#بسیار_زیبا👌
روزی #لقمان با #کشتی #سفر میکرد، #تاجر ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند.
#غلام بسیار بیتابی و زاری میکرد و از #دریا میترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را #آرام کنند اما #توضیح و #منطق راه به جایی نمیبرد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دستوپا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت
این #حکایت بسیاری از انسانها است... بسیاری قدر هیچکدام از #نعمت هایشان را نمیدانند و فقط #شکایت میکنند... و تنها وقتی با #مشکل ی #واقعی روبرو میشوند یادشان میافتد چقدر #خوشبخت بودند...
|⇦• تقدیم به روح ملکوتی همۀ شهدا ، مخصوصاً شهدایِ غواص به مناسبتِ روزِ پاسداشت دلاورمردان نیرویِ دریایی به نفس حاج میثم مطیعی•✾•
یک عده روی خاک صحرا جان سپردند
یک عده در اعماق #دریا جان سپردند
یک عده مانند کبوتر هایِ عاشق
رفتند و بینِ آسمانها جان سپردند
یک عده بی سر عده ای با درد پهلو
یک عده دیگر ارباً ارباً جان سپردند
یک عده روی دست ارباب دو عالم
یک عده روی پای مولا جان سپردند
یک عده هم بی دست ، لب تشنه ولی مرد
دور از وطن مانند سقا جان سپردند
در بستر تردید مردن ننگشان بود
رفتند و در آغوش زهرا جان سپردند
شاعر : محمود یوسفی
#بسیار_زیبا👌
روزی #لقمان با #کشتی #سفر میکرد، #تاجر ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند.
#غلام بسیار بیتابی و زاری میکرد و از #دریا میترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را #آرام کنند اما #توضیح و #منطق راه به جایی نمیبرد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دستوپا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت
این #حکایت بسیاری از انسانها است... بسیاری قدر هیچکدام از #نعمت هایشان را نمیدانند و فقط #شکایت میکنند... و تنها وقتی با #مشکل ی #واقعی روبرو میشوند یادشان میافتد چقدر #خوشبخت بودند...
💕💕💕
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارت_پنجم
ضحی هم مثل همیشه پرید وسطو با خوشحالی گفت
_بده به مامانم واست گشادش میکنه...خیاطیش خعلی گشنگه!
#دریا
چادرمو مرتب کردمو رو به سوگند گفتم
_وای دیگ کلافه شدم....داداشم پاک عقلشو از دست داده...هرچی میگم دختره مشکوکه حرف به گوشش نمی ره...
دستمو مشت کردم جلو دهنمو ادامه دادم
_عه!عه!عه!در اومده میگه از رو حسادت انگ مشکوک بودن به زنم نزن...تو زیادی شکاکی!
سوگند تبسمی کردو با مهربونی ذاتیش گفت
_الهی قربونت شم...میدونم نگرانی داداشتی...اما وقتی به حرفت گوش نمیده چرا ادامه میدی؟!
نالون سرمو پایین انداختمو گفتم
_اخه نگرانشم...هرچی بهش میگم فاطمه تو کودوم پرورشگاه بزرگ شده میگه مهم نیس برام...میگم تحقیق کن .. میگه میشناسمش کافیه.گذشتش مهم نیس...سوگند دیگه خسته شدم!
همون لحظه صدای ایفون بلند شد...
فکر کنم اژانس اومد..
سریع به همراه سوگند از خونه خارج شدیم.
تا در ساختمونو باز کردم سینه به سینه مردی شدم!
به سرعت خودمو عقب کشیدم.
با دیدن بردیا لبخند زدمو گفتم
_وای بردیا تویی؟!ترسیدم یه لحظه!!
سوگند_سلام بر پسر خاله عزیز...چطورین شما؟!
بردیا _به به میبینم که طبق معمول چسبیدی به خانم بنده!تو خونه و زندگی نداری؟؟
مشتمو اروم به بازوی بردیا زدمو گفتم
_عه این چه حرفیه!سوگند رفیقم نیس برام حکم خواهر نداشتمو داره!
بردیا لبخندی زدو گفت
_شرمنده قربان...دیگه تکرار نمیشه! حالا کجا میرفتین؟!
لبخندم محو شد...سوگند اروم زمزمه کرد
_خواهر بیچارم کجا رو داره بره... سر خاک مادر و پدر خدا بیامرزش!
بردیا اخمی کردو با چشمای ریز شده پرسید
_چیزی شده دریا؟ ۳روز پیش با هم رفتیم سر خاکشون که! کی رنجوندتت باز؟ علی چیزی گفته؟؟
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
~🌸🐾🌸~~~~
🌹🌹🌺
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتسیودوم
****
دوماه بعد
****
#دریا
دوماهه از فرار فاطمه یا همون طهورا میگزره!
دوماهی که روزای سختیو برای همه ما رقم زد!
دوماهی که علیو گوشه گیر کرد!
خاله هدی و دایی هادی به همراه همسرش رو به سفر اخرت فرستاد!
ماه پیش خاله و دایی به همراه همسرش ریحانه خانوم توی راه برگشت از قم به شیراز تصادف کردن و هرسه درجا فوت شدن!
و حال همه ی ما رو بدتر کرد!
خاله پریچهر این چند مدت رو خونه ما موند و تمام مدت با حرفاش منو اروم میکردو از اون حال و هوا در میاورد!
پریا و سوگند هر روز بهم سر میزدن و معصومه هم بخاطر شرایط جسمانی و باردار بودنش از طریق واتساپ با کلی شرمندگی بخاطر اینکه نمی تونه بهم سر بزنه حال و احوالمو می پرسید!
بردیا مثل همیشه هوامو داره و سعی میکنه حالمو خوب کنه و چقدر ممنونشم!
روی تخت دراز کشیده بودمو خیره به سقف تو فکر بودم ک تقه ای به در خورد و علی وارد اتاقم شد
سریع روی تخت نشستم گفتم
_جانم علی جان چیزی میخوای ؟!
سرشو به طرفین تکون دادو گفت
_بیست و چهار سالمه اما عقل توکه دو سال ازم کوچیکتری بیشتر از منه! بدجور شرمندتم دریا!!
اهی کشیدو ادامه داد
_نمی دونی چقدر شرمنده ام...شرمنده تو ، مامان، بابا... از همه بیشتر شرمنده خدام!!
سرشو پایین انداختو با صدای لرزون گفت
_خستم...دیگه از همه چی خستم! کم اوردم دریا!
لبخند زدمو گفتم
_چرا نمیری سراغ خدا؟!
علی _دیگه فراموشم کرده!
هینی کشیدمو گفتم
_کفر نگو علی! این ایه رو یادت رفته که خدا میگه صدایم کن تا اجابتت کنم "و قال ربکم ادعونی استجب لکم"(غافر۶۰)!!
چند بار صداش کردی و جوابتو نداده ؟! چند بار در خونش رفتی و درو به روت باز نکرده؟!
سر به زیر گفت
_تنها شدم دریا!! تنهای تنها
دست به سینه ایه ی ۳۶ سوره زمر رو زمزمه کردمو گفتم
_الیس الله بکاف عبده:ایا خدا برای بندش کافی نیست؟!
علی_چرا حتی از سرمونم زیاده...
(مکثی کردو دوباره ادامه داد)
علی _راه نجات میخوام دریا! اون از زنم که قاتل بودو حالا متواری شده...اون از خاله و دایی که رهامون کردن و از این دنیا برای همیشه رفتن!
راه نجاتم کو؟! خدا میگه راه نجات نشون میده ؟! اما کو؟! کجاست؟! چرا من نمی بینمش!!!
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
🌹🌺🌺🌹
~~~🌸🐾🌸~~~~~~
مدح و متن اهل بیت
🔸🔸🔸 🔸🔸 🔸 ﴾﷽﴿ #پارتصدویک دریا_اوووم فکرکنم 5 سالم بود که همسایشون شدیم...وای الی اون موقع ها منو حسی
🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتصدودو
حرصی گفتم
_این عادتو ترک نکردی؟؟!!
لبخندی روی لبش اومدو گفت
_نتیجه بی محلی هاته!!
حسین_ نگفتی دریا می بخشیمون؟!
لبخند عریضی زدو گفت
_اولا که من از اولش از دستتون دلچرکین نبودم...اون حرفا هم چون تحت فشار بودم زدم!
مکثی کردو با اون لحن شیطنت امیزی که دلم واسش حسابی تنگ شده بود گفت
دریا_ قربان لطف کن ایفونو بزن بیاین پایین!
همگی خندیدیمو بعد از کسب اجازه از سرهنگ وارد سلول دریا شدیم و وقتی پرسید با اجازه صاحب خونه اومدیم یا نه حرف که سرهنگو بهش زدیم که می گفت
"سروان فرهمند زندانی نیست که واسه دیدنش کسب اجازه کنین! فقط در حدی باشه که به کارتون لطمه نزنه و بقیه مشکوک نشن!!"..........
*
#دریا
*
دستم تو دستای بردیا بودو سفت دستامو گرفته بود
انگار میخواستم فرار کنم و اون اینطوری جلومو گرفته بود!
حسین با طعنه گفت
_بردیا داداش اینجا سلوله دریا بخواد هم نمی تونه در بره!
همه خندیدیم که بردیا گفت
_نه داداش این من باب رفع دلتنگیه! تو که زنت نمرده و زنده بشه که بفهمی!
حسین چشمکی به ما دوتا زد و گفت
_صد در صد درک نمی کنم چون اگر زنم بمیره من تا چهلمش پارتی روزانه و شبانه میگیرم!
منو بردیا خندیدم که سوگند حرصی مشتی به بازوی حسین زد که حسین الکی ناله کردو گفت
_اخ...اخ...اخ...می بینین دست بزنم داره!!!!!!!
خندیدمو گفتم
_حالا هر کی ندونه من که خوب میدونم جونت واسه همین ابجی گل ما در می ره! ترکیه رو یادم نرفته هنوز!
بردیا خندید و گفت
_ وای سوگند یعنی سوژه خنده بود! منو حسین وقتی به کمک یاور فرار کردیم و اومدیم ترکیه و به دریا اینا ملحق شدیم این اقا یه کولی بازی دراورد که یه بار نزدیک بود لو بریم!
سوگند مشکافانه نگاهمون کردو گفت
_ چیکار کرد مگه؟!
بردیا_ وقتی دید منو دریا با هم ماموریتو جلو میبریم رفت بالا منبر رو گفت مملکتی که پلیساش ماموریتاشونو زن و شوهری حل می کنن از پای بست ویرانست!
خندیدمو گفتم
_منم بهش گفتم اگه سوگند هم بود همین چرتو پرتا رو می گفتی اقا هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت نه خیر می رفتیم ترکیه گردی !
سوگند خندیدو گفت
_ولی خدایی سرهنگ پایه ی شما دوتاست! جوری نقشه می کشه که شما دوتا باهم باشین!! منو حسینم در فراغ هم بسوزیم و بسازیم!
بردیا اهی کشیدو گفت
_ وقتی صدای لرزون دریا تو گوشام پیچید و بعدش صدای اون ارجمند عوضی خودمو هزار بار نفرین کردم که چرا حداقل خودم نرفتم سراغ لبتاب و گاوصندوق ! وقتی هم اون جنازه سوخته رو دیدم انگار تموم وجودمو اتیش زدن! باورتون نمیشه اما انگار منو اتیش زده بودن!
همون روز کلی چرتو پرت بار سرهنگ کردم که چرا همیشه تو ماموریتای سخت باید دریا پیشقدم بشه که تهش این بشه!
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸