فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشاهده آثار وحشتناک بدحجابی توسط یک تجربهگر مرگ در مستند صوتی شنود
برای یک بار هم شده خودخواهی رو کنار بذاریم و به این قضیه فکر کنیم ...
هم آقایون هم خانوما
فقط خانوما نیستند که با پوشش بد باعث نگاه بد به خودشون میشن ...
🎧 حتما حتما حتما گوش کنید
#نهال_ولایت 2
🔰 آیا میخوایم بچه های #خوبی تربیت کنیم؟
خب حالا "خوب" به چه معنا؟!
💢 آیا #خوب به این معنا که فقط کار بد انجام ندن؟!
😒
🔺موفق باشن؟!
🔺روی پای خودشون بایستن؟!
🔺بتونند شغل مناسبی داشته باشند و تامین باشند؟!
🔺👈 به این معنا که بتونن درسی بخونن و آبرویی برای خودشون و ما داشته باشن؟!
☺️
به این نیت چه خانواده ای شکل میگیره؟⛔️
در جامعه ایمانی ما اينجوريه؟!
⁉️
👌 باید یه مقدار در مورد "غرض و اهدافِ همین کارهای خوبی که داریم انجام میدیم" تأمل و فکر کنيم.....
🌺
#قسمت_هشتاد_و_یک
چاره ای هم نداشتم میخواستم زودتر این روزای کسل کننده بگذره.
روزا پشت هم به کندی میگذشت
یه روز مثل تمام این چند هفته اخیرمنتظر موندم مامان اینا نهار بخور و برن تا من بیافتم به جون غذاها
تمام این مدت از بابام و نگاه سرزنش آمیزش فرار کردم
دلم براش تنگ شده بود
برای اون مهربونی همراه با جدیتش.
تو اتاق نشسته بودم و عکسای آلبومم رو نگاه میکردم
تا چشم هام به عکس های قشنگم میافتاد قربون صدقه خودم میرفتم
و دلم میخواست واسه یه بارم که شده میتونستم خودمو وقتی انقدی بودم بغل کنم
محو عکسا بودم که در اتاقم با شدت باز شد
از ترس آلبوم رو محکم بستم و رفتم عقب
قیافه شاد و شنگول مادرم بعد از این همه مدت جلو چشمام ظاهر شد.
یهو داد زد:
+فاطمه جونم
و پرید سمتم و بغلم کرد
مات و مبهوت نگاش میکردم
پشت سرش بابا اومد تو و یه لبخند پیروزمندانه هم رو لباش بود.
دلم میخواست بدونم چیشده!
که یهو مامان گف:
+الهی قربونت برم دختر قشنگم من میدونستم بالاخره زحمتات به بار میشینه.
دیدی گفتم؟
نمیفهمیدم منظورشو.
دقت کردم که گفت
+مژده بده که قبول شدی !!!!
این حرف و ک زد دلم هری ریخت.
دیگه نفهمیدم ادامه حرفش چیه
فقط صداش تو سرم اکو میشد
"مژده بده که قبول شدی "
وای خدا باورم نمیشد.
یعنی میشد یه درصدحرفش راست بوده باشه؟
ینی میشد این همه زحمتم به باد فنا نرفته باشه؟
من واقعا قبول شده بودم؟
وای یا حضرت زهرا.
مامان هولم داد و
+هییی تبریک میگم بت قشنگم
تازه به خودم اومدم.
بابا چند قدم اومد نزدیک تر.
نشست پیشم دستشو دراز کرد سمتم که روم رو برگردوندم.
صورتم از ترس جمع شده بود.
دوباره میخواست بزنه؟
صورتمو بین دوتا دستاش گرفت
برگشتم سمتش.
چشامو بستم که نبینم چجوری میزنه.
دیدم داره رو گونمو نوازش نیکنه.
دقیقا همونجایی که زده بود.
دست دراز کرد سمتم
+مبارکت باشه دخترم. بهت تبریک میگم
وای خدایا باورم نمیشد.
این بابام بود؟
همونی که دیروز مثل پشه زیر دست و پاش له شدم؟
خم شد سمت صورتم.
منو بوسید.
+ببخشید خانم دکتر.
من ازتون عذر میخام بابت رفتارم.
مامان رفت بیرون اتاق و چند دقیقه بعد با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی برگشت.
هنوز تو بهت بودم
گل رو گذاشت رو تختم و در جعبه شیرینی و باز کردو
+تو باعث افتخار مایی عزیزکم.
عجب
تا دیروز مایه سرافکندگیشون بودم.
یهو شدم مایه افتخار.
یه پوزخند یواشکی زدم.
بابا پا شد و از اتاقم رفت بیرون.
مامان خم شد و سرمو بوسید.
یه شیرینی گذاشت تو دهنم.
خواست از اتاق بره که جیغ زدم
_وایییییی منننن قبول شدممممم
پا شدم و خودم رو پرت کردم رو تخت.
تخت بالا پایین شد.
وایستادم و دو سه بار پریدم روش.
مامان با تعجب داشت نگام میکرد.
+وای یا موسی بن جعفر احمدآقا بیا ببین بچت داره چیکار میکنه .خدا رو شکر جوابِ اقا مصطفی رو اونجوری دادی وگرنه ابرومون میرف پیششون.
با شنیدن اسم مصطفی دوباره بدبختیام یادم اومد.
ولی بدون توجه بهشون دوباره پریدم رو تخت.
صدای خنده های بابا از پایین شنیده میشد.
با خنده هاش منم میخندیدمو جیغ میزدم.
اومدم جلوی اینه و چهارتا حرکت موزون در اوردم که مامان گف :
+یا لَل عجب. تو چرا انقد خلی؟
جوابشو با صدای خنده های بلندم دادم.
وای خدایا شکرت.
من دوباره شدم همون فاطمه ی خل و چل.
همون که صدای خنده هاش گوش دنیا رو کر میکرد.
بیخیال خل بازی شدم.
لپ تاپمو باز کردم و رفتم سایت سازمان سنجش.
شماره و رمز ورود و بقیه ی چیزا رو وارد کردم تا صفحم بالا بیاد .
با دیدنش دوباره کلی ذوق کردمو جیغ کشیدم.
رفتم ببینم درصدا رو چجوری زدم که تلفنم زنگ خورد
جواب دادم
ریحانه بود
_الو سلام ریحوننن!!!
+سلام خوبی؟خودتی فاطمه؟کبکت خروس میخونه؟چیشده؟
نکنه قبول شدی؟؟؟
جیغ کشیدم و
_ارهههههههه ریحوننن جونمم ارهههه عشقممم اره الهی فدات بشم.
قبوللل شدممممم
تو چیکار کردی!.؟؟؟؟
+بح بح چه کردی تو دختر.
مبارکت باشه الهی.
هیچی منم تقریبا همونی ک میخواستم قبول شدم .
_علوم آزمایشگاهی؟
+اره دیگه. چه کنیم.
مثل شما خرخون نیسیم که.
البته شبانه قبول شدما!
_اها. منم تبریک میگم بهت.
الهی همیشه موفق باشی.
میای بریم بیرون؟
+میای مگه؟
_ارره. بریم سر مزار بابات.
+عه؟باشه.
_با کی میای؟
+من تنها دیگه!
_داداشت چی پس؟
+نه اون تهرانه ک!
از جوابش پکر شدم. ولی سعی کردم ضایع بازی در نیارم ادامه دادم
_خیلی خب.
کی بریم؟
+پنج عصر خوبه؟
_عالی!
+باشه پس میبینمت.
_حتما پس فعلا.
+فعلا عزیزم. خدانگهدار.
_خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت ومشغول چک کردن رتبه و درصدام شدم.
________
#فاء_دال
#غین_میم
#قسمت_هشتاد_و_دو
به قیافم تو آینه نگاه کردم
آماده بودم
چادرم رو سرم کردم
ولبه های روسری مشکیم رو هم صاف کردم
بوی خوش ادکلنم اتاق و پر کرده بود بس که با فاصله زدم.
گوشیم رو برداشتم.
این بار مانتو قهوه ایم جیب نداشت و مجبور شدم گوشیم رو دستمنگه دارم
به مامان هم گفتم کجا میخوام برم و ازش خداحافظی کردم.
امروز بهتر از روزای قبل بودم
نصف مسیر رو پیاده رفتم.
هم پاهام درد گرفته بودو هم دیر شد
واسه همین ترجیح دادم بر خلاف میلم تاکسی بگیرم.
داشتم به این فکر میکردمم چی میشد حداقل برای یه مدت کوتاه همه غم هام محو میشد
وقتی رسیدیم کرایه رودادم و پیاده شدم
با شوق رفتم طرف ریحانه
نشست بود کنار قبر پدرش وسرش رو پاهاش بود
متوجه حضورم نبود
کنارش نشستم و دستم رو گذاشتم رو شونه اش که سریع برگشت سمتم
با دیدنم یه لبخندی زد و گفت:
+ سلام با کی اومدیی؟
_سلام بر تو ای دختر زیبای من .با پاهایم آمده ام
+خداروشکر که خل شدی دوباره
خندیدم و محکم بوسیدمش ک صداش بلند شد
با دستم رو سنگ قبر زدم و فاتحه خوندم.
یهو یاد چیزی افتادم وزدم رو صورتم و گفتم ای وای میخواستم گل بخرم بزارم رو مزار شهدا
+خب حالا اشکالی نداره دفعه بعد بخر
_اخه شاید همیشه بابا اینا اینطوری نباشن باید از فرصتام استفاده کنم
اینجا گل فروشی نزدیک نداره؟
+داره ولی خیلی نزدیک نیستا.
_اشکالی نداره میرم زود میام.
چیزی نگفت و با لبخند بدرقه ام کرد
میخواستم فقط امروز رو به چیزای بد فکر نکنم
قدم هام رو تند کردم و با راهنمایی این و اون گل فروشی روپیداکردم
هرچی گل سرخ رنگ به چشمم خورد رو برداشتم
حساب کردم و با همون لبخند که از لبام یه لحظه امکنار نمیرفت برگشتم
به یکی از بزرگترین آرزهام رسیده بودم
حق داشتم خوشحال باشم
دلم میخواست به همه ی دنیا شیرینی بدم
از دور ریحانه رو دیدم که یه کتابی دستشه و داره میخونه
وقتی نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه
با تعجب نگام کرد و گفت :
+فاطمهه کل مسیر رو دوییدی؟
_نهه چطور؟
+خیلی زود رسیدی
خندیدم و دوباره نشستم کنارش
گوشیم رو گذاشتم کنارش و
چندتا شاخه گل تو دوتا دستم گرفتم
بلند شدم ک گفت :
+کجا؟
_میرم اینارو بزارم رو سنگ قبر شهدا.
توهم بقیه رو بزار .
+آها باشه یه چند صفحه مونده تموم شه میام
از ریحانه دور شدم و رسیدم به اولین شهید.
به عکسش نگاه کردم و بعدگل رو گذاشتم رو مزارش.
وقتی به چهره هایی که جوون بود میرسیدم
تاریخ تولد و شهادتشون رو نگاه میکردم تا بفهمم چند سالشونه.
گلای تو دستم تموم شده بود
به اطرافم نگاه کردم تا ببینم ریحانه اومده یا نه.
وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت قبر پدرش
غروب شده بود و هوا به تاریکی میرفت
باید عجله میکردم خیلی کند بودم
وقتی نزدیک شدم متوجه حضور یه مردی کنار ریحانه شدم
به خیال اینکه روح الله ست جلو رفتم
سرش پایین بود
الان که نزدیک تر شده بودم فهمیدم هیکل و موهاش هیچ شباهتی به روح الله نداره.
چند قدم رفتمجلو
سرش رو که بالا آورد احساس کردم یه لحظه پاهام بی حس شد.
داشتم میافتادم ولی تونستم خودم رو واسه حفظ آبرومم که شده نگه دارم .
با یه لبخند که تضاد زیادی با چشمای خستش داشت و تمام سعیش ،رو پنهان کردنش بود نگام کرد
چقدر دلم میخواست یه بار دیگه لبخند رو روی صورت ماهش ببینم
فکر میکردم توهم زدم .خیلی هل شده بودم.
چرا میخندید؟
تمام تلاشام رو دوباره بر باد دادم
غرور الکی
وقار الکی
خانومی الکی
وخلاصه هرچی که تا الان واسه یاد گرفتنش خودمو هلاک کرده بودگ
همه از یادم رفت
سرش رو انداخت پایین و سلام کرد
با صدای سلامش به خودم اومدم و مثل خودش جواب دادم.
ریحانه شرمنده گفت :
+فاطمه جون ببخشید دیر کردم محمد یهویی پیداش شد حواسم پرت شد.
جایی که بودم باعث قوت قلبم بود
از چندتا شهید گمنامی که تازه رو قبرشون گل گذاشته بودم والتماسشون کردم که منو به آرزوم برسونن خواستم بهم ارامش بدن .صدای تالپ تولوپ قلبم اجازه نمیداد فکر کنم
بعد از چند دقیقه تونستم مثل قبل آروم شم گفتم :
_اشکالی نداره بیا بریم بقیش رو بزاریم.
+باشه راستی گوشیت زنگ خورد.
_عه ندیدی کی بود؟
+مادرت بود ولی جواب ندادم.
خواستم بگم باشه بعد بهش زنگ میزنم که صدای آرامشبخشی که گذاشته بودم رو آهنگ زنگم مانع شد.
گوشیم رو سنگ قبر بود
سریع برداشتمش و جواب دادم
_سلام
+سلام فاطمه جون من دارم میرم بیمارستان .بیامدنبالت؟
_الان؟
+اره دیگه شب شدا بابات خوشش نمیاد زیاد بیرون بمونی
نگام به گلا افتاد وگفتم:
_آخه الان که...
دلم میخواست بیشتر بمونم من تازه محمد رو دیده بودم نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم.
ولی چاره ای نداشتم:
+باشه بیا
+چند دقیقه دیگه میرسم فعلاخداحافظ
ناراحت گوشیم رو قطع کردم
دوباره توجه ام به محمد جلب شد حس کردم داشت چیزی به ریحانه میگفت و با دیدن من ادامه نداد.
ریحانه گفت:
+چیشد فاطمه جون میخوان بیان دنبالت ؟
با لب و لوچه ای اویزون گفتم :
_اره
#فاء_دال
#غین_میم
#قسمت_هشتاد_و_سه
دستش رو گذاشت روبازوم و گفت :
+بهشون زنگ بزن ،بگو ما میرسونیمت نگران نباشن خیلی دیر نمیشه.
با اینکه تو دلم عروسی به پا کرده بودم گفتم:
_نه بابا چرا به شما زحمت بدم داره میاد دیگه.
ریحانه اخم کرد و گفت :
+حرف نباشه زنگ بزن .
_آخه...
+آخه بی آخه بدو
زنگ زدم به مامان.
خداروشکر قبول کرد، فقط تاکید داشت دیر نکنم
ریحانه یه نیمچه لبخندی زد وگل هارو برداشت
چندتا شاخه از دستش گرفتم و دوباره گذاشتم رو سنگ قبر پدرش
هی میخواستم به محمد نگاه کنم ولی نمیشد
میترسیدم مچم رو بگیره و دوباره مثل اوایل باهام لج شه.
ازش دور شدیم و روی همه ی قبرا گل گذاشتیم
با صدای اذان ریحانه دستم رو گرفت و گفت :
+وضو داری؟
+نه
_خب اشکالی نداره بیا بریم وضو بگیر بعد بریم تو حسینیه نماز بخونیم
دستم رو کشید و با خودش برد
داشتیم از کنار محمد رد میشدیم که از جاش بلند شد و گفت :
+ریحانه جان
ریحانه ایستاد
وقتی نگاهشون رو به هم دیدم
تازه تونستم محمد رو برانداز کنم
چشم هاشو دوخته بود به ریحانه و
ازش پرسید:
+کجا؟
که ریحانه گفت :
_میخوایم وضو بگیریم داداش
لباسش و تکوند و گفت صبر کن منم بیام.
ریحانه متعجب پرسید :
+مگه وضو نداری؟
محمد گفت :
_دارم
اومد کنارمون ریحانه هم دیکه چیزی نپرسید
که محمد بعد چند لحظه سکوت ادامه داد:
+ شب شده اون سمت تاریکه
پشت حسینیه هم که شرایطش رو میدونی عزیزم ...!
ریحانه گفت:
+بله چشم
محمد کنار ریحانه راه می اومد
به ریحانه نزدیک شدم و گفتم :
+چیشد ؟
آروم لبخند زد و گفت هیچی بابا داداشم میترسه لولو بخورتمون
فکر نمیکردم دستشویی انقدر فاصله داشته باشه
مسیر تاریکی هم داشت
محمد بیرون ایستاد و منو و ریحانه سریع رفتیم تو
ریحانه منتظر موند وضو بگیرم
پرسیدم :
+ریحانه جون تو همیشه وضو داری؟
+من نه در این حد سعادت ندارم ولی محمد همیشه با وضوعه
من چون داشتیم میومدیم اینجا وضو گرفتم.
نمیدونستم چجوری لبخندم رو جمع کنم
لبخندی که سعی کردم پنهونش کنم از چشم ریحانه دور نموند
سریع وضو گرفتم واومدیم بیرون .
تا اومدیم بیرون چشمم خوردبه تابلوی روبه روم.
یه فلش زده بود و بالاش نوشته بود "غسالخانه"
یخورده اونور تر رو که نگاه کردم یه تابوت چوبی جلوی یه دردیدم
تنم از ترس مور مورشدم
نگاهم خیره موندبه نوشته
از بچگی از هرچی که به مرده ربط داشت میترسیدم
نگاهم برگشت به محمد که دیدم نگاه اون هم به منه
از ترس و هیجان این نگاه
دستام یخ شد
بی اراده به محمدچندقدم نزدیک تر شدم که ریحانه هم اومد
قدم هام رو باهاشون میزون کرده بودم که عقب نمونم
داشتم از ترس هلاک میشدم ولی با این حال سعی کردم مثل ریحانه رفتار کنم
بالاخره رسیدیم به حسینیه و نمازمون رو خوندیم
دلم نمیخواست انقدر زود ازشون جدا شم.
تازه تمام غم هام فراموش شده بود
با ریحانه از حسینیه بیرون اومدیم
چند دقیقه بعد
محمد هم اومد بیرون.
کفشش روپوشید و جلوتر از ما حرکت کرد
پشت سرش رفتیم
نشستیم تو ماشین
ریحانه به احترام من کنارم رو صندلی عقب نشست
خیره بودم به موهای محمد که روبه روم بود
خوشحال بودم از اینکه تو این حالت نمیتونه مچم رو بگیره
یخورده از مسیر رو که رفتیم دوباره گوشیم زنگ خورد
مامانم بود
ترجیح دادم جواب ندم تا وقتی نرسیدم خونه
محمد از تو آینه به ریحانه نگاه میکرد
عجیب شده بود
ریحانه برگشت سمتم وگفت:
+فاطمه جون آهنگ زنگت خیلی قشنگه میدونی کی خونده؟
بدون توجه به حضور محمد با ذوق گفتم:
+نه من خیلی مداحی گوش نکردم واسه همین مداح نمیشناسم جز یه نفر که پسر عموی بابامه
ریحانه شیرین خندید
برگشتم و یه نگاه به محمد انداختم تا ببینم اون چه واکنشی نشون داده که با لبخندش مواجه شدم
ادامه دادم :
+مداحی هم زیاد دوست نداشتم ولی نمیدونم چرا این یکی انقدر به دلم نشست.یه حس خوبی میده اصلا.با اینکه سوزناکه و انگار از ته دل خوندنش ولی بهم آرامش میده.خدا میدونه تا الان چند بار گوشش کردم.
هرچی بیشتر میگفتم لبخند ریحانه غلیظ تر میشد
دستم رو تو دستش گرفت و خوشگل نگام کرد
سکوت بینمون با صدای ذکر یا حسین شکسته شد
محمد مداحی پلی کرده بود
چند ثانیه بعد مداح شروع کرد به خوندن
سرم و تکیه دادم به پنجره ماشین و چشم هامو بستم
دلم میخواست حس خوبی که الان دارم رو جمع کنم تا همیشه باهام بمونه
یخورده که خوند حس کردم صداش آشناست
برگشتم سمت ریحانه و آروم گفتم :عه این همون نیست؟
ریحانه با خنده جواب داد:
+چی همون نیستگ
_این مداح همون مداحی که پرسیدی اسمش رو میدونی نیست؟
ریحانه نگاهش برگشت سمت محمد که پشت دستش و گذاشته بود جلوی دهنش و آرنجش رو به پنجره تکیه داده بود.
لبش مشخص نبود ولی حس کردم داره میخنده
نگاهش از ریحانه چرخید رو صورت متعجب من
تعجب و نگاه منتظرم روکه دید دوباره به روبه روش خیره شد
و دستش رو ازجلو دهنش برداشت
جدی بود
پرسید:
+از این طرف باید برم؟
#فاء_دال
#غین_میم
#قسمت_هشتاد_و_چهار
به کوچه نگاه کردم و گفتم:
+دستتون دردنکنه همین جا نگه داریدنزدیکه میرم خودم.
بدون توجه به حرفم کوچه رو ردکرد وپیچید تو کوچه دومی که خونمون بود
برام سوال شد وقتی میدونست چراپرسید دیگه
جلوی در خونه نگه داشت
با ریحانه پیاده شدیم
ّبغلش کردم و ازش تشکر کردم
وقتی نشست با اینکه از خجالت در حال آب شدن بودم
خم شدم و از شیشه باز طرف ریحانه گفتم:
_ببخشید زحمت دادم بهتون
دستتون دردنکنه خداحافظ
بدون اینکه نگاه کنه بهم گفت:
+خدانگهدار.
سریع ازشون دور شدم و خداروشکر کردم از اینکه تونستم بدون سوتی دادن این چندتا و جمله روبهش بگم
___
محمد:
دلم نمیومد بعد فوت بابا ریحانه رو تنها بزارم واسه همین تا وقتم آزاد میشد برمیگشتم شمال
مثل دفعه های قبل تا رسیدم رفتم سمت مزار بابا
با دیدن ریحانه تعجب کردم آخه امروز پنجشنبه نبود
بهم گفت که با دوستش اومده، گفت شبانه قبول شده
سرش و بوسیدم و تبریک گفتم بهش که یه دفعه گفت:
+راستی فاطمه هم پزشکی قبول شده.
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد: +باباش اینام انقدر خوشحال بودن که بیخیال قهر و دعواشون شدن و اجازه دادن بیاد بیرون بالاخره
بازم سکوت کردم
ریحانه از تمام اتفاقایی که تو چند روز نبودم رخ داد برام گفت
گرم صحبت بود که با شنید صدام دوتامون ساکت موندیم
یه گوشی از رو چادرش برداشت
وقتی جواب نداد به تماس گفتم:
_گوشیت روعوض کردی؟چرا جواب نمیدی؟اتفاقی افتاده؟
با تعجب گفت:
+گوشی من نیست که.واسه فاطمه است.
کلی فکر به ذهنم هجوم اورد.
این مداحی رو ازکجاگرفت؟
شاید بچه ها گذاشتن تو کانال هیات!
میدونه من خوندم؟
چرا باید بین این همه مداحی اینو بزاره آهنگ زنگش؟
ریحانه مثل همیشه فکرم روخوند و گفت:
+مطمئن باش نمیدونه تو خوندی !
نگاهش کردم و بعدچند ثانیه گفتم:
_ازش بپرس ولی حواست باشه اگه نمیدونست چیزی نگی بهش.
+واا محمد چی بپرسم ازش زشته.
_کجاش زشته .حالا خودش کجاست
باانگشت اشاره اش به سمتی اشاره کرد
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که زل زده بود به سنگ قبر مزار شهدا
پشتش به من بود و قیافش رو نمیدیدم
چند ثانیه سر هر قبر می ایستاد و چندتا شاخه گل روشون میزاشت
به قسمت شهدای گمنام که رسید نشست.
نگاهم رو از روش برداشتم
شروع کردم به درد دل کردن با بابا
صدای قدم هایی باعث شد سرم رو بالا بیارم
چشمم خورد به دوتا چشم که کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه
با دیدن قیافه گیجش خندم گرفت
هیچی تواین مدت نتونسته بود باعث لبخندم شه
داشتم به این فکر میکردم با اینکه این دختر با اولین باری که دیدمش خیلی خیلی تفاوت داره ولی هرکاری کنه بازم گیج میزنه
سلام کردم آروم جوابم روداد
داشتن باهم حرف میزدن حواسم به حرفاشون نبود که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد
بهش نگاه کردم تا ببینم عکس العملش چیه.خیلی عادی بود.
از نوع حرف زدن و قیافه آویزونش فهمیدم قضیه چیه
طوری که متوجه نشه به ریحانه گفتم: _بهش بگو ما میرسونیمش.
ریحانه با تعجب نگاهم کرد حدس زدم براش عجیب بود چطور قبلنا زار میزد و التماس میکرد و الان خودم گفتم
تماسش که تموم شد ریحانه چیزی رو که گفتم و بهش گفت
دلم میخواست تنها باشم
چندتا شاخه گل و رو قبر بابا گذاشت و با ریحانه دور شدن
شخصیت این دختر فکرم رو مشغول کرده بود
دیگه حس بدی بهش نداشتم
برام جالب شده بود
وقتی رفتن فرصت پیدا کردم واسه خلوت کردن با بابا
بعد از چند دقیقه متوجه شدم دارن نزدیک میشن
اشکام رو پاک کردم و بلند شدم گفتم شاید میخوان برگردن
از ریحانه پرسیدم که گفت میخواد وضو بگیره
دستشویی از اینجا فاصله داشت و چون خلوت بود و هواهم تاریک شده بود نتونستم بزارم تنها برن
همراهشون رفتم و منتظر موندم تا وضو بگیرن و بیان
چند دقیقه گذشت وفاطمه اومد بیرون
با بهت زل زده بود به پشت سرم
فهمیدم داره به چی نگا میکنه
با دیدن قیافه ترسیدش دوباره خندم گرفت
اصلا دلم نمیخواست بخندم ولی خندم میگرفت دست خودم نبود
تونستم چهره جدیم رو حفظ کنم نگاهش برگشت سمتم که با اومدن ریحانه رفتیم سمت حسینیه
نمازم رو خوندم ومیخواستم زیارت عاشورا هم بخونم که یاد فاطمه افتادم.
واسه اینکه دیرش نشه گذاشتم واسه یه وقت دیگه و از حسینیه خارج شدم.
منتظرم ایستاده بودن کفشامو پام کردم ورفتم سمت ماشین
نشستم توش
ریحانه و دوستشم عقب نشستن
خونشونو بلد بودم ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم
نگاهم به جاده بود که دوباره با شنیدن زنگ موبایلش افکارم بهم ریخت
به ریحانه نگاه کردم و بهش یاداوری کردم بپرسه
ریحانه ازش پرسید
گوش هام رو تیز کردم و منتطر جوابش موندم
با جوابی که داد نتونستم جلو لبخندم و بگیرم
از صداقتش خوشم اومد آدم چند رویی نبود و به راحتی میشد خوندش.
ساده بود و بی شیله پیله یه شیطنت ریزی هم تورفتارش داشت
بعد چند لحظه دوباره ادامه داد.
انقدرصادقانه حرف میزد که مطمئن شدم دروغ نمیگه
با تعریف هاش خوشحال شدم و بیشتر خندم گرفت
#فاء_دال
#غین_میم
💠 امام صادق علیهالسلام:
🔸 «بهترين ارثى كه پدران براى فرزندان خود باقى مىگذارند، ادب است، نه ثروت زيرا ثروت رفتنی است و ادب ماندنی»
🌷 #اللَّهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ
خبر علّامه مجلسی از عالم برزخ.mp3
1.8M
▫️ خبر علّامه مجلسی از عالم برزخ
👤 حجةالإسلام عالی
توصیه استاد نیلچی زاده برای روزهای پایانی ماه مبارک رمضان
۱.مراقبه به صدقه و توجه به ساعتهای آخر ماه مبارک.
۲.در ماه رمضا ن هرآیه ای که می خوانید، ثواب ختم قران دارد پس:
حتی در هنگام کار کردن هم، سوره توحید و قدر بخوانید.
۳. در این ایام باقیمانده ماه مبارک، از امور دنیوی غیر ضروری بپرهیزید و مدام به خیراتی که از آن جامانده اید بپردازید.
۴. انجام مستحبات دراین چند روز باقی مانده، به منزله ی استفاده از شارژ شگفت انگیز وسبقت گرفتن به راه ملکوت است.
هر اندازه در مستحبات خدا سبقت بگیرید، توفیقش برای بهره بیشتر و باز شدن راه های بهشت بیشتر است.
💠 نکات کلیدی جزءبیست وهشتم💠
1- خدا را فراموش نکرده و از یاد نبرید که خدا نیز شما را فراموش می کند و در این صورت از منحرفان می باشید. (حشر: 19)
2- در قیامت این که اقوام و فرزندانتان چه کسانی هستند اهمیتی ندارد و به دردتان نمی خورد و فقط اعمالتان برای خدا مهم است. (ممتحنه: 3)
3- دشمنان می خواهند با شبهه، دین خدا را تیره و تاریک کنند. ولی خدا دینش را نورانی و تابنده می کند. (صف: 8)
4- آنهایی که بار سنگین کتاب را بر دوش می کشند ولی به آن عمل نمی کنند مانند چارپایی هستند که کتابها را حمل می کنند. (جمعه: 8)
5- ای مردم هنگام نماز جمعه خرید و فروش را تعطیل کرده و به سمت برگزاری نماز بروید که برایتان برکت دارد. (جمعه: 9)
6- کارهای خوبتان را نزد خداوند پس انداز کنید چون خدا با چند برابر کردن آن سود خوبی می پردازد. (تغابن: 17)
7- وقتی همسر خود را طلاق دادید، تا پایان عدّه نه از محل زندگی بیرونش کنید و نه خودِ زن برود. شاید گشایشی شد و آشتی کردید. (طلاق: 1)
8- ای مردم؛ خودتان و خانواده تان را از آتشی که سوختش مردم است حفظ کنید. (تحریم: 6)
9- اگر مراقب اعمالتان باشید و گناه نکنید، خدا راه خلاصی از مشکلات را باز کرده و از جایی که فکرش را نمی کنید روزی می دهد. (طلاق:
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - تحدیرجزء28(معتزآقائی).mp3
4.03M
جزء28
📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖
#تحدیر (تندخوانی) #جزء8⃣2⃣ توسط #استاد_معتز_آقایی
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
امروز: چهارشنبہ
جزء #بیست وهشتم هدیه به پیشگاه مقدس
🌹موسی بن جعفر(عليهالسلام) و
🌹علی بن موسی(عليهالسلام) و
🌹محمد بن علی(عليهالسلام) و
🌹علی بن محمد(عليهالسلام)
💠وبه نیت:
ظهور وسلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) طول عمر مقام معظم رهبری شفای بیماران اسلام وشادی ارواح طيبه شهداء ودر گذشتگان مؤمنین و مؤمنات
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
#جزء28
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - ترتیل جزء28(مشاری_العفاسی).mp3
10.55M
جزء28
📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖
#ترتیل #جزء8⃣2⃣ توسط #استاد_مشاری_العفاسی
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
امروز: چهارشنبہ
جزء #بیست و هشتم هدیہ بہ پیشگاه مقدس
🌹موسی بن جعفر(عليهالسلام) و
🌹علی بن موسی(عليهالسلام) و
🌹محمد بن علی(عليهالسلام) و
🌹علی بن محمد(عليهالسلام)
💠وبه نیت:
ظهور وسلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) طول عمر مقام معظم رهبری شفای بیماران اسلام وشادی ارواح طيبه شهداء ودر گذشتگان مؤمنین و مؤمنات
📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
#جزء28
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - ترتیل جزء28(سعدالغامدی).mp3
6.01M
جزء28
📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖🌹📖
#ترتیل #جزء 8⃣2⃣ توسط
#استاد_سعدبن_سعد_الغامدی
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
امروز: چهارشنبہ
جزء #بیست وهشتم هدیه به پیشگاه مقدس
🌹موسی بن جعفر(عليهالسلام) و
🌹علی بن موسی(عليهالسلام) و
🌹محمد بن علی(عليهالسلام) و
🌹علی بن محمد(عليهالسلام)
💐وبه نیت:
ظهور وسلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) طول عمر مقام معظم رهبری شفای بیماران اسلام وشادی ارواح طيبه شهداء ودر گذشتگان مؤمنین و مؤمنات
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
#جزء28
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روز بیست و هشتم ماه رمضان
ا㉘
❇️ اللّهُمَّ وَفِّر حَظِّی فِیهِ مِنَ النَّوَافِلِ
🔶 خدایا بهرهام را در این ماه از مستحبات فراوان کن
❇️ و أَکرِمنِی فِیهِ بِإِحضَارِ المَسَائِلِ
🔶 و مرا با تحقق درخواستها اکرام فرما
❇️ و قَرِّب فِیهِ وَسِیلَتِی إِلَیک مِن بَینِ الوَسَائِلِ
🔶 و از میان راهها، راهم را به سویت نزدیک گردان
❇️ یا مَن لایشغَلُهُ إِلحَاحُ المُلِحِّینَ
🔶 ای که پافشاری مردمان مشغولش نسازد
14-ramezan28.mp3
1.22M
شرح دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان/ آیت الله مجتهدی تهرانی
💢↶ شرح دعای روز بیست و هشتم
✍آیت اللہ مجتهدی تهرانی ره
【اَللَّهُمَّ وَفِّرْ حَظِّی فِیهِ مِنَ النَّوَافِلِ】
خدایا توفیق نوافل و اعمال مستحبی بدہ
و بهره من را از نوافل زیاد کن
↫◄ دعا موجب کمال انسان است
دعا خواندن برای رسیدن به کمالات
میباشد برخلاف تصور عموم مردم
که فکر میکنند هدف از خواندن دعا
رسیدن به ثواب الهی است
مضامین ادعیه سراسر پر از درسهای
اخلاق و حکمت است که توجه به آن معانی
سبب کمال انسان میگردد
اگر هم کسی با زبان عربی آشنا نیست
به ترجمه ادعیه مراجعه کند و به مضامین
و نکات آموزندہ ادعیه توجه کنند
تا به برکت آن به کمالات والای انسانی برسد
امثال دعای ابوحمزہ ثمالی و ...
برای کمال یافتن من و شما میباشد
اینکه در دعای ابوحمزہ
امام سجاد علیهالسلام میفرمایند:
خدایا آیا بدتر از من هم بندهای داری؟
این برای کمال است و درس مبارزہ با
عُجب و غرور را به ما میدهد
جائی که امام معصوم چنین حرفی میزند
دیگر تکلیف من و شما روشن است
و جائی ندارد که ما بخاطر دو رکعت نافله
و نماز شب دچار عجب بشویم
باز دعای ابوحمزہ میفرماید:
خدایا اگر من با این حال بمیرم چه کنم؟
امروز داشتم فکر میکردم که خدایا
اگر من امروز دست خالی بمیرم چه کنم؟
گفتم خدایا یک موقعی بمیرم که آمادہ باشم
و الآن آمادہ نیستم
آیت اللہ العظمی خوانساری ره با آن مقام
و عظمت میفرمود: از این دنیا میروم
در حالی که دست خالی هستم
⬅️ امام ره دربارہ ایشان فرمودہ بودند:
آیت اللہ خوانساری مرجع متقین بود
و ایشان را صاحب نفس قدسیه میدانستند
وقتی از عدالت آیت اللہ خوانساری سؤال شد
امام گفتند: ما در عصمت ایشان مشکوک
هستیم و شما از عدالت ایشان میپرسید؟!
در عمر خود مرجعی مثل آیت اللہ خوانساری
ندیدهام و درباره ایشان مطالب زیادی دارم
که الآن فرصت گفتن آن مطالب نیست
این مرجع عظیم میگفت:
من از این دنیا میروم در حالی که
دست خالی هستم ایشان میفرمود:
فقط به یک عملم امید دارم که باعث
نجاتم شود آن هم به اشکهائی است
که در مجالس عزای اهل بیت میریختم
مثل پیرزنها به دنبال مجالس روضه بگردید
و گریه برای امام حسین علیهالسلام را
کوچک نشمارید
وقتی حبیب بن مظاهر را در رؤیا دیدند
ایشان فرمودہ بودند:
خیلی دوست دارم که به دنیا برگردم
و در مجالس عزای اباعبداللہ گریه کنم
⬅️ استاد من آقای برهان ره میگفتند:
گاهی اوقات انسان باید مستحبات را هم
نوبر کند همانطوری که اگر میوہ جدید
به بازار میآید میخرید و نوبر میکنید
گاهی اوقات نماز شب را هم نوبر کنید
دعای مجیر را هم نوبر کنید
آدمی که اهل مستحبات نیست
به درد نمیخورد اگر همیشه هم توفیق ندارید
لااقل گاهی اوقات مستحبات را نوبر کنید
【وَ أَکرِمْنِی فِیهِ بِإِحْضَارِ الْمَسَائِلِ】
خدایا من را گرامی بدار تا مسائل
شرعیام را بدانم
↫◄ انسان باید مسائل دین خود را بداند
مخصوصاً طلبه که باید مشتش پر باشد
و بتواند جواب مسائل مردم را بدهد
【وَ قَرِّبْ فِیهِ وَسِیلَتِی إِلَیک مِنْ بَینِ الْوَسَائِلِ】
خدایا در بین وسائل آن وسیلهای که من را
زودتر به تو میرساند به من نزدیک کن
↫◄ بهترین وسیله هم اهل بیت هستند
یکی از علماء به من یاد دادند که
برای مشکلاتم متوسل شوم به
حضرت نرجس خاتون سلام اللہ علیها
مادر امام زمان علیهالسلام
اگر به ایشان توسل داشته باشید
امام زمان به حرمت مادر بزرگوارشان
توسل شما را اجابت میکنند و از خواص
این توسل سرعت اجابت آن است
【یا مَنْ لاَ یشْغَلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّین】
ای کسی که سماجت و الحاح بندگان
تو را باز نخواهد داشت
اگر همه عالم با خدا حرف بزنند
خدا را از دیگری غافل نمیکند
و در آن واحد به همه بندگان توجه دارد
از تو میخواهیم که دعاهای من را
مستجاب کنی
__________________________
#دلنوشته_رمضان
سحر بیست و هشتم....
✍ دلم می لرزد، خــــدا
فقط یک سحر دیگر تا سوت پایان باقی مانده است.
❄️دلم می لرزد، خـــدا
از شیطانی که پشت دروازه های رمضان، کمین کرده است.
از دنیای شلوغی، که منتظر است، چنان مشغولم کند، که تو را در هیاهوی روزهايش، گم کنم.
از نفس خبیثی، که آرامش امروزش را، حاصل عبادت هایش می داند، نه حاصل عنایت هايت!
❄️خـــدا.....
دلم، تو را برایِ همیشه می خواهد!
آغوش گرم و بی همتای تو را، که آرامشش را حتی در آغوش مادرم نیز، تجربه نکرده ام.
مـن....از دنیای بدون تو، می ترسم.
از شبهای سیاهی که نور یاد تو، دلم را روشن نمی کند.
از روزهای سپيدي، که بدون هم نفسی با تو، تاریک ترین لحظه های عمر من هستند.
قلبــــم...
بهانه های لحظه وداع را آغاز کرده است.
و دستانم، لرزش ثانیه های وداع را، پیش کشیده اند.
❄️چه کنــــم...؟
بی سحرهای روشـــن؟
بی زمزمه های ابوحـــمزه؟
بی اشکهای افتتــــاح؟
نـــرو از خانه ما، دلبـــرم!
من بی تو، از پرِ کاهی سبک ترم، که به اشاره ای، اسیر دست شیطان می شود.
❄️نـــرو از خانه مـا،
بمــان، همین جــا، در لابلاي تارو پود سجاده ای که به نگاهت خو گرفته است.
بمـــان!
مــن، بی تـــو....فقیرترین انسانِ زمینم؛ خدا
#سلامتی
⁉ چه ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺼﺮﻑ مکملها و ویتامینها ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺍﺳﺖ؟
🌼ﻛﻠﺴﻴﻢ: ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺼﺮﻑ ﻣﻜﻤﻠﻬﺎﻯ ﻛﻠﺴﻴﻢ شبهاست! ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻛﻠﺴﻴﻢ ﺑﺎ ﺷﻴﺮ، چای و آهن ﺟﺬﺏ ﻛﻠﺴﻴﻢ را به شدت كاهش ميدهد.
🌺ﺁﻫﻦ: ﺁﻫﻦ ﺭا بعد از شام و قبل از خواب مصرف كنيد. ﺍﺻﻮﻻ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻫﻦ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻩ ﺧﺎﻟﻰ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺭﻭﺵ ﻣﺼﺮﻓﻪ! و لبنیات جذب آهن را کم و ويتامين C جذب آهن را افزايش ميدهد.
🌼ﻭﻳﺘﺎﻣﻴﻦ C: ﻭﯾﺘﺎﻣﯿﻦC ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭ ﺧﻮﻥ میماند ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﮐﻠﯿﻪ ﻫﺎ ﺩﻓﻊ میشود! ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﻠﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﺐ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻬﺘﺮ، ﻭﯾﺘﺎﻣﯿﻦ C ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺳﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺷﻮﺩ. مصرف ﻭﯾﺘﺎﻣﯿﻦ C ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺨﺺ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﮕﺎﻩ میدارد.
🌺ﻭﻳﺘﺎﻣﻴﻨﻬﺎﻯ B: ﺑﻬﺘﺮ است ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻏﺬﺍ ﺧﺼﻮﺻﺎ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎﻣﻴﻮﻩ ﻭﺳﺒﺰﻳﺠﺎﺕ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺷﻮﻧﺪ.
🌼ﺭﻭﻯ ( ﺯﻳﻨﻚ): زینک ﺑﻪ ﻛﺎﻫﺶ ﺭﻳﺰﺵ ﻣﻮ ﻭ ﺗﻘﻮﻳﺖ ﺳﻴﺴﺘﻢ ﺍﻳﻤﻨﻰ ﺑﺪﻥ و افزايش رشد و اشتهاي كودكان، تقويت مو و ناخن و... کمک میکند. زینک را بهتر است ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻩ ﺧﺎﻟﻰ ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ! اگر آهن یا قطره آهن مصرف میکنید باید چند ساعت با مصرف زینک فاصله داشته باشد!
🌺ﻭﻳﺘﺎﻣﻴﻦ E: ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺭﻭﺵ ﻣﺼﺮﻑ ﺁﻥ، ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﻏﺬﺍﺳﺖ، ﺯﻳﺮﺍ ﻳﻚ ﻭﻳﺘﺎﻣﻴﻦ ﻣﺤﻠﻮﻝ ﺩﺭ ﭼﺮﺑﻰ ﺍﺳﺖ!
🌼ﺍﻣﮕﺎ 3: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﮕﺎ 3 ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﻭﻋﺪﻩ ﻏﺬﺍﯼ ﺍﺻﻠﯽ ﻣﺼﺮﻑﮐﺮﺩ ﺯﯾﺮﺍ ﻣﮑﻤﻞ ﺁﻥ ﻧﻮﻋﯽ ﺭﻭﻏﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻏﺬﺍ ﺑﻬﺘﺮ ﺟﺬﺏ میشود!
🌺ﻓﻴﺒﺮﻫﺎ: ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻓﯿﺒﺮ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ، ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﻊ ﯾﺒﻮﺳﺖ ﯾﺎ ﮐﺎﻫﺶ ﻭﺯﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنید ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺬﺏ ﺁﻥ ﺻﺒﺢ ﺍﺳﺖ.
🌼ﻭﻳﺘﺎﻣﻴﻦ A: ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻏﺬﺍ ﻣﻴﻞ ﺷﻮﺩ.
🌼ﻭﻳﺘﺎﻣﻴﻦ D: ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻏﺬﺍ ﻣﻴﻞ ﺷﻮﺩ.
🌼ﭘﺮﻭﺑﻴﻮﺗﻴﻜﻬﺎ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﻏﺬﺍ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺨﺼﻮصٱ 20 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺼﺮﻑ ﺷﻮﻧﺪ! ﭼﻮﻥ ﺟﺬﺏ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ.
🌺با اشتراک مطالب در سلامت جامعه سهیم باشید🌿
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ 🌸
ﺍﻫﺪﺍﻑ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻨﮕﺮ
ﺍﺭﺯﺵ ﻫﺮ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ 🌸
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ، ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺏ ﺁﻥ ﺑﯿﻨﺪﯾﺶ
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﺪف هاﯾﺖ، ﺳﺨﺘﯽ ها و مشکلات ﺭﺍ
ﻫﻞ ﺑﺪﻩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺰﻥ !
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ 🌸
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﺻﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ
ﻭ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﻨﯽ 🌸
🍃🌸🌺🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صدای پای عید میآید
و دل مومن بر سر
دو راهی آمدن
عیـد رمضان و
رفتن ماه رمضان بلا تکلیف است🌸
🌸از آمدن آن یک دل شاد
باشد یا از رفتن این یک محزون🌸
پیشاپیش عید فطر مبارک🌸🎊🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قصۀ دخترانی که برای #جشن_تکلیف به بیت رهبری دعوت شدند
دختری که بعد از دیدار با #رهبر_انقلاب نمازش را اول وقت میخَواند.#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تفسیر آیات مهدوی (۲۷)
🌕 سوره نمل آیه ۶۲
♦️موضوع: آیه «أَمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَر...»
🔵 ویژه ماه مبارک رمضان
🎙#استاد_اباذری
#رمضان_مهدوی
#امام_زمان
رهبر انقلاب خطاب به دانشجویان: ده برابر نقصهایی که گفتید هم وجود دارد اما انتظار فرج یعنی همه سختیها قابل برطرف شدن است
🔹#انتظار_فرج یعنی سختیها همه قابل برداشتهشدن، برطرفشدن است. نه اینکه بنشینید انتظار بکشید، دل شما باید گوش به زنگ باشد. انتظار فرج یعنی انتظار برطرفشدن همهی نقصهایی که شما الان گفتید.
🔹ده برابر این هم نقص وجود دارد که شما نگفتید. انتظار فرج یعنی این، یعنی آمادهبودن، فکرکردن، بنبست نپنداشتن. بنبستانگاری خیلی چیز بدی است. #رمضان_مهدوی #امام_زمان ادرکنا 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج)
#امام_زمان
🔵 جزء بیست و هفتم
🌕 ارزش كار در مسیر حضرت مهدی ارواحنافداه
#رمضان_مهدوی #ماه_رمضان۱۴۴۴