#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_چهاردهم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
ماتم برده بود...
نه...
#سید؟
#آقاسید ؟
_چیشده نیلوفرخانم؟
آب دهنم و قورت دادم،
پلک زدم و گفتم:
+شما اینجا چکار میکنین آقاصبوری؟
_خب اومدم خواستگاری دیگه.
مگه شما نمیدونستید؟
مستقیما بهچشمام نگاه نمیکرد،
اما من مستقیم به چشماش نگاه میکردم!
آخه مگه میشه؟!
+نه نمیدونستم.حتی نگاه نکردم که ببینم کی هستین!
_خب... اشکال نداره...
باحجب و حیا ادامه داد:
اون دفتر و خوندین؟!
سرمو پایین انداختم و گفتم:
+بله خوندم...
_خب...
نظرتون؟!..
#بامن_ازدواج_می_کنید؟!
+نظرم؟!...
خب راستش...
الان تنها مشکل ففط خونواده من هستند...
_اونم که مشکلی نیست...با چند بار اومدن و رفتن و اصرار، حل میشه...
پس قبوله؟
باخجالت:
+بله☺
زیر لبی گفت:
_خدایا شکرت...
_خب در مورد خودمم بگم که
من ۲۵ سالمه
توی خونواده ای مذهبی بزرگشدم.
توی مسائل معنوی و اخلاقی
خب خداروشکر از بچگی توی هیئت های عزاداری و کانون های فرهنگی بودم و آدم صبوری هستم درست مثل فامیلیم.
مسائل مادی هم
علاوه بر تحصیل، توی اداره بیمه هم کار میکنم.که الحمدالله حقوق خوبی میدن...
ماشین هم یه پراید دارم...خونه هم انشاالله میگیرم...
اگه سوال دیگه بود در خدمتم...
+سوالی ندارم...اگه شماهم سوالی دارین بپرسین...
لبخندی زد و گفت:
_عرضی نیست 😊
.
وارد پذیرایی شدیم
که مادر #سید گفت:
_دهنمون رو شیرین کنیم یانه؟!
که مامان سریع جواب داد:
+حالا بذاریم یه هفته فکر کنه نیلوفر جان...
.
مهمونا رفتن. و داشتم میزو تمیز میکردم که مامان گفت:
_جوابت منفیه دیگه؟!
یه نگاهی به مامان کردم
درست حدس زده بودم
اونا مخالفن...
باباگفت:
_باشناختی که من از نیلو دارم حتما منفیه...
+من دیگه اون نیلوفر سابق نیستم...
باید فکرامو بکنم...
ممنون میشم به نظرم احترام بذارید...
و رفتم تو اتاقم...
هوووف
جنگ اعصاب شروع شد...
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
✍ #باران_صابری