#رمان_آنلاین
زن ،زندگی ، آزادی
قسمت پنجاه و دوم:
دوباره درب را زدند دو اینبار با شدت بیشتر و همزمان دستگیرهٔ در پایین و بالا شد و صدای عصبانی کریستا بلند شد: چرا در باز نمیشه؟!
از پشت در کنار رفتم، در به شدت باز شد و کریستا که انگار به در تکیه داده بود، به حالت تلو تلو خوران وارد اتاق شد.
نگاهی به صورت کریستا کردم ، دور چشمش هنوز از هاله ای سیاهرنگ پوشیده شده بود.،سحر آرام زیر لب گفت: اون موجودی که داخل اتاق بود...موجودی که کل لباسش سیاه بود و صورتش را هم رنگ های سیاه و سرخ پوشیده بود...اون...
کریستا بی توجه به حرفهایم به سمت هانیل و هانا رفت ،نگاه عجیبی به هانیل کرد دست روی صورتش کشید و شروع به تکان دادنش کرد و ناگهان انگار که دیوانه شده باشد به طرفم یورش اورد وگفت: احمق چکاریش کردی؟ چطور کشتیش؟ من....من...من این دختر را...
یکدفعه حرفش را خورد وبه طرف هانا رفت و وضعیت اونم بررسی کرد و بعد از اتاق بیرون رفت.
بعد از دقایقی صداش در ساختمان پیچید: یکی از دخترا فکر کنم مرده، سریع خودت را برسون، باید اون یکی دیگه را معاینه کنی و نجاتش بدی...
بایدددد میفهمی چی میگم؟
زهرا را تو بغل گرفتم و روی صندلی کنار میز نشستم و همانطور که موهای بور دختر را نوازش می کردم ، چشم به هانا دوختم و دعا می کردم این دختر نجات پیدا کنه.
نفهمیدم چه مدت گذشت ، اما وقتی به خودم آمدم که یه آقا که فکر میکنم دکتر بود ، را بالا سر هانیل دیدم
اون آقا تا چشمش به من افتاد، به کریستا اشاره ای کرد ،انگار دوست نداشت من اونجا حضور داشته باشم و میخواست کریستا منو بیرون کنه..
تا متوجه نگاه مشکوکش شدم، سرم را پایین بردم و توی گوش زهرا گفتم: لنگار من مزاحمم، هر چی اینا گفتن ، توی ذهنت بسپار ، اصلا متوجه نشن انگلیسی بلدی، هر چی گفتن را حفظ کن و بعد به من بگو..
زهرا که مشخص بود دختر باهوشی هست، با نگاهش به من اطمینان لازم را داد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان_آنلاین
زن ، زندگی ، آزادی
قسمت پنجاه و سوم:
همانطور که انتظار داشتم کریستا با اشاره به بیرون ،به من گفت: تو برو بیرون ...
از جا بلند شدم ، زهرا را روی صندلی نشاندم و بیرون رفتم، همان لحظه درب بسته شد.
کمی از در فاصله گرفتم و چند لحظه بعد به سرعت برگشتم، گوشم را به در چسپاندم اما صدای پچ پچی نامفهوم به گوشم می خورد، خدا را شکر کردم که زهرا داخل اتاق هست و خوشحال بودم که انگلیسی بلد هست و از اون خوشحال تر بودم که این گروه معلوم الحال نمی دانند که این دخترک ناز ، انگلیسی هم بلده..
به زهرا که فکر می کردم ، احساس لطیفی بهم دست می داد، با اینکه مدت کوتاهی بود که در کنار هم بودیم اما عجیب مهرش به دلم نشسته بود و دوست داشتم اگر قرار بود دختری داشته باشم، یکی مثل زهرا داشتم.
از کنار در اتاق فاصله گرفتم و نگاهم به در اتاق کریستا افتاد، من باید سر در می آوردم که اینجا چه خبر است؟
حالا می فهمیدم که اون شخص داخل اتاق خود کریستا بود اما چرا خودش را به اون شکل و شمایل وحشتناک در آورده بود، یعنی چکار داشت می کرد؟ اصلا برای چی صورتش را اونجور وحشتناک رنگ کرده بود و شاید هم نقابی مخوف زده بود؟!
با استرس به سمت در اتاق کریستا رفتم، دستم را روی دستگیره در گذاشتم و دستگیره را پایین دادم، اما در باز نشد...
مشخص بود در را قفل کرده، پس یه چیزی این وسط بود که...
وای یکدفعه یاد اون قلب کوچولوکه الی بهم داده بود افتادم
من اون قلب را زیر تشک تخت گذاشته بودم ،وای اگر پیداش میکردند؟!!
قلبم به شدت هر چه بیشتر می تپید، برای اینکه ذهنم آرام بشه به طرف هال رفتم، داخل هال جز یک دست مبل و چند تا تابلو که ستاره های بزرگ با شکل های عجیب غریب را به تصویر کشیده بود، چیزی نبود.
داخل آشپز خانه شدم به طرف یخچال رفتم و در یخچال را باز کردم و با دیدن خوراکی ها تازه متوجه گرسنگی خودم شدم و زیر لب گفتم: حتما زهرا و هانا و هانیل...با یاد آوری چهره کبود هانیل ،قلبم فشرده شد و در همین حین صدای باز شدن در اتاق بلند شد و پشت سرش ، کریستا و اون مرد بیرون آمدند، من خیره به آنها بودم تا ببینم به من اجازه ورود به اتاق را میدهند؟
اما انگار اونها هم منتظر چیزی بودند..
روی صندلی چوبی نشستم، دقایق به کندی میگذشت، تمام حواسم پیش زهرا و اون دوتا دختر بود که زنگ در ساختمان را زدند، کریستا که مشغول قدم زدن بود، با سرعت خودش را به در رساند، دونفر با تختی سیار وارد خانه شدند و کریستا بی هیچ حرفی اتاق ما را نشان داد.
اونها اول دختری را در حالیکه ملحفه کل تن و صورتش را پوشانده بود آوردند و حدسش راحت بود که هانیل است و گویا آسمانی شده بود، من از جا برخواستم و تا نزدیک در هانیل بی جان را همراهی کردم و بغض گلوم را میفشرد
اون دو آقا دوباره برگشتند و اینبار هانا را روی تخت با صورتی نیمه کبود که بیهوش بود و هنوز آثار حیات داشت، بیرون آوردند
آن مرد همراه هانا قصد بیرون رفتن از ساختمان را داشت که کریستا سرش را به گوش مرد نزدیک کرد، با سرعت پشت سرش قرار گرفتم و همانطور که بر مرگ هانیل اشک میریختم گوش هایم را تیز کردم تا ببینم کریستا چی میگه به اون آقا...
کریستا شمره شمرده گفت: باید این دختر به هوش بیاد و زنده بمونه، حداقل تا فردا به هوش بیاد ، من برای مراسم تک نفره لازمش دارم فهمیدی؟!
و اون مرد سری تکان داد و بیرون رفت...
یعنی منظورش چی بود؟ مراسم؟ چه مراسمی هست که نیاز به دخترکی کودک و نیمه جان دارد؟!
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت پنجاه و چهارم:
دخترها که به بیرون منتقل شدند، به طرف اتاق حرکت کردم که با صدای کریستا به خود آمدم: ببین دختر، اینجا خودت باید غذا درست کنی، الانم یه چیزی از یخچال برای خودت و اون دختربچه بردار و ببر بخورین..
من که با دیدن هانیل و هانا تمام اشتهایم را از دست داده بودم و تمام ذهنم درگیر حرفی که کریستا زده بود: برای مراسم!! بود و عجله داشتم که به اتاق بروم و شاید زهرا چیزی شنیده باشد که این گره کور ذهنم را باز کند، سری تکان دادم، به سمت یخچال رفتم، انواع سبزی و کلم و کاهو موجود بود، داخل فریزرش هم چند پاکت گوشت مرغ و گوشت قرمز که معلوم نبود گوشت چی هست و گوشت ماهی هم موجود بود، اما من به دنبال یه چی راحت بودم که وقت گیر نباشه که یکدفعه چشمم به تخم مرغ افتاد.
زیر نگاه تیز کریستا تند تند دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و همانطور که چند تکه نان کنار تخم مرغ ها داخل سینی قرار میدادم، به سمت اتاق حرکت کردم.
وارد اتاق شدم، در را پشت سرم بستم و زهرا را روی همان صندلی که قرار داده بودم با چشمانی اشکبار دیدم.
سینی دستم را روی میز قرار دادم، زهرا را در آغوش گرفتم و همانطور که سرش را به سینه چسپانده بودم موهایش را نوازش کردم.
زهرا که انگار آغوش گرمی یافته بود شروع به هق هق کرد و آرام گفت: هانیل مرده...مرده... آیاهانا هم مرده؟
موهای نرم و بورش را که انگار حریر بهشتی بودند نوازش کردم و گفتم: هانیل راحت شد و رفت پیش خدای مهربون، اونجا جاش امن هست، اما هانا هنوز زنده بود.
زهرا جان اینها چیزی صحبت کردند؟ از حرفاشون چیزی متوجه شدی؟
زهرا سرش را از روی سینه ام بلند کرد و در حالیکه با پشت دست اشکهاش را پاک می کرد گفت: آره، اون آقاهه به کریستا گفت احتمالا این عوارض واکسنی هست که بهشون تزریق کردند، ولی خیلی دیر خودش را نشون داد آیا داروی خاصی بهشون دادی؟
کریستا اول گفت نه اما بعدش گفت چرا دوتا مسکن دادم و..
او آقا عصبانی شد و گفت: احتمالا تب عوارض واکسن بوده و مرگ این دختر هم با اون مسکن پیش افتاده ، آخه محققان اون نوع ویروس را طوری طراحی کردند که با مصرف یک مسکن ساده طرف را به کام مرگ میکشونه، پس مرگ این دختر و اغمای اون یکی نشان میدهد ما درست پیشرفتیم، یه ویروس که روی نژاد خاورمیانه اثر میگذاره و بی صدا همه را به کام مرگ میبره، این ویروس میتونه از کرونا خطرناک تر باشه و مرگ خاموش تری برای قربانی داشته باشه...
هر حرفی که زهرا میزد، پشتم داغ و داغ تر میشد.
زهرا ساکت شد و من دست پاچه بودم،تکه ای نان کندم و مقداری نیمرو رویش گذاشتم و همانطور که لقمه را در دهان کوچک زهرا میگذاشتم گفتم : دیگه چیزی نگفتند؟!
زهرا سری به نشانه نه تکان داد و همانطور که مشغول جویدن بود گفت: چرا...یه چیز دیگه هم گفتن..
و من با اشتیاق بیشتر گفتم: زهرا خوب فکر کن، هر چی گفتن بی کم و زیاد برام بگو،متوجه شدی؟!
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان_آنلاین
زن، زندگی ،آزادی
قسمت پنجاه و پنجم:
زهرا لقمه داخل دهانش را فرو داد و گفت: اونا گفتن که به خاطر واکسن هست اما به من اشاره کردند که چرا روی این یکی اثر نذاشته؟
و اون مرد گفت شاید این دختره ژن مردم خاورمیانه را نداشته و بعد دوتاشون خندیدن..
ناخوداگاه از روی صندلی بلند شدم و جلوی پای زهرا نشستم، دست های کوچکش را توی دستم گرفتم و گفتم: مگه زهرا جان به تو هم واکسن زدند؟ کی زدند؟
زهرا لبهای سرخ نازکش را روی هم فشار داد و گفت: اوهوم، من از آمپول نمی ترسم ، اما وقتی به بچه ها واکسن میزدن خیلیاشون گریه کردن اما من گریه نکردم..
با هیجان پریدم وسط حرفش و گفتم: کی؟!چه وقت بهتون واکسن زدن؟!
زهرا شانه ای بالا انداخت وگفت: نمی دونم ، همون موقع ها که ما را گرفتند یه شب بعدش واکسن زدند و خیلی از بچه ها را هم با خودشون بردن و ما دیگه ندیدیمشون..
آهی کشیدم و با خودم فکر می کردم، چقدر اینا پست فطرت هستند که ویروس میسازند و روی بدن این بچه های معصوم امتحان می کنند..
از جا بلند شدم لقمه ای دیگه گرفتم و قبل از اینکه در دهان زهرا قرار بدم، زهرا دوباره به حرف امد..
کریستا به اون آقا گفت: حیف شد،امشب می خواستم برای مراسم تک نفره ام یکی از این دخترا را ببرم و اون آقا اشاره به من کرد و گفت: خوب این یکی را ببر ولی کریستا گفت: این دختر با اون یکی که بیرون هست برای مراسم اصلی مون لازمن و باید برای لاوی بزرگ پیشکششون کنیم..
لاوی؟!...لاوی بزرگ...
خدایا این واژه را کجا شنیدم..مطمئن بودم یک جا شنیدمش،اما کجا؟!
لقمه را توی دهان زهرا گذاشتم و همانطور که بوسه ای از گونهٔ نرمش میگرفتم گفتم: نترس، من نمی گذارم بهت آسیبی بزنن
حرفی زدم که خودم بهش اطمینان نداشتم، اما به خدای خودم اطمینان داشتم، فقط باید یه جوری می فهمیدم این مراسمی که کریستا می گه چی هست
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تنها زمانی صبور خواهی شد
که صبر را
یک قدرت بدانی ،نه یک ضعف...
آنچه ویرانمان می کند ،
روزگار نیست ...
حوصله های کوچک است و
آرزوهای بزرگ 🌸
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ.
ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺁﺏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺼﺮﻑ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ
ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﻣﯿﻮﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﻧﺪ.
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﮔﺮﻣﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ.
ﮔﻞ ، ﻋﻄﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ
ﺧﻮﺩ ﮔﺴﺘﺮﺵ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ.
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ، ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺍﺳﺖ.پس گذشت وفداکاری قانون طبیعت است بی قانونی کنی از انرژی مثبت اطرافت محروم خواهی شد..
🌸🍃
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴اربعین محضر ارباب رسیدی
🏴از ما برسان محضر ارباب سلامی
التماس دعا از همه مسافران کربلا🙏
از طرف همه جا مانده ها نائب الزیاره باشید😔🙏
یا حسین جان ما رو هم بطلب آقا...💔
🥀🍃
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم برای تهیه آیس پک شکلاتی :
◗ نیم لیتر بستنی شکلاتی
◗ یک سوم لیوان شیر
◗ ۱ عدد موز یخ زده بزرگ
◗ ۱ قاشق غذاخوری خامه صبحانه
◗ ۱ قاشق چایخوری پودر کاکائو
◗ ۳-۴ عدد گردو
◗ اسمارتیز ریز
◗ خامه قنادی فرم گرفته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک صبحانه فوری
مواد لازم برای دو ظرف:
اوریو🍪 ۶ عدد
شیر 🥛 نصف لیوان
آرد🥡 یک قاشق
پودر کاکایو🍫 یک قاشق
روغن🥃 یک قاشق
بکینگ پودر🥄 یک قاشق چایخوری
نصف قاشق شکر🍚(به دلخواه طبق سلیقه خودتون)
ده دقیقه داخل سرخ کن با دمای ۱۶۵
۱۵ الی ۲۰ دقیقه داخل توستر و فر با دمای ۱۸۰
9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاپ کیک مخصوص عاشقان شکلات
مواد لازم برای تهیه کاپ کیک دبل چاکلت :
◗ ۱ پیمانه شکر
◗ ۳ عدد تخم مرغ
◗ ۱/۸ قاشق چایخوری وانیل
◗ ۱ پیمانه ماست پرچرب
◗ ۳/۴ پیمانه شیر
◗ ۳/۴ پیمانه روغن
◗ ۳/۴ پیمانه شکلات تخته ای یا سکه ای
◗ ۲/۵ پیمانه آرد
◗ ۲ قاشق چایخوری بیکینگ پودر
◗ ۳/۴ پیمانه پودر کاکائو
◗ فر از ۱۵ دقیقه قبل با دمای ۱۸۰ درجه گرم شه
◗ به مدت ۲۰ تا ۲۵ دقیقه داخل فر قرار بدین
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کمپوت زردآلو 😍😋
مواد لازم:
زردآلو💛
شکر🍚
آب💧
برای درست کردن کمپوت زردآلو باهسته توی شیشه زردآلوهای سفت و سالم و میریزیم
به ازای هر لیوان آب باید ۳ قاشق غذاخوری سرپر شکر روی زردآلوها بریزم ،
در شیشه رو محکم میبندیم و داخل قابلمه میذاریم
و حرارت و روشن میکنیم حتما دو سوم شیشه داخل آب باشه
بعد از اینکه شروع به جوشیدن کرد ۱۵ دقیقه بهش زمان میدیم که کمپوت ما آماده بشه.
اگه از از زردآلوهای نرم و لکی استفاده کنید و زمان بیشتری بذارین روی حرارت بمونه خیلی نرم و له میشه ، اگه زردآلوها بی مزه بودمیزان شکر رو کمی بیشتر کنید
میتونید به دلخواه وانیل
دونه هل
یا چوب دارچین هم اضافه کنید
ولی به نظرم طعم اصلی زردآلو بدون اینا خیلی بهتره