eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
9.6هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
21.3هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▶️ فرمانده‌ای که چراغ‌ خاموش، دشمن را شکست داد! گرامیباد 🎊
و یاد و خاطره گرامی باد🥀
🗣️ رفیق‌دوست: بعد از ترور ، به مسئولان ایرانی گفته شد موبایل را از خودتان دور نگه دارید انتقام از اسرائیل قطعا همین روزها انجام می‎شود
17.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیعت می‌کنم همین ساعت،همین لحظه دنیای بدون تو،اصلا نمی‌ارزه...‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جانم💚🙏 سلام می دهم🙏 از بام خانه سمت حرم 🕌 ببخش نوکرتان را😓 بضاعتش این است 😔🙏 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ع💚
🌷من یتق الله یجعل له مخرجا ویرزقه من حیث لایحتسب.آیه ۲و۳ سوره طلاق 🌷هرکس تقواداشته باشد مشکلاتش راحل میکنیم وروزیش را ازجایی که فکرشو نمیکنه میرسانیم 🌷من اعرض ذکری فان له معیشه ضنکا ونحشره یوم القیامه اعمی...۱۲۴ سوره طه 🌷هرکس به خداتوجه نکند زندگیش تنگ وناگوار میشود و قیامت نابینا محشورمیشود میگه خدایاچرانابینا شدم من که میدیدم خدامیگه تو در دنیا آیات ما سراغت آمدوبی توجهی کردی. حالا موردلطف ما قرارنمیگیری. وفراموش میشوی
🌷۵ کلمه که گویا خلاصه همه معارف قرآن است: رعایتش دنیاوآخرت مون راآبادمیکند 🌷فکر..‌.۱۰مُلک وَقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِيٓ أَصْحَابِ السَّعِيرِ اهل جهنم:اگرفکرمیکردیم جهنمی نمیشدیم 🌷صبر...۱۱۱مومنون إِنِّي جَزَيْتُهُمُ الْيَوْمَ بِمَا صَبَرُوٓا أَنَّهُمْ هُمُ الْفَآئِزُونَ پاداش اهل بهشت به خاطرصبرشان است 🌷سخاوت...۱۳۴آل عمران 🌷مهربانی الَّذِينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّآءِ وَالضَّرَّآءِ وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ اهل بهشت باسخاوت ومهربانند.خشمشان راکنترل میکنند 🌷اعتماد به خدا...۹۹نحل إِنَّهُ لَيْسَ لَهُ سُلْطَانٌ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَعَلَىٰ رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ کسیکه به خدااعتمادکامل داردشیطان حریفش نمیشود
🌷اطاعت خدا ورسول باعث میشه خدا به مارحم کند: وَأَطِيعُوا اللَّهَ وَالرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ (١٣٢)آل عمران 🌷پیروی ازقرآن ورعایت تقوا باعث میشه خدابه مارحم کند:۱۵۵انعام وَهَٰذَا كِتَابٌ أَنْزَلْنَاهُ مُبَارَكٌ فَاتَّبِعُوهُ وَاتَّقُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ 🌷تقوا باعث میشه خدا به مارحم کند: أَوَعَجِبْتُمْ أَنْ جَآءَكُمْ ذِكْرٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَلَىٰ رَجُلٍ مِنْكُمْ لِيُنْذِرَكُمْ وَلِتَتَّقُوا وَلَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ (٦٣)اعراف 🌷سکوت وقت تلاوت قرآن وگوش دادن باعث میشه خدابه مارحم کند:۲۰۴اعراف وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ 🌷برپاشتن نماز ودادن زکات واطاعت رسول باعث میشه خدابه مارحم کند:۵۶نور وَأَقِيمُواالصَّلَاةَ وَآتُواالزَّكَاةَ وَأَطِيعُواالرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ 🌷استغفار باعث رحم خدا به ما میشود: قَالَ يَا قَوْمِ لِمَ تَسْتَعْجِلُونَ بِالسَّيِّئَةِ قَبْلَ الْحَسَنَةِ لَوْلَا تَسْتَغْفِرُونَ اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ (٤٦)نمل 🌷تقوا باعث رحم خدابه ما رحم کند:۴۵یس وَإِذَاقِيلَ لَهُمُ اتَّقُوامَابَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَمَاخَلْفَكُمْ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ 🌷اصلاح بین برادان دینی وتقواباعث رحم خدابه مامیشه: إِنَّمَاالْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوابَيْنَ أَخَوَيْكُمْ وَاتَّقُوااللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ (١٠)حجرات
🌸🍃🌸🍃 ﭘﺪﺭی ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ، ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺷﺶ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ، ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺴﺘﺎﮔﺮﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ : " ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ ..." ! ﻣﺎﺩﺭی ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺳﺎﻋﺖ 2 ﻟﻨﮓ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ... ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ ؛ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟؟ ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ هم ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩه بود ... ﻣﺮدی ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ... ؟ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ... ﺍﻣﺎ ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : " ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ . ﺁﻳﺎ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ ! ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ، ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ؟ 🌸🌸🌸🌸
✍با پیـرمــردِ مؤمنـی، درمسجد نشسته بـودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانه‌ی خـدا شد. پــیرمـردِ مــــؤمـن٬ دســت در جیب ڪرد و اسڪناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نڪردند و سڪه‌ای دادند. جوانـی از او پـرسیــد: پول شیرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سڪه ای می دادی ڪافی بود!! پیرمرد تبسمی ڪرد و گفت:پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع می‌ڪند. از پـول شیـــرین‌تـــر، جـان و سلامتی من است ڪه اگر این‌جا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشڪان بروم و آن‌جا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان ڪه از پول شیرین‌تر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. به فـرمـایــش حضـرت علـی (ع) چه زیاد است عبرت و چه ڪم است عبرت‌گیرنده. وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ 📚بقره آیه‌ی۱۹۵ و (از مال خود) در راه خدا انفاق کنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلکه و خطر در نیفکنید و نیکویی کنید ڪه خدا نیکوکاران را دوست می‌دارد. 🌸🌸🌸🌸
مدح و متن اهل بیت
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۶۷ #قسمت_شصت_هفتم 🎬: همه جا گرد و خاک و دود و آتش برهوا بود، مردی فریاد زد:
🎬: محیا درحالیکه دلش مانند گنجشککی هراسان در قفس تن، خود را بالا و پایین میزد، با اشارات سرباز بعثی به پیش میرفت. سرباز کوچه پس کوچه های شهری خرم را که الان جای جای آن با خون مردم مظلوم رنگ گرفته بود می پیمود، تا اینکه جلوی خانه ای توقف کرد. از ظاهر خانه برمی آمد که خانه متعلق به یکی از متمولین خرمشهر بوده و از آسیب جنگ و درگیری هم کمی مصون مانده، دری با میله های قطور که رو به فضای سبز و‌چمنکاری شده باز میشد و آن طرف خیابان درست روبه روی آن خانه، وضعیت فرق می کرد و خانه ها با خاک یکسان شده بودند و هر کجا را که چشم می انداختند، تانک و ماشین جنگی به چشم می خورد، انگار این خانه مقر فرماندهی آن فوج جنگی محسوب میشد. محیا درحالیکه هنوز دستهایش بالای سرش بود وارد شد و از چمن هایی که انگار آنها هم غمی در دل داشتند گذشت و از پله ها بالا رفت، سربازی کنار در بود که جلوی راه آنها را سد کرد. سرباز پشت سر، صدایش را بالا برد و با زبان عربی گفت: نمی بینی دکتر آوردم؟! حال فرمانده عزت الباردی خوب نیست، خودش دستور داد که کسی را برای مداوایش پیدا کنیم. سرباز نگاهی به سرتا پای محیا انداخت و با اکراه راه را باز کرد و وارد خانه شدند. خانه ای که پوشیده شده بود از فرش های زیبای ایرانی، فرش هایی که اینک با چکمه های سربازان بعثی لگد کوب میشدند. داخل هال بزرگ خانه تک و توک سربازی به چشم میخورد و آنها مستقیم به طرف در اول سمت راست رفتند. سرباز تقی به در زد و بعد از بلند شدن صدای خسته و کشدار مردی از داخل اتاق، در را باز کردند و وارد شدند. اتاقی نیمه تاریک که با قالیچه ای لاکی رنگ و زیبا فرش شده بود و کنار دیوار تخت یک نفره ای به چشم می خورد و چند صندلی آهنی و یک میز بزرگ در وسط که همخوانی با این اتاق نداشت به چشم می خورد. روی میز وسط اتاق مملو بود از داروهای رنگ و وارنگ و در کنارشان اسلحه ای وجود داشت. سرباز گلویی صاف کرد و گفت: قربان! همانطور که امر کردید یک دکتر براتون پیدا کردم. مرد بازویش را از روی چشمهایش برداشت و همانطور که سعی می کرد یکی از پاهایش که روی متکا قرار داده بود، تکان نخورد گفت: یک زن!! و بعد با اشاره به پای متورم و زخمی اش که بوی بدی میداد گفت: پزشکان مرد، نتوانستند برای این زخم کاری کنند حالا این ضعیفه چطور میتونه؟! و بعد انگار دردی در جانش پیچیده بود گفت: بیاریش جلوتر تا زخم پام را ببینه، یک جوری که بفهمه براش توضیح بده چه اتفاقی افتاده و بعد فریاد زد: آخه من با این وضعیت چرا باید اینجا باشم؟!! محیا که خوب میفهمید چه چیزی گفته شده، بدون اینکه به او چیزی بگویند جلو رفت و همانطور که زخم پای مرد را نگاه می کرد، ناخوداگاه به خاطر بوی تعفنی که از زخم پا، بلند بود،اخم هایش را درهم کشید، انگار تمام دل و روده اش را بهم ریخته بودند، ناخوداگاه دستش را روی دهان و بینی اش قرار داد. فرمانده بعثی که انگار این حرکت محیا برایش سنگین بود، نیم خیز شد و همانطور که ناله می کرد اسلحه کمری اش را کشید و با لولهٔ آن محکم روی دست محیا که جلوی دهانش گرفته بود زد و گفت: ضعیفهٔ احمق، من بو می دهم؟! درد و سوزشی در دست محیا پیچید و ناخوداگاه با زبان عربی شروع به صحبت کرد: این زخم عفونت کرده، اثر تیر و ترکش نیست، چی باعث شده مچ پایتان اینطوری بشه؟! فرمانده که با شنیدن حرفهای محیا متوجه شد او عربی می داند، روی تخت نشست و همانطور که نیشخندی میزد گفت: پس عربی هم میدانی! یادم رفته بود اینجا منطقه عرب نشین ایران است، اما لهجه تو .... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: فرمانده عزت همانطور که از درد اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: عربی حرف میزنی اما لهجه ات شبیه عرب های عراق هست تا ایران!! محیا نگاهی به پای او کرد و گفت: به نظرم عفونت از دملی چیزی باشه درسته؟ فرمانده بعثی سری تکان داد و گفت: حدست درست بود آفرین! جواب سوالم را ندادی... محیا نگاهی از زیر چشم به آن مرد کرد و گفت: من عراقی هستم، اما ایران درس می خواندم، الانم هم برای گرفتن مدرک فارغ التحصیلی ام به ایران آمده بودم که درگیر این جنگ نابرابر شدم. فرمانده عزت با تعجب به محیا چشم دوخت و گفت: باور کنم تو واقعا عراقی هستی؟! اگر عراقی هستی خانواده ات کی و کجا زندگی می کند. محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: پدرم اهل تکریت عراق است و مادرم از عرب های ایران و بعد برای عوض کردن بحث گفت: باید مچ پاتون را شستشو بدم و به سمت میز برگشت و شروع به گشتن بین قرص های مختلف روی میز کرد. فرمانده عزت که هنوز لحنش حاکی از ناباوری بود زیر لب تکرار کرد: تکریت و بعد همانطور که آخی می کرد گفت: روزهای اول جنگ بود یه جوش ریز روی مچ‌پام زد که خارش زیاد داشت، فکر کنم حشره ای نیش زده بود و هر چه میگذشت این جوش بزرگتر و درد و تورمش بیشتر شد تا امروز که به این حال افتاده، اون قرص های دستت هم نیار، همه را امتحان کردم، مشت مشت ازشون خوردم، نگاهم بهشون میافته حالم بهم میخوره و بعد لگن و مایع ضد عفونی کننده گوشه اتاق را نشان داد و گفت: هر روز ضدعفونی میشه... محیا همانطور که به حرف های فرمانده عزت گوش می کرد به طرف لگن رفت و می خواست تا زخم را شستشو دهد، اما دل درون سینه اش بدجور میزد، او می خواست به هر طریقی شده از این اسارت نجات پیدا کند. محیا بی صدا زخم را شستشو داد و فرمانده عزت الباردی حرکاتش را زیر نظر داشت. محیا به سرباز داخل اتاق امر کرد تا پوکه های چند ورق از نوعی کپسول آنتی بیوتیک را از هم باز کند و گرد داخل آن را روی یک تکه باند بریزد و بعد از شستشوی زخم ان پودرها را روی زخم ریخت و با همان باند، پای فرمانده بعثی را پانسمان کرد و گفت: دوازده ساعت دیگه دوباره همین کار را تکرار کنید. فرمانده عزت با تحکمی در صدایش گفت: تکرار کنیم؟! مگه خانم دکتر کجا تشریف میبرند؟! محیا سرش را پایین انداخت و گفت: من یه پرستارساده ام دکتر نیستم، بعد اگر اجازه بدین من برگردم برم سمت عراق و تکریت... حرف در دهان محیا بود که فرمانده عزت از جا بلند شد و با فریاد بلند گفت: تو را بین ایرانی ها اسیر گرفته اند ، ادعا می کنی عراقی هستی و هنوز چیزی ثابت نشده که واقعا راست بگی، از طرفی مشغول خدمت به دشمنان ما بودی، پس حالا حالاها اسیر ما هستی، اگر تونستی زخم پای منو مداوا کنی دستور میدهم بین اسرا تو را نبرن و یه جای خوب نزدیک خودم بهت بدن وگرنه.... و بعد نچ نچی کرد و به سرباز پشت سر محیا اشاره کرد و گفت: این خانم را ببرین آشیزخونه، فعلا اونجا باشن ،مفیدتر خواهند بود تا بعدا بهتون بگم چکار کنید.‌. سرباز چشمی گفت و پایش را بهم چسپانید و حرکت کرد و با اسلحه به کمر محیا زد تا همراهش بیرون برود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼