📔#حکایت_طنز😃
شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد.
روزی حضرت عیسی علیه السلام او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است.
فرمود: او را شوهر بده.
گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست.
پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت:
آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟😂
#حکایت_طنز
😁بهلول😁
یکی از خلفای ناحق عباسی دستور داد مقبره ای برایش بسازند.
برای افتتاح و بازدید با امرا و وزرا و بزرگان در آنجا حضور یافت مقبره ای بزرگ و مجلل بود و مورد تحسین همگان قرار گرفت . در اثنای صحبتها خلیفه رو به بهلول کرد و گفت : « بهلول ! کدام آیه قرآن مناسب این مقبره است که بر طاق یا دیواره ی آن بنویسند ؟»
بهلول گفت :« مناسب ترین آیه ی قرآن برای این مکان این است :
هَٰذِهِ جَهَنَّمُ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ
این همان دوزخی است که به شما (پیروان شیطان) وعده میدادند.
(سوره یس، آیه 69)
✅ ای کاش جوری زندگی کنیم و با مردم تعامل داشته باشیم، که روزِ مرگ، اولِ راحتی و خوشبختی و بهشتی شدنمون باشه.
📚 #حکایت_طنز
شخصی وارد دهاتی شد و در مکانی
که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت سبب گریهاش را پرسیدند گفت : من مرد غریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه میکنم مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند
شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه میکند گفتند هان!؟ دیگر چه شده است تو را؟
حالا که شغل پیدا کردی گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و میتوانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه میکنم
بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانهای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند ولی شب باز دیدند دارد گریه میکند وقتی علت را پرسیدند گفت : هر کدام از شماها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم میخوابم
مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند ولی باز شب هنگام داشت گریه میکرد گفتند باز چی شده
گفت : همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم بدستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه میکند وقتی علت را پرسیدند گفت : بر جّد غریبم گریه میکنم و بشما هیچ ربطی ندارد!!!😐