eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.4هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸روزی حضرت زهرا (سلام الله علیها) از پیامبر سوال کردند که در روز قیامت من شما را کجا ببینم ؟ پیامبر فرمود : سه جا من را ببین . 🔸 یکی در پای ترازوی اعمال که من می گویم : خدایا ترازوی مومنین را سنگین کن 🔸 و یکی در جایی که نامه ی اعمال را ارائه می دهند که من می گویم : خدایا با امت من آسان حساب کن 🔸و دیگری در کنار پل صراط که وقتی مسلمانان می خواهند عبور کنند می گویم : خدایا امت من را به سلامت بدار . 🖤🖤🖤
°•🌱| زندانۍ واقعۍڪیست ⁉️ امام صادق عليه‌‏السلام: المَسجونُ مَن سَجَنَتهُ دُنياهُ عَن آخِرَتِهِ زندانى واقعى كسى است كه دنيايش او را از آخرتش بازداشته باشد. 📚 الكافي: ج ۲، ص ۴۵۵ 🖤🖤🖤
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔸روزی ، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد ، گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد! 🔸روز بعد ، سگی که از آن جا می گذشت از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد ، گوساله راهنمای گله ، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند! 🔸مدتی بعد ، انسان ها هم از همین راه استفاده کردند : می آمدند و می رفتند ،به راست و چپ می پیچیدند ، بالا می رفتند و پایین می آمدند ، شکوه می کردند و آزار می دیدند و حق هم داشتند ، اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند! 🔸مدتی بعد آن کوره راه ، خیابانی شد! حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین ، از پا می افتادند و مجبور بودند راهی که می توانستند در سی دقیقه طی کنند ، سه ساعته بروند ، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوساله ای گشوده بود ... 🔸سال ها گذشت و آن خیابان ، جاده ی اصلی یک روستا شد ، و بعد شد خیابان اصلی یک شهر همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند ، مسیر بسیار بدی بود! 🔸در همین حال ، جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران ، راهی را که قبلا باز شده ، طی کنند و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟ 🖤🖤🖤
✨﷽✨ ماجرای کتک خوردن استاد قرائتی خدا اموات را رحمت كند. من با پدرم دعوا داشتم. من مى‏ خواستم به دبيرستان بروم. اما پدرم مى ‏گفت: بايد آخوند شوى. آن زمان آخوند خيلى كمياب بود. سى و دو سال پيش مردم به پدرم مى گفتند: تو كه آخوند نيستى. تو بازارى هستى. بچه ‏ات را دنبال كاسبى بفرست. آخوندى چيست؟ آن زمان آخوند شدن خيلى مشكل بود. آن زمان خيلى فقر وجود داشت. خلاصه ما با پدرمان دعوا كرديم. گفتم: من نمى‏ خواهم آخوند شوم. مى‏ خواهم به دبيرستان بروم. پدرم خسته شد. عاجز شد. گفت: برو هر كارى مى‏ خواهى بكن. به دبيرستان رفتم. با بچه ‏هاى دبيرستانى حرفمان شد. ما شكايت بچه ‏ها را به رئيس دبيرستان كرديم. رئيس دبيرستان هم آمد و به بچه ‏ها تشر زد. بچه‏ ها گفتند: بايد حال قرائتى را بگيريم. گفتند: اگر او را بزنيم، دوباره از ما شكايت مى ‏كند. روز آخر مدرسه ‏ها كه مدرسه تعطيل مى ‏شود، حالش را مى ‏گيريم. من مى‏ خواستم آن روز به مدرسه نروم. اما گفتم: آنها فكر مى ‏كنند كه من از آنها ترسيده‏ ام. باور نمى ‏كردم كه حالا بعد از چند ماه يادشان باشد. روز آخر دبيرستان شانزده نفر از اين بچه‏ هاى دبيرستانى ريختند و من را كتك زدند. به قدرى سر و صورت من را سياه كردند كه ديگر طاقت نداشتم. يادم است كه وقتى مى‏ خواستم به خانه بروم، بلند شدم و بر زمين افتادم. دستم را به ديوار گرفتم و به خانه رفتم. شب پدر من به خانه آمد و گفت: چه شده است؟ گفتم: من مى ‏خواهم طلبه شوم. چه كتك خوبى بود. 💥به هرحال آدم گاهى اوقات نمى ‏داند كه چه چيز به صلاحش است. گاهى در يك جايى شكست مى ‏خورد. بعد هم مى‏ بيند كه خوب شد كه شكست خورد. ما نمى‏ دانيم كه خيرمان در چيست. از خدا خير بخواهيد. مأيوس نشويد. اگر يك دعا مستجاب نشد، به يه كارى نرسيديد، مايوس نشويد. 🖤🖤🖤
💖داسـتـان های مـادرخــوبــے هـا💖 ✍انــفـاق نـان جـــو 💞🍃حسن و حسين عليهماالسلام مريض شدند. پيامبر گرامى صلى الله عليه و آله با چند تن از ياران به عيادتشان آمدند. گفتند: - يا على ! خوب بود نذرى براى شفاى فرزندانت مى كردى . على عليه السلام و فاطمه عليهماالسلام نذر كردند، اگر عزيزان شفا يابند، سه روز روزه بگيرند. خود حسن و حسين عليهماالسلام و فضه كه خادمه آنها بود نيز نذر كردند كه سه روز روزه بگيرند. چيزى نگذشت كه خداوند به هر دو شفاى عنايت فرمود. روز اول را روزه گرفتند در حالى كه غذايى در خانه نداشتند. 💞🍃حضرت على عليه السلام سه صاع (تقريبا سه كيلو) جو قرض كرد. حضرت زهرا عليهاالسلام يك قسمت آن را رد كرد. پنج عدد نان پخت . وقت غروب سفره انداختند و پنج نفر كنار سفره نشستند. هنگام افطار سائلى بر در خانه آمد و گفت : سلام بر شما اى خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله ! من مستمندى از مستمندان مسلمين هستم . 💞🍃طعامى به من دهيد كه خداوند به شما از طعامهاى بهشتى عنايت كند. خاندان على عليه السلام همگى غذاى خويش را به او دادند و تنها با آب افطار كردند و خوابيدند. روز دوم را نيز روزه گرفتند. فاطمه عليهاالسلام پنج عدد نان جو آماده كرد و در سفره گذاشت . 💞🍃موقع افطار يتيمى آمد و گفت : - سلام بر شما اى خاندان محمد صلى الله عليه و آله ! من يتيمى مسلمانم ، به من غذايى دهيد كه خداوند به شما از غذاى بهشتى مرحمت كند. همه سهم خود را به او دادند و باز با آب افطار كردند. روز سوم را نيز روزه گرفتند. زهرا عليهاالسلام غذايى جو آماده كرد. 💞🍃هنگام افطار اسيرى به در خانه آمد و كمك خواست . بار ديگر همه غذاى خويش را به اسير دادند و تنها با آب افطار كرده و گرسنه خوابيدند. صبح كه شد على عليه السلام دست حسن و حسين عليهماالسلام را گرفته و محضر پيامبر رسيدند. در حاليكه بچه ها از شدت گرسنگى مى لرزيدند. وقتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را در چنان حالى ديد فرمود: يا على ! اين حالى را كه در شما مى بينم برايم بسيار ناگوار است . 💞🍃سپس برخاست و با آنان به سوى فاطمه عليهاالسلام حركت كردند. وقتى كه به خانه وارد شدند. ديدند فاطمه عليهاالسلام در محراب عبادت ايستاده ، در حالى كه از شدت گرسنگى بسيار ضعيف گشته و ديدگانش به گودى نشسته . رسول خدا صلى الله عليه و آله او را به آغوش ‍ كشيد و فرمود: از وضع شما به خدا پناه مى برم . در اين وقت جبرئيل نازل گشت و گفت : اى رسول خدا! خداوند به داشتن چنين خاندانى تو را تهنيت مى كند. آن گاه سوره((هل اءتى)) را بر او خواند. 📚منابع: بحار الانوار: ج 35، ص 237 و 247. اين داستان به طور خلاصه بيان گردي
امیرالمؤمنین علیه السلام میفرماید: بخدا قسم هیچ‌گاه فاطمه (س) از من نرنجید و او نیز هیچ گاه مرا نرنجانید او را به هیچ کاری مجبور نکردم و او نیز مرا آزرده نساخت در هیچ امری قدمی بر خلاف میل باطنی من بر نداشت و هر بار به رخسارش نگاه میکردم تمام غصه هایم برطرف میشد و دردهایم را فراموش میکردم منبع: اربلی، علی بن عیسى، كشف الغمة فى معرفة الأئمة، ج۱، ص۳۶۳
🔥مـاجــرای هجوم به خانه وحی🔥 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🍃بعد از رحلت پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و ‌آله ـ عده‎اي انصار در سقيفه بني ساعده جمع شدند تا سعد بن عباده را بر خود امير كنند. وقتي كه اين خبر به گوش ابوبكر رسيد او به شدت ناراحت شد و با عمر به سرعت به سوي سقيفه حركت كردند. 🌺🍃اين در حالي بود كه جنازه پيامبر ـ صلّي الله عليه و ‌آله ـ، در اطاق روي زمين بود و علي ـ عليه السّلام ـ مشغول تغسيل پيامبر ـ صلّي الله عليه و ‌آله ـ بود(2)در همان روز رحلت پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و ‌آله ـ، با ابوبكر بيعت نمودند و سپس بر جنازه پيامبر كه توسط اهل بيت غسل و كفن شده بود نماز گزارده و به خاك سپردند. 💛🍃به ابوبكر خبر رسيد، گروهي از بيعت تخلف كرده و در خانه، علي بن ابيطالب ـ عليه السّلام ـ جمع شده‎اند، وي، عمر بن خطاب را فرستاد كه آنها را بياورد. عمر به در خانه علي ـ عليه السّلام ـ، آمده و آنها را صدا زد، پس خارج نشدند در اين هنگام عمر دستور داد هيزم بياورند و خطاب به اهل خانه گفت: قسم به آن كس كه جان عمر در دست اوست! بايد خارج شويد وگرنه خانه را با اهلش به آتش مي‎كشم. ❤️🍃در اين هنگام عده‎اي به خانه علي ـ عليه السّلام ـ حمله ور شده و به آنجا هجوم آوردند و درب خانه‎اش را به آتش كشيدند و او ـ علي ـ عليه السّلام ـ ـ را به زور از خانه خارج كردند، آنها سيده زنان ـ فاطمه ـ عليها السّلام ـ ـ را پشت درب فشار سختي دادند به حدي كه محسن ـ فرزندش ـ را سقط كرد و سيلي به صورت آن مظلومه زدند. آري هجوم آنها به خانة زهرا اينگونه بود كه منجر به شهادت حضرت زهرا گرديد. 📚مـنابع: 1- ابن قتيبه، الامامة و السياسة، بيروت، مؤسسة الوفاء، الطبعة الثالثه، 1401 هـ، ج 1، ص 5. 2- ابن هشام، سيرة النبي، ترجمه: رسولي محلاتي، كتابفروشي اسلاميه، بي تا، ج 2، ص 430؛ و بلاذري، انساب الاشراف، تحقيق محمد حميد الله، دار المعارف، مصر، 1959 م، ج 1، ص 582. 🖤🖤🖤
🌷حضرت فاطمة زهرا سلام الله علیها: 🌷«حُبّب اِلَیَّ مِنْ دنیاکُم ثلاثُ: تلاوة کتاب الله والنّظر فی وجه رسول الله والانفاق فی سبیل الله وقایع الایام- ص 295 🌷حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): 🌷 از دنیا سه چیزدوست دارم: 🌷۱. تلاوت کتاب خدا، 🌷۲. نگاه به صورت رسول خدا ص 🌷۳.انفاق در راه خدا 🌷حضرت فاطمه سلام الله فرمودند: 🌷مَنْ أَصْعَدَ إِلَى اللَّهِ خَالِصَ عِبَادَتِهِ أَهْبَطَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ إِلَیْهِ أَفْضَلَ مَصْلَحَتِهِ بحارج ۶۷ ص۲۴۹ 🌷هر کس که عبادت خالص خود را به سوى خدا بفرستد خداى عزّ و جلّ بهترین مصلحت را برایش فرو مى فرستد. شهادت حضرت فاطمه زهرا ع تسلیت باد 🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋
16 ⭕️ متاسفانه گاهی انسان رنج میکشه اما رنجِ بی فایده ! ⚠️رنجی که گاهی در کیفیتِ ملاقات ما با خداوند متعال هم اثرِ منفی داره....⚡️ 🚨مثلاً کسی که " ریا " میکنه ، سختی عبادت رو به جون میخره امّا در نهایت این سختی ها باعثِ بدتر شدنِ زندگیش خواهد شد..... ♨️📛♨️ 💕 ما همه سختی ها رو میکشیم برای "رسیدن به لذّتِ ملاقات با پروردگار عالم".... ⛔️ فقط "آدم های سیاه دل" هستن که نمیتونن به ملاقات با خدا فکر کنن... ✔️ وگرنه آدم یه ذره صفا داشته باشه به این میرسه که "فقط خدا میتونه پاسخِ انسان باشه...."😌 ✅🌺🌱➖💖
یـــــاکــــَـریـــمــــ... ... : 💙💛💙💛💙💛 دیگه هیچ بهونه ای نداشتم که جلوشونو بگیرم و نرن... چیکار میتونستم بکنم... صدای اسما منو به خودم آورد: +حالا اول چیکار داشتی که زنگ زدی و میخواستی مصدع اوقاتم بشی؟! _هان؟!هیچی...نمیدونم...ینی... حسنا که مثل همیشه غم و استرسم رو از تو صدام خوند با لحنی که سعی داشت خیلی آرامش بخش باشه گفت: +اِلی جونم...عزیزم...نگران چی هستی؟قرار نیس که منو اسما بریم بمیریم...از کشورم قرار نیس خارج بشیم داریم میریم شیراز...ما بازم میتونیم باهم در ارتباط باشیم...زنگ میزنیم...پیام میدیم...نامه میدیم... میخواست ادامه بده که صدای اسما بلند شد: +چی میگی دیوونه مگه عصر حجرِ که نامه بدیم؟! حسنا:کوفت،مثال زدم... اسما:بروبابا...تو هم با این مثالات... حسنا بی تفاوت به اسما خطاب به من گفت: +فهمیدی چی گفتم الینا؟نیازی نیست انقدر نگران باشی... با بغض گفتم: _شما برید من خیلی تنها میشم...خیلی... اسما:خوشکله ما نمیریم بمیریم... _خدانکنه... اسما:نه میبینم راه افتادی...خدا نکنه...از این حرفا بلد نبودی... از حرفش خندم میگیره...راس میگه من کجا و این اصطلاحات کجا؟! اسما هم که خنده ی ریز من رو میشنوه میگه: +هاااا...حالا شد...حالا درست تعریف کن ببینم چرا اول قصد داشتی مصدع اوقاتم بشی... _خب راستش...من...میخواستم ببینم چجور مسلمون شم...ینی میدونما ولی خب من که بابام نمیزاره از خونه برم بیرون...چکار کنم... چند لحظه ای فقط سکوت هست که بالاخره حسنا به حرف میاد: +نمیدونم چیجوری...شاید...شاید یه راهی باشه که بتونی غیر حضوری شهادتین بگی... اسما:ببین ما دقیقا نمیدونیم باید چکار کنی...میخوای شماره یکی از مراجع رو بهت میدم زنگ بزن بپرس... _شماره کی؟ اسما:یکی از مراجع... _مراجع کیه؟! حسنا:ای بابا الی...مرجع دیگه...مگه تو راجب مرجع تقلید تحقیق نکردی؟مراجع جمع مرجعه... _آهان فهمیدم...خب شمارشو بگو... اسما میخنده و با خنده میگه: +دختر شماره پسرخالمو که نمیخوام بهت بدم...بزار برم بکردم پیدا کنم برات اس میکنم...باش؟! به ناچار باشه ای زمرمه میکنم که اسما ادامه میده: پس حالا قطع کن تا من برم دنبال شماره... بازم زیر لب فقط میگم باشه که صدای اسما و حسنا از اونور خط باهم بلند میشه: +خدافظ دختر خارجی... خداحافظی میگم و گوشی رو قطع میکنم... رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بخش اول قسمت هشتم نیم ساعت بعد صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه به سمت گوشی میرم و پیام رو باز میکنم یه پیام از طرف حسنا که اسم و شماره دفتر یکی از مراجع رو نوشته... چند بار شماره رو میگیرم تا بالاخره موفق میشم ارتباط برقرار کنم و مشکلم رو بگم... اون آقا هم وقتی مشکلمو متوجه شد گفت که میتونم از همین جا هرچی که اون میگه رو تکرار کنم.بعد از اینکه قبول کردم و آماده شدم برا تکرار شهادتین اون آقا چند تا سوال ازم پرسید که آیا از صمیم قلبم دارم اینکار رو میکنم یا از رو اجبار و آیا تحقیق کردم یا نه و خلاصه بعد از همه ی این سوال و جوابا بالآخره شهادتین رو گفت و من هم تکرار کردم: _اَشهد اَن لا اِلٰه اِلا اللّٰه...اَشهد اَن محمّد رسول اللّٰه... بعد از قطع کردن تلفن چنان آرامشی رو حس کردم که مطمئنم هیچ وقت تو زندگیم چنان آرامشی نداشتم... نمیتونم توصیفش کنم فقط میتونم بگم مثل این بود که تازه متولد شده باشی...که تازه چشم به این جهان باز کرده باشی...همه چیز اطرافم انگار برام تازگی داشت... تصمیم داشتم زنگ بزنم به اسما و حسنا و این خبر خوب رو بهشون بدم که من از الآن یه مسلمون محسوب میشم اما یهو فهمیدم که من الآن باید نماز بخونم...قبلا در رابطه با نحوه نماز خوندن و زمان هایی که باید نماز خوند تحقیق کرده بودم پس میدونستم چی کار باید بکنم... رفتم تو حیاط و طوری که مامان نفهمه یه سنگ برداشتم بعد سریع برگشتم تو خونه و رفتم دسشویی هم سنگ رو شستم هم وضو گرفتم...بعد از وضو گرفتن دست و صورتمو کامل خشک کردم که هیچ کس نفهمه...رفتم تو اتاق و از ملحفه روی تخت هم به عنوان چادر نماز استفاده کردم و شروع به نماز خوندن کردم... رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹