✍علامه حسن زاده آملی:
اگر امر به معروف هم می خواهی بکنی؛
خیلی آهسته.مثل آینه باش.آینه داد نمی زند یقه ات بَد است. وقتی روبروی آینه می ایستی جیغ نمی کشد بگوید چرا موی سرت اینجوری است! خیلی سکوت محض است.آهسته.هیچ کس خبردار نمی شود جز تو و آینه....
❄️🌨☃🌨❄️
✅ چیزهایی در زندگی ما رخ داده که کم از معجزه نیست، محال بوده ولی اتفاق افتاده و اینها ایمان ما رو به جهان هستی کامل میکنه..
✅ پس ما میتونیم به چیزهایی برسیم که آرزوش رو داریم و در راه درستش حرکت میکنیم..
✅ چه زمانی زندگی ما میتونه پر از این معجزهها باشه؟ زمانی که زندگیتون رو با دعا کردن ادغام میکنید، زندگیتون رو با دعا کردن پیوند میزنید..
✅ دعا رو به زندگیت بباف.. بخش مادیته؟ بخشِ معنویته؟ شفایِ جسمته؟ شفایِ روحته؟
✅ بگو الهی روحِ من رو شفا بده.. روحِ من رو نجات بده.. از چی نجات بده؟ از محدودیتهایی که برای خودم ساختم..
#سوده_هروی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولایتمداری در کلام شهدا(۹)
ولایت فقیه در کلام شهید سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوت حاج قاسم مقدمی درحضورمقام عظمای ولایت(سوره مبارکه احزاب-آیه 72)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ باور میکنید امام زمان دلتنگ ماست....؟
استاد #پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب این که یه شیعه کار یه شیعه دیگه رو راه بندازه چقدره ؟
استاد عالی
#امام_زمان
#فاطمیه
🇮🇷.
🦋ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺧﻮﺍﺳﺖ:
ﯾﮏ ﮔﻞ ﻭ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ
ﺍﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩ
ﯾﮏ ﮐﺎﮐﺘﻮﺱ ﻭ ﯾﮏ ﮐﺮﻡ ﺑﻮﺩ
🦋ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪ
ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻬﯽ نمی کند
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ...
ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﺎﮐﺘﻮﺱ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﺭ ﮔﻠﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﯾﯿﺪﻩ ﺷﺪ
ﻭ ﺁﻥ ﮐﺮﻡ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﯼ زیبا شده بود
🦋ﺍﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ
ﻭ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩﯾﺪ...
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻨﯿد ...
ﺧﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﻠﻬﺎﯼ ﻓﺮﺩﺍﯾﻨﺪ....
☘ امام صادق (علیه السلام) :
💐 هرکس عصر پنجشنبه ۴۰بار سوره #نصر را بخواند ،خدای مهربان چنان رزق وروزی او را وسیع و زیاد میکند که موجب تعجب و شگفتی خود شخص میشود.
❄️🌨☃🌨❄️
سلام امام زمانم ✋🌸
اى غایب از نظرها کى مى شود بیایى
ما را ز غم رها کن بر درد ما دوایى
اى حُسن بى نظیرت کرده مرا اسیرت
نادیده در کمندم دردا از این جدایى
من در خیال خالت در حسرت نگاهم
ترسم که طى شود عمر اى نازنین نیایى
خود باعث حجابم بس که دلت شکستم
شرمنده ى تو هستم تو غایب وفایى
شکرا که این سعادت بر من شده عنایت
این تاج افتخارم داده به من بهایى
جانا به جان زهرا بر»سالکت« نگاهى
ثابت قدم بماند در راه کبریایى
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضداسلامی که مسلمان شد!
یورام فان کلاورن سیاستمدار هلندی و یکی از سرسختترین مخالفان اسلام در پارلمان هلند بوده که اکنون خودش به یکی از طرفدارهای اسلام تبدیل شده است.
#امام_زمان
#فاطمیه
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الان روزگاریه که سکوت کردن کمک به جبهه یزید هست
حق رو بگید و تماشاچی نباشید
#امام_زمان
#فاطمیه
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شفاعت حضرت زهرا در روز قیامت
آنقدر شفاعت میکند از محبین خود که صدا از اهل محشر بلند میشود که ای کاش فاطمی بودیم😭😭
🥀حضرت مادر ما خاک پای خودتون و بچه هاتونم نیستیم😭 فریاد رس ما در آن روز سخت باشید
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
.
#نون_خامه_ای
.
تخم مرغ ۴عدد
شکر ۱ق.غ
آرد ۱۳۰گرم
نمک یک پنس
کره ۱۱۳گرم
آب یک پیمانه
وانیل نصف ق.چ
.
کره و آب و شکر و وانیل و بریزید تو قابلمه نچسب،وقتی شروع به جوش ریز زدن کرد آرد و نمک الک شده رو یک مرتبه اضافه کنید،و با لیسک خمیر و به مدت چهار دقیقه با شعله متوسط رو به کم جمع و باز کنید.(به این کار داغ زدن میگن که باید با حوصله و دقت انجام بشه)
.
خمیر و بریزید تو یک کاسه تا از داغی بیفته ،بعد تخم مرغهارو دونه دونه با همزن دستی هم بزنید تا از لختگی دربیاد و بعد به خمیر اضافه کنید و با همزن برقی هر کدوم و جدا هم بزنید.
.
خمیر و بریزید تو قیف و با ماسوره ساده یا طرحدار پایپ کنید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پنکیک #پنکیک_صبحانه
ارد ۱ پیمانه
شکر ۲ قاشق
شیر یک پیمانه سرخالی
بکینگ پودر ۱ ق چ
وانیل یک سوم ق چ
تخم مرغ ۱ عدد
روغن ۳ قاشق
نمک یک پنس
ارد و بکینگ پودر و نمک رو باهم مخلوط و سه بار الک کنید .تخم مرغ،وانیل ،شکر،روغن مایع و شیر و باهم مخلوط کنید و با همزن دستی تا جای که دونه هاش شکر اب بشه هم بزنید و بعد ارد رو بهش اضافه کنید کف تابه ی نچسب رو کمی چرب کنید و یه ملاقه از مایع پنکیک رو وسط تابه بریزید، شروع به حباب زدن میکنه بعد از دو دقیقه برش گردونید تا طرف دیگه هم بپزه و طلایی بشه
توجه داشته باشید که حرارت متوسط باشه
بعد از پخت پنکیک میتونید به دلخواه با میوه ، نوتلا یا عسل سرو کنید.
نوش جانتون❤
..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی خود پشمکُ چجوری درست میکنن؟
.
اگه پشمک خیلی دوست داری ولی خوردنش خیلی کثیف کاری میکنه و توس مهمونیا نمیتونی هیچ جوره جمو جورش کنی این بهترین گزینهاس☺️
.
فقط کافیه پشمکُ خرد کنی و توی ظرف کوچیک قالب بزنی و نوی شکلات بغلتونی.
.
❌وقتی پشمکُ قالب زدی حتما ۱۵ دقیقه توی فریزر بذار تا یه مقدار سفت بشه❌
.
❌یه دونه صافی رو برگردونین و پشمکارو روش بذارین و شکلات روش بریزین و چند بار ضربه بزنین تا شکلاتای اضافی ازش خارج بشه و بعد روی پلاستیک بذارین تا موقع خشک شدن شکلات راحت بتونین جداش کنین بدون اینکه پشمک خرد بشه❌
..
پادشاهی در زمستان به نگهبان گفت:
سردت نیست ؟
نگهبان پاسخ داد عادت دارم..!
پاشاده گفت: میگویم برات لباس گرم بیاورند و فراموش کرد !!!
صبح جنازه نگهبان را دیدند روی دیوار نوشته بود:
به سرما عادت داشتم اما وعده لباس گرمت مرا از پای در اورد!!!
مواظب وعده هایمان باشیم 🙏
❄️🌨☃❄️🌨
#ملاقات_با_خدا 13
💕 تو آفریده شدی برای اینکه پیشِ خدا بری. تو برای خودِ خدا ساخته شدی ....
💝 خالقِ تو "لطف کرده" و هدفِ اصلی زندگیت رو برات انتخاب کرده.
💖🌺🌷💗💥
-- خدایا تو منو برای چی ساختی؟
🔶 ببین عزیزدلم.... تو وقتی به دنیا اومدی از بودنت لذّت بردی ، بعدش رفتی سراغِ "راحتی و لذّت های بیشتر"...💕💕
💖✅ تو برای لذّت آفریده شدی.... من تو رو اینطوری ساختم... تو میفهمی لذّت بردن یعنی چه....
🔸میفهمی زمانِ لذّت رو....
⌛️🔞 "لذّت هایی که وقتش تموم میشه تو رو اذیت میکنه".....
تو میفهمی کم و زیاد بودن لذّت رو....👌
بخش اول قسمت ششم
دستشو برد سمت روسری که از سرم در بیاره که دستمو گذاشتم رو سرمو با صدای لرزونی گفتم:
_I'm sorry...l'm so sorry...but...but...I decided... I wanna be...(من متاسفم...من خیلی متاسفم...اما...اما...من تصمیم گرفتم...من میخوام...)
بقیه حرفم با حس سوزش پوست صورتم و شنیدن جیغ مامانم حذف شد...
بابام بالآخره زد...
اون سیلی که منتظرش بودم رو خوردم و اونقدر محکم خوردم که پرت شدم رو زمین...
رایان و عمو پریدن سمت بابا و گرفتنش...مامانم نشست رو مبل و زار زد و من...
من ناباور هنوز کف سالن نشسته بودم...
بابام من رو زد؟!...تک دخترشو؟!....تک فرزندشو؟!
دستمو به سرامیکای خنک کف سالن تکیه دادم تا از جام بلند شم اما رمقی برام نمونده بود...نیم خیز شدم اما همین که خواستم بلند شم سرم گیج رفت و دوباره نشستم...
کریستن و ماریا دویدن سمت من و کمکم کردن بلند شم...
تکیمو دادم به کریستن و از جام پاشدم که بابام فریاد زد:
+I will kill you...(میکشمت...)
بعدم خواست دوباره بیاد سمتم که با جیغ مامان متوقف شد:
+stop...stop...enough (بسه...بسه...کافیه)
بابا سر جاش متوقف شد و عصبی و کلافه دستی لای موهاش کشید...مامان هم دوباره خودشو پرت کرد رو مبل و شروع کرد به زار زدن...عمه ها و خاله هام و زن عموم رفتن برا آروم کردن مامان و عمو هم اومد سمت بابا که هنوز وسط سالن واستاده بود و من....
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
یــــاحــــق...
#رمانِ_من_مسلمانمــــ
#قسمت_ششم:
💖💖💖💖💖
انقدر استرس داشتم که نمیفهمیدم چی دارم میگم...چیجوری دارم میگم!نیمی از جملم فارسی بود نیمی انگلیسی!...
برام مهم نبود که چی دارم میگم...فقط به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که خودم رو تبرئه کنم!حالا به هر طریقی...به هر زبانی...
حرفام هم تموم شده بود هم نشده بود!از طرفی حرف دیگه ای نداشتم از طرفی هم فکر میکردم باید اونقدز ادامه بدم و از خوبی مسلمون بودن بگم تا این نفس های عصبانی بابا آروم بشه...ولی کم آوردن نفسم باعث شد دیگه نتونم حرف بزنم...
دهنمو بستم و آب نداشته دهنمو قورت دادم...دهنم خشک خشک بود...گلوم میسوخت...چند بار زبونم رو کشیدم روی لبهام تا از این خشکی در بیان ولی زبونم با یه تیکه چوب تفاوتی نداشت...
همه ساکت بودن...دیگه داشتم دیوونه میشدم...
أه چرا هیچ کس هیچی نمیگه...
چرا یکی داد نمیزنه...
چرا بابا نمیزنه تو گوشم...
کم کم داشتم کم می آوردم...چشمام داشت سیاهی میرفت که صدای مامان از اعماق چاهی بلند شد:
+الینا...
میخواست ادامه بده که دست بابا به معنای سکوت بالا اومد و مامان رو وادار به سکوت کرد!
نگاه نگرانمو که تاالآن به مامان دوخته بودم برگردوندم و دوختم به بابا...
تا به حال هیچ وقت انقدر عصبانی نشده بود!
دست راستش اومد بالا و خواست روی صورتم فرود بیاد که با جیغ صورتمو چرخوندم یه سمت دیگه اما هرچی منتظر شدم هیچ سوزششی رو روی پوست صورتم حس نکردم!...
نیم نگاهی به بابا کردم که دستش تو دست رایان قفل شده بود!
باورم نمیشد...رایان...اون داره به من کمک میکنه؟!اون تزاشت من سیلی بخورم؟!خدایا این همون رایان مغرور؟!
صدای بابا با عصبانیت و خشم بلند شد که خطاب به رایان میگف:
+ولم کن...بزار یکی بزنم تو گوشش که دیگه مرخرف نگه...دختره ی احمق...از اولشم میدونستم یه روز میای و این اراجیفو تحویلم میدی ازهمون روزی که با اون دوتا امل چادری گشتی فهمیدم...حالا هم عیبی نداره همین الآن جلوی جمع حرفتو پس میگیری تا نزدم لِهِت کنم...بگو غلط کردم...بگو داشتم سربه سرتون میزاشتم...
هیچی نمیگفتم و فقط اشک میریختم که داد زد:
+دِ بگووووو....
از صدای دادش تمام وجودم به لرزه دراومد به حز تارهای صوتیم...
بابا خودش رو از دست رایان جدا کرد و اومد جلو که من سریع یه قدم رفتم عقب...
خودش رو به من رسوند و بازوهامو گرفت تو مشتش...
با لحن خیلی ملایمی گفت:
+الینا...دخترم...بگو که داشتی سربه سرمون میزاشتی عزیزم...بگو دخترِبابا...
سرمو به نشونه منفی تکون دادم.
کپی ممنوع
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چوروس موز😋
مواد لازم🔻
موز ڪوچیک : 3 عدد.
آب : 1 لیوان دسته دار فرانسوی.
نمڪ : 1 پنس.
شکر : 30 گرم.
ڪره : 20 گرم.
آرد : 130 گرم.
تخم مرغ : 2 عدد
دستور تهیه🔻
ابتدا شڪر، ڪره و آب رو داخل تابه اے نچسب به جوش مے آوریم، سپس آرد و نمک رو اضافه و با قاشق چوبے هم میزنیم تا مواد ڪاملا با هم مخلوط شوند و خمیر در تابه جمع شود. حالا حرارت رو خاموش ڪرده اجازه میدهیم تا خمیر خنک شود.
تخم مرغ ها رو یڪے یڪے اضافه و با مواد مخلوط میڪنیم اگه براتون سخته میتونین با همزن برقے هم بزنین ولے من با همون قاشق چوبے مخلوطشون ڪردم.
خوب حالا مواد رو داخل قیف با ماسوره ے ستاره میریزیم.
موزها رو پوست ڪنده از وسط نصف میڪنیم و از قسمت برش خورده چوب بستنے ها رو داخل موزها فرو میڪنیم مطابق فیلم.
موادی رو ڪه توے قیف ریخته بودیم رو دور تا دور موز ماسوره میزنیم و سپس در روغن داغ و شناور با حرارت ملایم سرخ میڪنیم.
سپس در مخلوط شڪر و دارچین مے غلتانیم، دارچین سلیقه ایه اگه دوست ندارین میتونین حذفش ڪنین.
براے درست ڪردن سس هم 50 گرم شڪلات رو با 100 میلے لیتر شیر داغ مخلوط میڪنیم، ڪمے داخل یخچال میذاریم تا سس ڪمے غلیظ شه..
بخش دوم قسمت ششم
من هنوز بی رمق و ناباور به کریستن تکیه داده بودم...دیگه اشکم نمیریختم...حدس میزدم بابام بزنتم...حتی محکم تر از اینا ولی نه جلوی جمع...بابام تو کل عمرش نازکتر از گل به من تو جمع نمیگف...حتی وقتایی که برای تنبیه باهام قهر میکرد تو مهمونی باهام آشتی میشد و تو خونه دوباره قهر!...
همیشه هم میگف هیچ وقت دوست ندارم غرور دخترم تو جمع شکسته بشه...میگف دوست ندارم دخترم یه وقت تو جمع سرافکنده بشه...اما حالا...
نمیفهمم...اصلا نمیفهمم...ینی بابا انقدر رو دینش متعصبه؟!اونم دینی که مطمئنم هیچی ازش نمیدونه؟!
بابا سالی یه بار اون هم به زور به کلیسا میرفت فقط برا اینکه مامانم هی بهش گیر نده که چرا نمیری کلیسا مرد،مگه تو کافری؟!...
اصن بابا چرا با مسلمون شدن من مشکل داشت؟!...
مگه مسلمونا چشون بود؟!...
چرا بابا انقدر از همه مسلمونا بیزار بود؟!...
اصلا نمیفهمم...!!!
انقدر درگیر فکرای جورواجورم بودم که نفهمیدم کریستن کِی من رو نشونده بود روی دورترین مبل!...
هیچ کس حرف خاصی نمیزد فقط صدای گریه های مامان بود و هر ازگاهی هم صدای خاله که به مامان سفارش آروم بودن میکرد...
بعد از انداختن یه نگاه کلی به جمع دوباره ناخودآگاه سرم چرخید سمت رایان...
بازم حواسش نبود سرشو انداخته بود پایین و موبایلشو تو دستش میچرخوند...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بخش سوم قسمت ششم
بعد از چند لحظه بابا از جاش پاشد و من بیشتر به کریستن که بغل دستم بود چسبیدم...
بابا بعد از انداختن یه نگاه کوتاه به من رفت سمت عمو:
+به خاطر امشب واقعا ازت شرمندم مایکل.خیلی متاسفم که چنین بی آبرویی شد و مهمونیت خراب شد...جبران میکنم...ببخشید...ما دیگه بریم...
بعد هم رو کرد سمت مادرمو گفت:
تانیا...پاشو...
مامان آروم از جاش بلند شد...
منم یواش از کریستن جداشدمو رفتم سمت در...
با بلند شدن بابا و خداحافظی کلی که از جمع کرد بقیه هم بلند شدن و از عمو و زن عمو تشکر و خداحافظی کردن...
همه اومدیم توی کوچه که سوار ماشین هامون بشیم.به خاطر حال خرابم بدون خذاحافظی رفتم سمت ماشین و در عقب رو بازکردم اما همین که خواستم در رو کامل باز کنم که بشینم دستی مانع شد و در رو بست...
با چشمای متعجب و پرسشگر برگشتم و به بابا که در رو بسته بود نگاه کردم که خودش رو به جمع جواب سوالای ذهن من رو داد:
+یکی این دختر رو برسونه خونه لطفا...
بعد هم سوار ماشین و شد و به مامان هم اشاره کرد که سوار بشه...
اما مامان منتظر وایساده بود...
باورم نمیشد...این پدر من نبود...مطمئنم...پدر من هیچ وقت دخترش اینطور جلوی جمع نمیشکنه...
نگاه دیگران رو من پر بود از دلسوزی...از ترحم...
و من متنفر از این نگاه...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بخش چهارم قسمت ششم
مستاصل وایساده بودم وسط کوچه و سرمو پایین انداخته بودم...نمیدونستم چکار کنم...جرات بالا آوردن سرم و دیدن ترحمِ نگاه دیگران رو نداشتم...
صدای رایان بلند شد:
+Elina...we bring you home... Com on... (الینا...ما تورو به خونه میرسونیم...بیا...)
خیلی بد بود...مطمئنم بودم داره دل میسوزونه...داره ترحم میکنه...
عشق من...پسر مغروره ی فامیل...کسی فقط مادر و پدر و برادرش از لطف هاش بهره مندن داره برا من دل میسوزونه...
هنوز سرم پایین بود که بازوم کشیده شد...کریستن بود...
+didn't you hear him?com on...(نشنیدی؟یالا...)
تو تک تک کلماتش حرص بود...کاملا واضح...و من چقدر ممنونش بودم که تو لحنش خبری از ترحم نیس...
با رفتن من به سمت ماشین عمه اینا مامان هم رفت سوار ماشین شد...کریستن بعد از رسوندن من به ماشین خودشون رفت سمت ماشین بابا و از تو پنجره با بابا یه حرفایی زدن که من نشنیدم...بعدهم برگشت سمت ماشین و دوباره از تو پنجره یه چیزی به رایان گفت وبعد سوار ماشین شد و راه افتادیم سمت خونه ما...
💜💕💜💕💜💕💜
💫بِین ایمان و تو بایَد به یِکے فِکر کنَم
کهہ تو از روز اَزَل دشمَن تقوا بودے...💫
💜💞💜💞💜💞💜
👈نویسنده👈اَلـــف...صاد👉
👓👓👓👓
#چطور_بود_تا_اینجا؟!
#دوس_داشتین؟
#هنوز_مونده_تا_جالب_بشه_ها⏰
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹