♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_نود
°•○●﷽●○•°
دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری
+خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟
میگفتن و میخندیدن
از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم
محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت:
+بفرمایید
آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم
با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما
دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم:
_چه خبرتونه؟
با تشر محمدساکت شدن
شنیدن صداش بهم انرژی داد
لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم
یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن
وقتی جمعیت کمترشد
تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت
رنگ به چهره نداشت
خودشو بالاترکشید
تو لباس گشادبیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود
از کتفش تا پایین دستش کاملابانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود
مامانم رفت نزدیک تختش
سلام وعلیک کردن که مامانم گف
+بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمدچرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
محمد:
+تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان
رفتم جلو تر وگفتم
_ولی اینطوری بیشتر نگران شد
با تعجب نگام کرد
که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم
_سلام
محمد نگاهش رو برنداشت و گفت:
+سلام
مکث کرد و گفت:
+ به ریحانه که نگفتید؟
_نگفتم ولی میخوام بگم
+میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن
برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا
من هم الان کاملا خوبم
از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم
حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود
دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم:
_ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است
مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران
محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت
فهمیدم قبول کرده حرفم رو
سرش رو اورد بالا و باشرمندگی رو به مامان گفت
+من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم
نگاهش رو چرخوندسمت من
نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند ترمیزد
گفت
+ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین ریحانه خیلی زحمت میده به شما
حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم
من رو شماخطاب کرده بود
شیرین ترین حسی بودکه تجربه کرده بودم
فقط تونستم لبخند بزنم
که ازچشم های مامانم دور نموند
نگاه محمد میخندید
میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم
وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند
و گفت
+میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟
سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم
چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم
که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم
مامان:
+فاطمه جون آقامحمدباشماست
حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم
نگاهم رو برگردوندم سمت محمدکه ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید
این بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه
گفت
+حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونیدراضیش کنید
آروم گفتم
_چشم
که دوباره لبخندزد
قندتودلم آب شد
مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد
ازفرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره
چندتا نفس عمیق کشیدم تاآروم شم
گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم
_ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو
چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم
به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودمشدم سریع نگاهش رو برداشت
دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم
دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام
همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد
دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه
تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت اصلا وجود من رو حس نمیکرد
اما الان حرف زد باهام وبهم گفت شما
آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم
مامان گفت
+ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید
ازیخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت
ادامه داد:
+نبایداینجوری بشینی
بالشش روپشت سرش درست کرد و گفت:
+اها درست شدحالا تکیه بده.
محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میکرد
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_نودو_یڪ
مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت:
+تو جای پسر منی .بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی در بیاد
محمد لبخندی زد و چیزی نگفت
مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون
دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو.غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم
و گفتم خداحافظ
از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم
همین
نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر
قدم های محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم ب عقب
نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه.
برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت
از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلممیخواست گریه کنم
حواسم و جمع میکردماینطوری بود
جمع نمیکردم چی میشد
برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده .
بغض کرده بودم
چرا امید داشتم؟محمد مگه مغز خر خورده بود بیاد ادم بی دست و پایی مثل منو بگیره؟
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم.
داشتم از اتاق بیرون میرفتم که باصدای محمد ایستادم:
+بازم ممنونم ازتون
برگشتم و با همون لحن بغض آلودم گفتم:
_خواهش میکنم
از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدی
محمد:
تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم
درد خیلی شدیدی داشتم.
همه ی بند بند وجودم دردآلود بود.
حتی موقع نفس کشیدن،غذا خوردن؛خندیدن ....
لیاقت ک نداشتم واسه شهادت
ولی خب ....
خواستم سینمو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد.
صورتم جمع شده بود از درد.
تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد.
دقت کردم ببینم چی میگن که یهو ی صدای آشنا گفت:
+عه آره اینجاست. بچه ها بریم تو
جملش تموم نشد که طاها اومد تو و
پشت سرش بقیه بچه ها هم حمله ور شدن.
حامد؛مهدی؛حسام؛امیرماهان،محمدحسین و کاوه.....
تقریبا شیش هفت نفری بودن.
حسام اومد نزدیکم و :
+عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟
چیشدی تو پسر؟؟؟
یه لبخند کمرنگ و بی جون نشست رو لبم.
دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکمو سلام و احوال پرسی کردن.
کمپوتا و آبمیوه های تو دستشونو دادن به طاها.
طاها هم همه رو چپوند تو یخچال.
بچه ها حرف میزدن و میخندیدن.
تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت.
داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو محسن وارد شد!
با دیدن قیافه ی کج و کولش لبخند زدم و اروم گفتم:
+چیه؟کشتیات غرق شده؟
شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم
دم گوشم گفت:
+محمد اقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا
_کدوم؟
+همون دیگه
با تعجب گفتم
_چرا؟
+من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرتو میگرفتن
بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه ک از محمدخبر میخای
داد زد گف ریحانه منو فرستاده
چیکارش کنم؟
بگم بیاد تو؟
ترجیح دادم عادی تر از قبل برخورد کنم.
خودمو جمع و جور کردم
تعجبه رو صورتمو محو کردم و جاشو به یه لبخند دادم و گفتم
_ایرادی نداره نترس حالا.
تنهاس؟
+نه با مامانشه.
_خب بگو بیان تو زشته دیگه!
+ولی حاجی....
_ولی نداره ک دوست ابجیمه.
حالا هم چیزی نشده که.
ما میتونیم راهشون ندیم؟
فقط محسن جان
+جانم داداش
_این بالش زیر سرم رو یخورده بیار بالا تر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم.
+چشم.
بالش رو جابه جا کرد و رفت سمت در.
بقیه بچه ها هم تو حال و هوای خودشون بودن
حرف میزدن و میخندیدن.
به سختی خودمو کشیدم بالاتر .
درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم.
برا همین خیلی اذیت میشدم.
تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد.
پشت سرشم خودش.
خو پس خوبه!زیادی هم بد نشد!
با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده
بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو.
نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون.
خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم.
با صورت جمع شدم اروم زمزمه کردم:
_چه خبرتونه؟
با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن.
یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم و با بدرقه ی محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق.
جمعیت کم شده بود.
حالا فاطمه رو میدیدم.
چشم هاشو بسته بود و نفس عمیق میکشید.
مامانش نزدیک تخت شد.
محسن از رو صندلی ای که نشسته بود ما رو می پایید و همینجور حرص میخورد
از رفتارش خندم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد:
+بازم که خاهرِ بیچارت رو نگران کردی اقا محمد؟
چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟
آب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم
_تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون....
میفهمید یه چیزی شده نگران میشد.
الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه...
یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم....
سرفم گرفت.
نمیتونستم سرفه کنم
حالم بدتر از قبل شد.
چشامو بستم و اروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلـه🌺
#قسمت_نودو_سه
_میخام برم بیرون
+کجای بیرون؟
تو الان باید استراحت کنی
_پوسیدم تو خونه.
میخوام برم دریا
+عهههه دریا چراا؟
_چقدز سوال میپرسی تو؟
ول کن دیگه
+پررو شدیا. اخه منم میخواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم.
چشامو ریز کردم و بهش خیره شدم
_تو با کی میخای بری دریا؟
ن ب من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟
+ایناها . بعد ب من میگه چقدر سوال میپرسی.
تولد فاطمس خب.
فکر کنم یادش رفته. به زور الان ازش وقت گرفتم باهم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم
خانم دکتره دیگه.
وقت نداره.
_حالا چی گرفتی براش؟
من و من کرد و
+راسش شعر زیاد دوس داره.
خیلی دوس داره ها!
یه کتاب شعر نو گرفتم.
_خب خوبه.افرین.
+داداش!
_بله؟
+یه کاری بگم میکنی؟
_بستگی داره حالا بگو
+میخوام واسم اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایه ها
_من بنویسم؟خب خودت بنویس
+اخه خط تو قشنگ تره.
_باشه.
فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه.
اون روهم بیار
یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال.
کتاب رو اورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشت و اومد سمتم.
رو زمین نشستم
کتاب رو ورق زدم و صفحه اولش رو باز کردم.
یه خورده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه.
در روان نویسو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد .
با خط نستعلیق که قبلا ها خیلی تمرین میکردم تو تنهایی نوشتم
("تقدیم به جآنِ جآنان
فاطمه ی عزیز تر از جان")
از نوشتم خندم گرفت و با هیجان بهش خیره شدم.
یخورده صبر کردم تا خشک شه.
بعداز چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش میکرد.
کتاب رو دادم دستش و با شیطنت گفتم:
_بفرمایید.
چادرش رو سر کرد
چند دیقه بعد آژانسی ک بهش زنگ زده بودیم اومد
رفتم طرف سنگچین ها
جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوت تر بود
رو نیمکت نشستم
ریحانه رفت سمت دیگه
نسیمی که به صورتم میخورد حالم رو عوض کرده بود
نمیدونم چقدر گذشت و چند دیقه به دریا خیره موندم که با صدای ریحانه برگشتم به سمت راستم و نگاه کردم
داشتن با خنده میومدن سمت من
نزدیک که شدن پاشدم و سلام کردم
فاطمه جوابم رو داد
نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم:
_تولدتون مبارک
با خجالت یه لبخندی زد و گفت:
+ممنونم
نشستیم
ریحانه بینمون نشست
اروم در گوشش گفتم :
_چیشد؟
ریحانه:
+روح الله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم
_یعنی چی .عروسای دیگش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟
ریحانه:
+نگو اینجوری .اشکالی نداره .مامانش مریضه دیگه بیچاره . وظیفه امه کمک کنم
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم
فاطمه گوشیش و در اورد و گفت:
_ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم
ریحانه:
+بااش
داشتن سلفی میگرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه
گوشی ریحانه زنگ خورد
فاطمه رو بوسید و ازمون خداحافظی کرد
من مونده بودم وفاطمه
به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم
دیگه کم کم باید میرفتم.
زیر چشمی نگاهم به فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق میزد
چرا نرفته بود؟
از جام بلند شدم
میخواستم بگم اگه میخواد برگرده میتونه با ما بیاد ولی نمیدونستم چجوری جمله ام رو بگم
اگه میدونستم هم روم نمیشد بگم
بیخیال شدم و فقط گفتم :
_خداحافظ
منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بودو جوابم رو نداد
به غرورم برخورده بود
ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم
حس خیلی بدی بهم دست داده بود
برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجه ام جلب شدو ایستادم
+زندگي حس غريبي است
که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار مي رقصند
(قطعا بلند خوندش نمیتونست بی علت باشه بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد):
_من در کنار تو به آرامش مي رسم
و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم
دوستت دارم
با همه هستي خود،
اي همه هستي من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را!
دلم میخواست به خودم بگیرم
ولی واقعا مخاطبش من بودم؟
فاطمه دوستم داشت؟
بعد از مکث چند لحظه ایش گفت :
+خداحافظ
مطمئن نبودم از حسش
ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم و دور شدم
_
فاطمه:
لباسام رو عوض کردم و رو تختم نشستم
داشتم به کاری ک کردم فکر میکردم
با اینکه میترسیدم همچیو خراب کرده باشم ولی پشیمون نبودم
باید شانسم رو امتحان میکردم
باید یه جوری میفهمید دوستش دارم
خسته شدم بس که نشستم تو خونه و به درو دیوار زل زدم تا یه معجزه ای بشه
گوشیم رو گرفتم
یه آهنگ پلی کردم
و کتاب شعری که از ریحانه کادو گرفته بودم رو باز کردم.
رسیدم به همون شعری که خوندم
ناخوداگاه دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم:
_واایییی
از ذوق اشکم در اومده بود
مامانم اومد در اتاق و باز کرد با ترس گفت:
+چیشد؟
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_نودو_دو
فاطمه اومد نزدیکتر
با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم نگاه کردو
+ولی اینطور بیشتر نگران شد
با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد.
یه خورره مکث کرد و گف
+سلام
چشم ازش برنداشتم و گفتم
_سلام به ریحانه که نگفتید؟
دقیق شدو گفت:
+نگفتم.ولی میخوام بگم
_میشه لطف کنید نگیدبهش؟
خواهش میکنم
شوهرش هم درس داره هم کار...
برادرم هم نمیتونه ....
خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم.
بعد از ی خورده مکث گف
_ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش.
اون به شما خیلی وابستس
با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم.
رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود.
دوباره صورتم جمع شد.
گفتم:
_من شرمندم واقعا
باعث زحمت شماهم شدم
دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد
خیلی سخت گفتم:
_ممنون از لطفی که به خواهرم دارین ....
نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم
بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد.
مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم
قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت.
با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد.
تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن .
جواب سوال های مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده
مامان فاطمه بود
عجیب بود واسم که گف:
+نباید اینجوری بشینی
تکیه بده انقد سخت نگیر.
جلوم یه لیوان گرفت
سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم
یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم.
چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود.
مامانش خندید و گف:
+تو جای پسر منی .
دیگه نفهمیدم حرفاشو.
فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد...
مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون.
منم جوابش رو دادم
فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم.
انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید .
از کارای عجله ایش خندم میگرفت.
به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم
فقط از کارش خندم گرفته بود.
سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه...
چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون ک گفتم:
_بازم ممنونم ازتون.
یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون.
حس بهتری داشتم.
شاید یه حس بهتر از بهتر.
درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید.
ابروهام تو هم گره خورد و گفتم
_اه.
محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم.
+چطور خوب شدی باهاش؟
_رفتارم ک تغییری نکرده که.
+چرا کرده خودت متوجه نیستی
راست میگفت.
رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود.
ولی باز هم با این وجود انکارش کردم وبرای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم :
_نه فکر میکنی!
اینجوری نیست.
فقط یه ذره حالم خوب نیست.
محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره.
محسن شونشو انداخت بالا و گفت:
+ان شالله .
این رو گفت و از اتاق رفت بیرون.
نمیدونستم چم شده بود.
ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت.
___
از بیمارستان مرخص شده بودم.
محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم.
یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم .
دردام خیلی کمتر شده بود.
منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم.
زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن
بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود.
ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم.
ی دلیل موجه.
رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردم و ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم.
خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن ...
خودم هم دیگه توان بدنیم
.
نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت.
کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم.
با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم.
شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم.
با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم.
داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق.
+عه داداش کجا به سلامتی؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_نودو_چهار
پریدم بغلش و به خودم فشارش دادم
با بهت به کار های عجیبم نگاه میکرد
+فاطمه چیشده؟؟؟
_وایییی هیچی مامان هیچی
بوسش کردم و هلش دادم بیرون
در اتاقم رو هم بستم
دوباره رفتم سر گوشیم
بیشتر از ۱۰ بار خوندم اون شعرو
(زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار مي رقصند
من در کنار تو به آرامش مي رسم
و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم
دوستت دارم،
با همه هستي خود ، اي همه هستي من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را )
از تصور اینکه حتی یخورده ازم خوشش اومده باشه گریم گرفت
وایی خدا یعنی ممکنه ؟
رفتم سراغ کتابام
همه کلمه های کتاب رو محمد میدیدم
هرکاری کردم نتونسم واسه فردا درس بخونم
انقدرم حالم خوب بود هیچ استرسی نداشتم
از همین الان دلم براش تنگ شده بود دیگه کی میتونستم ببینمش؟
مامان و بابام عجیب نگام میکردن.لبخندی که یه لحظه از لبام کنار نمیرفت براشون سوال برانگیز بود
احساس کردم مامانم دستم رو خونده
مخصوصا با اون جیغی که کشیدم و نگاه های ضایعم به محمد تو بیمارستان.
ترجیح دادم برای فرار از نگاهشون برگردم تو اتاقم
برای صدمین بار شعره رو خوندم و لبخندم غلیظ تر شد
مامانم اومد تو اتاق
کتاب رو گذاشتم پایین و نگاهش کردم :
نشست رو صندلی جلوی تختم
نگاه نافذش رو به چشم هام دوخت و گفت:
+فاطمه من فقط برای تو یه مادرم؟
با ذوق جواب دادم:
_نه .شما عشق منی!
+دارم جدی میگما
_خو منم جدی گفتم قربونت برم.شماهم برام مادری هم خواهر هم رفیق هم همه ی وجودم
+خب پس به رفیقت بگو چیزی و که داری ازش پنهون میکنی
سرم رو انداختم پایین
نمیدونستم گفتنش به مادرم درسته یا نه
ولی اگه بهش میگفتم مطمئنا کمکم میکرد
تو فکر بودم که یکدفعه گفت:
+فاطمه لبخندات خیلی برام آشناست .خیلی وقته منتظرم بهم بگی
فقط نگاش کردم که ادامه داد:
+میدونی بچه ها برا مادرشون مثه یه دفتر، بازن؟
خیلی راحت میتونم بخونمت
با خجالت نگاهش کردم که گفت:
+اونم دوستت داره ؟
نگاهم دوباره رنگ نگرانی گرفت و با ترس گفتم:
_نمیدونم مامان
اومد نشست کنارم رو تخت
دستم رو گرفت
به شونش تکیه دادم و از تمام نگرانی هام براش گفتم
از تمام چیزهایی که مثل خوره افتاده بود به جونم ...
گریه ام گرفت
اشکامو پاک کرد و گفت :
+آدمی که انتحاب کردی خیلی درسته
ولی فاطمه
مسیر سختی پیش روته آماده ای براش؟عشق امتحان سختیه.
چیزی نگفتم ودوباره بهش تکیه کردم
مامانم درست میگفت.
راه پیش روم خیلی سخت بود....
خیلی سخت تر از چیزی که فکرش رو میکردم.
_
محمد:
دکمه های پیرهن سورمه ایم رو بستم.
یه کت تک همرنگش برداشتم و پوشیدم.
کمربند شلوارم رو هم سفت کردم و جلوی آینه به خودم خیره شدم.
سشوار و از تو کشو در اوردم و مشغول حالت دادن به موهای پر پشتم شدم.
کارم که تموم شد رفتم پیش روح الله که آماده تو هال نشسته بود.
منتظر ریحانه بودیم تا حاضر شه و بریم تالار
از صبح که با محسن اینور و اونور رفته بودیم خسته شدم.
کنار روح الله نشستم از تو جیبم پاکت و در اوردم و
_میگم روحی
+بله
_چقد باید کادو بدیم؟
+نمیدونم والله.
دوتا تراول از تو جیب شلوارم در اوردم و گذاشتم تو پاکت که ریحانه با کفشای پاشنه دار تو دستش اومد.
+بریم داداش
روحی پاشو.
از خونه رفتیم بیرون.
تو ماشین من نشستیم و قرار شد روح الله رانندگی کنه.
_
رسیدیم دم تالار ریحانه روشو با چادر گرفت و رفت سمت زنونه.
من و روح الله هم تو حیاط با بقیه بچه ها ایستاده بودیم تا محسن برسه.
تلفنم زنگ خورد.
محسن بود.
با اشتیاق جواب دادم و
_بح بح ماه داماد!!!
کجایی تو پسر؟
+سلام داداش.
هیچی نزدیک تالاریم.
همه چی راست و ریسه؟
_بله خیالت راحت داداش.
خندیدو:
+مخلصم داداش.ایشالله عروسی تو جبران کنم
تو دلم یه پوزخند زدم و گفتم
_ان شالله.
بعدش هم تماس رو قطع کردیم.
نزدیک تموم شدن مراسم بود
شام رو خورده بودیم و بچه هادور هم میخندیدن.
تو حیاط تالار منتظر ریحانه بودیم.
محسن خوشحال تر از همیشه بود.
خدا رو شکر که سرو سامون گرفت و با یه خانم همه چی تموم ازدواج کرد.
یه آه از ته دلم کشیدم که باعث شد روح الله بگه:
_چیه؟حسودی میکنی؟
انقد حسودی کن تا بمیری پیرمرد پرحاشیه.
در جوابش فقط یه لبخند زدم.
بدبخت راستم میگفت.
واقعا چی میتونستم جوابشو بدم.
حرف حق تلخه دیگه
واقعا دیگه پیر شده بودم.
اخرین دوست مجردم هم ازدواج کرده بود
فقط خودم موندم و خودم.
خدایی راست میگن که تا خودت نخوای هیچی جور نمیشه...
ولی خب من که خواستم چند بار...
شاید خدا نخواسته
قسمت نبوده.
__
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_دآل💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢↶ آمرزش گسترده الهی
در شب آخر مـ🌙ـاه رمضان
⬅️ پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
【إِنَّ للهِ تَعَالَى فِی آخِرِ كُلِّ يَوْمٍ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ عِنْدَ الْإِفْطَارِ أَلْفَ أَلْفِ عَتِيقٍ مِنَ النَّارِ فَإِذَا كَانَتْ لَيْلَةُ الْجُمُعَةِ وَ يَوْمُ الْجُمُعَةِ أَعْتَقَ فِی كُلِّ سَاعَةٍ مِنْهَا أَلْفَ أَلْفِ عَتِيقٍ مِنَ النَّارِ وَ كُلُّهُمْ قَدِ اسْتَوْجَبَ الْعَذَابَ فَإِذَا كَانَ فِی آخِرِ يَوْمٍ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ أَعْتَقَ فِی ذَلِکَ الْيَوْمِ بِعَدَدِ مَا أَعْتَقَ مِنْ أَوَّلِ الشَّهْرِ إِلَى آخِرِه】
خداوند در پايان هر روز از ماه رمضان
به هنگام افطار یک میلیون بنده را
از آتش آزاد میكند
و چون شب جمعه و روز جمعه شود
در هر ساعتى از آن یک میلیون نفر را
از آتش آزاد میسازد كه همگى
مستحقّ عذاب میباشند
و چون روز آخر ماه رمضان فرا رسد
خداوند در آن روز به تعداد افرادى كه
از اول تا آخر آن ماه آزاد ساخته
آزاد مینمايد
↲فضائل الأشهر الثلاثة، صفحه۱۲۶،۱۲۷
✧✾════✾✰✾════✾✧
⬅️ حضرت باقر علیهالسلام فرمود:
【إنَّ لِلهِ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى مَلَائِكَةً مُوَكَّلِينَ بِالصَّائِمِينَ يَسْتَغْفِرُونَ لَهُمْ فِی كُلِّ يَوْمٍ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ إلَى آخِرِهِ وَ يُنَادُونَ الصَّائِمِينَ كُلَّ لَيْلَةٍ عِنْدَ إفْطَارِهِمْ: «أَبْشِرُوا عِبَادَ اللهِ فَقَدْ جُعْتُمْ قَلِيلًا وَ سَتَشْبَعُونَ كَثِيراً بُورِكْتُمْ وَ بُورِكَ فِيكُمْ» حَتَّى إذَا كَانَ آخِرُ لَيْلَةٍ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ نَادَوْهُمْ: «أَبْشِرُوا عِبَادَ اللهِ فَقَدْ غَفَرَ اللهُ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ قَبِلَ تَوْبَتَكُمْ فَانْظُرُوا كَيْفَ تَكُونُونَ فِيمَا تَسْتَأْنِفُونَ】
همانا خداوند تبارک و تعالی ملائکهای
دارد که بر روزه داران موکل شدهاند
این ملائکه در هر روز از ماه رمضان
تا آخرش برای روزه داران استغفار میکنند
این ملائکه هر شب هنگام افطار
روزه داران را ندا میکنند
بر شما بندگان الهی بشارت باد
کمی گرسنگی کشیدید و به زودی به مقدار
زیاد سیر خواهید شد با برکت شدید
و به شما خیر و افزونی داده شده است
تا آنکه شب آخر ماه رمضان فرا میرسد
در این شب این ملائکه ندا میکنند
بر شما بندگان الهی بشارت باد
به تحقیق خداوند گناهان شما را آمرزید
و توبه شما را قبول کرد
پس بنگرید که در آنچه میخواهید
آغاز نمائید چگونه خواهید بود
↲بحارالانوار، جلو۹۶، صفحه۳۶۱
✧✾════✾✰✾════✾✧
⬅️ جابر بن عبدالله انصاری از
رسول خدا ﷺ نقل میکند که فرمود:
【أُعْطِيَتْ أُمَّتِی فِی شَهْرِ رَمَضَانَ خَمْساً لَمْ يُعْطَهُنَّ أُمَّةُ نَبِیِّ قَبْلِی وَ أَمَّا الْخَامِسَةُ فَإذَا كَانَ آخِرُ لَيْلَةٍ غَفَرَ لَهُمْ جَمِيعاً أَلَمْ تَرَ إلَى الْعُمَّالِ إذَا فَرَغُوا مِنْ أَعْمَالِهِمْ وُفُّوا】
در مورد ماه رمضان به امت من
پنج چیز عطا شده است که به هیچ امتی
در قبل از من اعطا نشده است
مورد پنجم آن است که وقتی شب
آخر ماه رمضان فرا میرسد
خداوند گناهان همه ایشان را میآمرزد
آیا نمیبینید که وقتی کارگرانی از کار فارغ
میشوند چگونه دستمزد آنها به طور کامل پرداخت میشود؟!
↲بحارالانوار جلد۹۶، صفحه۳۶۵
✍به نقل از خصال
✧✾════✾✰✾════✾✧
⬅️ حضرت صادق علیهالسلام از
رسول خدا ﷺ نقل میکند که فرمود:
【سُمِّیَ شَهْرُ رَمَضَانَ شَهْرَ الْعِتْقِ لِأَنَّ لِلهِ فِی كُلِّ يَوْمٍ وَ لَيْلَةٍ سِتَّمِائَةِ عَتِيقٍ وَ فِی آخِرِهِ مِثْلَ مَا أَعْتَقَ فِيمَا مَضَى】
ماه رمضان را ماه عِتق نیز نامیدهاند
زیرا خداوند در هر روز و هر شب
ششصد بنده را از آتش جهنم آزاد میکند
و در آخر ماه به تعدادی که در گذشته
آزاد نموده است آزاد مینماید
↲بحارالانوار جلد۹۶، صفحه۳۸۱
✍به نقل از کتاب حسین بن سعید
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سرزنش ممنوع
🌼استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید ویژه وداع با ماه رمضان
💢 آداب وداع با ماه رمضان
🎙 حجتالاسلام استاد رفیعی
رمضان
ماه_رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پوتین رییس جمهور روسیه چی گفته که آقای ولایتی ناراحت شده
برسه به گوش همه ی در خواب مانده ها
#نشر_خوبی_ها
#جهاد_تبیین
#بصیرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نمازی برای شغل دار شدن ، خانه دارشدن ، ازدواج فرزندان ، و هر حاجتی که انسان داشته باشید، این نماز را بخوانید(نمازی که اجازه آن از #امام_زمان(علیه السلام)گرفته شد.
🎙حجت الاسلام دکتر رفیعی
2_5334599159750076128.mp3
17.34M
#تلنگری #وداع_با_رمضان ۱
#آقا_مجتبی_تهرانی
#استاد_شجاعی
دارند درها را میبندند،
و ما از کسانی نبودیم که حق این ماه را بجا آوردند.
✘ چگونه در همین فرصت باقیمانده،
میتوانیم تمام خیرات رمضان را جذب کنیم؟
🔺مشکل دقیقا خود رئیسی است!
🔹مقصر همه مشکلات شخص رئیس جمهور است و شرایط نباید طوری پیش برود که در دوره دوم نیز او را بر مسند قدرت ببینیم. این وجیزه را نه برای براندازان و غرب پرستها، که برای دوستان جریان انقلابی مینویسم و تقاضا دارم این بار با دقت بیشتری عملکرد رئیس جمهور را مورد ارزیابی قرار دهند.
🔹بله! همه قبول داریم رئیسی کشور را در یک وضعیت سخت، و در حالی که شرایطش در اکثر حوزه ها به ویرانه شباهت داشت تحویل گرفت؛ اقتصاد به شدت راکد و متورم، خزانه نه تنها خالی که حتی منفی، بیکاری در اوج، ترمز تولید کشیده، کارخانه ها تعطیل، تولید برق اسفبار، تامین آب مصیبت، کوتاهی در تهیه واکسن، مرگ روزانه ۷۰۰ نفر انسانِ ایرانیِ بیگناه، مردم تحت فشارهای شدید روحی، تحقیر صف های سبد کالا، فاجعه بورس، عدم توسعه زیرساخت های مخابراتی و اینترنت، انحلال شرکت ذخیره گاز، هزار درد و بلای دیگر و سمی تر از همه اینها خنده های حسن روحانی که انصافا نمکی بر زخم های ملت بود، خصوصا آنگاه که گفت خودم جمعه متوجه شدم؛ یا آن وقت که در پاسخ به خبرنگار اظهار کرد عیدی من به مردم این است که آنها کمک کنند ما به اهدافمان برسیم!
نمیدانم به هدفش رسید یا نرسید، لیکن مقصر تمام مشکلات امروز مملکت ما رئیسی است که علیرغم افزایش تولید و فروش نفت، پر کردن خزانه، پرداخت به موقع حقوق کارمندان و کارگران، پرداخت ماهانه بیش از ۱۲ هزار میلیارد تومان بدهی های روحانی ساز، فعال کردن ظرفیت های ریلی و جاده ای در کریدور شمال-جنوب، پیوستن به شانگهای، ارتقای سطح مناسبات با همسایگان، تامین و ذخیره اقلام اساسیِ مورد نیاز مردم، کاهش تورم، رشد اقتصاد کشور به گواه صندوق بین المللی پول، افزایش تولید، افزایش اشتغال و غیره هنوز نتوانسته مردم را راضی کند!
🔹دوستان! همه اینها بهانه است، مشکل رئیسی بسیار بزرگتر از این سیاهه ای است که اینجا نوشته ام! رئیسی نباید باشد چون فراتر از مسائل داخلی چنگ بر صورت آمریکا و غرب در خارج انداخته است؛ موفقیت های اخیر، قدرت سازی ایران در منطقه، دیپلماسی موفق در آسیای غربی و شرقی که تمام بازیهای غرب را بر هم زده، همه مدیون پشتیبانی دولت سیزدهم از بازوان پر قدرت مقاومت و ایجاد هماهنگی میان دیپلماسی و میدان است!
🔹حمله به رئیسی بیشتر هم خواهد شد، این را مطمئن باشید! ایران در تمام هشت سالی که روحانی دولت را در اختیار داشت به مثابه هواپیمایی بود که یک موتورش را از دست داده بود، و تنها با موتور میدان توانست فرودی به سلامت داشته باشد. امروز موتور دیپلماسی هم تعمیر شده و طیاره ایرانی پس از رفع نقایص فنی مجددا به پرواز درآمده است.
🔹خیلی خوب است دوستداران انقلاب از این زاویه به شرایط جمهوری اسلامی نگاه کنند و بدانند دولت رئیسی موتور محرک و تسهیل کننده امورات مقاومت در منطقه است و همزمان با اقدامات اصلاحی اش در داخل [که ادعا نداریم همگی موفق بوده اند و قطعا نیاز به عزم بیشتری برای بهبود شرایط است]، یک جبهه مهم را در برابر استکبار جهانی یاری میکند. امروز اگر اسرائیل اینچنین وضعیتی دارد، آمریکا در منطقه تحت فشار است و شما مدافعین حرم و سربازان جبهه مقاومت از عراق تا سوریه و لبنان و فلسطین را عاملش میدانید، سید ابراهیم را پیش و بیش از همه ببینید و بدانید با امثال روحانی در راس دولت جمهوری اسلامی فتح قدس هرگز محقق نمیشود؛ رئیسی امروز، هم در داخل، و هم در خارج از مرزها پشتیبان و خادم این ملت است، و تلاش برای تخریب او امری طبیعی است. والسلام.
♨️ واقعیت ماجرای رفراندوم در جلسه رهبری و دانشجویان
صادق نیکو خبرنگار، روایت خود از ماجرای جنجالی شدن موضوع رفراندوم در دیدار رهبر انقلاب با دانشجویان را اینطور توضیح داده است:
🔻دیشب برای حاشیهنگاری دیدار دانشجویی رفته بودم. تا حوالی ساعت ۸ دسترسی به نت نداشتم و اصلا نفهمیدم کی و چطور فیلم رهبری در مورد رفراندوم حاشیهساز شده و چون داخل مراسم بودم اصلا باورم نمیشد چنین استنباطی شکل بگیره
🔻چون اولا ماجرای رفراندوم مسالهای بود که سخنرانها دو سه بار در موردش صحبت کردند و به روحانی کنایه زدند و کل حسینیه تشویقشان کرد
🔻رهبری درحال صحبت بود که یک نفر از وسط جمعیت داد زد آقا مسئولین به حرف مردم توجه نمیکنند. حرف رهبری قطع شد و صحبت ناخودآگاه به سمت رفراندوم رفت.
🔻رهبری توجه به حرف مردم را در تعیین منتخب مردم در صندوقهای رای میدانست. رسانهها برای روحانی تیتر زده بودند «تقدم همهپرسی بر انتخابات». اما رهبری انتخابات را روش بهتری برای رجوع به نظر مردم میدانست.
🔻مساله دوم این بود که رفراندوم نمیتواند راه حل همه مسائل باشد چون این مسائل نیاز به نظر کارشناسی دارد. اگر کارشناس مطلوبتان را از صندوق رای انتخاب کنید بهتر است تا مردم بدون تخصص و نگاه کارشناسی در مورد مسائل مهم مستقیما تصمیم بگیرند
🔻مساله سوم معطل کردن کشور برای همه پرسی بود. همه پرسیهایی که چندماه زمان میبرد و کشور باید هربار صرف هزینه و زمان کند تا در مورد مسائل مهم تصمیم بگیرد
🔻همه این دلایل منطقی به نظر میرسید. و حداقل برای حاضرین قانعکننده بود ولی خب انتشار یک فیلم بدون پس و پیش و البته نفس انتخاب این فیلم برای انتشار (به عنوان یکی از اولین محتواها) منجر به این حاشیه عجیب شد!
شیخ فرهاد و رکسانا گنجی.mp3
11.32M
🔴 آیا براندازان رفراندوم را قبول میکنند؟!
📛 مناظره با رکسانا گنجی دختر وزیر زمان پهلوی منوچهرگنجی
❌ چرا جمهوری اسلامی رفراندوم برگزار نمیکند؟!
✍️ شیخ فرهاد فتحی
♨️در جمهوری اسلامی چه رفراندوم هایی برگزار شده است؟
🔹انواع رفراندم را به ۳ دسته تقسیم کرد:
🔹 نوع اول؛ رفراندوم برای تعیین نوع حکومت. این نوع رفراندوم در سال ۵۷ در جمهوری اسلامی ایران برگزار شد و در هیچ جای دیگر از دنیا تاکنون برگزار نشده است. لازم به ذکر است که رفراندوم سال ۵۷، در حالت گذار قدرت برگزار شد. یعنی جمهوری اسلامی قبل از رسیدن به قدرت، این رفراندوم را برگزار کرد نه بعد از آن. زیرا هیچ حکومتی نیست که وقتی در قدرت است، خود را به رفراندم بگذارد و این کار به طور منطقی و عملی، محال است.
🔹 نوع دوم؛ رفراندوم برای قانون اساسی. در این رفراندوم قانون اساسی و اصلاحات آن به آراء عمومی گذاشته میشود که در جمهوری اسلامی ایران، یک بار سال ۵۸ خود قانون اساسی و یک بار سال ۶۸، اصلاحات آن به رفراندوم گذاشته شد.
🔹 نوع سوم؛ رفراندوم بر اساس قانون اساسی:
این نوع رفراندوم درون کشورها منطبق بر اصول قانون اساسی خاص هر کشور، برگزار میشود. طبق اصل ۵۹ قانون اساسی، «در مسائل بسیار مهم اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، ممکن است اعمال قوه مقننه از راه همه پرسی و مراجعه مستقیم به آراء مردم صورت گیرد. درخواست مراجعه به آراء عمومی باید به تصویب دو سوم مجموع نمایندگان مجلس برسد.» بر اساس ماده ۳۶ این اصل، روند و شرایط برگزاری رفراندوم مشخص شده است. طبق این ماده، «رفراندوم با پیشنهاد رئیس جمهور یا صد نفر از نمایندگان مجلس و با تصویب دو سوم نمایندگان، قابل برگزاری است.» حسن روحانی هم در دوران ریاست جمهوری و هم در روزهای اخیر، مسئله رفراندوم را مطرح کرده است. سوال این است که چرا در طول ۸ سالی که رئیس جمهور بود، حتی یک بارهم درخواست رفراندوم را به طور رسمی ارائه نداده است؟ چرا فقط آن را در تریبون اعلام کرده و صرفا مانور سیاسی داده است؟
🔹 نکته دیگر این است که رفراندوم در مواردی قابل برگزاری است که خلاف قانون اساسی نباشد. مثلا اگر بخواهیم در موضوع حجاب رفراندوم برگزار کنیم، جدای از آنکه رای بیاورد یا نه، این کار خلاف قانون اساسی است. زیرا طبق اصل چهارم قانون اساسی «کلیه قوانین و مقررات مدنی، جزائی، مالی، اقتصادی، اداری، فرهنگی، نظامی، سیاسی و غیر اینها، باید براساس موازین اسلامی باشد. این اصل بر اطلاق یا عموم همه اصول قانون اساسی و قوانین و مقررات دیگر حاکم است». اگر قرار باشد قانون اساسی رعایت نشود، دیگر سنگ روی سنگ بند نیست و جامعه مدنی تبدیل به قانون جنگل میشود!
🔹 نکته دیگر این است که اگر قرار باشد برای تمام مسائل، رفراندوم برگزار شود؛ پس تکلیف قوانین چه میشود؟ نقش پارلمان در تصمیم گیری کجای کار است؟ رئیس جمهور چه نقشی دارد؟ مگر میشود برای هر موضوعی به آراء عمومی مراجعه کرد؟ در این صورت یک کشوری خواهیم بود که هر روز فقط انتخابات برگزار میکنیم و اصلا فرصت به اجرا نمیرسد. چه کسی پاسخگوی دو قطبیهای شدید بر اثر هر رفراندوم است؟ نکته مهمتر اینکه حد رفراندومها کجاست؟ چه کسی قرار است تعیین کند که تا کجا رفراندوم برگزار کنیم؟ چه تضمینی است که امروز یک رفراندوم برگزار شود و فردا دوباره خلاف آن از سوی عدهای دیگر درخواست نشود؟ در کجای دنیا کدام کشور اینگونه اداره میشود
💠 امام صادق علیه السلام:
🔸 «كسى كه دوست دارد بداند نمازش قبول شده يا نه؟ بايد ببيند آيا نمازش او را از زشتىها و ناپاكىها دور كرده است يا خير؟ به همان اندازه كه دور كرده، قبول شده است»
🌷 #اللَّهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ
کار خدا را با بنده قیاس نکن!.mp3
960.5K
▫️ کار خدا را با بنده قیاس نکن!
👤 مرحوم استاد فاطمی نیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 وداع با ماه مبارک #رمضان
🔸 فرازهایی از دعای وداع پر از حسرت و اندوه امام سجّاد (علیه السلام) با ماه مبارک رمضان