#کباب_تابه_ای
گوشت چرخ شده دویست و پنجاه گرم
پیاز متوسط رنده شده 2 عدد
روغن کمی
نمک، فلفل، زعفرون
سماق مقداری
پیاز رورنده ریز می کنیم یکمی آبش رو میگیریم با گوشت چرخ کرده مخلوط میکنیم کمی نمک، فلفل، زعفرون و سماق میریزیم سپس با دست کمی ورز میدیم تا کاملا یکدست بشه میتونین یه ساعتی بزارین یخچال بعد داخل ماهیتابه پهن می کنیم و میزاریم رو شعله، قبل از اینکه آب بندازه سریع برش میدیم چون اگه دیر بجنبید گوشت جمع میشه حالا گوشت یکمی اب میندازه صبر میکنیم آبش خشک شه بعد روغن میریزیم حالا گوجه هامون رو برش میدیم میچینیم روی گوشت قتی یکمی سرخ شدن حالا گوشتها رو بر میگردونیم تا اون طرفش هم سرخ شه
فرازی از #وصیتنامه
سردار شهید«حاج قاسم سلیمانی»❣
بدانید مهم نیست که دشمن چه نگاهی به شما دارد، دشمن به پیامبر شما چه نگاهی داشت و [دشمنان] چگونه با پیامبر خدا و اولادش عمل کردند،
چه اتهاماتی به او زدند،
چگونه با فرزندان مطهر او عمل کردند؟
مذمت دشمنان و شماتت آنها و فشار آنها، شما را دچار تفرقه نکند.
#روزشمار_عروجت
#سردار_دلها♥️
یادت نرود هرگز از دل💔
آیت الله میرباقری:
در بعضی روایات ذکر شده است محمد بن مسلم از حضرت در باب تسبیحات حضرت زهرا سؤال کرد حضرت فرمودند: «سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنِ التَّسْبِيحِ فَقَالَ مَا عَلِمْتُ شَيْئاً مُوَظَّفاً غَيْرَ تَسْبِيحِ فَاطِمَةَ ع وَ عَشْرِ مَرَّاتٍ بَعْدَ الْفَجْرِ»، فرمودند بعد از اینکه نماز صبح خوانده شد دو چیز را حتما انجام دهید، البته این به معنی وجوب نیست، ولی به منزله واجب است. این دو چیز را در تعقیبات صبح به آن مقید باشید یکی تسبیح حضرت زهرا و دیگر ده مرتبه ذکری است که قبل از طلوع آفتاب و قبل از غروب ذکر شده که به منزله تسبیح است.
در بعضی روایات زراره از امام صادق (ع) نقل کرده که فرمودند: «تَسْبِيحُ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ عَلَيْهَا السَّلَامُ مِنَ الذِّكْرِ الْكَثِيرِ، الَّذِي قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ: «اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْراً كَثِيرا»(8)، این که خدای متعال دستور داده به ذکر کثیر داده یک مصداقش از ذکر کثیر تسبیحات حضرت زهرا است.
شربت زعفرون
شکر به میزان لازم
زعفران ساییده شده 1/2 قاشق غذا خوری
گلاب 3 قاشق غذا خوری
آب نیم لیتر
تخم شربتی مقدار لازم
آبو بذاريد رو گاز كه بجوشه؛ بعد زيرشو كم كنيد و شكر رو بهش اضافه كنيد تا حل بشه كامل. بعدش زعفرون و گلاب رو اضافه كنيد و اجازه بديد يكربع بجوشه تا شربت غليظ بشه. وقتي خنك شد بريزيدش توي ظرف و درشو محكم ببنديد و هربار موقع مصرف نصف ليوان از شربت و باقيش رو آب و يخ بريزيد و نوش جان كنيد تخم شربتی هم در اخر اضافه کنید به شربت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چیکن_برگر 😍😍
مواد لازم برای 6 عدد
2 عدد ران مرغ
2 عدد سینه مرغ
نان برگر 7 عدد
شیر 3 قاشق غذا خوری
جعفری 2 قاشق غذا خوری
سیر 1 حبه
پیاز قرمز 1 عدد
ادویه ها شامل
نمک و فلفل سیاه و پاپریکا و اویشن و پودر سیر و اورگانو که از هر کدوم 1 قاشق چای خوری
سس باربیکیو 2 قاشق غذا خوری
لیمو نصف
این قطعا ابدار ترین برگر مرغی هست که تا الان امتحان میکنید
#پاناکوتا_انار😍😍
#دسر_یلدا🍉😍
۱ بسته ژله انار
۱ لیوان آبجوش
۲ لیوان شیر
نصف لیوان شکر
۲ ق غ پودرژلاتین
۱۰۰ گرم خامه صبحانه
کمی وانیل
کمی انار دون شده
اول از همه یه بسته ژله انار رو با آب جوش مخلوط کرده و میذاریم روی بخار کتری تا ذرات پودر ژله حل بشه
بعد ژله ها رو میریزیم داخل ظرف مورد نظر البته تا نصف ظرف یا لیوان یا هر چی...😉
بعد یکی دو قاشق انار دون شده هم میریزیم داخلش و میذاریم تو یحچال تا کامل ببنده حدود ۴۵ دقیقه کافیه
حالا بریم سراغ آماده سازی پاناکوتا
شیر،شکر،پودرژلاتین،وانیل و خامه رو مخلوط کرده میذاریم روی حرارت ملایم تا شکر و پودر ژلاتین حل بشه ولی حواستون باشه نجوشه
بعدش میزاریم کمی از حرارت بیفته
حالا پاناکوتا رو میریزیم روی ژله و انارها و دوباره یکی دو ساعت داخل یخچال قرار میدیم و بعد هم دسر پاناکوتای اناری آمادس با هر چی که دوست دارید تزئینش کنید و نوش جان کنید.
من با چندتا دونه انار و خلال پسته تزئینش کردم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سَ َ َ َ َ لام بچه
این ژله خیلی خوشگل میشه قالب رو بگیرید که قراره یه آموزش خفن دیگم باهاش براتون بذارم
اندازه هارم این پایین براتون مینویسم
👇🏼👇🏼
کلا این قالب سه بسته پودر ژله نیاز داره من دو بسته ژله لیمو رو(طالبی هم عالیه) رو با ۲ لیوان اب جوش حل کردم کامل خنک که شد ۱ لیوان شیر ریختم (اگه داغ باشه شیرتون میبره) حالا باید بریزید داخل قالب (میتونید خیلی کم با دستمال کاغذی قالبتون رو چرب کنید )بعد مایه ژله رو ریختم توی قالب و سه ساعت توی یخچال گذاشتم از قالب درش اوردم برای قسمت خالی یک بسته ژله انار یا البا رو با یک لیوان اب جوش حل کردم خنک که شد نصف لیوان شیر ریختم و ریختم داخل جای خالیش وگذاشتم یخچال تا کامل ببنده آخر سر هم با شکلات اشکی برای هسته تزیینش کردم برای اینکه بیشتر شبیه هندونه بشه با قلمو ورنگ خوراکی سبز بعضی جاهارو خط انداختم .
..
یــــــاهـــــــو...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_سوم:
❣❤️❣❤️❣❤️❣
با رسیدن جلوی در از تمام فکر و خیالام بیرون اومدم به در سفید رنگ باغ روبرو خیره شدم...
زنگ در رو فشردم که در با صدای تیکی باز شد...
از باغ گذشتم تا رسیدم به در ام دی اف قهوه ای رنگ سالن در رو باز کردم که صدای مامان زودتر از تصویرش رسید:
+کجابودی تاالآن؟!
شونه ای با بیخیالی بالا انداختم و گفتم:
_من که گفتم با کریستن بودم...
بعدم راه افتادم سمت راه پله ها که برم تو اتاق
کولمو از پشت کشید و با عصبانیت گفت:
+don't fool me!(من رو احمق فرض نکن)
_I'm not...(نمیکنم!)
+الینااا،کریستن یک ساعته که اومده،بالا تو اتاقه!
_oh,really?(واقعا؟)
نگاه خصمانه ای بهم انداخت که ادامه دادم:
_ساعت شش از هم جدا شدیم من پیاده اومدم...
+تو...
بقیه حرفش با پایین اومدن کریستن از پله ها حذف شد...
نگاه ملتمسانه ای بهش انداختم که خودش تا تهشو خوند و با لحن سرخوشی گف:
+what's wrong?(مشکل چیه؟)
مامان جوابشو داد:
+الینا...
پرید وسط حرف مامان و گف:
+با من بوده!
مامان دستمو که هنوز تو مشتش گرفته بود ول کرد و رفت سمت آشپزخونه...
کریستن هم با دلخوری روشو برگردوند و رفت بالا...
منم با بیخیالی شونه ای بالا انداختم رفتم سمت اتاقم.در اتاق رو که باز کردم کریستن تو اتاق بود و با عصبانیت گف:
+باز با اون دوتا...
نذاشتم ادامه بده و به دوستام توهین کنه انگشت اشارمو گذاشتم رو لبش و با لحن و صدای آرومی گفتم گفتم:
_sh,sh,sh,sh...they're my friends...(هیسسس،اونا دوستان منن)
کلافه از من فاصله گرفت و رفت نشست رو تخت.سرشو انداخت پایین و چنگی به موهای قهوه ایش زد...کولمو انداختم رو زمین و اروم نشستم کنارش...برگشت سمتمو با لحن آرومی گفت:
+الینا؟darling؟برنامت چیه؟
_در رابـــِ...
+خودت میدونی در رابطه با چی!
سرمو انداختم پایین و با موهام بازی کردم و همونجور یواش گفتم:
_م...میخوام...مسلمون شم!
انگار بهش شُک وارد شده باشه از رو تخت پرید و با فریاد گف:
+چــــــــــی؟!
از حالتش هم خندم گرفته بود هم ترسیده بودم که نکنه صدامون بره پایین و مامان اینا شک کنن...نگاه آرومی بهش کردم و گفتم:
_هییییس یواش...مامان اینا...
پرید تو حرفمو همونطور که انگشت اشارشو جلو صورتم تکون میداد گف:
+تو...تو..تو هیچ حالیته داری چه غلطی میکنی؟میفهمی داری چی میگی؟نه نمیفهمی...مطمئنم نمیفهمی...باز رفتی دوساعت با اون دوکله پوک گشتی مغزت شستشو داده شده داری چرت میگی...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
ادامهقسمت سوم
ازم فاصله گرفت و شروع کرد به قدم رو رفتن تو طول اتاق...
میدونستم الآن خیلی عصبانیه و بهتره من هیچی نگم وگرنه اگه شرایط عادی بود به هیچ وجه نمیزاشتم به دوستای من توهین کنه!
کماکان داشت راه میرفت و موهاشو چنگ میزد که یهو وایساد روبرومو گف:
+مستی؟آره حتما مستی!آخه داری چرت و پرت میگی!دِ آخه دیوونه چجوری میخوای به بابات بگی؟زندت نمیزاره!هه مسلمون شم...اونم نشسته که تک فرزندش مسلمون شه!میکشتت...اصن اجازه نمیده!عمرا!تو...نمیتونی...نه...
تندتند داشت حرف میزد.انگار دچار مالیخولیای پرحرفی شده بود!مخاطب حرفاش من بودم ولی اون انگار من رو نمیدید!تو یه عالم دیگه بود!
یواش از جام بلند شدم و رفتم جلو بغلش کردم و با لحن آرومی زیر گوشش زمزمه کردم:
_sh,sh,sh,calm down...be quiet...(هیسسس،آروم باش...ساکت)
انگار لحن آروم صدام با اون لهجه آمریکایی روش اثر کرد که یواش یواش یَخِش آب شد و دستاشو دورم حلقه کرد...چونشو گذاشت رو شونم و آروم با صدایی که نگرانی توش موج میزد صدام زد:
+Elina?
از حصار دستاش اومدم بیرون و دستمو گذاشتم رو شونه هاش و خیره شدم تو چشمای سبز آبیش:
_don't worry...every thing will be OK!(نگران نباش...همه چیز درست میشه)
دستامو که هنوز رو شونه هاش بود رو پس زد و با کلافگی گفت:
+گوش کن الینا،تو نمیتونی مسلمون بشی،هیچ کس چنین اجازه ای به تو نمیده...
_من به اجازه کسی نیاز ندارم...
+هیییس!نپر وسط حرفم،گیرمم که به اجازه کسی احتیاج نداشته باشی فکر باباتو کردی؟فک کن تک دختر و تک فرزند جناب مالاکیان بزرگ مسلمون بشه،بابات این رو ننگ میدونه،زندت نمیزاره...
_حالا تو گوش کن کریستِن من هجده سالمه و اونقدری دیگه عقل و شعورم میرسه که چه کاری خوبه چه کاری بده!خودم به سنی رسیدم که میتونم برا خودم تصمیم گیری کنم و جناب مالاکیان بزرگ هم نمیتونه جلو تصمیمات منو بگیره...
+پس معلومه هنوز پدر خودتو نشناختی!
جوابشو ندادم و به جاش سرمو به سمت پنجره گردوندم همین کارم حرصی ترش کرد و باعث شد با عصبانیت به سمت در اتاق بره.لحظه آخر دستشو رو دستگیره در گذاشت و با صدایی که سعی در کنترل ولومش داشت گفت:
+go to hell!(برو به جهنم)
بعدم از اتاق رفت بیرون و در رو با صدای بلندی پشت سرش به هم کوبید...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
📝نویسنده👈اَلـــف...صاد
❣❤️❣❤️❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
یـــــاحــــق...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_چهارم:
❣❤️❣❤️❣❤️❣
سه روز از روزی که همه چی رو به کریستن گفتم میگذره و تو این سه روز کریستن نه به اینجا اومده نه تلفن زده!...
همین کافیه برا شک کردن مامان اینا...آخه از وقتی اومدیم ایران روزی نبوده که کریستن به من سر نزنه یا تلفن نزنه...!!!
تو این سه روز همش به این فکر کردم که چجور قضیه رو به بابام بگم؛کریستن راست میگه بابای تعصبی من عمرا بزاره تک دخترش مسلمون شه!
نه اینکه بابام خیلی مذهبی باشه ها نه اصلا،حتی خیلی وقتا که مامی میره کلیسا اون نمیره یا خیلی وقتا آسونترین دعاهارو هم فراموش میکنه اما روی دینش تعصب داره...
از همون روزی که بلیط برا ایران گرفتیم بابا باهامون شرط کرد که مراقب دینمون باشیم،نزاریم این مسلمونا رومون تاثیر بزارن...
اما بابا نمیدونست که من دینی ندارم که بخوام مراقبش باشم!
❣❤️❣❤️❣
امشب همه خونه عمو اینا دعوتیم...
تصمیم دارم امشب جلوی جمع همه چیزو یهو بگم...!اینجوری بهتره...همه همه باهم میفهمن همم اینکه بابام نمیتونه من رو جلو جمع بُکُشه!!!
همیشه تو دورهمی هامون تاپ شلوارک یا تاپ دامن میپوشیدیم...اما ایندفعه من تصمیم داشتم باحجاب بشینم تو جمع!
فهمیده بودم چه کسانی به من محرم و چه کسانی نامحرمند و من اونموقع که داشتم یاد میگرفتم چقدر آرزو میکردم که رایان جز محارم باشه!اما متاسفانه نبود!
رایان پسر عمه ی من و برادر کریستن بود.اما من حسی بیشتر از یک پسر عمه به رایانِ مغرور داشتم!...
تصمیم گرفتم پوشیده ترین مانتوم رو بپوشم...
یه جوراب شلواری کلفت مشکی پوشیدم با یه مانتو بلند آبی یخی،یه روسری آبی انداختم روی سرم و رفتم جلو آینه...
تقریبا نیم ساعت جلو آینه درگیر این بودم که چطوری همه ی موهای بلندمو زیر این روسری بپوشونم...
بالآخره با هر بدبختی بود موفق شدم و با صدای ماما که از راه پله صدام میکرد از آینه جدا شدم و رفتم بیرون...
چندتا پله رو بیشتر پایین نیومده بودم که سوال مامان استرس رو به جونم انداخت:
+الینا پس دامنت کو؟
_هان؟!
+skirt,where is your skirt?(دامن،دامنت کو؟)
_Ummm,I don't want it!(اممم،نیازی ندارم)
چشمای مام گرد شد و پرسید:
+الینا؟پس چرا جوراب شلواری پاته؟
دیدم راس میگه!تو دلم کلی به خودم فحش دادم که چرا مث آدم شلوار نپوشیدم!بالاخره با تته پته به زبون اومدم اونم چه حرف زدنی:
_Ummm...actually... I...I'm...I(اممم...راستش...من...منم...من...)
چشمای مامان با هر حرف من تنگ و تنگتر میشد:
+you what?!(توچی؟)
_l bought a new dress and... (من یه لباس جدید خریدم و...)
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔺نماز شب
✍رفاقت من و حاج قاسم بسیار عمیق بود، هر چند وقت یک بار به خانه همدیگر رفت و آمد داشتیم و بهم سر می زدیم. آن روز خسته و کوفته از اداره برگشتم و روی صندلی نشستم، نگاهی به موبایلم انداختم تا ساعت را چک کنم، تا قفل صفحه را باز کردم دیدم تماسی از طرف حاج قاسم داشته ام، سریع به او شماره تماس گرفتم، حاجی گوشی را برداشت و بدون مکثی گفت حاج حسین کجایی، من هم سلامی کردم و از او معذرت خواهی کردم.
در ادامه گفت امشب به همراه خانواده منزل ما تشریف بیاورید، سفره ای کوچک انداخته ایم تا دور هم باشیم. من هم بدون وقفه قبول کردم و از او خداحافظی کردم، چند دقیقه مانده بود به اذان مغرب که به منزل حاج قاسم رسیدیم، نماز را به امامت حاجی خواندیم و غذایی که همسر حاجی پخته بود را خوردیم، بعداز غذا با حاج قاسم نشستیم و خاطرات جنگ غرق شده بودیم که نگاهم به ساعت افتاد، به حاجی گفتم، شرمنده خیلی دیر وقته بیشتر از این مزاحمتان نمی شویم، سردار نگاهی کرد و با لبخند گفت کجا این وقت شب، امشب را خدمت ما باشید.
نگاهی به همسرم کردم و با چشمانم رضایت را گرفتم، بعد رو کردم به حاجی و گفتم چه سعادتی بیشتر از این، حاجی از جایش برخواست و داخل اتاق رفت، چند پتو وتشک نو برایمان آورد و ما را در یکی از اتاق های خانه اش اسکان داد، روز خسته کننده ای بود، تا پلک روی هم گذاشتم خوابم برد، نمی دانم چه شد که ناگهان با صدای گریه ای مردانه از خواب پریدم.
سردرگم بودم، نمیدانستم این جا کجاست و ساعت چند است، فقط صدای گریهای مردانه از دور به گوشم میرسید، دستم را روی چشمانم گذاشتم و ماساژ دادم، کمی سرحال شدم، اطرافم را نگاه کردم و با خود گفتم یعنی کیست که این وقت شب این طور گریه می کند، پتو را پس زدم و گوش هایم را کنار دیوار گذاشتم، با دقت گوش دادم، صدای حاجی بود. با خدایش می گفت: الهی العفو، الهی العفو، الهی العفو سرم را برگرداندم و ساعت را نگاه کردم، درست بیست دقیقه ای به اذان صبح باقی مانده بود ...
🌹امیرالمومنین (ع) در قسمتی از نامهاش به مالک اشتر میفرماید:
"وَلْيَکُنْ فِي خَاصَّةِ مَا تُخْلِصُ بِهِ لِلَّهِ دِينَکَ إِقَامَةُ فَرَائِضِهِ الَّتِي هِيَ لَهُ خَاصَّةً، فَأَعْطِ اللهَ مِنْ بَدَنِکَ فِي لَيْلِکَ وَنَهَارِکَ، وَ وَفِّ مَا تَقَرَّبْتَ بِهِ إِلَى اللهِ مِنْ ذَلِکَ کَامِلاً غَيْرَ مَثْلُوم وَلاَ مَنْقُوص، بَالِغاً مِنْ بَدَنِکَ مَا بَلَغَ. وَإِذَا قُمْتَ فِي صَلاَتِکَ لِلنَّاسِ"
و باید آنچه به آن دینت را برای خدا خالص میکنی اقامه واجبات باشد واجباتی که مخصوص به خداوند است، روی این ملاک از بدنت در شب و روز در اختیار خداوند قرار بده، و از آنچه موجب قرب تو به خداوند می شود به نحو کامل و بدون کم و کاست انجام ده، گرچه هرگونه صدمه و فرسایشی به بدنت وارد آید.
✍️ سردار حسین معروفی
📚 برگی از کتاب «#مالک_زمان»
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍁🍂❤️🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍎 شب یلدا حتما
یادی بکنیم از در گذشتگان
🌸 عزیزانی که روزی زینت بخش
محفل یلدایی ما بودند
🍎برای حاضرهای زندگیتون
محبت و توجه
🌸و برای غایب های زندگیتون
خیرات نثار کنید
💫هدیه به روح رفتگان،
فـاتحـه و صلـوات 🌸
روحشون شاد و یادشون گرامی 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تربیت_دینی
جلوی بچه ها قرآن بخوانید!
جلوی بچهها دعا بخوانید!
در مقابل چشم بچه ها از خدای متعال بخواهید!
دعا کردن و حرف زدنِ با خدا را عملاً یاد بدهید!
جلوی بچه ها دروغ نگویید!
غیبت نکنید!
اظهار ذلتّ در پیش غیر خدا نکنید!
طمع به مال را نشان ندهید!
اگر اینطور شد، فرزند ما هم اینطوری بار می آید...
#مقام_معظم_رهبری
#تربیتی
🍂یلدای مهدوی🍂
🔸یلدا در راه است،
و سرما انگاری اراده کرده امسال کولاک کند...
❄️زمستان میرسد...
و در آغازش یلدا خودنمایی کند اما کجاست دلی که درک حقیقت تلخ #غیبتمان را کند؟
🔸قرن هاست ماییم و ادعای انتظار اما اکثریت ما، تنها به دعای فرج و دعا در تعجیل ظهورش اکتفا کرده ایم....
🔸غائبیم و از امام غائب میگوییم ،
وایِ من؛ مگر جز این است که زمین هیچگاه بدون حجت خدا نمیماند پس چرا نمیخواهیم یک بار هم که شده :
✔️حاضری بزنیم؛
✔️سربازش شویم؛
✔️و یلدای سربار بودن را تمام کنیم و بوسه زنیم بر حضورش...
🔸صدایش بزنیم و آقا جانمان جواب دهد:
آمدی تا بالاخره چشمهایت را از اشک گناهت پاک کنم؟
📌یلدای ایرانی هر سال خیلی زود می رود زیرا پاسداشت آن را نکو انجام دادیم...
اما یلدای مهدوی باقیست تا دل به دل مهدی فاطمه (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نداده ایم...
#یلدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش می شد شب یلدابہ کنارٺ باشم
مرهم وشمع وچراغ شب تارٺ باشم
کاش می شدکه بلندای شب یلدا را
بہ بقیع آیم وتاصبح بہ کنارٺ باشم
خدایا شب یلدای غیبت را
سحرکن💛
االلهم عجل لولیک الفرج🇮🇷
👶 #فرزندپروری | بزرگترین خیانت والدین به بچهها!
🔸 بزرگترین و بدترین خیانت پدر و مادر به فرزندشون اینه که بچهشون رو از کار بندازن!
🔸 یعنی، کارهایی رو که فرزندشون قراره انجام بده پدر و مادر انجام بدن!
🔸 مثلا به جای او حرف بزنند، به جای او مشق بنویسند، به جای او کار بکنند و به جای او فکر بکنند.
🔹 ما باید بذاریم بچهها با خطا و اشتباه همه چیز رو یاد بگیرند برای اینکه این مسئله مربوط به رشدشون هست.
#خانه و #خانواده
💠 رسول اكرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:
◀️ لا تَزولُ قَدَما عَبدٍ يَومَ القيامَةِ حَتّى يُساَلَ عَن اَربَعٍ:
1⃣ عَن عُمُرِهِ فيما اَفناهُ
2⃣ وَ عَن شَبابِهِ فيما اَبلاهُ
3⃣ وَ عَن مالِهِ مِن اَينَ َ اكْتَسَبَهُ وَ فِيمَا أَنْفَقَهُ
4⃣ وَ عَنْ حُبِّنَا أَهْلَ الْبَيْتِ؛
❇️ انسان، در روز قيامت، قدم از قدم برنمى دارد، مگر آن كه از چهار چيز پرسيده مى شود :
🔸 ۱. از عمرش كه چگونه گذرانده است؛
🔸 ۲. از جوانى اش كه چگونه سپرى كرده؛
🔸 ۳. از ثروتش كه از كجا به دست آورده و چگونه خرج كرده است؛
🔸 ۴. و از دوستى ما اهل بيت؛
📚خصال ص 253، ح ۱۲۵
👶 #فرزندپروری | این جملات رو به فرزندتون نگید
1️⃣ مثل بچهها رفتار نکن/ اینقدر لوس نباش!
بچهها تعریف درستی از لوس بودن یا نبودن ندارند، بهتره به بچهتون به طور صحیح رفتار یا کار اشتباهی که انجام داده رو یادآور ی کنید، مثلا اگه چیزی رو شکسته بگید: «این کاری که الان انجام دادی، اشتباه بود باعث شد ظرفها بشکنه، پس بیا با هم جمعشون کنیم.»
2️⃣ اگه این کارو بکنی یا نکنی، تنبیه میشی!
هیچوقت برای درست کردن یک رفتار در بچهتون از تنبیه و تهدید استفاده نکنید. مثلا نگید «اگه کاری که بهت گفتمو نکنی، اونوقت...! این احساس ترس رو به بچهها منتقل میکنه. بجاش بگید «اگه بدوبدو کنی، با سر میخوری زمین، لطفا کمی آرومتر...»
3️⃣ حالا بعدا به خدمتت میرسم!
بهتره به جای اینکه اضطراب و ترس رو با این جمله بهش منتقل کنید، خیلی مستقیم و روشن بگید مثلا: «لازمه بهت یادآوری کنم که ما اجازه نداریم به هم بیاحترامی کنیم. زبون درازی بیاحترامیه. به نظرم بهتره امروز کارتون نبینی، به جاش با کمک کردن به من خوشحالم کنی».
#خانه و #خانواده
💠 آداب و رفتار دیدار، مهمانی و معاشرت
🔸 مهمانی
🔹 پيامبر أعظم (صلی الله علیه و آله): «امّت من همواره در خير و خوبىاند تا زمانى كه يكديگر را دوست بدارند... و مهماننواز باشند». عيون أخبار الرضا (ع)؛ ج ۲ ص ۲۹ ح ۲۵
🔸 دیدار
🔹 پيامبر أعظم (صلی الله علیه و آله): «هر كه نه به قصد نيازخواهى بلكه به نيّت ديدن برادر مؤمن خود به خانه او رود، از ديدار كنندگان خدا انگاشته شود و بر خدا است كه ديدار كننده خود را گرامى دارد». بحار الأنوار؛ ج ۷۷ ص ۱۹ ح ۱۱
🔸 آداب نشست و برخاست
🔹 پيامبر أعظم (صلی الله علیه و آله): «در جايى كه نشستهاى وقاحت به خرج نده تا مردم به دليل اخلاق بدت از تو حذر كنند و وقتى كسى كنار تو نشسته است با ديگرى در گوشى سخن مگو». بحار الأنوار؛ ج ۸۴ ص ۳۵۴ ح ۲
🔸 معاشرت
🔹 امام على (عليه السلام): «باید در درون قلبت بینیازی از مردم و نیاز به آنها جمع گردد؛ نیازمندی تو به آنها در نرمزبانی و خوشرفتاری با آنان نمایان شود و بینیازی تو در طبع بلند و عزت نفست باشد». الکافی؛ ج ۲ ص ۱۴۹ ح ۷