به نام خدا
#رمان_نجوا
طاها:سپیده چرارفتی پیش داریوش توخودت میدونی ازش بدم میاد
سپیده درحالی که از پنچره ماشین بیرون رونگاه میکردگفت :بازم مثل همیشه داری گیر میدی من
که نه به داریوش چیزی گفتم ونه حرفی زدم .......
طاها کالفه دستی البه الی موهاش کشید وگفت :سپیده اخالق های منو میدونی .....
سپیده جوش آورده بود سریع گفت :آره تو همیشه به من شک داری وداشتی ......بعد اشکاش
آمدن پایین ....
طاها نگاهش کرد دید داره گریه میکنه ...ماشین رو نگه داشت کنار اتوبان وبه طرف سپیده
برگشت وگفت :خانومم من که .....
سپیده با نگاه بارونیش نگاهش کرد وگفت :بسه ...بسه ...حرفای تکراری نزن ......
سریعا در ماشین روباز گرد وشروع کرد به رفتن ......
۱