#داستانک
یکی، در پیش بزرگی از فقر خود شکایت می کرد و سخت می نالید
گفت: خواهی که ده هزار درهم داشته باشی و چشم نداشته باشی؟
گفت: البته که نه، دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمی کنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه می کنی؟
گفت: نه
گفت: گوش ودست و پای خود را چطور؟
گفت: هرگز
گفت: پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است
باز شکایت داری و گله می کنی؟!
بلکه تو حاضر نخواهی بود که حال خویش را با حال بسیاری از مردمان عوض کنی و خود را خوش تر و خوش بخت تر از بسیاری از انسان های اطراف خود می بینی
پس آنچه تو را داده اند، بسی بیش تر از آن است که دیگران را داده اند و تو هنوز شکر این همه را به جای نیاورده، خواهان نعمت بیش تری هستی؟!
🌸🌺🌸🌺🍃
#داستانک
#تفکر
چشمه باش ...
استاد شاگردانش را به یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود .بعد از یک پیاده روی طولانی همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند .
استاد به هریک از آنها لیوان آبی داد وار آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند .شاگردان هم همین کار را کردند ولی هیچ یک نتوانستند اب را بنوشند چون خیلی شور بود .
بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت واز آنها خواست از آب چشمه بنوشندو همه از آب گوارای چشمه نوشیدند .
استاد پرسد :«ایا آب چشمه شور بود؟»وهمه گفتند:«نه ...آب بسیار خوش طعمی بود». استاد گفت :«رنج هایی که برای شما در این دنیا در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه بیشتر ونه کمتر ...این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنج ها را در خود حل کنید . پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آیید».
🌸🌸🌺🍃
✨﷽✨
#داستانک
👈 اولین گناه چه بود⁉️
✍بشر بن منصور، یک روز نماز می گزارد. کسی کنار او نشسته بود و نماز وی را می نگریست. پیش خود، بشر را تحسین می کرد و حسرت می خورد. از درازی سجده ها و حالت او در نماز تعجب می کرد و در دل، به او آفرین می گفت.
بشر نماز خود را پایان داد و همان دم، رو به مردی که در گوشه نشسته بود و او را می نگریست، کرد و گفت: ای جوانمرد! تعجب مکن. کسی را می شناسم که چون به نماز می ایستاد، فرشتگان صف در صف می ایستادند و به او اقتدا می کردند. اکنون در چنان حالی است که دوزخیان نیز از او ننگ دارند. مرد گفت: او کیست؟ گفت: ابلیس.
👌بزرگی گفت: اگر همه شب بخوابید و بامداد در دل بیم داشته باشید، بهتر از آن است که همه شب تا صبح عبادت کنید و بامداد، گرفتار عجب وکبر باشید. اولین گناه که پدید آمد، کبر بود که از شیطان سر زد.
📗 کیمیای سعادت، ج 2 ،ص 277
👤ابوحامد محمد غزالی
🌿🍁🍂🍁🌿
#داستانک
❗تقصیر شماست
🪴 امروز به خاطرات بسیار جالب توجه و خواندنی برخورد کردم حيفم آمد آنرا فوروارد نکنم
پیشنهاد میکنم با قدری تأمل مطالعه فرمایید.
🛑 تقصیر شماست.......
در زمان دانش آموزی معلمی داشتیم به نام آقای سید مهدی موسوی كه در آمریكا تحصیل كرده و تازه به وطن بازگشته بود و از همین روی گاه و بیگاه خاطرات و تجربه هایی از سالهای زندگی در ایالت اوهایو نقل می كرد و این گفته ها به اقتضای دوره نوجوانی به دقت در ذهن ما ثبت و ضبط می شد.
ایشان می گفت: “یك روز در دانشگاه اعلام شد كه در ترم آینده مشاور اقتصادی رییس جمهوری سابق آمریكا -گمان می كنم *ریچارد نیكسون* - قرار است درسی را در این دانشگاه ارائه كند و حضور آن شخصیت نامدار و مشهور چنان اهمیتی داشت كه همه دانشجویان برای شركت در كلاس او صف بستند و ثبت نام كردند و اولین بار بود كه من دیدم برای چیزی صف تشكیل شده است.
به دلیل كثرت دانشجویان كلاس ها در آمفی تئاتر برگزار می شد و استاد كه هر هفته با هواپیما از واشنگتن می آمد دیگر فرصت آشنایی با یكایك دانشجویان را نداشت اما گاهی به طور اتفاقی و بر حسب مورد نام و مشخصات برخی را می پرسید.
در یكی از همان جلسات نخست به من خیره شد و چون از رنگ و روی من پیدا بود كه شرقی هستم از نام و زادگاهم پرسید و بعد برای این كه معلومات خود را به رخ دانشجویان بكشد قدری در باره شیعیان سخن گفت و البته در آن روزگار كه كمتر كسی با اسلام علوی آشنا بود همین اندازه هم اهمیت داشت، ولی در سخن خود قدری از علی علیه السلام با لحن نامهربانانه و نادرستی یاد كرد.
این موضوع بر من گران آمد و برای آگاه كردن او ترجمه انگلیسی نهج البلاغه را تهیه كردم و هفته های بعد به منشی دفتر اساتید سپردم تا هدیه مرا به او برساند.
در جلسات بعد دیگر فرصت گفت و گویی پیش نیامد و من هم تصور می كردم كه یا كتاب به دست او نرسیده و یا از كار من ناراحت شده و به همین دلیل تقریبا موضوع را فراموش كردم.
روزی از روزهای آخر ترم در كافه دانشگاه مشغول گفتگو با دوستانم بودم كه نام من برای مراجعه به دفتر اساتید و ملاقات با همان شخصیت مهم و مشهور از بلندگو اعلام شد، با دلهره و نگرانی به دفتر اساتید رفتم و هنگامی كه وارد اتاقش شدم با دیدن ناراحتی و چهره درهم رفته اش بیشتر ترسیدم.
با دیدن من روزنامه ای كه در دست داشت به طرف من گرفت و گفت می بینی؟ نگاه كن! وقتی به تیتر درشت روزنامه نگاه كردم خبر و تصویر دردناك خودسوزی یك جوان را در وسط خیابان دیدم.
او در حالی كه با عصبانیت قدم می زد گفت: می دانی علت درماندگی و بیچارگی این جوانان آمریكایی چیست؟ بعد به جریانات اجتماعی رایج و فعال آن روزها مانند هیپی گری و موسیقی های اعتراضی و آسیب های اخلاقی اشاره كرد و سپس ادامه داد: همه اینها به خاطر تقصیر و كوتاهی شماست!
من با اضطراب سخن او را می شنیدم و با خود می گفتم: خدایا، چه چیزی در این كتاب دیده و خوانده كه چنین برافروخته و آشفته است؟
او سپس از نهج البلاغه یاد كرد و گفت: از وقتی هدیه تو به دستم رسیده در حال مطالعه آن هستم و مخصوصا فرمان علی بن ابیطالب به مالك اشتر را كپی گرفته ام و هر روز می خوانم و عبارات آن را هنگام نوشیدن قهوه صبحانه مرور می كنم تا جایی كه همسرم كنجكاو شده و می پرسد این چه چیزی است كه این قدر تو را به خود مشغول كرده است؟
بعد هم شگفتی و اعجاب خود را بیان كرد و گفت: من معتقدم اگر امروز همه نخبگان سیاسی و حقوقدانان و مدیران جمع شوند تا نظام نامه ای برای اداره حكومت بنویسند، نمی توانند چنین منشوری را تدوین كنند كه قرنها پیش نگاشته شده است!
دوباره به روزنامه روی میز اشاره كرد و گفت: می دانی درد امثال این جوان كه زندگی شان به نابودی می رسد چیست؟ آنها نهج البلاغه را نمی شناسند!
آری، *تقصیر شماست كه علی را برای خود نگهداشته اید و پیام علی را به این جوانان نرسانده اید!*
دلیل آشوب و پریشانی در خیابانهای آمریكا، محرومیت این مردم از پیام جهان ساز و انسان پرور نهج البلاغه است.”
این داستان را در سن دوازده سالگی از معلم خود شنیدم، اما سالها بعد از آن وقتی كه برای جشنواره “باران غدیر” در تهران میزبان مرحوم پروفسور دهرمندرنات نویسنده و شاعر برجسته هندی بودیم چیزی گفت كه حاضران در جلسه را به گریه آورد و مرا به آن خاطره دوران نوجوانی برد.
پیرمرد هندو در حالی كه بغض كرده بود و قطرات اشك در چشمانش حلقه زده بود از مظلومیت علی بن ابی طالب یاد كرد و با اشاره به مشكلات گوناگون اجتماعی در كشورهای مختلف جهان گفت: “شما در معرفی امام علی و نهج البلاغه موفق نبوده اید! *باید پیام های امام علی را چون سیم كشی برق و لوله كشی آب به دسترس یكایك انسانها در كشورها و جوامع مختلف رساند !*
🟢 به عشق مولا نشر دهید 🟢
💦⛈💦⛈💦⛈
📖 #داستانک
💢گوشه ای ازڪرامات حضرت زهرا(س)
4⃣1⃣ محدثه بودن حضرت زهرا (س)
♦️در روایت امام صادق در تعریف محدث آمده است:
وَ أَمَّا الْمُحَدَّثُ فَهُوَ الَّذِي يَسْمَعُ كَلَامَ الْمَلَكِ وَ لَا يَرَى وَ لَا يَأْتِيهِ فِي الْمَنَام ؛
اما محدث کسی است که سخن فرشته را می شنود اما او را نمی بیند و در خوابش هم نمی آید (1).
♦️بر اين اساس، حضرت بدين خاطر به اين نام خوانده مىشود كه ملائکه با حضرت سخن گفته اند، چنان كه در روايات زيادى آمده است.
♦️سخن گفتن ملائكه با عدّهاى از مردان و زنان در امّت هاى گذشته و در اين امّت از جمله مطالب مورد اتّفاق شيعه و سنّى است.
علّامه امينى در كتاب ارزندهاش «الغدير» در اين باره مىگويد:
امّت اسلامى همگى بر اين مطلب اتّفاق نظر دارند كه در اين امّت به سان ديگر امّت هاى گذشته کسانی بودهاند كه به آنان حديث گفته شده و به اصطلاح «محدّث» (به صورت اسم مفعول و فتح دال ) بودهاند . رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز به اين مطلب خبر داده ، چنان كه از طريق سني و شيعه در كتب صحاح و مجموعههاى حديثى معتبر وارد شده است. محدّث كسى است كه بدون اين كه پيامبر باشد، و بدون اين كه صورت ملائكه را ببيند، ملائكه با او صحبت كردهاند و يا اينكه در دلش چيزى مىافتد و به او الهام مىشود و به صورت كشف و الهام از سوى خداوند متعال علمى به او آموخته مىشود يا در دل او حقايقى كه بر ديگران پوشيده است، روشن مىشود.
بنابراين، وجود چنين كسانى ، در امّت مورد قبول و اتّفاق همه است . فقط اختلاف در مصداق چنين افرادى است که به عقيده شيعه، حضرت على و ديگر امامان معصوم از محدّثين مىباشند(2).
ايشان در ادامه مىنويسد: در امّت، افرادى محدّث وجود داشتند، همان گونه كه در امّت هاى پيشين بودند. امير المؤمنين و ائمّه معصومين دانشمندانى محدّث هستند. نبى نیستند. اين خصوصيّت از ويژگي هاى آنان و منحصر به آن بزرگواران نيست، بلكه حضرت فاطمه عليها السّلام دختر بزرگوار حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نيز «محدّثه» بود، همچنين سلمان محدّث بود. آرى، تمام امامان از اهل بيت و عترت طاهرين محدّث بودند، ولى هر محدّثى امام نيست.
♦️روایات در باره محدثه بودن فاطمه :
1 - اسحاق بن جعفر بن محمّد بن عيسى بن زيد بن على :
از حضرت صادق عليه السّلام شنيدم : از آن جهت حضرت فاطمه را محدّثه ناميدند كه ملائكه از آسمان فرود آمده، همان گونه كه با حضرت مريم عليها السّلام صحبت مىكردند، با آن حضرت نيز صحبت مىنمودند و مىگفتند: اى فاطمه! خداوند تو را برگزيده و پاك و طاهر كرده و بر ديگر زنان برگزيده جهان برترى داده است.
اى فاطمه! در پيشگاه پروردگارت خضوع كن، سجده نما و با ركوع كنندگان ركوع بنما! فاطمه عليها السّلام با آنان صحبت كرده، آنان با او سخن مىگفتند. شبى به آن ها فرمود: مگر مريم دختر عمران بر ديگر زنان جهان برترى داده نشده است؟
فرشتگان پاسخ دادند: مريم بانوى زنان جهان در عصر خود بود. ولى خداوند تو را بانوى زنان جهان، هم در اين زمان و هم در زمان حضرت مريم، و بانوى زنان اوّلين و آخرين قرار داده است. (3)
2- احماد بن عثمان: از حضرت صادق عليه السّلام شنيدم :
افراد زنديقى در سال يكصد و بيست و هشت ظاهر مىشوند،زيرا من آن را در مصحف حضرت فاطمه عليها السّلام ديدهام.
عرض كردم: مصحف حضرت فاطمه چيست؟
فرمود: خداوند هنگامى كه روح پيامبرش را قبض فرمود، بر فاطمه عليها السّلام چنان غم و اندوهى وارد شد كه جز خداوند كسى از آن آگاه نيست.
خدا فرشتهاى را نزد حضرت فرستاد تا غم و اندوهش را كاهش داده، به او دلدارى دهد و به او سخن گويد. فاطمه عليها السّلام نزول فرشته را به حضرت على عليه السّلام گفت. حضرت فرمود: هنگامى كه احساس كردى نازل شده و صداى او را شنيدى، مرا در جريان بگذار! فاطمه عليها السّلام هنگام نزول فرشته امير المؤمنين را خبر مىكرد.
حضرت هر آنچه را كه مىشنيد، مىنوشت تا اينكه كتابى از آن مجموعه به وجود آمد. در اين کتاب احكام شرعى و حلال و حرام وجود ندارد، ولى علوم مربوط به آينده در آن ثبت است. (4)
♦️جهت آگاهی بیش تر به کتاب مصحف فاطمی نوشته عبدالله امینی ،چاپ دلیل ما،قم مراجعه کنید.
📚پی نوشت ها:
1. علامه مجلسی. بحار الأنوار. موسسه الوفاء ،بیروت ، ج26، ص 78
2 . علّامه امينى، عبد الحسين، الغدير ، مرکز الغدیر للداسات الاسلامیه، ج 5 ،ص 67.
3 . همان . ص 77 .
4 . بحار الانوار . ج 43 ، ص 78
و ج 26 . ص 44 .
#داستانک
پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود.
پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟
پدر گفت : پدربزرگ شما كه پدر زنم مي شود مرد ثروتمند پیري است ، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم.
پسر کوچک ، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، من پهلوی شما خواهم نشست.
پسر بزرگتر با ناراحتی جواب داد : تو باید عقب بنشینی، جای من در جلو می باشد.
دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همدیگر کردند.
پدر که خیلی عصبانی شده بود، گفت: بیایید پایین ،بچه های بی تربیت.
تقصیر من است که شما را سوار ماشین کرده ام.
#داستانک
پدری با دو فرزند کوچکش مشغول قدم زدن در پیاده رو بود.
پسر بزرگتر پرسید: پدر جان ما چرا اتومبیل نداریم؟
پدر گفت : پدربزرگ شما كه پدر زنم مي شود مرد ثروتمند پیري است ، اگر او فوت کند، ثروتش به مادر زن من خواهد رسید، پس از آنکه مادر زنم هم مرد، ثروت او به ما رسیده و من خواهم توانست که یک ماشین برای خودمان بخرم.
پسر کوچک ، پس از شنیدن حرف پدر گفت: پدر جان، من پهلوی شما خواهم نشست.
پسر بزرگتر با ناراحتی جواب داد : تو باید عقب بنشینی، جای من در جلو می باشد.
دو برادر ناگهان شروع به دعوا و کتک زدن همدیگر کردند.
پدر که خیلی عصبانی شده بود، گفت: بیایید پایین ،بچه های بی تربیت.
تقصیر من است که شما را سوار ماشین کرده ام.
#داستانک
در یک سمینار موفقیت، سخنران از حضار پرسید:
+ آیا برادران رایت هرگز تسلیم شدند؟
حضار فریاد زدند: نه نشدند!
+ آیا ادیسون تسلیم شد؟
حضار: نه نشد!
+ سخنران پرسید : مارک راسل تسلیم شد؟
یک نفر گفت: ما تا الان اسم او را نشنیده ایم!
سخنران گفت: حق دارید که نامی از او نشنیده اید، چون او تسلیم شد...!
#داستانک
✍️از شام تا مدینه راه طولانی را پیموده بود. پیرمرد خسته راه در گوشه ای نشست تا نفسی تازه کند. چشمهایش را برای لحظاتی بست و چون گشود مردی خوش سیما را سوار بر اسب دید.
💞مردی که آقایی از سر و رویش می بارید. بدون اینکه نگاهش را آن از چهره نورانی بردارد پرسید: این مرد کیست؟
⚜️گفتند: او حسن فرزند علی بن ابی طالب است.
نام علی(ع) او را خوش نیامد. سالهای سال بود که عالمان شهرش بر فراز منبر از علی(ع) بدگویی کرده بودند. چهره در هم کشید و روی را از امام گرداند.
⚜️زیر لب شروع به ناسزا گویی کرد اما دلش آرام نگرفت. برخواست و به نزدیکی امام(ع) رفت. چشمش را بست و دهانش را باز کرد و کینه های انباشته این سالیان را در کمان نفرت گذاشت و به سوی امام(ع) نشانه رفت.
ناسزا گویی اش تمام شد. با خشم به چهره امام خیره شد تا جواب امام(ع) را بشنود.
💞امام نگاه مهربانی به او کرد و فرمود:
⚜️«پیر مرد! فکر می کنم غریب هستی و شاید در اشتباه افتاده ای . اگر به چیزی نیازی داری، برآورده کنیم، اگر راهنمایی می خواهی، راهنمائیت کنیم و اگر گرسنه ای سیرت کنیم، اگر برهنه ای لباست دهیم، و اگر نیازمندی، بی نیازت کنیم، اگر جا و مکان نداری، مسکنت دهیم، و می توانی تا برگشتنت میهمان ما باشی و . . . .»
⚜️پیرمرد گریه اش گرفت. گفت:
«گواهی می دهم که تو جانشین خدا در زمین هستی، خدا بهتر می داند که رسالت خویش را کجا قرار دهد . تو و پدرت نزد من مبغوض ترین افراد بودید، ولی اکنون محبوب ترین افراد در نزدم هستید» [1]
🌟رفتار امام(ع) تفسیر قرآن بود آنجا که می فرماید:
🍀«وَلا تستوی الحسنةُ ولا السیئةُ، أدفَع بالتی هی أحسن، فاذا الذّی بَینکَ وبَینهُ عَداوة کأنه وَلی حَمیمُُ»
🍀هرگز نیکی و بدی یکسان نیست؛ بدی را با نیکی دفع کن، ناگاه (خواهی دید) همان کس که میان تو و او دشمنی است، گویی دوستی گرم و صمیمی است!
📚(سوره فصّلت، آیه 34)
#داستانک
پدرم دوستی داشت که بهش میگفتند "ممد سرگردان".
میگفتند آن قدیمها، جوان که بوده عاشق دختری میشود از همسایهها❣ دختر از یک خانواده خلوت و ساکت بوده. از آن خانوادهها که با بقیه دمخور نمیشوند، سرشان به لاک خودشان است، کمحرف و بیحاشیه و بیآزارند و از زورِ بیصدایی، کند ذهن به نظر میرسند. اهل محل به این خانواده میگفتند "طفلکیها" و ممد، عاشق دخترِ طفلکیها بود.
دختر هر روز جوجههایش را میبرده توی زمین خالی پشت خانه میچرانده🐥
ممد میایستاده و از دور دختر را نگاه میکرده، توی رویاهای آیندهاش که برای رفقا تعریف میکرده، دختر زنش بوده، یک پسر داشتهاند به اسم "طاهر" و طاهر قرار بوده دکتر بشود "هرطور که شده". 🥹
وقتی دختر که از کنارشان میگذشته ساکت و سربهزیر میشده. حتی یکبار به دختر کمک میکند که یکی از جوجههایش را که گم شده بوده پیدا کند، ولی باز هیچ کلامی بینشان ردوبدل نمیشود.
ممد، اسطورهی عشق در سکوت بوده.
تا اینکه یک تابستان🌱، ممد و خانواده چند روزی میروند شهرستان و وقتی برمیگردند خانوادهی طفلکیها از آن محل رفته بودند.
نه آدرسی، نه تلفنی، نه حتی اسم و رسمی♨️
ممد خیره میشود به درِ بستهی خانهی طفلکیها، هاجوواج، بهتزده...
بعد از روی دیوار میپرد توی خانهی و چند دقیقه که میگذرد اهل محل، صدای زار زدن ممد را میشنوند که میپیچد توی خانهی خالی و از روی دیوارها میریزد بیرون.
و کمی بعد در باز میشود، ممد بیرون میآید در حالیکه یک جوجهی کوچک با پرهای خیس توی دستش است.
و بعد از آن ممد جوجه را میگذارد توی سبد، سبد را میبندد ترک دوچرخه و سرگردان میشود پیِ پیدا کردن صاحب جوجه🚲
انگار که با لنگه کفشی برود پیِ سیندرلا.
چند ماه بعد وقتی ممد به محل برمیگردد جوجه برای خودش مرغی شده و دختر پیدا نشده بوده.
ممد هر روز مرغ را میبرد زمین خالی و خودش تکیه به دیوار پشتیِ خانه مینشست و زمین کاویدن و نوک زدنِ مرغ را نگاه میکرد. ❗️هرچند وقتیکبار هم مرغ را میگذاشت توی سبد، میرفت، چند هفتهای ناپدید میشد و بعد برمیگشت، با مرغ، بیدختر.
روزی که جنازهی مرغ🪿 را توی زمین خالی پشت خانه دفن میکرد رو کرده بود به رفقایش گفته بود "دیگه پیِش نمیگردم" و نگشته بود. اما سرگردان مانده بود، چشمهایش سرگردانی را فریاد میزد.
بیستسی سال بعد، وقتی ممد مُرد، توی اتاقش یک دسته روزنامه پیدا کردند. روزنامههای اعلامِ قبولیهای کنکور که ممد طیِ سالها، هر سال خریده بود و با مدادِ قرمز، دورِ اسم همهی "طاهر"های قبولیِ پزشکی خط کشیده بوده🥹❣
#داستانک
“زندگی، همان کیسهای است که امروز پر میکنی!”
پادشاهی سه وزیر را صدا زد و به هرکدام کیسهای داد و گفت:
“بروید و آن را از باغ قصر پر کنید.”
✅ وزیر اول، با دقت و وسواس، بهترین میوهها را چید.
✅ وزیر دوم، با بیحوصلگی، چند میوهی معمولی انداخت.
✅ وزیر سوم، کیسه را از برگ و آشغال پر کرد.
فردای آن روز، پادشاه دستور داد هر سه را زندانی کنند، و تنها چیزی که برای تغذیه داشتند، همان بود که روز قبل جمع کرده بودند!
پند: زندگی، همان کیسهای است که امروز پر میکنی… فردا باید از آن بخوری!
🔸 زحمت امروز = آسایش فردا
🔸 بیحوصلگی امروز = حسرت فردا
🔸 بیمسئولیتی امروز = رنج فردا
#داستانک
سلطان سلجوقی و مرد عابد
🔹سلطان سلجوقی بر عابدی گوشهنشین و عزلتگزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمیدانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردنکش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم.
حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتهام که تو اسیر چنگال بیرحم او هستی.
شاه با تحیر پرسید: او کیست؟
حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشتهام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمیخواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است.
شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست.