#نکات_تربیتی_خانواده 34
💢 یه اشتباه بزرگ 💢
🔶 کسی که توی زندگی زناشوییش به همه آرامش میده اما کسی به اون آرامش نمیده،
باید آرامش خودش رو از در خونۀ خدا به دست بیاره...
💖 از دستان پر مهر اهل بیت (ع)...
یه موقع شیطان فریبش نده که بخواد آرامش خودش رو از نامحرمان بگیره...
😈🔞🔞🔞
⛔️ این اشتباه بزرگی هست که آدم برای کسب آرامش سراغ روابط حرام بیرون از خونه بره.😒🔞
⭕️ اتفاقا زندگی دنیا و آخرتش سیاه و تلخ خواهد شد.
هوای نفس همیشه آدم رو فریب میده و براش "حق بیجا" قائل میشه.
💢 مثلاً به آدم میگه: بابا تو این همه به همسرت محبت میکنی و آرامش میدی اما اون قدر تو رو نمیدونه! 😈
⭕️ بعد میگه: تو هم باید آرامش داشته باشی!
🔞 در کنار همسرت میتونی بیرون از خونه هم دوست و رفیق داشته باشی و باهاش درد و دل کنی!
😒
اینا فریب های هوای نفس و شیطان هست....
🌷
#نکات_تربیتی_خانواده 35
💢 فریب ابلیس 💢
✅ شما طبق برنامه خدا آرامش بده و از خود خدا هم آرامش بگیر.
⭕️ ممکنه برخی بگن اگه ما به همسرمون آرامش بدیم ممکنه اون سوء استفاده کنه. 😤
نه بزرگوار!
🔞 این دیگه فریب شیطانه؛ یکی از حیله های خیلی مکارانۀ ابلیس هست. ❌
⭕️ متاسفانه بعضی از اطرافیان هم مثلاً میخوان دلسوزی کنن، میان و همچین راهنمایی های غلطی میکنن. 😒
💢 مثلاً میگه به شوهرت رو نده وگرنه پررو میشه!😈
زیاد حرفای شوهرت رو گوش نده وگرنه زیر سرش بلند میشه!😒
⭕️ یا مثلاً بعضی مردها میخوان همون اول کار گربه رو دم حجله بُکشن!
❌ به این حرفای شیطانی گوش ندید.
✅ شما اون حرفی که خدا زده رو عمل کن.
نترس چیزی ازت کم نمیشه. در نهایت ضرر نمیکنی....
🌷
🔞 شروع یه فروپاشی....
🔶 همیشه یادتون باشه
⭕️ مردی که اهل دیدن فیلمای #مستهجن بشه
💢 دیگه نمیتونه با همسر خودش ارتباط درستی داشته باشه...
اول نسبت به همسرش "بی تفاوت" میشه
⭕️ و بعد هم کم کم نسبت به خانمش "کینه و نفرت" پیدا خواهد کرد...
از همون اول اجازه ندید شیطان زندگیتون رو خراب کنه....
🔶 🔶
💢 واقعیت جامعه غربی 📡
🔶 یه نکته ای رو عرض کنم شاید زیاد بهش دقت نمیشه:
✔️ ببینید ما برای انکه یه جامعۀ عالی داشته باشیم باید طبق یه برنامه ی درست بریم جلو.
🚸 اون چیزی که واقعیت داره اینه که برنامۀ تمدن غرب واقعا جواب نداده برای زندگی انسان ها.
😒
⭕️ همونطور که میدونید آمار خودکشی در کشورهای ظاهرا پیشرفته خیلی بالاست.
آمار "تجاوزات جنسی به زنان" و حتی مردان خیلی زیاد هست.
از هر سه زن یه نفرشون مورد تجاوز قرار گرفته!
🔻 با اینکه اسنادی مثل 2030 رو هم کاملا اجرا کردن!
⛔️ اکثر خانواده های غربی تک والدینی هستن
هزینه های زندگی در اون کشورها بسیار بالاست و..
🚸 که البته ایناش رو هیچ وقت ما توی رسانه هامون نمیبینیم که بگن
📡
متاسفانه فقط خوبی ها و تعریفای غربی ها رو توی رسانه ها میگن که این خیانت به مردم ماست...
😒
💢 اگه به واقعیت های تمدن غرب نگاه کنیم میبینیم در بسیاری از موضوعات خصوصا خانواده کاملا شکست خوردن.
برای همین کاملا "بی عقلی" هست که ما بخوایم سبک زندگی خودمون رو از اونا بگیریم.
😒
✅ باید سراغ یه برنامۀ عاقلانه و درست رفت...
🌺
4_5823232052803144244.mp3
26.37M
🔹حمله شیطان به پیوندهای مقدس از طریق فضای مجازی
👤استاد عالی
#خانواده
#فضای_مجازی
23.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینقدر این کلیپ زیباست که آدم دوست داره چند بار بشنود👌👌👌👌👌
نگویید جا ماندهایم!
کسی که قلب و روحش رفته جامانده نیست.
جامانده کسی است که عشق و شور و طلب زیارت #اربعین به ذهنش هم نمیرسد و علاقهای ندارد.
اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست، خیری بوده و ثواب نیت را بردهاید. شاکر باشید و نگویید جامانده ایم.
آیت الله جوادی آملی
در مَن کسی فراق تو را داد میزند ...
فکری به حالِ پاسخِ این بی جواب کن
#کربلا #امام_حسین (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین #دست تقدیر۵ #قسمت_پنجم 🎬: میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابومعروف به خواسته اش رسی
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۶
#قسمت_ششم 🎬:
جاسم از روی مبل بلند شد،بی قرار دور تا دور هال را می گشت، عالمه که این حرکات جاسم برایش تازگی داشت و فکر می کرد دلیل این حرکات را بداند، در حالیکه سینی چای در دستش بود جلو آمد و گفت: پسرم جاسم! بیا و چای بخور بلکه اعصابت سرجایش آمد و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: فعلا که محیا و مادرش طاقچه بالا گذاشته اند و فردا هم راهی زیارت هستند و از آنجا هم قرار است به ایران بروند، صبر داشته باش پسرجان، اگر محیا قسمت تو باشد،بالاخره دست تقدیر به اینجا می کشاندش..
جاسم نگاهی از زیر چشم به مادرش که از اصل قضیه خبر نداشت کرد و همانطور که آه می کشید گفت: نگرانی من چیز دیگریست، باید به دانشگاه نجف بروم و وضعیت تحصیلم را روشن کنم..
مادرش با تعجب به او نگاه کرد و گفت: مگر وضعیتت روشن نیست؟!
جاسم با تته پته گفت: چ...چرا..اما یک سری مشکلاتی پیش آمده باید بروم.
مادرش لبخندی زد و گفت: اوه من فکر کردم این بی قراری تو به خاطر رفتن محیا و مادرش هست، خوب یک سر برو نجف و ببین چطوره و کارهات را روی روال بنداز..
جاسم با تردید گفت: آ..آخه می خوام اگر بشه با یکی از ماشین های بابا برم.
عالمه سری تکان داد وگفت: باشه، با پدرت صحبت می کنم، ماشین قدیمی که دست حصین هست را چند روزی به تو بده، دیگه چی می خوای؟!
جاسم که کلی ذوق کرده بود به طرف مادرش آمد، تشکر کرد و لیوان چای را برداشت و یک نفس سرکشید.
قبل از ظهر بود، محیا و مادرش رقیه منتظر رسیدن ماشینی بودند که به گفتهٔ ابو حصین آنها را تا کربلا می برد، ابو حصین برای اینکه نشان دهد به خاطر جواب رد محیا و رقیه، ناراحت است، صبح زود از خانه بیرون زده بود که با میهمانان گستاخش چشم در چشم نشود، البته هیچملک و املاکی هم به آنان نداده بود و رقیه راضی بود که هیچ از ارث ابو محیا به او و محیا نرسد اما آینده خود و دخترش با خودخواهی و بوالهوسی این دو مرد عرب بر باد نرود.
جاسم هم ساعتی بود که به قصد رفتن به نجف از خانه بیرون زده بود،اما هیچکس نمی دانست که او در خروجی شهر تکریت، منتظر رسیدن ماشین ابومعروف هست که قرار بود محیا و مادرش را به کربلا برساند.
بالاخره ماشین از راه رسید، جلوی خانه ایستاد و چند بوق زد. عالمه بسته ای را که در پارچه ای مخملی پیچیده بود به سمت رقیه داد وگفت: اینهم سوغات تکریت و با حالت گلایه ادامه داد: رقیه جان! ابو معروف به درک، اگر دست رد به خواسته قلبی جاسم نمیزدی، خوشبختی محیا تضمین شده بود، چون جاسم از جان و دل خواهان محیاست و برای من و ابو حصین هم محیا جای دختر نداشته مان خواهد بود..
رقیه با نگاهی محزون به او چشم دوخت و گفت: ابو حصین تو را نیز فریب داده، اگر با این دستپاچگی میروم، یک طرف قضیه شما هستی و به خاطر شما می روم و آرام تر ادامه داد: از من نشنیده بگیر، به روی خودت نیاور، شتر دیدی ندیدی، اما بدان ابوحصین آش بدی برایمان پخته بود، او محیا را برای جاسم خواستگاری نکرد، بلکه محیا را می خواست تا پیشکش ابو معروف کند تا خود به نام و مقام و پولی برسد و مرا هم برای خودش لقمه گرفته بود..
عالمه با شنیدن این حرفها انگار خشکش زده بود، مثل انسان های برق گرفته، پلک هم نمیزد.
صدای بوق ماشین دوباره بلند شد و محیا و رقیه در حالیکه عالمه بهت زده به آنها می نگریست، از خانه بیرون رفتند بدون آنکه بستهٔ سوغاتی را بگیرند. آنها فکر می کردند با رفتن به کربلا از خطر جسته اند، اما خبر نداشتند تازه اول ماجراست.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۷
#قسمت_هفتم 🎬:
محیا و مادرش رقیه با اتومبیلی که خیال می کردند ابو حصین برایشان کرایه کرده به سمت کربلا حرکت کردند و جاسم که از دم و دستگاه ابومعروف خبر داشت، به محض دیدن اتومبیلی که متعلق به ابومعروف بود و محیا و زن عمویش مسافر آن بودند به دنبالش حرکت کرد، او با احتیاط سایه به سایهٔ آنها حرکت می کرد، هر کجا که می ایستادند، توقف می کرد و با حرکت آنها او هم حرکت می کرد، اما راننده اتومبیل که خوب میدانست مأموریتش چیست، مانند عقاب تیزبین در هنگام توقف و استراحت مسافرینش از آنها چشم بر نمی داشت و همین شد که جاسم نتوانست حتی لحظه ای خودش را به آنها نشان دهد.
عالمه هم مانند مرغ سرکنده پشت سر آنها، مدام بالا و پایین می پرید و جاسم که از حصین به او نزدیک تر بود و رازهای مگویی بین مادر و پسر بود، هم اینک هوس رفتن به نجف کرده بود و کنار مادرش نبود و او نمی توانست حرف دلش را به کسی بزند، اما خدا را شکر می کرد که رقیه زن فهمیده ای بود و جواب رد به ابوحصین داده بود
بالاخره ماشین به شهر کربلا رسید و راننده آنها را مستقیم به هتلی برد که نزدیک حرمین و تحت نفوذ ابو معروف بود و هر کدام از کارکنانش به نوعی جاسوس این مرد مکار بود.
رقیه و محیا از راننده تشکر کردند و وارد هتل شدند.
رقیه به سمت پیشخوان هتل رفت و مردی اتو کشیده پشت میز بود از جا برخواست و وقتی متوجه شد چه کسی پیش رویش است با حالتی دستپاچه شروع به عذرخواهی کرد، رقیه با تعجب به حرکات مرد خیره شده بود و آنقدر تجربه داشت که بوی خطر را حس کرد، اما چیزی به روی خود نیاورد، مرد چمدان ها را برداشت و آنها به دنبالش حرکت کردند.
اتاق آنها، اتاقی بزرگ در طبقه دوم بود که به گفتهٔ کارگر هتل، بهترین اتاق هتل بود،اتاقی با دیواره ای شیشه ای که رو به فضای سبز جلوی هتل بود و ویویی زیبا داشت.
محیا در اتاق را بست و همانطور که چادر از سرش برمی داشت نگاهی به اتاق کرد و همانطور سوتی کشدار میزد گفت: اوه اوه..چه خبره اینجا و با اشاره به دو تخت سفید با کمینه های طلایی و مبل های سلطنتی گفت: عمو جان با اینکه از دست ما دقمرگ هست چقدر ما را تحویل گرفته !!!
و به طرف پرده آبی رنگ جلوی دیوار شیشه ای رفت و پرده را کناری زد و سرسری نگاهی به صحنه زیبای پیش رویش انداخت و می خواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد و با صدای بلند گفت: مامان...این...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼🌿