eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11.9هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
18.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛 ❤ بلاخره  پنج شنبہ از راه رسید... قرار شد سجادے ساعت۱۰ بیاد دنبالم ساعت ۹/۳۰ بود وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم اوووووم خوب چے  بپوشم حالااااااا از کارم خندم گرفت نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم ساعت۹:۵۵دیقہ شد ۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ ے روسریم بودم کہ بازے در میورد از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد  و در ماشیـݧ و برام باز کرد اولیـݧ بار بود کہ لبخندشو میدیدم سرمو انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم من مشغول ور رفتـݧ با رو سریم بودم سجادے هم مشغول رانندگے اصـݧ نمیدونستم کجا داره میره بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم  کہ باعث شد خندش بگیره با اخم نگاش کردم نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود اما نتونستم روشو بخونم بالاخره ب حرف اومد نمیپرسید کجا میریم❓❓❓❓❓ منتظر بودم خودتوݧ بگید بسیار خوب پس باز هم صبر کنید حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد از فرصت استفاده کردم پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم تا اومدم ازش عکس بگیرم از گل فروشے اومد بیروݧ... هل شدم و گوشے از دستم افتاد... بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️💛 .دلشوره شدید به جونم افتاده بود‌. با دیدن دکتر بلند شدم و گفتم -سلام .پس چی شد این پیش بینیتون ۴ روز گذشته و هنوزم.... حرفم با دیدن چشمای باز علی قطع شد. خدایا شکرت که به هوش اومد دکترم با حرف من به پشت سرش برگشت و رفت تا حالشو چک کنه. -چیشد دکتر؟! حالش خوبه کوتاه میتونید ببینیدش.! سریع طرف اتاقش رفتم.علی با دیدن من آروم دستمامو فشار داد و گفت: ملکه من در چه حالن؟! اشک از چشمام سرازیر شد - فدای تو بشم چقدر دلم واس ملکه گفتنت تنگ شده بود بهتری؟! خوبم -خداروهزاران بار شکر تو چیزیت نشده!!؟!؟ من چند وقتیه مرخص شدم ولی مرخص جسمی روحن داغون بودم علی نبودنت دیونم کرد.خداروشکر که الان حالت خوبه.من برم سجده شکر به جا بیارم. علی خندید و گفت - برو عزیزم مراقب خودت و مهربونیات باش بازم با حرفاش قلبمو قل قلک میکرد.... ............ شکر الله شکرالله شکرالله خدایا هزاران بار شکرت که علی رو بهم برگردونی. خدایا بابت جون دوباره عشقم شکرت.... ............ یه هفته از بهوش اومدنش میگذشت و روز به روز حالش بهتر میشد.تنها چیزی که باعث ناراحتی همه ما شده بود وضعیت پاهاش بود دکتر گفته بود که اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من اصلا واسم مهم نبود درست مثل الان همین که زنده بود خودش یه معجزه بزرگ بود. ✍🏻 @ ...
الان یه هفته از سفر مشهد میگذره. امیرعلی که از همون روز اول که برگشت رفت این اردوی شلمچه. منم که کلا از وقتی برگشتیم هیچ جا نرفتم. همش تو فکر مشهدم. اونجا که بودم یکی رو داشتم که باهاش درد و دل کنم ولی الان چی ؟ حوصلم سر رفته بود ولی دلم نمیخواست از خونه برم بیرون. عمو هم چند سری زنگ زد ولی هربار بهونه اوردم اصلا دیگه دلم نمیخواست با یه مرد هوس باز رابطه ای داشته باشم. خودمم نمیدونم اون همه عشق به عموم که باعث میشد 24 ساعته خونشون باشم چی شد ولی میدونم الان اصلا صلاح نیست برم پیشش تازه میدونستم اگر هم برم و بفهمه که اون سفر مشهد با دل من چه کرده کلی مسخره میکنه . کاش امیرعلی بود تا باهاش درد و دل میکردم. هعی..... الان نت گردی میتونست یکم حوصلمو سرجاش بیاره . لپ تاب رو روشن کردم و رفتم تو اینترنت. نفهمیدم چی شد که یه دفعه سرچ کردم امام رضا. خب چه ایرادی داشت میخواستم در مورد دوستی که این آرامش رو مهمون قلبم کرده بود تحقیق کنم. اول ازهمه عکسای حرم رو دیدم و بعد خیسیه گنم رو حس کردم وای چقدر دلم تنگ شده بود. خوندم. تک به تک سایتارو. زندگینامه امام رضا رو. وای الهی بمیرم براش چقدر سخته تو غربت شهید بشی. بعد از خوندن زندگینامشون بیشتر بی تاب شدم وبارون اشکام هم تندتر بارید . ولی از یه طرف هم خوشحال شدم چون فهمیدم آرامگاه خواهرشون قم هستش و مامان اینا هم قراربود این هفته برن سالگرد یکی از اقوام که خونه اون ها هم همونجاست قرار نبود من برم چون اصلا به این جور چیزا علاقه نداشتم ولی حالا.... وقتی امام رضا انقدر خوب بود پس خواهرش هم میتونست خوب باشه. میتونست مایه آرامش من باشه.
: اشک هایم برای تو اوبران اومد سمتم ... - چی شده توم؟ ... به چی خیره شدی؟ ... - اون دختر رو نگاه کن ... همون که تل مخمل زرد با موهای بلند قهوه ای داره ... بین تمام آدم هایی که امروز بهشون برخوردیم ... مطمئنم اون تنها کسیه که به خاطر کریس تادئو گریه کرده ... با حالتی بهم نگاه می کرد انگار داره به یه احمق گوش می کنه ... - اما اون که رژ بنفش نزده ... حوصله اش رو نداشتم ... چرا باید با کسی حرف می زدم که فکر می کنه یه احمقم ... بدون توجه به اوبران راه افتادم سمت اون دختر ... تا متوجهم شد ... نایستاد ... سریع شروع به حرکت کرد ... دو مرتبه صداش کردم اما با همون سرعت می رفت و بهم بی توجهی می کرد ... دویدم و از پشت کوله اش رو کشیدم ... - نمی خوای بشنوی یا واقعا کری؟ ... توی این فاصله لوید هم رسید ... - من، لوید اوبران هستم و ایشون همکارم توماس مندیپ از واحد جنایی ... میشه چند لحظه با شما صحبت کنیم؟ ... کیفش رو دوباره گذاشت روی شونه اش ... و در حالی که سعی می کرد صداش رو کنترل کنه و خودش رو مسلط و بی تفاوت نشون بده ... یه قدم عقب رفت ... - من چیزی نمی دونم ... چند بار دیده بودمش اما اصلا نمی شناختمش ... اونجا هم ایستاده بودم ... عین بقیه ... می خواستم ببینم چه خبره ... فقط همین ... دوباره کیفش رو جا به جا کرد ... عصبی شده بود و اون بند کیف واسش نقطه تعادل ... - دوست بودید یا محبتت یه طرفه بوده؟ ... پاش بین زمین و آسمون خشک شد ... و برگشت سمتم ... - چی؟ ... چشم هاش توی حیاط دبیرستان، دو دو می زد ... می ترسید؟ ... یا نگران بود؟ ... حالت جدی به خودش گرفت ... کمی هم تهاجمی ... آشفتگی درونش رو بین اون حالت ها مخفی کرد ... - گفتم که من اصلا اون رو نمی شناختم ... - پس چرا به خاطرش گریه کردی؟ ... خوب پاک شون نکردی ... هنوز جای اشک ها گوشه چشمت مونده ... جمله تمام نشده یهو دستش رو آورد بالا سمت چشمش ... پوزخند معناداری صورتم رو پر کرد ... و سرم رو جلو بردم ... تقریبا نزدیک گوشش ... - به این چیزی که تو الان خوردی میگن گول ... و این حرکتی که کردی یعنی تمام مدت، حق با من بود ... حالا جواب سوال هام رو میدی یا می خوای یه بار دیگه تکرارشون کنم؟ . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
"لیدا" از وقتی خبر اومدن عمه رو شنیده بودم حسابی ذوق داشتم ببینمشون.مخصوصا اون پسرعمه مرموز و پنهانی رو.صبح زودتر ازهمه بیدارشدم و یک دوش سرسری گرفتم.رفتم تو اتاقم و از کمدم یک شلوار جین آبی با تی شرت سورمه ای جذب برداشتم.لباسا رو پوشیدم و جلو آینه موهامو شونه زدم و سفت بالا سرم بستم.یک رژ لب و ریمل و خط چشمم شد آرایشم.مانتو سفید کوتاهمو برداشتم با شال نخی آبی رنگم.به تیپم تو آینه نگاه کردم و زیرلب گفتم:کاش پسرعمه لیاقت اینهمه تیپ زدنمو داشته باشه. بعد هم با چشمکی از اتاقم زدم بیرون.زهرا نمیومد کلاس داشت.اصلا این دختر ازآدم به دور بود.عطا هم قرار بود بعد مدرسش بیاد خونه مادرجون. من و بابا و مامان سوار ماشین شدیم.بابا که تو پوست خودش نمیگنجید.خب حق داشت خواهرشو بعد۳۰سال میخواست ببینه.اونم تکدانه خواهرشو.مامانم کلی تیپ زده بود تا جلو خواهر شوهرش کم نیاره. بالاخره رسیدیم به عمارت آقاجون. زنگ درو زدیم حشمت آقا باز کرد.بابا ماشینو برد تو‌حیاط و ما هم رفتیم تو.مادرجون و آقاجون به استقبالمون اومدن.سعی کردم خانم و سنگین باشم و خیلی مشتاق به نظر نیام. عمه شیرینم دیدم.خیلی شکسته شده بود ازاونی که تو عکساش دیده بودم پیرتر به نظر میرسید اما درنهایت شکست،بسیار زیبا بود و چهره اش به دل هر بیننده ای مینشست. اومد جلو و باهام روبوسی کرد منم باخوشرویی باهاش احوال پرسی کردم. _ماشالله بزرگ شدی محدثه جان. باحرص دندونامو بهم فشردم. _عمه جون اسم من لیداست.لطفا محدثه صدام نکنین. ابرویی بالا انداخت و حرفی نزد.همگی نشستیم اما خبری از پسرعمه ما نشد.دوست داشتم زودترببینمش. مشغول صحبت شدیم که بابا با یک پسر جوون و فوق العاده جذاب درحالی که بابا دستش دور شونه پسر بود به جمعمون اضافه شدن. —کارن جانو آوردم. کارن؟!چه اسم قشنگی داره.مثل خودش.هرکسی که میدیدش محو زیباییش میشد.خداوکیلی هیچی کم نداشت.خوش قیافه و خوش تیپ بود.درست مثل مادرش. همه بلندشدیم برای احوال پرسی دوباره. بابا منو به کارن معرفی کرد. _کارن جان اینم دختر بزرگم،لیدا. دستمو بردم جلو اما کارن با بی میلی دستمو فشرد و خیلی سرد گفت:خوشبختم. اه اه چه بدعنق چرا انقدر خشک و مغروره؟ نشست کنار اقاجون و پا روی پا انداخت.دوست نداشتم نگاهش کنم اما ناخودآگاه نگاهم سمتش کشیده شد. آنالیزش کردم یک تی شرت مشکی و شلوار ورزشی مشکی.حسابی به تیپ ورزشکاریش میومد. دیدم توجهی بهم نداره،سریع رومو برگردوندم و دیگه نگاهش نکردم.فکر کرده کیه پسره خودخواه!؟ موقع ناهار بود و من کمک کردم تا میزو بچینن.مثل همیشه پدربزرگ در راس میز نشست و بقیه دور میز. با لبخند آقاجون شروع کردیم به غذاخوردن. حواسم شیش دنگ پیش کارن بود خیلی باکلاس غذامیخورد.خب معلومه مال تربیت تو خارجه.نصف بشقابو بیشتر نخورد و کنار کشید. دور لبشو با دستمال پاک کرد وگفت:ممنون خانوم جون خیلی خوشمزه بود.بااجازتون برم استراحت کنم. از سرمیز که بلندشد صدای افتادن قاشق و چنگال آقاجون اومد. مادرجون دست گذاشت رو دست آقاجون و گفت:سالار اون نمیدونه کسی جزشما اول اجازه نداره از سر میز بلندشه خودتو اذیت نکن. اخم پدربزرگ به لبخند تبدیل شد.مادرجون همیشه میتونست شوهرشو چجوری آروم کنه. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺انیمیشن انیمیشنی زیبا در مورد واقعه کربلا🌹 «ناسور» راوی جراحتی است که از شهادت مظلومانه امام حسین (ع) و یارانش در دل همه آزادی خواهان جهان ایجاد شده است🖤 دراین قسمت ماجرای شهادت امام حسین علیه السلام را می بینیم💔 یا الله؛ بحق امام حسین علیه السلام عجل لولیک الفرج🤲
بسم رب العشق - 😍 😍# صدای زنگ در بلندشد من باچادر جلوی در وایستادم چون بقول مامان میزبان اصلی این مهمونی منم اولین گروه مهمونامون داداشم آقاسیدعلی با دامادش و عروسش بود بعدش آقاسیدمجتبی باخانوادش دوهفته بود برادرزاده ام سیدهادی عقد کرده بود سیدهادی چهارسالی از منو و نرجس سادات بزرگتر بود پسر خیلی مذهبی بود عمه فدای قد وقامتش بره خانمشم همسن ما بود یه دختر خیلی مومن و محجبه سیدهادی: سلام عمه خانم چقدر چادربهت میاد عمه کوچلوی من بعد رو به دختری که کنارش بود اشاره کرد عمه جان ایشان مائده سادات خانمم بعدرو به من کرد و گفت مائده جان ایشان هم عمه دانشمندم که زمان عقدمون مشغول درس خوندن بود من: خوشبختم عزیزم ان شاالله به پای هم پیر بشید مائده باگونه های سرخ شده ☺️☺️ ممنونم عمه جون موفقیتون بهتون تبریک میگم ان شاالله پله های ترقی پشت سرهم طی کنید - ممنون مچکرم عزیزم بفرمایید داخل مهمونامون تا ساعت ۲۰ کامل شد آقاجون : بچه ها امشب بخاطر موفقیت خواهرتون نرگس سادات دورهم جمع شدیم منو و مادرتون خیلی بهش افتخار میکنیم یه هدیه کوچکم براش خریدیم بعد سوئیچ یه ماشین گرفت سمتم - ممنونم آقاجون چرا زحمت کشیدید آقاجون: مبارکت باشه باباجان داداش سیدعلی: نرگس جان خواهرم ماهم موفقیتت بهت تبریک میگیم این کارت هدیه قابلت نداره هرکس برام هدیه خریده بود سفره غذا پهن شد داداش سیدمحمد: نرگس جان انتخاب رشته تون کی هست ؟ - ۴۸ ساعت دیگه شروع میشه داداش محمد: خب حالا میخای چه رشته های انتخاب کنی؟ - داداش اول که فیزیک کوانتوم بعدش رشته های دیگه بعد رفتن مهمونا من با یه سری وسایل که برام آورده بودند رفتم به اتاقمون نرجس سادات : اووووم چقدر کادو نرگس کادوی ما کو ؟ گلا تو پذیرایی سبدگل شماهم تو پذیرایی هستش دست همتون درد نکنه خیلی به زحمت افتادید سبدگل شماهم خیلی خوشگل بود ازطرف منم از آقامحسن تشکر کن نرجس سادات : قابلت نداره عزیزم ان شاالله کادوی عروسیت - ممنون آجی این دو روز همه ذهنم درگیر انتخاب رشته بود ساعت ۸ صبح انتخاب رشته از همین لحظه شروع میشه ۱. فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل امام خمینی- قزوین ۲.مهندسی هوا و فضا - دانشگاه بین الملل امام خمینی - قزوین ۳. مهندسی صنایع فنی امام حسین - دانشگاه امام حسین - تهران همین سه تا رشته انتخاب کردم نویسنده بانـــــــو.....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بسم رب الصابرین با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم وووووااااایییی ساعت ۷ 😱😱😱 خاک توسرم نماز صبح نخوندم 😐😐👊 لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی صدام گرفتم تو سرم مامی مام مامانـ مـــــــــــــامان مامان:مرگ کوفت چته صدا توگرفته انداختی توسرت -مامان جان بگو راحت باش مامان:کجا داری میری کله سحر؟ بیا یه چیزی بخور -مامی جونم دارم میرم کارگاه چادر تحویل بگیرم زنگ بزنم عظیمی 👊👊 بیاد نصف چادرا رو ببره هئیت بقیه خودم برای بسته بندی ببرم مامان :قیافه شو چرا اینطوری میکنی قیافتو -منو این پسره باهم خیلی لجیم مامان :بیا با ماشین برو -باشه قربون مامی خوشچلم بلم فهلا شماره وحید گرفتم وحید ۲سال از من کوچکتر بود گاهی اوقات پیش مهلا هم بهش،میگم پسرم 😂😂😂 -الو سلام آقاوحید وحید:سلام خاله دختر 😂 -بچه بی ادب باز کوچکتری بزرگتری یادت رفت وحید :مامان بزرگ ببخشید -حالا هرچی زنگ بزن این پسره بیاد کارگاه وحید:کدوم پسره 😳😳😳 -إه این عظیمی وحید:آهان باشه خداحافظ وای من به حد مرگ با این پسره لجم ی بار ما رفتیم جنوب این بود بهش گفتم برو شمع بخر برای نمایشگاه فاطمیه آقا ببخشید خنگ 😡😡😡 رفته برای من شمع تولدت مبارک خریده منم ک معمولا قاطی با جیغ گفتم آقای عظیمی تولدمنه عایا شما رفتی شمع تولد خریدی مگه نگفتم شمع برای نمایشگاه میخوام بعد با آرامش تمام به من میگه خواهر احمدی نداشت 😁😁 بالاخره با تجدید خاطرات حرص آور وارد کارگاه شدم یهو پریدم تو سلاممممممم 😁😁 لیلی جون از خانمای قدیمی کارگاه _باز این زلزله هفتاد ریشتری وارد کارگاه شد -لیلی جون چناه دالما 🙈 لیلی جون:دختر بزرگ شو -لیلی جون چادرها آماده است لیلی جون:آره ورپریده همون موقع زنگ زدن آیفون برداشتم دیدم عظیمی -بله عظیمی:خواهراحمدی چادرها آمادست ؟ -بله خداوکیلی این پسره قفل فرمان لازم نیست عایا سلام نداد 😡😡😡 یه روزی من اینو میکشم رفتم بیرون گفتم برادر احمدی لطفا بیاید چادرا رو ببرید سوار ماشین شد رفت خدایا ببخشید خبیث بشم😈 تصادف کنه من زودتر برسم با سرعت ۹۰ماشین میروندم آخجون من زودتر رسیدم 😍😍😍 نویسنده :بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🗒‌‌‌‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌ » 🌴💫🌴💫🌴 ✍خطاب به مردم عزیز کرمان... 📌 نکته‌ای هم خطاب به مردم عزیز کرمان دارم؛ مردمی که دوست داشتنی اند و در طول ۸ سال دفاع مقدس بالاترین فداکاری‌ها را انجام دادند و سرداران و مجاهدین بسیار والامقامی را تقدیم اسلام نمودند. ⭕️من همیشه شرمنده آن‌ها هستم. هشت سال به خاطر اسلام به من اعتماد کردند؛ 🔆فرزندان خود را در قتلگاه‌ها و جنگ‌های شدیدی، چون کربلای ۵، والفجر ۸، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و… روانه کردند و لشکری بزرگ و ارزشمند را به نام و به عشق امام مظلوم حسین بن علی به نام ←«ثارالله»→، بنیانگذاری کردند. 💟🔰💠 این لشکر همچون شمشیری برنده، بار‌ها قلب مِلَتمان و مسلمان‌ها را شاد نمود و غم را از چهره آن‌ها زدود💖 ➖عزیزان! من بنا به تقدیر الهی امروز از میان شما رفته ام... من شما را از پدر و مادرم و فرزندان و خواهران و برادران خود بیشتر دوست دارم، چون با شما بیشتر از آن‌ها بودم؛ ضمن اینکه من پاره تن آن‌ها بودم و آن‌ها پاره وجود من اما آن‌ها هم قبول کردند من وجودم را نذر وجود شما و ملت ایران کنم. 💔😭🌹 🔹دوست دارم کرمان همیشه و تا آخر با ولایت بماند..!! این ولایت، ولایت علی بن ابیطالب است و خیمه او خیمه حسین فاطمه است. دور آن بگردید. با همه شما هستم✅ 💠 میدانید در زندگی به «انسانیت و عاطفه‌ها و فطرت‌ها» بیشتر از رنگ‌های سیاسی توجه کردم خطاب من به همه شما است که مرا از خود میدانید، برادر خود و فرزند خود میدانید.❗️ 🗒وصیت می‌کنم "اسلام" را در این برهه که تداعی یافته در انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است، تنها نگذارید. 🌸دفاع از اسلام نیازمند ←هوشمندی و توجه خاص→ است. در مسائل سیاسی آنجا که بحث اسلام، جمهوری اسلامی، مقدّسات و ولایت فقیه مطرح می‌شود، این‌ها رنگ خدا هستند؛ رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید 💯♻️💠
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پاهایم راروی زمین مےڪشم و سلانھ سلانھ بھ طرف خانھ مے روم. سرگیجھ حالم را خراب و ترس گلویم راخشڪ ڪرده. ازداخل ڪیفم ، چادرم را بیرون مےاورم و روی سرم میندازم. سنگینےپارچھ اش لحظھ ای نفسم را میگیرد. پلڪ هایم راروی هم فشار مے دهم و بھ هق هق مے افتم. درخانھ را باز مےڪنم و وارد حیاط مےشوم. هرلحظھ تپش قلبم شدید تر مے شود. داخل ساختمان مے روم و ڪفش هایم را در جاڪفشے مے گذارم. آب دهانم را بھ سختے فرو مے برم و بھ اتاق نشیمن سرڪ مےڪشم.بھ اجبار فضای تاریڪ چشمهایم راتنگ و نگاهم را مےگردانم ڪھ با چهره ی عصبے مادرم مواجھ مےشوم. روی مبل تڪ نفره درست مقابلم نشستھ و دستهای سفید و تپلش را درهم قفل ڪرده. ازاسترس و ترس پلڪ راستم مے پرد و دندانهایم مدام بهم مے خورند. ازجا بلند مےشود و باقدمهای آهستھ بھ سمتم مے اید با هر قدمش ، من هم یڪ قدم به سمت راه پلھ، عقب مے روم. بافاصلھ ی ڪمے از من مے ایستد و با لحن جدی و شمرده شمرده مےگوید: برو تو اتاقت.. سریع! سرم راپایین میندازم و ازپلھ ها بھ سرعت بالا مے روم. مثل دیوانھ ها بھ اتاقم پناه مے برم و دررا محڪم پشت سرم مے بندم. ڪیفم راروی میز میگذارم و خودم راروی تخت میندازم. صدای گریھ ام بالا مے گیرد و تمام بدنم مے لرزد. بایاداوری دستهای ڪثیف سپهر ڪھ بازوهایم را چنگ زدند. نفسم مے گیرد... یاد زمانے مے افتم ڪھ از نگاه چپ یڪ مرد عصبے مے شدم و خجالت مےڪشیدم.زمانےڪھ درخیابان مراقب بودم ، حتے اتفاقے یڪ مرد بھ من نخورد.حالا چطور جواب پدرم را بدهم؟ اگر اتفاقے مے افتاد... چطور خودم را مے بخشیدم .ازخودم متنفرم. دراتاق باز مے شود ومن بھ دنبال صدایش سرم رااز روی تخت برمیدارم و بھ پشت سرم نگاه مےڪنم. مادرم باچشمان خون افتاده و نگاه نگرانش مقابلم روی زمین مےشیند و بےمقدمھ نالھ هایش را سرمیگیرد: محیا؟مادر تاڪے میخوای تن و بدنم رو بلرزونے؟ میدونے تابخوام ازین پلھ ها بیام بالا مردم و زنده شدم؟ لباست بوی سیگار و قلیون مےده !ای خدا...دختر توداری منو میڪشے.ازڪنارم رد شدی بوی سیگار روی چادرت جونمو گرفت.از صبح ڪجا بودی مادر؟ دختر تومنو نصفھ جون ڪردی.بخدا دلم ازت راضے نیست. هرزگاهے به پایش مےزد و بایڪ دست صورتش را مے خراشد. دلم برایش مے سوزد،مقصر این اشڪها منم! باپشت دست اشڪهایش را پاڪ میڪند و ادامھ مے دهد: مادر بیا و ازخر شیطون بیاپایین.بخدا باباتو تاالان بزور نگھ داشتم. بزور خوابید. میدونے اگر بیدار بود چیڪار میڪرد؟ ازوقتے اومده میگھ تو ڪجایے؟ منم گفتم رفتے خونھ ی دوستت برای شام.ڪلےبمن حرف زد. گفت بدون اجازه ی من گذاشتے بره خونه ی دوستش؟ اگر اینو نمیگفتم چے میگفتم؟ میگفتم دخترت یھ ماهھ معلوم نیست ڪجا میره باڪے میره؟ ازاعتمادمون سو استفاده ڪرده؟بگم حرفای جدیدش دیوونم ڪرده؟ بگم چادرتو درمیاری؟بگم دخترت ڪھ رو میگرفت الان اگر ارایش نڪنھ ڪسرشانشھ؟اره؟ چے بگم؟بگم ظهری رفتم ڪلاس خطاطے خبرازت بگیرم.... استادت اومد بهم گفت چرادخترت دوماهھ ڪلاس نمیاد؟محیا مامان دوس داشتم اون لحظھ رمین دهن وا ڪنھ و منو بڪشھ توخودش. الان این چھ قیافھ ای ڪھ توداری؟دنبال این بودی؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ و بھ صورتم اشاره مےڪند. بغض گلویم را بھ درد مے اورد.حرفهایش برایم حڪم نمڪ زخم را دارد.چیزی نمیگویم.حرفے جز سڪوت برای دفاع ندارم دستش راروی قلبش مے گذارد و نالھ مےڪند. ازجایم بلند مےشوم و سمتش مےروم ڪھ دستش را چندبار درهواتڪان مے دهد و میگوید: نھ! نیای جلوها! اومدم بگم اگر ماراضے نباشیم ازت ،خداهم راضے نمیشھ.اونوقت ارزوهات میشن جن وتو میشے بسم الله. دستش رابھ دیوار مےگیرد و بھ سختے روی دوپایش مےایستد. دامن گلدار و ڪوتاهش راانقدر چنگ زدڪھ چروڪ افتاد. دراتاق راباز مےڪند و قبل از آنکه بیرون برود نگاه پردردش را بھ سرتاپایم میندازد و با حسرت میگوید: هنوز دیر نشده.قبل اینڪھ حاجے بفهمھ، دست بردار ازین ڪارا!خوشبخت نمیشے مادر!بخدا نمیشے. باتاسف سرش راتکان مے دهد و ازاتاق بیرون مے رود.من مے مانم و هزار درد و سوال درذهنم ڪھ هربار یڪ جور مے رقصند. حتما اگر قضیھ ی سپهررا بفهمد دق مےڪند. دوباره خودم راروی تخت میندازم و بغضم را رها مےڪنم. مادرم ازمن نپرسید ڪھ چرا بوی سیگار میدادم. انگار میدانست ڪھ سهم من فقط ازسیگار و قلیون بوی دودش بوده!همیشھ میگویند مادراست دیگر، خودش بچھ اش رابزرگ ڪرده.ازنگاه فرزندش مے فهمد ڪھ چڪاره است.چندروز دراتاقم بودم و جواب تلفن هیچ ڪس رانمیدادم. مدام اشڪ مے ریختم و بھ ان شب فڪر مے ڪردم. بھ آیسان و پرستو وهمه ی ڪسانے ڪھ دران مهمانے بودند، حس تنفر داشتم. تصمیم گرفتم رابطھ ام را باانها قطع ڪنم. حس مے ڪردم ڪھ زندگی ڪھ دنبالش هستم درجیب و تفڪرات آنها نیست. اماهنوز نمیدانستم ڪھ چراباید چادر سرڪنم. هنوز هم معتقد بودم مے شود چادر سرنڪرد و سالم ماند. ارایش مگر چه ایرادی دارد؟ موسیقے هم باعث شادی روح و روان می شود.پس چرا حاج رضا مےگوید حرام است؟! هنوزحس مےڪردم ڪھ تقدیرمن اشنباه رقم خورده. من نباید فرزند این حانواده بااین تفڪرات مے شدم. من فقط و فقط دنبال پوشش مورد علاقہ ام بودم... ڪاملا احساس پشیمانے مے ڪردم از آن شب و شرڪت در مهمانے ڪزایے! اما.... درست در ڪمتر از دوهفتہ حس و حال پشیمانے از سرم افتاد و تصمیم گرفتم باپدرم صحبت ڪنم و ازخواستہ هایم بگویم. دوست داشتم بفهمد ڪہ میخواهم باشروع سال تحصیلے بدون چادر و پوشش مورد علاقہ ے آنها بہ مدرسہ بروم. درواقع بہ دنبال رفاقت با جنس مخالف و ڪارهاے شاخ و غیرعادے نبودم! من تنها یڪ آزادے اندیشہ در رابطہ با پوششم طلب مے ڪردم. دوست نداشتم ڪہ احساس یڪ غلام حلقہ بہ گوش را بہ دوش بڪشم. نظر من باید در اولویت باشد! ❀✿ حولہ ےصورتے ام را روے موهایم میندازم و سرم را با آرامش ماساژ مے دهم. یڪ دوش آب سرد هر بار مے تواند حسابے حالم را خوب ڪند! یڪ تونیڪ لیمویے با شلوارڪش مے پوشم و پشت میز تحریرم مے نشینم. یڪ دستمال ڪاغذے ازجعبہ اش بیرون مے ڪشم و داخل گوشهایم را تمیز مے ڪنم. تلفن همراهم ڪہ رویے جعبہ ے دستمال کاغذے گذاشته بودم، زنگ مے خورد. بابے حوصلگی خم مے شوم و بہ صفحہ اش نگاه مے ڪنم. باتنفر لبهایم رابهم فشار مے دهم: _ آیسان! حولہ را روے شانہ ام میندازم و با اڪراه جواب مے دهم _ هان؟ آیسان_ هان چیہ؟! بلد نیسے سلام ڪنے؟! _ حوصلہ ندارم بگو ڪارتو! آیسان_ اِ ؟ چے شده طاقچہ بالا میزارے ؟ جواب تلفن نمیدے؟ چتہ؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ _ هھ. واس چی نزارم؟! جواب تلفن ڪسے رو باید بدی ڪھ یخورده معرفت داشته باشھ. ایسان_ چتھ چرا مزخرف میگے؟ مامعرفت نداشتیم؟ واقعا ڪھ! ڪے بود بهت راه ڪارمیداد خنگ! _ راه ڪار برا چے ایسان_ برااینڪھ اززیر امر و فرمایشات حاجے جیم شے. ڪے بود میومد هرروز پیش ما نق مے زد ازچادر بدم میاد؟ڪے بود ڪمڪ میخواس؟ عصبے بلند جواب میدهم: من بودم! من! حالا میدونے چیھ؟ غلط ڪردمو واس همین موقعا گذاشتن!اقاجون غلط ڪردم از شماها ڪمڪ خواسم! ایسان_ اوهو! حالا شدیم شماها.تادیروز ابجے ابجے میڪردی! _ غلط مےڪردم!بیخیالم شو! و تلفن را قطع مےڪنم.بعداز چندثانیھ دوباره شماره اش روی صفحھ میفتد. چندبار پشت هم زنگ مے زند. دوست دارم بمیرند! بارپنجم ڪھ زنگ مے زند ، تلفن رابرمیدارم و باتندی قبل ازآنڪھ بتواند چیزی بگوید، باتمام وجود داد مے زنم: گوش ڪن ایسان! قبل اینڪھ دهنتو وا ڪنے. گوشتو وا ڪن ببین چی میگم. درستھ ازت ڪوچیڪ ترم.درسته تاالان حرف شمارو گوش میدادم. اما باید بدونے هرچے باشم، خرنیستم! اون شب ڪدومتون فهمیدید سپهربامن چیڪارڪرد؟ شماڪھ میدونستید من دنبال هرچے باشم، سمت این ڪسافت ڪاریا نمیرم. چرا بهم نگفتید تومهمونے بساط مشروب و سیگار و پسربازی بھ راهھ؟من احمق بھ شما اعتماد ڪردم.قراربود فقط چادرم رو ڪنار بزارم،نھ آبرومو!اگر رفاقت اینھ،من درشو گل میگیرم. آیسان بین حرفم مے پرد: آے آے... تندنروها... بزن بغل مام برسیم! اولا چیہ واسہ خودت میبرے میدوزے...خودت اڪیپ مارو انتخاب ڪردی! وقتے مارو انتخاب ڪنے ینے آمادگے این چیزارم دارے.. دوما توخر ڪیف شده بودے با ما میومدے دور دور.. عشق میڪردے. بحث ڪلاس و این چیزارم خودت انداختے وسط! سوما همچین میگے سپهر یڪارے ڪرد..آدم فڪر میڪنہ چے شده حالا! یہ دستتو گرفتہ دیگہ! اوف شدے حالا میسوزے؟؟؟ ڪفرم مے گیرد و دندانهایم را روے هم فشار مے دهم. _ آیسان خیلے پستے! آیسان_ گوش ڪن دخترحاجے! تو راست میگے من پستم.... پستم چون داشتم ڪمڪ میڪردم بہ جایے ڪہ دوست دارے برسے! _ هہ! نہ... تو داشتے ڪمڪ میڪردے بہ جایے برسم ڪہ خودتون دوست دارید! بہ بچہ ها بگو بهم دیگہ زنگ نزنن آیسان_ اے بابا! دخترخوب! ڪے دیگہ بہ تو زنگ میزنہ!؟ توخودت آویزون ماشدے وگرنہ نہ سنت بہ ما مے خورد، نہ خانواده ات! نہ تربیت... باحالت مسخره اے ادامہ مے دهد: بدون همیشہ دخترحاجے میمونے.... برو گونے سرت ڪن! باے! تماس قطع مے شود و صداے بوق اشغال درگوشم مے پیچد. باورم نمے شود این حرفها!... فڪر میڪردم درست انتخابشان ڪرده ام. مادرم همیشہ میگفت: اینا برات رفیق نمیشن. ولشون ڪن تا ولت نڪردن... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ پوزخندی مے زنم و زیر لب مے گویم: چقد راحت ولم ڪردن. چھ خوش خیال بودم ڪھ گمان مےڪردم ، ناراحتے من، ناراحتے آنهاست. فهمیدم ڪھ برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند مے شوم. موهایم را چنگ مے زنم و دورم مے ریزم . پشت پنجره ی اتاقم مے ایستم و پرده ی حریر نباتے رنگ را ڪنار مےزنم. ڪسانے ڪھ روزی سنگشان را بھ سینه ام مے زدم، امروز پشتم راخالی ڪردند. دوست ڪھ نھ. دورم یڪ لشگر دشمن داشتم. ❀✿ بایڪ تل موهایم راعقب مے دهم و از پلھ ها پایین مے روم.تصمیمم راگرفتھ ام. باید با پدرم صحبت ڪنم. بھ اتاق نشیمن مے روم و بانگاه دنبال مادرم مے گردم. یڪ دفعھ از پشت ڪابینت آشپزخانھ بیرون مے آید و لبخند نیمھ ای مے زند. آرامش را میتوان براحتے درچشمانش دید. یڪ هفتھ ازخانه بیرون نرفتھ ام و این قلبش را تسڪین بخشیده. روی اپن مے شینم و مے پرسم: باباڪو؟ _ چطور؟ _ ڪارش دارم. ترس به نگاه آبی رنگش مے دود: چیڪارداری؟ _ حالا یڪاری دارم دیگھ! انگشت اشاره اش راسمتم میگیرد و میگوید: دختر اخر ببین میتونے مارو دق بدی یانھ! _ وا مامان . چیز بدی نمیخوام بگم. همان لحظھ پدرم از یڪے ازاتاقها بیرون مے آید و میپرسد: چی میخوای بگی بابا؟ ازروی اپن پایین مےپرم و لبخند ملیحے تحویلش مے دهم. _ یھ حرف خصوصے و جدی. ابروهایش رابالا مے دهد و میگوید: خیلے خب. مےشنوم! و روی مبل مےشیند. مقابلش روی زمین زانو مےزنم و ڪلماتم راڪنارهم مے چینم _راستش... راستش بابا!.. _ بگو دخترجون! _ راستش راجب این موضوع چندباری حرف زدیم ولے... هربار نظر شما بوده. یھ تااز ابروهایش رابالا مےدهد و چشمهایش راریز مےڪند. با آرامش ادامھ مےدهم: راجب ... چادرم! ابروهایش درهم مےرود . _ ببین بابا،تروخدا عصبے نشید....نمیدونم چرااینقدر اصراردارید چادر سرم ڪنم! خب اگر نڪنم چے میشھ؟ یھ پوشش خوب داشتھ باشم بدون چادر. دستهایش رادرهم گره مےڪند و بھ طرف جلو خم مے شود ازنگاه مستقیمش دلم مےلرزد اما آب دهانم راقورت مےدهم و خواستھ ام را میگویم: من نمیخوام چادر سر ڪنم. اما... قول میدم پوششم طوری نباشھ ڪھ ابروی شما بره! بابا وقتے من اعتقادی بھ چادر نداشتھ باشم،دیگھ پوشیدنش چھ فایده ای داره؟! من دوس دارم خودم انتخاب ڪنم.اگر بزور سرم ڪنم.. اگر... _ اگر بزور سرت ڪنے چے میشھ؟ _ ازش متنفر مےشم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ چشمهای جذابش گرد مے شوند.ازجا بلند مےشود و بھ طرفم مےاید. سعے میڪنم ترسم را پشت لبخندڪجم پنهان ڪنم. خم مے شود و شانھ هایم را میگیرد و ازجا بلندم مےڪند. _ ببین دختر! اگر چادرت رو ڪنار بزاری... بعدیمدت چیزای دیگھ رو ڪنار میزاری! اول چادرنمے پوشے،بعدش میگے اگر یقم بسته نباشھ چے میشھ؟ بعداگر یڪم موهاتو بیرون بزاری... بعدشم چیزایے ڪھ نمیخوام بگم. مستقیم بھ چشمانم زل مےزند. _ دلم نمیخواد شاهداون روز باشم. تو دختر رضا ایران منشے.دخترمن!... دستے به موهایم مےڪشد _ دخترمن باید گل بمونھ. سرم را اززیر دستش عقب مےڪشم و مے پرانم: ینے بدون چادر نمے شھ گل بود؟ نفسش را بیرون مےدهد و شانھ ام را رها مےڪند _ چرااز چادر بدت میاد؟! _ نمیدونم! جلو دست و پامو میگیره.چرامشڪیھ؟ دلم میگیره!نمیتونم خوب سر ڪنم! اصن نمیفهمم علتش چیھ! اگر پوشش ڪاملھ..خب...خب میشھ بامانتوی خوب خودت رو بپوشونے. پشتش رابمن میڪند و دورم قدم مےزند. سرمیگردانم و بھ مادرم نگاه میڪنم ڪھ بهت زده ب، لبهایم خیره شده. میدانم باورش برای هرڪس سخت است کھ من بلاخره توانستم با جسارت بھ حاج رضا بگویم ڪھ چادر را ڪنار میگذارم. پدرم نگاه سرد و جدی اش را بھ زمین مے دوزد _ محیا! من نمیزارم تو چادرت رو برداری.همین و بس! و بھ سمت اتاق مے رود. عصبے مے شوم ، تمام جراتم راجمع میڪنم و بلند جواب مے دهم: مگھ زوره خب پدرمن؟دلم نمیخواد.بابا ازش بدم میاد! این حجاب قدیمیھ.الان عرف جامعھ رو ببین!خیلے وضع خرابھ.چادری هارو مسخره میڪنن. پشت هم حرفهای احمقانھ میبافم و دستهایم را درهوا تڪان مےدهم. سرجایش مے ایستد و میگوید: بدون همیشھ ڪسایی مسخره میشن ڪھ ازهمھ ... حرصم مے گیرد و بھ طرف پلھ ها مے دوم. درڪے ندارم. بنظر من چادر یھ پوشش ! ❀✿ داستان هنوزتو خط اصلی نیفتاده،منتظرقسمتهای جذاب باشید ❀✿ 💟 نویسنــــــده: رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
‍ ‍ رمان: نویسنده: رسیدیم مهران.فردا از مرز رد میشیم و میریم به سوی نجف.مستقر شدیم توی یک حسینه.الان خستگی هممون در رفته.هم من.هم زینب و هم نرگس. گلی رو دیدم اما توی حال خودشه.از دیروز توی اتوبوس دیگه ندیدمش.می زارم یه ذره فکر کنه. سه تایی دور هم جمع شده بودیم داشتیم صحبت می کردیم. -وای رضوان نشستی این گوشه هی کتاب می خونی.کتاب خوره داری مگه خواهر؟ در حالی که به نرگس لبخند میزدم گفتم: —خب کار دیگه ای که فعلا نداریم تا فردا.اگه همینجوری بی کار بشینم دق می کنم از شوق بعد از گفتن این حرف یاد این شعر افتادم: مزه عشق به این خوف و رجا هاست رفیق عشق سرگرمی اش ازار و تسلاست رفیق قیمت یک دم از آن وصل چشیدن یک عمر گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم تشنگی ناب ترین لذت دنیاست رفیق. -هی گفتی.ما هم همین حال رو داریم. در همین میان زینب گفت: -پاشید.بلند شید تنبل ها یک سری بریم بیرون ببینیم چه خبره.این ور و اون ور سخنرانی و موکبی چیزی هست یا نه با پیشنهاد زینب موافقت کردیم آماده شدیم.بیست دقیقه ای بیرون چرخیدیم تا یک حسینیه پیدا کردیم.سخنرانی داشت. ما هم رفتیم توی قسمت خانوم هاش نشستیم. بعد از خوردن چای و شیرینی سخنرانی شروع شد. چیز زیادی یادم نیست از سخنرانی اما این رو خوب یادمه. ((در قبایل عرب همواره جنگ بود، اما مکه زمین حرام بود و چهار ماه رجب ذی القعده ذی الحجه و محرم زمان حرام یعنی که در آن جنگ حرام است.دو قبیله که با هم میجنگیدند تا وارد ماه حرام می شدند جنگ را موقتا تعطیل می کردند اما برای آنکه اعلام کنند که در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست و ماه حرام رسیده است و چون بگذرد و جنگ ادامه خواهر یافت سنت بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله پرچم سرخی برمی افراشتند تا دوستان،دشمنان و مردم،همه بدانند که:جنگ پایان نیافته است.)) امروز را نوشتم:آن ها که به کربلا می روند می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ ارامش مرگ سایه افکنده. اما باید ببینند که بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزاز است. بگذار این سال های حرام بگذرد... 🌸 پايان قسمت هشتم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 زنگ خونه رو زدم، چند ثانیه نگذشته بود که فاطمه سادات در و باز کرد و محکم منو گرفت تو بغلش: سلام معصومه جونم جواب سلامشو دادم..با لبخند از هم جدا شدیم که عاطفه رو پشت سرش دیدم، رفتم سمتش و بعد چند ماه همدیگر و بغل کردیم: دلم برات خیلی تنگ شده بود عاطفه جون عاطفه هم با خوشحالی گفت: منم دلم یه ذره شده بود برات با خوشحالی به شکمش نگاهی کردم و گفتم: نی نی خاله چطوره؟؟ خندید و گفت: خوبه، مشتاق به دنیا اومدنه با ذوق گفتم: جون من، کی؟؟ - ان شاالله دو سه هفته دیگه از خوشحالی جیغی کشیدم و گفتم: واقعا؟؟ لبخندش پررنگ تر شد.. سه تاییمون نشستیم که فاطمه گفت: وای که چقدر دلم می خواست مثل قدیما دوباره دور هم باشیم هر دومون تایید کردیم که عاطفه رو به من کرد و گفت: خوبی تو؟ نیستی اصلا .. نه زنگی،نه پیامی چیزی که بدونم زنده ای حداقل خندیدم و گفتم: ببخشید، آخه همش منتظر بودم برگردی تا ببینمت - حالا که برگشتم، اومدم خفه ات کنم با این همه نامردیت فاطمه از موقعیت سواستفاده کرد و گفت: حالا عاطفه در دسترس نبود من که یه کوچه اونور تر بودمم نیومدی ببینی دستامو به نشانه ی تسلیم اوردم بالا و گفتم: باشه عزیزان عذر می خوام، حالا منو ترور نکنین لطفا..گذشته ها گذشته به الان توجه کنیم 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس ❣️رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 👈از زبان مینا👉 بهتره بگم خیلی زشت و خز شده بود 😀😀 از اون تیپ و ظاهرایی که همیشه بدم میومد... ریشاش هم یکی در میون دراومده بود و فک کنم خونشون تیغ پیدا نمیشد 😂😂 تعجبم به خاطر این بود که مجید همیشه تو بچگیامون لباس قشنگ و گرون قیمت میپوشید و خالم خیلی رو لباساش حساس بود ولی الان یه جوری شده بود. بقیه مردا و پسرهای جشن خوشتیپ و خوش لباس بودن ولی محید نه. یه جوری انگار وصله ناجور بود 😁 انگار لباسای باباش رو پوشیده بود 😂 از دیدنش خندم گرفته بود ولی خودمو به زور جمع و جور کردم و با یه لبخند بهش سلام کردم😄 اونم سرشو انداخت پایین و سلام کرد دیگه از مجید شیطون و دوست داشتنی خبری نبود بر خلاف بچگی خیلی سر و ساکت و آروم شده بود... چند بار هم که دزدکی نگاش کردم سرش همش تو گوشیش بود.. حدس میزنم احتمالا از کسی خوشش اومده و اون گفته این تیپی بشه وگرنه دلیل دیگه ای برا این کارش پیدا نمیکنم 😅 الانم احتمالا با همون داشت چت میکرد که اینقدر تو گوشی بود. بالاخره مراسم تموم شد و راحت شدم😥 ما همون شبش بلیط برگشت داشتیم.خاله اینا هم میخواستن برگردن شهرشون. طبق عادت همیشگیم تعارف کردم و گفتم بیاین پیشمون ولی خب چه میومدن چه نمیومدن برا من فرقی نداشت . . 👈از زبان مجید👉 . الکی مدام سرم تو گوشی بود😕 نزدیک 200 بار هی گوشیو از جیب دراوردم هی گذاشتم تو جیب. کارم شده بود که الکی قفل و باز میکردم و میرفتم تو منو و یکم اینور و اونور میرفتم و دوباره قفل میکردم😟 حوصلم داشت سر میرفت ولی کاری نمیتونستم کنم😔 به این دلم خوش بود فقط که با مینا زیر یه سقف نشستم و از هوایی نفس میکشم که اون نفس میکشه 😊 مراسم تموم شد و خواستیم برگردیم که مینا برگشت و به مامانم گفت: خاله جون حتما بیاینا پیشمون...خوشحال میشیم 😊 یهو قند تو دلم اب شد😌 کامپیوتر مغزم شروع کرد به تحلیل کردن😃 حتما از من خوشش اومده که دعوتمون میکنه بریم 😊😊 فک کنم امشب از ظاهر و تیپم خوشش اومده باشه. اون لبخند اولش هنوز تو ذهنم بود و هی تکرار میشد تو ذهنم 😊 . بعد از مراسم خیلی از خودم راضی بودم تا چند روز تک تک حرکاتش رو برا خودم تفسیر میکردم با اون لبخند مینا برای ادامه مسیرم مطمئن تر شده بودم و سعی میکردم بیشتر راجب دین بدونم و هر روز معتقد تر میشدم. نویسنده ✍🏻 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
یـــــاکــــَـریـــمــــ... ... : 💙💛💙💛💙💛 دیگه هیچ بهونه ای نداشتم که جلوشونو بگیرم و نرن... چیکار میتونستم بکنم... صدای اسما منو به خودم آورد: +حالا اول چیکار داشتی که زنگ زدی و میخواستی مصدع اوقاتم بشی؟! _هان؟!هیچی...نمیدونم...ینی... حسنا که مثل همیشه غم و استرسم رو از تو صدام خوند با لحنی که سعی داشت خیلی آرامش بخش باشه گفت: +اِلی جونم...عزیزم...نگران چی هستی؟قرار نیس که منو اسما بریم بمیریم...از کشورم قرار نیس خارج بشیم داریم میریم شیراز...ما بازم میتونیم باهم در ارتباط باشیم...زنگ میزنیم...پیام میدیم...نامه میدیم... میخواست ادامه بده که صدای اسما بلند شد: +چی میگی دیوونه مگه عصر حجرِ که نامه بدیم؟! حسنا:کوفت،مثال زدم... اسما:بروبابا...تو هم با این مثالات... حسنا بی تفاوت به اسما خطاب به من گفت: +فهمیدی چی گفتم الینا؟نیازی نیست انقدر نگران باشی... با بغض گفتم: _شما برید من خیلی تنها میشم...خیلی... اسما:خوشکله ما نمیریم بمیریم... _خدانکنه... اسما:نه میبینم راه افتادی...خدا نکنه...از این حرفا بلد نبودی... از حرفش خندم میگیره...راس میگه من کجا و این اصطلاحات کجا؟! اسما هم که خنده ی ریز من رو میشنوه میگه: +هاااا...حالا شد...حالا درست تعریف کن ببینم چرا اول قصد داشتی مصدع اوقاتم بشی... _خب راستش...من...میخواستم ببینم چجور مسلمون شم...ینی میدونما ولی خب من که بابام نمیزاره از خونه برم بیرون...چکار کنم... چند لحظه ای فقط سکوت هست که بالاخره حسنا به حرف میاد: +نمیدونم چیجوری...شاید...شاید یه راهی باشه که بتونی غیر حضوری شهادتین بگی... اسما:ببین ما دقیقا نمیدونیم باید چکار کنی...میخوای شماره یکی از مراجع رو بهت میدم زنگ بزن بپرس... _شماره کی؟ اسما:یکی از مراجع... _مراجع کیه؟! حسنا:ای بابا الی...مرجع دیگه...مگه تو راجب مرجع تقلید تحقیق نکردی؟مراجع جمع مرجعه... _آهان فهمیدم...خب شمارشو بگو... اسما میخنده و با خنده میگه: +دختر شماره پسرخالمو که نمیخوام بهت بدم...بزار برم بکردم پیدا کنم برات اس میکنم...باش؟! به ناچار باشه ای زمرمه میکنم که اسما ادامه میده: پس حالا قطع کن تا من برم دنبال شماره... بازم زیر لب فقط میگم باشه که صدای اسما و حسنا از اونور خط باهم بلند میشه: +خدافظ دختر خارجی... خداحافظی میگم و گوشی رو قطع میکنم... رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _ای به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخی باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد . چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل ‌. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .‌خبری نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی _____ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هنوز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بیزحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای منو باز کن کت شلوار مشکی منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایی میرین به سلامتی؟
💦⛈💦⛈💦 ♥️عشق پایدار♥️ شب تار ,شبی که گریه های زیادی در درون خود جای داده بود بالاخره خودرابه روشنایی آفتاب داد,دل توی دل خاندان عبدالله نبود,عبدالله وماه بی بی با اینکه در دل غمزده شان ولوله ای برپا بود اما هرکدام برای آرامش دیگری خود را آرام نشان میدادند وهرکدام به کاری مشغول شد,ماه بی بی برای دوشیدن شیر گوسفندان به سمت اغل روان شد وعبدالله بساط داسش را اماده میکرد تا دوباره به صحرا پناه ببرد انگار هیچ کدام میلی به خوردن ناشتایی نداشتند ,بس که شب تاصبح اشک شور قورت داده بودند تا روزها سیر سیر بودند. هنوز عبدالله پاشنه های گیوه اش را بالا نکشیده که بالاخره اتفاق افتاد......صدای سم اسبانی که به شتاب در کوچه می پیچید وگرد وخاکی که به هوا بلند شده بود خبراز میهمان ناخوانده ی عبدالله فلک زده میداد مباشر ارباب باچهره ای خشمگین در خانه ی عبدالله را کوبید,عبدالله هراسان جلوی در ظاهرشد با لکنت و چهره ای رنگ پریده گفت:س س سلام ,خانعلی با تحکم فریادزد:سلام کوفت,سلام زهر مار,مرتیکه مگه تو حرف ادم سرت نمیشه؟چرا خیره سری میکنی؟چرا خلاف عرض ارباب عمل میکنی؟ مگر نگفتم صبح زود دخترت رابه خانه ی ارباب بیاور؟؟ چرا نیاوردی؟؟چرا سرپیچی کردی؟؟و هنوز هم که معلومه همچی اماده نشدی برای رفتن خونه اربابی.. صدا از سنگ بلند شد واز اهالی خانه نه, خانعلی وقتی وضع را اینچنین دید پا درون خانه گذاشت و تک اتاق عبدالله را زیرورو کرد اما اثری از بتول ندید, وبا عصبانیت فریاد زد:دخترت را کجا پنهان کرده ای هااا؟؟به کدام سوراخ سنبه ای پناه برده,حرف بزن مرد,چرا لال مونی گرفتی؟وچون دید همه مهرسکوت بر لب زده اند ,ناچار عبدالله رابه همراه خود به خانه ی ارباب آورد. مباشر هرچه میدانست برای ارباب باقرخان,بازگو کرد, ارباب از اینکه رعیتی حرف اورا زمین زده بود و جلوی رویش ایستاده بود و رعیت زاده ای بااین کارش ابهت باقرخان را لگد مال کرده بود ,از عصبانیت خون خودش را میخورد باقرخان از اینکه اینهمه اهانت از رعیت زاده ای بکشد و این دهاتیهای پاپتی پاروی حرفش گذاشته و او را کم محل نموده خشمگین شد وچنان فریادی زد که زهره ی هرچه مرد بود ترکید,ارباب فریاد زد:ها مردک پس کو دختر جانمرگ شده ات هاا,قربی روی سرتان گذاشتم قبلش خبرتان کردم,بد کردم؟؟میبایست بی خبر اون دختر چش سفیدت را دست بسته به خدمت بیاروم تا بفهمید شما هیچی نیستید هیچ....بگو ببینم دختر چش سفیدت کجاست ها؟؟به کدام جهنم دره ای فرستادیش,از بس هیچی بهتان نگفتم مثل سگ هار شدید حالا دیگه به ارباب خودتان هم پشت میکنید نمک نشناسها...دخترت کجاست؟چرا مثل بز من را نگاه میکنید هااا؟؟؟ارباب فریاد میزد ومدام سوالات خانعلی راتکرار میکرد اما جز اشک وشیون عبدالله, جواب دیگری نگرفت. ادامه دارد .... واقعیت 🌿🍁🍂🍁🌿
💖عشق مجازی💖 صفحه را باز کردم ,آرزو اینجورنوشته بود: سلام نسیم عزیزم,ازت میخوام منو ببخشی ,بیش ازاین نمیتونستم این بازی راادامه بدهم ,میخوام دوتا اعتراف کنم,امیدوارم باقلب مهربونت من راببخشی... من آرزو نیستم سهند هستم ۲۷ساله ,تک فرزندخانواده,بقیه ی چیزا را دیگه درست گفتم. اعتراف دومم اینه:از دل وجان عاشقت شدم,خیلی وابسته ات هستم,امیدوارم منو ببخشی وعشق پاک من رابپذیری... عاشق دل خسته ات.....سهند...💞 تا پیامها راخوندم,یکدفعه یخ کردم,باورم نمیشد آرزو بازیم داده,باورم نمیشد اینهمه مدت من بایک پسر......😭 ولی نمیتونم انکارکنم منم به آرزو یاهمون سهند وابسته شده بودم,بااین حال براش نوشتم, خیییلی کثیفی,اززززت متنفرم,چرا باهام بازی کردی هااا؟؟ فعلا اف لاین بود خیلی بهم ریخته بودم,یعنی اون همه حرف,همش دروغ بود.... نت راخاموش کردم,ذهنم کارنمیکرد ,نمیدونستم چکار کنم؟ ……… بی قرار بودم,حتی غذاهم نتونستم بخورم,خاله خانم هم متوجه گرفتگیم شده بود,اما هرچه پرسید,گفتم :چیزیم نیست,یه کم چشام درد میکنه,چون گاهی اوقات چشام تیرمیکشید.... نت راروشن کردم ,دوباره برام پیام گذاشته بود. عشقم عمرم نفسم نسیم عزیزم,هرچی دوست داری بد وبیراه بگو ,درکت میکنم ,میدونم کاربدی کردم اما به جان عزیزت چاره ی دیگه ای نداشتم,اگر همون اول خودم رامعرفی میکردم,حتما بلاکم میکردی,اما من باخوندن پستهات یه جوری عاشقت شده بودم ,دوست داشتم به هرطریقی ,داشته باشمت. نیتم خیره ,من قصد ازدواج دارم..... خانممم گلم تمام زندگیم... این عشق پاک رابپذیر.... دارد ... 💦⛈💦⛈💦⛈ نویسنده
در حالی که اتاق را مرتب می کردم صدای دینگ گوشی📱 را شنیدم ، به سمت آن رفتم مثل همیشه لیلی بود پیامک را باز کردم سلام رفیق فاب چطوره حال و احوال ؟!😍 مکثی کردم بعد شروع به نوشتن کردم ... سلام خانم آن تایم باز تو پیام دادی جون تو خوبم لازم به این همه احوال پرسی نیست پیام را ارسال کردم به سمت پله ها رفتم مامان در حالی که مشغول درست کردن ناهار بود موسیقی ملایمی🎧 گوش می داد مامان 😶 بله برای چه گفتی حال بابا بدترشده بود اون که ... مامان دوباره به سمت مایه تابه برگشت و مشغول سرخ کردن پیاز هایش شد حالا چی شد یاد دیروز افتادی مامان این همه اصرار برای آمدن من به بیمارستان را نمی فهمم ، آن از این همه تماس های مکرر و این از هم از دیدن آقای ... مامان دوباره حرفم را قطع کرد آقای صدر چطور بود خوشت آمد مامان من دارم درباره موضوع دیگری صحبت می کنم و تو الان صدای گوشی📱 را از طبقه ی بالا شنیدم دوباره به اتاق برگشتم فکر کردم لیلی هست اما باز همان شماره ی ناشناس بود بفرمائید سلام من صدر هستم همون که ... سلام بله شناختم امرتون ؟! اگر امکان داره برای رسیدگی به پرونده های شرکت📂🗓 زحمت بکشید چند ساعتی اینجا تشریف بیاورید ؛چون پدرتون این چند روز که نبودند اوضاع اینجا خیلی بهم ریخته است . باشه مانعی ندارد فردا حدود دو بعد ظهر شرکت می آیم تماس را قطع کردم و روی تخت نشستم احساس می کنم در باتلاق بدی گرفتار شدم به لیلی پیام دادم لیلی جون امروز می تونی همو ببینم ؟! چند دقیقه بعد پیامک زد چه ساعتی بیام در خانه تان نگاهی به ساعت دیواری اتاقم رنگ صورتی آن نمای خوبی به اتاق داده همچنین کاغذ دیواری که با نقش گل بهاری🌷🌸 حس آرامش را در وجودم ایجاد می کرد زیر لب زمزمه کردم دو ساعت دیگر ... مشغول جمع و جور کردن اتاق شدم اما فکرم درگیر صدر بود که گوشی دوباره زنگ خورد ... نویسنده :تمنا 🌻🌾