امام_زمان_مناجات
بيا كه آتش خيمه هنوز شعله ور است
بيا كه شام غريبان، هنوز بي سحر است
بيا كه زينب و هشتاد و چار غمديده
اسير در دل صحرا هنوز دربدر است
هنوز ميچكد از تيغ، خون تازه، بيا
كه در برابر زينب به نوك نيزه سر است
هنوز دست رباب از تكان نيوفتاده
به ياد طفل خيالي هنوز نوحه گر است
بيا عزيز دلم، يوسف سفر كرده
بيا كه چشم به راه تو حضرت قمر است
هنوز منتظر وعده ي عمو هستند
بيا كه طفل رباب از بقيه تشنه تر است
بيا كه در شب تاريك و ظلمت صحرا
رقيه ي به زمين خورده دست بر كمر است
بدون تو نشود درد ها دوا آقا
بيا كه درد دل از اين شماره بيشتر است
.
کربلای معلی.mp3
8.76M
🔘 کربلای معلی
🎧 مناسب گوش دادن در مسیر زیارت اربعین
🎤 سخنرانی و مداحی
🏷 #امام_حسین علیه السلام #اربعین #کربلا
✴️ پنجشنبه 👈 18مرداد/ اسد 1403
👈 3 صفر 1446👈 8 اوت 2024
🕋 مناسب های دینی و اسلامی.
🎇 امور دینی و اسلامی.
📛 برای ازدواج و امور شراکتی خوب نیست.
🤒 مریض امروز زود خوب می شود.
👶 مناسب زایمان و نوزاد عمرش طولانی است.
🔭احکام نجوم.
🌗 امروز تا ساعت 1ظهر قمر در برج سنبله است و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است.
✳️امور آموزشی و امور زراعی و تجاری.
✳️ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️ و ارسال جنس نیک است.
🟣کتابت ادعیه و احراز و نماز و بستن حرز خوب نیست.
👩❤️👩مباشرت امروز (روز پنجشنبه)
مباشرت هنگام زوال ظهر برای سلامتی مفید است و فرزندش عاقل و سیاستمدار خواهد شد . ان شاءالله.
💑مباشرت امشب: (شبِ جمعه) ، فرزند پس از فضیلت نماز عشاء امید است از اصحاب امام عصر گردد.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت :
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)
در این روز ماه قمری ، باعث طول عمر خواهد شد.
💉💉حجامت فصد خون دادن.
#خون_دادن یا #حجامت و فصد باعث ضعف مغز می شود.
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد .
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
.
🟦 با این دعا روز خود را شروع کنید
بِسْمِٱللّٰهِٱلرَّحْمٰنِٱلرَّحیٖمِ
💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ
اِنّـیٖ اَسْـئَـلُکَ
🔹یـٰا قَـریٖـبَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا رَبَّ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹یـٰا اِلـٰهَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸عَـجّـِلِ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹سَـهّـِلِ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا فَـتّـٰاحَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹یـٰا مِـفْـتـٰاحَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا فـٰارِجَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹یـٰا صـٰانِـعَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا غـٰافِـرَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹یـٰا رٰازِقَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا خـٰالِـقَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔹یـٰا صـٰابِـرَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
🔸یـٰا سـٰاتِـرَ
ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ
✨وَٱجْـعَـلْ لَـنـٰا مِـن اُمُـورِنـٰا فَـرَجـََٱ وَ مَـخْــرَجـََٱ ایّٖـٰاکَ نَـعـبُـدُ وَ ایّٖـٰاکَ نَـسْـتَـعـیٖـنَ بِـرَحْـمَـتِـک یـٰا اَرْحَـمَ ٱݪــرّٰاحِـمـیٖـنَ.✨
قلب سالم 6.mp3
12.34M
#قلب سالم ۶
قسمت : ششم 🍃
موضوع : دل سخت 🌾
استاد :« حاجیه خانم رستمی فر»
قلب سالم7.mp3
19.46M
#قلب سالم ۷
قسمت : هفتم 🌱
موضوع : اولین فرمول🌾
استاد : «حاجیه خانم رستمی فر»
قلب سالم۸.mp3
19.5M
#قلب سالم ۸
قسمت : هشتم 🌱
موضوع : چگونه شاد و آرام شویم 🌾
استاد : «حاجیه خانم رستمی فر»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ صوت منتشر شده از #اسماعیل_هنیه:
"ممکن است من هم روزی شهید شوم اما شما باید راه را محکم ادامه داده و تردید نکنید، خون ما فدای مسجد الاقصی"
#شهید_اسماعیل_هنیه #خونخواهی_هنیه_عزیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مبینا نعمتزاده پس از کسب مدال #برنز #المپیک: با امام زمان عهد کرده بودم مدال بگیرم مدالم را تقدیم مردم ایران و آقا #امام_زمان کنم
🔹 مبینا نعمتزاده میتواند خادم آستان مقدس جمکران شود
مرکز رسانه و ارتباطات آستان مقدس مسجد جمکران از پیشنهاد اهدای نشان خادم افتخاری به مبینا نعمت زاده خبر داد.
حجت الاسلام سید علی اکبر اجاقنژاد تولیت آستان مقدس مسجد #جمکران ضمن تبریک به خانم مبینا نعمتزاده بابت کسب مدال با ارزش برنز المپیک، اظهارات این ورزشکار در باب تقدیم مدال #المپیک به #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را قابل تقدیر و شایسته اهدای نشان خادم افتخاری این مکان مقدس به ایشان دانست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رولت مرغ
سینه مرغ
زعفران دم کرده
فلفل سیاه،نمک🧂
کره🧈
زرشک
خلال پسته
پیاز🧅
رب🥫
زردچوبه
آب
#رولت_مرغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخت نان با قابلمه روحی
نان جعفری
شیر🥛
خمیر مایه
شکر🍚
نمک🧂
ماست🥣
روغن
آرد🥡
پوره سیر🧄
جعفری خردشده
#نان
#نان_جعفری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلوا
شکر🍚
آب🍶
پودر هل
کره🧈
روغن
ارد🥡
ارده
#حلوا
#احسن_القصص
🌱حکایت خشت های طلا
#طمع
عيسی بن مريم عليه السلام دنبال حاجتی می رفت. سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است. عيسی عليه السلام به اصحابش گفت: اين طلاها مردم را می كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
يكی از آنان گفت: ای روح الله! كار ضروری برايم پيش آمده، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهای طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند.
دو نفرشان به ديگری گفتند: اكنون گرسنه هستيم. تو برو بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم می كنيم. او هم رفت خوراكی خريد و در آن زهری ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها برای او بماند.
آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامی كه وی برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند. وقتی كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند. سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند.
حضرت عيسی عليه السلام هنگامی كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشت های طلا مرده اند. با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود: آيا نگفتم اين طلاها انسان را می كشند؟
📚 بحار ج 14، ص 280
⚫️⚫️⚫️⚫️
عینک سیاه
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از كلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت كه مسیر خلوت بود. اتوبوس كه راه افتاد نفسی تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد.
پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود كه فقط می توانست نیمرخش را ببیند كه داشت از پنجره بیرون را نگاه می كرد.
به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع كرد:
چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فك استخونی. سه تیغه هم كه كرده حتما ادوكلن خوشبویی هم زده... چقدر عینك آفتابی بهش میاد... یعنی داره به چی فكر می كنه؟
آدم كه اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فكر می كنه... آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (كمی احساس حسادت)...
می دونم پسر یه پولداره... با دوستهاش قرار میذاره كه با هم برن شام بیرون. كلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛ میرن پارتی، كافی شاپ، اسكی... چقدر خوشبخته!
یعنی خودش می دونه؟ می دونه كه باید قدر زندگیشو بدونه؟
دلش برای خودش سوخت. احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهكار است. احساس بدبختی كرد. كاش پسر زودتر پیاده می شد...
ایستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.
مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تیپ بود.
پسر با گام های نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثی كرد و چیزی را كه در دست داشت باز كرد... یك، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه ای باریك به هم پیوستند و یك عصای سفید رنگ را تشكیل دادند ...
از آن به بعد دیگر هرگز عینك آفتابی را با عینك سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی كه داشت خدا را شكر كرد...
⚫️⚫️⚫️⚫️
✨ زائر حسین(ع) به درجاتی میرسد که شهید نمیرسد!
☑️ امام صادق (ع):
🔸 زائر حسین(ع) هنگام بازگشت از زیارت، هیچ گناهی ندارد، و درجاتش چنان بالا رفته که کسى که به خاطر خدا در خون خویش غلتیده نیز به آن نمىرسد.
🖋 (شاید به این دلیل که زائر با زیارتش، به ازدیاد یاد حسین(ع) کمک میکند، و در نتیجه فرهنگ شهادت را در جان خود و جامعه تقویت میکند)
📜 عن أَبی عَبْدِ اللَّه: ... فَیَنْصَرِفُ وَ مَا عَلَیْهِ ذَنْبٌ وَ قَدْ رُفِعَ لَهُ مِنَ الدَّرَجَاتِ مَا لَا یَنَالُهُ الْمُتَشَحِّطُ بِدَمِهِ فِی سَبِیلِ اللَّه.
⬅️ کامل الزیارات، صفحه ۲۷۹
🏷 #امام_حسین علیه السلام
#اربعین #کربلا
✨ خودتان را برای ظهور امام زمان روحی لک الفدا و جنگ با کفار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است.
✅ قسمتی از وصیت نامه شهید حججی:
❇️ از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید من به یقین رسیدم که امام خامنهای نائب بر حق امام زمان است.
❇️ از همه ی خواهران عزیزم و از همه ی زنان امت رسول الله می خواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید، مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛ مبادا چادر را کنار بگذارید...
همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید؛ همیشه این بیت شعر را به یاد بیاورید:
آن زمانی که حضرت رقیه سلام الله خطاب به پدرش فرمودند:
غصه ی حجاب من را نخوری بابا جان
چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز.
❇️ از همه ی مردان امت رسول الله میخواهم فریب فرهنگ و مدهای غربی را نخورید؛ همواره علی ابن ابی طالب امیرالمومنین را الگو و پیشوای خود قرار دهید و از شهداء درس بگیرید.
❇️ خودتان را برای ظهور امام زمان روحی لک الفدا و جنگ با کفار به خصوص اسرائیل آماده کنید که آن روز خیلی نزدیک است.
❇️ همیشه برای خدا، بنده باشید که اگر این چنین شد بدانید عاقبت همه ی شما به خیر ختم میشود.
🗓 ۱۸ مرداد؛ سالروز شهادت شهید محسن حججی و روز شهدای مدافع حرم گرامی باد.
🏷 #ظهور #ولایت_فقیه #خونخواهی_هنیه_عزیز
🔘داستان کوتاه
روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید: آقای ادیسون شنیدم برای اختراع لامپ تلاشهای زیادی کرده ای، اما موفق نشدهای، چرا؟!
پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه میدهی؟
ادیسون با خونسردی جواب میدهد: ببخشید آقا من ۹۹۹ بار شکست نخورده ام، بلکه ۹۹۹ روش یاد گرفتهام که لامپ چگونه ساخته نمیشود!
طرز نگرش میتواند آنچه که شکست نامیده میشود را تبدیل به معجزه کند.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
مدح و متن اهل بیت
#راز_پیراهن قسمت شصت و ششم: ماشین به سرعت پیش میرفت و گاهی راننده از آینه و گاهی زری از شیشه پشت،
#راز_پیراهن
قسمت شصت و هفتم:
وارد خانه ای شدند که انگار خانه ای نفرین شده بود.
حلما با ضربه ای که زری به پهلویش وارد کرد از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان روبه رو با دیوارهایی کبود و پنجره هایی بسته به راه افتاد.
وارد ساختمان شدند، حلما از چیزی که پیش رویش میدید، متعجب شده بود.
ساختمانی خالی از سکنه با پرده هایی سیاهرنگ و میلمانی مشکی که کف سالن شطرنجی را پوشانده بودند و لامپ هایی کم نور که بیشتر به چراغ خواب شبیه بود.
زری، مبل سیاهرنگ روبه رو را به حلما نشان داد و گفت: فعلا اونجا بشین و حرکت اضافی هم نکن که به قیمت جونت تمام میشه..
حلما با ترسی که در وجودش نشسته بود به سمت مبل رفت و زری هم به سمت دری در انتهای راهرو روبه رو رفت.
حلما روی مبل نشست و به محض نشستن احساس کرد، چراغ ها شروغ به چشمک زدن کردند. حلما همانطور که خیره به لامپ ها بود زیر لب گفت: یا بسم الله انگار اینجا خانه شیاطین هست، پس چشمانش را بست و زیر لب میگفت: اعوذو بالله من الشیان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم...
حلما می خواست چهار قل را بخواند تا بر ترس درونی اش غلبه کند...
اما به محض اینکه شروع به خواندن کرد ناگهان مبل های کناری شروع به جابه جا شدن کرد، درب ورودی باز شد و به شدت بهم می خورد...
نفس در سینه حلما به شماره افتاد که...
ادامه دارد
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#راز_پیراهن
قسمت شصت و هشتم:
ناگهان درب ورودی با شدت بیشتری بهم خورد، حلما که واقعا ترسیده بود ناخوداگاه تکرار می کرد: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم و همین کلام انگار آتش پیش رویش را شعله ورتر می کرد و وقایع عجیب بیشتری به وقوع میپوست.
از صداهای شدید سالن، درب اتاقی که زری داخل ان رفته بود باز شد.
مردی که لباس سیاه بر تن داشت وارد حال شد و با چشمانی که گویی از حدقه بیرون زده بود به حلما خیره شد. پشت سرش زری سراسیمه بیرون آمد.
مرد به طرف حلما یورش آورد و با الفاظ رکیکی که میزد نزدیک حلما شد و گفت: دهنت را ببند دختره فلان فلان شده زودتر خفه خون بگیر تا خفه ات نکردم زری زودتر خودش را به حلما رساند چشمانش که انگار از آن آتش میبارید را باز کرد و با خرخر وحشتناکی که از گلویش خارج میشد گفت: دختره نفهم صدایت را ببر اینجا مسجد نیست که مدام ذکر میگویی این آقا با تو تعارف ندارد، اطرافت را از ما بهتران احاطه کرده است، در یک لحظه کلکت را می کنند، برای اینکه جان خودت را نجات دهی خفه بشو...
حلما که واقعاً ترسیده بود و لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود احساس کرد چیزی راه گلویش را بسته و مانع نفس کشیدنش میشود، دنیا دور سرش می چرخید و سنگینی عجیبی در کاسه سرش حس می کرد همانطور که خیره به لامپ های کم نور اطراف شده بود روی مبل افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نفهمید.
با بیهوش شدن حلما، مرد سیاهپوش که کسی جز استاد بزرگ نبود رو به زری گفت این احمق را از کدام جهنم دره ای پیدا کردی؟! سریع داخل اتاق ببرش زری نگاهی به استاد بزرگ کرد و اشارهای به اتاقی که از آن بیرون آمده بودند نمود و گفت: اونجا ببرمش؟
مرد سرش را به نشانه نه تکان داد و گفت: این دختره مانند ژینوس نیست که سریع به جرگه ما ملحق بشه و من بخواهم با او ارتباطی بگیرم، باید چند روز بدنش را ضعیف کنیم تا روحیه اش هم ضعیف شود شاید کم کم آماده شد....
ادامه دارد....
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#راز_پیراهن
قسمت شصت و نهم:
حلما چشمانش را باز کرد و خود را در اتاقی دید، اتاقی که با نور ضعیف لامپ اندکی روشن بود، نور ضعیفی که از شعله یک شمع هم تاریک تر بود، در آنجا به چشم میخورد.
اتاقی نیمه تاریک که همه چیز در آنجا سیاه و کبود بود و بوی تعفنی از اطراف به مشامش می رسید.
از جا بلند شد و روی تخت چوبی نشست، نگاهی با افسردگی به اطراف کرد، دردی شدید در سرش می پیچید
روی میز کنار تخت، ظرفی به چشم می خورد حلما که یادش نمی آمد کی وعده غذایی را خورده، دستی به شکم خالی اش کشید، گرسنگی باعث شد تکانی به خود دهد، آرام پاهایش را از تخت آویزان کرد دنبال کفش هایش بود دمپایی سیاه رنگ کنار تخت، روی موکتی که خاکستری رنگ بود، وجود داشت دمپایی را به پا کرد و خود را نزدیک میز کشانید، سر ظرف را برداشت ظرفی پلاستیکی و قرمز رنگ بود، داخل ظرف نگاه کرد متوجه شد یک نوع غذای گیاهی و شاید نوعی سالاد بود
درست است که حلما بسیار گرسنه بود اما این غذا باب میل و مناسب حال او نبود و بیشتر شکمش را به قاروقور میانداخت و از طرفی بوی بدی می داد
حلما با تنفر درب ظرف را گذاشت آرام آرام به طرف در اتاق قدم برداشت نزدیک در شد، زیر لب بسم الله گفت و میخواست در را باز کند که ناگهان لامپ کم نور داخل اتاق شروع به چشمک زدن کرد
ترسی در وجودش سایه افکند باز هم بسم الله ای گفت و دستگیره در را پایین داد، دستگیره صدایی داد اما در باز نشد انگار که قفل بود حلما همانطور که نگاه به لامپ چشمک زن می کرد دوباره به طرف تخت آمد
او الان می فهمید جایی که او را آوردهاند خانه ای شبیه خانه ارواح است و شاید آدمیزادی جز زری و آن مرد سیاه پوش در آنجا نباشد ولی خوب می دانست و احساس میکرد که اشباحی در اطراف او را زیر نظر دارند.
حلما با این فکر قلبش شروع به تپیدن کرد دوباره احساس احساس خفگی به او دست داد روی تخت نشست سرش را روی دستانش گذاشت و شروع به گریه کردن نمود و زیر لب ذکر می گفت اما هرچه که ذکر هایش بیشتر میشد صدای هوهویی در اتاق می پیچید.
حلما در دل نذرهای زیادی کرد تا از این مخمصه نجات پیدا کند او خوب می دانست اگر در این جا بماند عاقبتش مانند ژینوس خواهد شد.
حسی به او می گفت که ژینوس در همین اتاق روزگاری قبل زندانی بوده با این فکر دوباره جانش به لرزه افتاد، دنیای تاریک پیش رویش تاریک و تاریک تر میشد و نفسش تنگ و تنگ تر می شد که ناگهان....
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#راز_پیراهن
قسمت هفتادم:
حلما در آستانه بیهوشی بود که متوجه سر و صدایی از بیرون شد، گرچه آنطور که به نظر میرسید در این خانه، صداهای مرموز یکی از اتفاقات همیشگی و رایج بود، اما این سر و صداها کمی مشکوک بود.
حلما با بی حالی دوباره از جا بلند شد گوشش را به در چسبانید و سعی کرد تا بفهمد چه چیزی در بیرون از این اتاق می گذرد. اما هرچه بیشتر دقت می کرد صدا نامفهوم تر میشد.
حلما دور تا دور اتاق را می چرخید گاهی جلوی در می ایستاد و دستگیره را بالا و پایین می داد. بعد از گذشت دقایقی حس کرد صدای پاهایی از بیرون در می آید.
خودش را به در رساند دستگیره را مدام بالا و پایین می داد برای اینکه متوجه بشود چه کس یا کسانی بیرون از اتاق هستند، شروع به گفتن کرد: خواهش می کنم این در را باز کنید من احتیاج به سرویس بهداشتی دارم این در را باز کنید و بلند و بلندتر صحبت می کرد، تا اینکه بعد از لحظاتی صدای بم مردی از پشت در به گوش رسید که میگفت: فکر کنم کسی را اینجا زندانی کردهاند، احتمالاً اینجا باشد و بعد بلندتر صدا زد: خانوم لطفاً از در فاصله بگیرید، می خوایم قفل در را بشکنیم.
حلما نفسش را به آرامی بیرون داد و عقب عقب آمد تا پشتش به دیوار روبروی در برخورد کرد.
در چشم به هم زدنی در با صدای بلندی باز شد.
حلما افرادی را می دید که بی شک از نیروهای پلیس محسوب می شدند.
مردی داخل شد، حلما دستی به روسریش کشید و همانطور که صدایش از خوشحالی می لرزید گفت: س.. س... سلام، خدا را شکر... خدا را شکر..
پشت سر آن مرد، زنی با چادر و لباس پلیس جلو آمد، چادری به طرف حلما داد و گفت: خوشحالیم که به موقع رسیدیم و این شیاطین به شما آسیبی نزده اند.
حلما چادر را به سرش انداخت و در این خانه ی ارواح حسی خوب به او دست داد و با اشاره اون خانم پشت سر آنها راه افتاد.
بیرون از اتاق که رفتند، تازه متوجه شد در طبقه دوم ان خانه بوده است.
بیرون از اتاق پر از مأمورین پلیس بود.
مردی که به نظر میرسید درجه اش از همه بالاتر است جلو آمد و گفت: سلام خانم جوان، امیدوارم حالتون خوب باشه، یک سؤال، به نظرتون توی این خونه بزرگ چند نفر وجود داشتند؟
حلما نگاهی متعجب به اطراف انداخت، او که اصلا نمی دانست کی و چگونه وارد این اتاق شده، شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم، من فقط دو نفر را دیدم، زری، همون خانم رمال و یک آقای سیاه پوش که واقعا ترسناک بود...
ان مرد سری تکان داد و با هم از پله ها پایین رفتند.
حلما فرصتی پیدا کرده بود تا بدون نگرانی این خانه ارواح را نگاه کند، دیگر خبری از لامپهای چشمک زن نبود.
حلما زیر لب مشغول خواندن چهار قل شد تا ببیند باز ان اتفاقات ترسناک قبل تکرار می شود یا نه؟! که...
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿