فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_اول)
🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد!
#منصف_باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_اول)
🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد!
بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_اول
#بخش_اول
با بغض شروع کردم به نوشتن امروز:
امروز هم مثل روز های قبل.امروز هم دوباره حسرت.همه در حال رفتند.فقط ده روز باقی مانده. همه عاشق هاهمه رفتند.فقط منم کههستم هنوز که هنوز است.فقط من...باید این من از میان برخیزد.این لباس عاریتی وجود باید به دور افکنده شود.و عاشق تنها او شود.آنقدر باید گریست و خون دل خورد و در کام بلا فرورفت تا دوست نگاه عنایتی بنماید و لطفی کند.آن قدر باید سر به دیوار این قفس کوفت،تا از نفس افتاد.تا مپنداری آسان است کار عاشقی!
دکمه های مانتوم رو دونه دونه بستم و روسری نیلی رنگم رو صاف کردم.چادر لبنانی ام رو انداختم رو دستم و کیف دستی و یک دونه سیب برداشتم و از آشپز خونه زدم بیرون.
با مامان خداحافظی کردم و توی حیاطمون چادرم رو پوشیدم.حیاطمون مثل خونه های قدیمی بزرگه.یک حوض آبی رنگ وسط حیاطه که دوتا ماهی قرمز توش هستن.یک باغچه جمع و جور هم داریم که دیوارش پر شده از گل های یاس و برگ مو.
به یاد بانو پهلو شکسته مثل هر روز مشام خودم رو پر می کنم از بوی یاس رازقی و از خونه میرم بیرون.تا سر کوچه قدم زنان میرم که زینب هم میبینم داره برام دست تکون میده.تند تر راه میرم میرسم بهش.خوش و بش می کنیم و راه می افتیم سمت دانشگاه.زینب دوست صمیمی منه که یک کوچه با هم فاصله داریم.هر دو ما داریم روانشناسی بالینی می خونیم.همین جوری که داریم قدم زنان میریم بهش یادآوری می کنم که ده روز مونده.چیزی نمیگه.معلومه بغض کرده.دست هاش رو می گیرم.یخ کرده.
_زینب جان...
🌸 پايان قسمت اول بخش اول #از_نجف_تا_کربلا ?
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_اول
#بخش_دوم
—رضوان دیشب داشتم با خودم فکر می کردم این روز ها آرزومون کنیزی امام زمانه.اینکه یکی از یار های اماممون باشیم نه خاری توی چشمشون و استخوانی در گلوشون.با خودم گفتم چی میشد ماهم جز اون سیصد و سیزده نفر بودیم.یهو صدای تلویزیون رو که زیاد کردم مداحی می خواند:قدم قدم با یه علم...
رضوان اگر بدونی چه حالی داشتم.به خودم یک پوزخند زدم و گفتم:ما جز بیست میلیون زائر حسین (ص) هم نیستیم چز برسه به سیصد و سیزده نفر مهدی (عج).
این حرف زینب عجیب حالم رو دگرگون کرد.تا آخر راه دانشگاه هیچی نگفتیم.یعنی هیچ حرفی نمیومد به دهنمون که بگیم.چی بگیم آخه؟از حسرتمون بگیم؟از اینکه جا موندن چه حسی داره؟
وارد کلاس که شدیم نرگس رو دیدیم که نشسته رو صندلی و داره اشک میریزه و می خنده.دست و پاهام شل میشه.یعنی چی شده؟
میرم سمت نرگس.حالش دست خودش نیست.دو طرف بازو هاش رو میگیرم و میگم:
-چی شده نرگس؟چی شده؟چرا گریه می کنی؟
صداش می لرزه.هق هق گریه نمی زاره حرف بزنه.چنگ میزنه به چادرم.با صدای خفه و هق هق وسط حرف هاش میگه:
_رضوان منم رفتنی شدم.اسمم رفت توی لیست.منم رفتنی شدم خواهری.برای منم مثل مسلم نامه اومد رضوان.منم رفتنی شدم.
دیگه اختیارم دست خودم نبود.پاهام دیگه یاری نمی کرد که بایستم.فقط فهمیدم زینب که کنارم ایستاده بود نشست کف زمین کلاس.
با بغض شروع کردم به نوشتن امروزم:
حبیب بن مظاهرهنگام رفتن به کربلادر دکان عطاری با مسلم بن عوسجه رو به رو شد.از او پرسید:کجا می روی؟مسلم گفت:حنا می خرم تا به حمام بروم و محاسنم را خضاب کنم.حبیب گفت:الان زمان این کارها نیست،از حسین نامه رسیده و باید رفت.مسلم تا این خبر را شنید حتی به خانه نرفت و راهی کربلا شد...
ما قناری ها کجا،کوچ زمستانی کجا؟ سهم ما در این قفس تنها تماشا کردن است!....
🌸 پايان قسمت اول بخش دوم #از_نجف_تا_کربلا 🌸
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
#قسمت_اول
خدارو شکر کلاس تموم شد واقعا دیگه حوصله ام سر رفته بود، سریع وسایلامو جمع کردم اومدم بیرون پله ها رو تند تند دویدم و رسیدم به محوطه، نفس مو با خیال راحت دادم بیرون، سمت سمیرا که رونیمکت پشت به من بود راه افتادم، آروم دستامو رو چشماش گذاشتم، سریع دستشو رو دستام گذاشت
-خودِ نامردتی!
با خنده دستامو از روی چشماش برداشتم و کنارش رو نیمکت نشستم
-حالا چرا نامرد؟!
در حالی که گوشیش رو تو کیفش می انداخت گفت: نیم ساعته منو اینجا کاشتی اونوقت میگی چرا نامرد
-خب عزیزم چکار کنم استاد مگه میذاشت بیام بیرون هی گیر داده بود جلسه ی آخر و چه میدونم سوال و ...
پرید وسط حرفم
-باشه باشه قبول، حالا پاشو بریم تا دیر نشده
بلند شدیم راه افتادیم ..هنوز چند قدم برنداشته بودیم که گفت: نظرم عوض شد
چادرمو یه کم جمع کردم و گفتم:راجبه چی؟
-پسر خاله ی نردبونم!
زدم زیر خنده که گفت: در مورد کادو برای بابام دیگه
در حالی که میخندیدم گفتم: خیلی دیوونه ای سمیرا ..من نمیدونم اون پسرخاله ی بنده خدات آخه چه گناهی کرده اومده خاستگاری تو
روشو برگردوند و گفت: اییشش، ولش کن اونو ..فعلا تولد بابا رو بچسپ
سری تکون دادمو گفتم: والا چه میدونم به نظرم همون پیراهنی که اون روز دیدیم خوب بود همونو بگیریم
-آخه میدونی میترسم زیاد تو چشم نیاد .. مثلا قراره چشم فامیل رو دربیارما
لبخندی زدم و گفتم: امان از دست تو دختر!
.
💌نویسنده: بانو گل نرگــــس
.
❣️رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لواشک_انار
آب انار: ۴ پیمانه
به خرد شده: ۲۵۰ گرم
آبلیمو🍋: ۳ قاشق غذاخوری
نکات کلیدی⭐⭐
🔸️برای داشتن لواشک خوشمزه بهتر از انار ترش استفاده کنید.
🔸️اضافه کردن میوه به، به لواشک انار ضروریه چون باعث قوام اومدن این لواشک می شه.
🔸️توجه داشته باشید که مواد رو نباید به صورت خیلی نازک روی کاغذ روغنی پهن کنید چون پس از آماده شدن لواشک به سختی از کاغذ روغنی جدا می شه
🔸️در صورت عدم دسترسی به کاغذ روغنی می تو نید کف سینی رو با کمی روغن چرب کنید و مواد رو روی اون پخش کنید. علاوه براین می تونید ظرف رو روی بخاری یا شوفاژ قرار بدید تا لواشکتون آماده بشه.
🔸️مدت زمان مورد نیاز برای آماده شدن لواشک به میزان حرارت فر بستگی داره پس هر نیم ساعت بهش سر بزنید و بچرخونید تا آماده بشه.
#قسمت_اول
🍔🍟...🍭...🍟🍔
namayesh zan zendegi azadi 1 j.mp3
22.17M
📢 #قسمت_اول | نمایش رادیویی «زن زندگی آزادی »
💢 روایتی #شنیدنی از اتفاقات این روزهای کف #دانشگاه و #خیابون....
💢 برای #خواهرم_خواهرت_خواهرامون
💢 صدای من رو میشنوی؟ خانم؟! داره از سرتون خون میاد😱
💢 اکانت توییتری که با ۷۰ هزار دنبال کننده بسته شد!!
💢 به وقت حذف سیبزمینی «پوتین» از منوی رستورانهای کانادا
💢 از آزادی دنیا خبر داری؟!
💢 از #عجایب دنیا، کودتای ۲۰۱۶ ترکیه علیه اردوغان!
💢 و بازیکن پاریسنژرمن که به فدراسیون فوتبال فرانسه احضار شد!
♨️ شما هم #دعوتید به شنیدن این نمایش
#عاشقانھ_ای_ڪوتاه
#قسمت_اول
چادر گلدارش را دوگره ریز دور ڪمرش زد و سرجاروی زهوار دررفتھ را در آب زلال حوض نقلے حیاط فرو برد . نسیم پرچارقدش راشبیھ بھ عشوه ی نوعروسان بھ بازی گرفت.همان چارقدی ڪھ آقاسید عید سال گذشتھ سرش ڪرد و گفت: این را ڪنار بگذار مخصوص هربهار،گل بانو جان!
تداعی طنین صدای مرد خانھ اش ، نقش شڪوفھ های انار را روی گونه هایش پررنگ کرد. خجالت زده دستی بھ صورتش ڪشید و لب برچید.دیگر چیزی بھ تنفس صبح نمانده...صبح آمدنش!رشته های خشکیده ی جارو روی زمین میکشید و گل بهار زیر لب زمزمه مےکرد:سیدجان!
تصدقت بشھ بهار!ڪجایـے تاج سر؟
اسپند هم آماده اس
بیا دورت بگردونم ..
حیاط را ڪھ آب و جارو ڪرد ، نگاه تب دارش را بھ در دوخت ،دستھ ی ابریشمےموهایش را ڪھ روی چشمان مخمورش سایھ انداختھ بود ڪنار زد و باقدمهای آرام بھ خانھ برگشت. چادر را از دور ڪمر باز ڪرد و بھ رخت آویز آویخت.
پیش از رفتن بھ آشپزخانھ در آینھ ی قدی راهرو نگاهش بھ پیراهنش افتاد.شونیز بلند و یاسے رنگ ڪھ قدری از دامنش را پوشانده بود. رد تیره ی سرمھ درون چشمانش خبر از اتفاقـے شیرین داشت.شیرینے سیب سرخ هفت سینشان!
دمپایـے های رو فرشے اش را بھ پا ڪرد و بھ آشپزخانھ رفت.ڪاسھ ی سفالے فیروزه ای را از روی میز برداشت ومقابل صورت گرفت . عطر شڪوفھ های نرگس درونش را با ولع نوشید.چرخے زد و درحالیڪھ گوشھ ای از دامنش را با دستے و ڪاسھ را با دست دیگر گرفتھ بود ، بھ اتاق نشیمن رفت.ترمھ ی سبزیشمے را ڪنجے از خانھ باز ڪرده و آینھ و قران را رویش گذاشتھ بود.دوماهے قرمز درون تنگ بلور مدام بھ دور هم میگشتند. یادش آمد سالے ڪھ گذشت؛آقاسید جان!خودش شب عید دوتا ماهے خرید ڪھ یڪے ازانها دم بلند و حریر داشت، هربار نگاهش بھ گل بهار مےافتاد مےگفت : ماهے تنگ دلے خانوم جان!ان یڪے ڪھ دم حریر و سفید دارد تویـےها!ببین چھ دلبری میڪنے . پوستم را ڪندے تو !بعداز آن،زمان ماموریت و خط جبهھ ڪھ میشد ، غرمےزد: آخر زن هم اینقدر خوب مےشود! ترو بھ خدا اخمے قهری ، چیزی! دلم گیر باشد نمیتوانم بپرم ها!حداقل انطور با چشمانت نگو برگرد! دلم آب شد زن!..گل بهار اما بار آخر نگاهش را زیر انداختھ بود.
دقیق تر بھ تنگ خیره شد یڪے ازماهےها،همانے ڪھ دم حریرداردها!گوشھ ای غمبرڪ زده!مریض است یا شاید دلش ڪوچڪ شده،برای یارش!همان دم صدای زنگ خانھ درجان گل بهار پیچید!برگشت! از جا پرید و بھ دو خودش را بھ راهرو انداخت؛برای باراخر خودش را در آینھ نگاه کرد،صورتش گل انداخته!بھ حیاط دوید و بلند پرسید: ڪیھ؟!
✒نویســنده:
#میم_سادات_هاشمی
♡ داستان ڪوتاهھ ۲ قسمتی♡
#نشر_دهیم
رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_اول
مجید و مینا دختر خاله و پسر خاله بودن و چون با مادرهاشون هر روز میرفتن خونه مادر بزرگ از کوچیکی تا الان که 8 سالشون بود باهم بزرگ شدن...
.
خونه مامان بزرگشون یه خونه قدیمی بود با یه حیاط بزرگ و یه حوض فیروزه ای وسط حیاط که دور تا دورش گلدونهای شمعدونی رنگی رنگی چیده شده بود و وگوشه حیاط هم یه گلخونه ی شیشه ای برای زمستون بود ...
.
یه درخت آلوچه هم گوشه حیاط بود که مجید دزدکی ازش بالا میرفت و آلوچه برا مینا میکند و چون خودش دوست نداشت نمیخورد و همه رو میداد به مینا.
مینا هم از سر بچگی هسته ها رو تو حیاط مینداخت و مامان بزرگ فک میکرد کار مجیده
مجید خیلی مینا رو دوست داشت و از بچگی بهش احساس مسئولیت میکرد...
مثلا وقتی تو کوچه میرفتن نمیزاشت پسرا مینا رو اذیت کنن😡
یا اگه تو بازی ای مینا رو به خاطر دختر بودن راه نمیدادن مجید هم بازی نمیکرد و میرفتن تو حیاط با مینا لی لی بازی میکردن😊
همیشه وقتی مینا خراب کاری میکرد...مثلا گلدونهای حیاط خونه مامانبزرگ رو میشکست یا توپ رو اشتباهی شوت میکرد تو شیشه ی گلخونه ی گوشه ی حیاط مامانبزرگ و گریش میگرفت مجید سریع اشکای مینا رو پاک میکرد و میگفت تو هیچی نگو☺...اونوقت خودش جلو میرفت و به همه میگفت که کار اون بوده که شکسته و گاها کلی هم از مامانش کتک میخورد ولی حس خوبی داشت که نزاشته مینا کتک بخوره....😕
در مورد خانواده مجید و مینا بگم که پدر و مادر مینا مذهبی بودن ولی مجید خونوادش آزاد تر بود...
یه روز مادر مینا بهش گفت:
دخترم تو دیگه داری به سن بلوغ میرسی....خوب نیست دیگه با مجید بازی کنی و بگردی...باید با دخترهای هم سن و سال خودت بگردی...
مینا هم فردا این حرف رو به مجید رسونده بود...
مجید از شدت ناراحتی چشماش سرخ شده بود ولی نمیخواست جلو مینا گریه کنه...
سرشو انداخت پایین و گفت: یعنی دیگه نمیتونیم باهم فوتبال بازی کنیم؟!
-نه..مامانم گفته از سال دیگه منو کمتر میاره اینجا...شایدم ماهی یبار...😔
مگه سال دیگه چی میشه مینا؟!
-مامانم گفت به سن تکلیف میرسم 😕
-یعنی چی؟! یعنی تکلیفای مدرست بیشتر میشه؟! خوب میاری اینجا باهم انجام میدیم 😞
-نه...میگفت از سال دیگه مجید بهت نامحرم میشه...
-من؟؟؟ 😯
-آره..
-من که از همه بیشتر مراقبتم 😕
-به مراقبی نیست که😕
یه چیزاییه که مامانم میدونه...
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
1.تربیت دینی فرزندان.mp3
21.05M
روزه و اعمال عبادی کودک و نوجوان
نکات طلایی و کاربردی
#قسمت_اول
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_اول
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم...
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم
حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده...
لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل.
مسیر هم که تاکسی خور نیس
اه اه اه
کل راهو مشغول غر زدن بودم
انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود
اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای
با احتیاط قدم ور میداشتم
یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید
قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم
از شدت ترس سرگیجه گرفتم
اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم
تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد
چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت
خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن
با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم
وسایل و ک داشتم میریختم پایین
چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم
ب سختی انداختمش داخل استینم
کیف پولم و گذاشت تو جیبش
بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و
با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد
چسبید بهم
از قیافه نکرش چندشم شد
دهنش بوی گند سیگار میداد
با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون
حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم
اب دهنمو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
فاصله امون داشت کم تر میشد
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم
از عذابی که داشتم میکشیدم
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم
گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم
یهو ....
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
💖عشق مجازی💖
#قسمت_اول
سلام,من نسیم هستم بچه سوم, حاج مرتضی درخانواده ای شش نفره بزرگ شدم,داداش سپهر بچه بزرگ خانواده ,فارغ التحصیل مهندسی برق و استخدام یک شرکت,خواهربزرگم سحر تازه لیسانس حقوق گرفته وعقد کرده است وبیکار,بعدش خودمم که فعلا پشت کنکوری ام ,البته امسال درکنکور قبول شدم منتهاچون رشته ی هدفم پزشکی هست ,ثبت نام نکردم وامسال قصددارم بخونم تاپزشکی قبول بشوم,بعدازمنم مهتاب,خواهرکوچکترم وهنوز سال اول دبیرستان است.
پدرم حاج مرتضی,معلم بازنشسته ومادرم عطیه خانم خانه داراست.
دیروز بین اقوام مجلس شورومشورت بود تایکی از دخترای فامیل انتخاب بشه تا عمری همدم خاله خانم باشد😄
لازمه توضیح مختصری راجب خاله خانم بدهم,خاله خانم یه جورایی بزرگتر طایفه ی بابا هست وخاله ی بابامه,خاله خانم دوتا خواهر بیشترنبودن که خواهرش ,مادربزرگه من میشد ,عمرش رابخشید به خواهرکوچکتر وبارسفرعقبا بست.خاله وقتی خیلی جوان یاشاید نوجوان بودند بایکی از درباریان زمان شاه ازدواج میکنند وهمراه ایشون به فرنگ.میروند,اونجا متوجه میشوند شوهر حیله بازش, زن فرنگی هم دارد پس باکلی دوندگی اقدام به جدایی میکند وباکلی مال ومنال که از شوهرسابقش میگیرد,دوباره راهی خانه ی ,حسن اقا ,پدربزرگوارشون میشوند,منتها به فاصله ی یک سال از جداییش بایک تاجر جوان که تاجر فرش بوده ازدواج میکند,ثمره ی ازدواجش با فرهادخان(شوهر جدیدش) یک پسربه نام کوروش میشه,شوهرش زمانی که کوروش کودک بوده درپی سکته قلبی فوت میکند وباردیگر مهرتنهایی برپشانی خاله خانم میخورد.
خاله ,کوروش را بزرگ میکند وبرای تحصیل راهی خارج ازکشورمیکند و,رفتن همان وماندن هم همان ....
پسرش کوروش استاد فیزیک دردانشگاه فراسته مشغول به کاراست وهرچندسالی,یک بار به مادرپیرش سرمیزند وخاله برای اینکه تنهانباشد یکی از دخترای خانواده که شرایط خوبی داشته باشند نزد خود نگه میدارد واینبار با ازدواج دخترعموم فریده که چندسال بود کنار خاله خانم بود,قرعه ی فال به نام من خورده.....
ازنظرمن زندگی کنار خاله خانم میتواند جالب,هیجان انگیز وشاید شیرین باشد اخه خاله هم سرحاله وهم امروزی وهم پولدار😊
ان شاالله قدم خونه اش به من بیافته😂
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈
هیچکس نگفت1.mp3
5.11M
📚 مجموعه صوتی 30 قسمتی "هیچکس به من نگفت...! "
📝 #قسمت_اول
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
⏰ 2:07
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
namaz1.mp3
3.94M
🎙️استاد شجاعی
#نماز_سکوی_پرواز
#قسمت_اول
قیمت انسان به نمازش است
🍃باید باور کنیم ؛
نماز یک سکوست برای پرواز...
باید پرواز را آموخت.
آیا ریشههای مظلومیت امیرالمؤمنین(ع) همچنان باقیست؟
توقع زندگی توأم با اخوّت و برادری، یکی از دلایل مظلومیت امیرالمؤمنین(ع)
اهمیت اخوت و برادری مؤمنین در کلام اهل بیت(ع)
توقع زندگی توأم با اخوّت و برادری، یکی از دلایل مظلومیت امیرالمؤمنین(ع)
جدای از حسادت نسبت به امامت که دلیل مظلومیت امیرالمؤمنین(ع) است، امامت تکلیف دیگری هم از افراد جامعه میخواهد که عدهای نمیتوانستند آن را تحمل کنند و آن، زندگی توأم با اخوّت و برادری است. بسیاری از مردم نمیتوانستند این موضوع را تحمل کنند. امر ولایت به این دلیل مهجور ماند که ولایت ولیّ خدا فقط به خودش محدود نمیشود و محبتی را نیز بین مردم میخواهد. بیتوجهی به این توقع، عامل مهجور ماندن و مظلومیت ولیّ خدا میشود.
اهمیت اخوت و برادری مؤمنین در کلام اهل بیت(ع)
سفارشهای پیامبر اکرم(ص) و امیرالمؤمنین(ع) در مورد اخوّت و برادری بین مؤمنین از اهمیت بالایی برخوردار بوده است. وصیت امیرالمؤمنین(ع) به فرزندان در لحظههای آخر عمر شریفشان، مملوّ از برادری بود: «وَ عَلَيْكُمْ يَا بَنِيَّ بِالتَّوَاصُلِ وَ اَلتَّبَاذُلِ وَ اَلتَّبَارِّ وَ إِيَّاكُمْ وَ اَلتَّقَاطُعَ وَ اَلتَّدَابُرَ وَ التَّفَرُّقَ (کافی، ج۷، ص ۴۹)»؛ من شما را سفارش میکنم به اینکه با هم مرتبط باشید، برای همدیگر بذل کنید و به همدیگر خوبی کنید و شما را پرهیز میدهم از اینکه با همدیگر قطع رابطه کنید.
امام صادق(ع) میفرماید: «إنَّ سُرْعةَ ائْتِلاَفِ قُلُوبِ الأبْرَارِ إذا الْتَقَوا وَ إنْ لَمْ يُظهِرُوا التَّوَدُّدَ بأَلْسِنَتِهِمْ كَسُرْعَةِ اخْتِلاَطِ ماءِ السَّمَاءِ بِماءِ الأنْهَارِ (تحف العقول، ج۱، ص۳۷۳) »؛ شدّت محبتی که بین خوبان پیش میآید، اگرچه ابراز محبت به هم نکنند، مانند سرعت اتصال قطره به دریا است. دیگر آن قطره رفت و ناتمام شد. دیگر شما این قطره را نمیتوانی استحصال کنی. قطره در دریا چقدر است؟ بعد میفرماید: «و إنَّ بُعْدَ ائْتِلاَفِ قُلُوبِ الفُجَّارِ إذَا الْتَقَوا وَ إنْ أظْهَرُوا التوَدُّدَ بأَلْسِنَتِهِمْ كَبُعْدِ البَهَائِمِ مِنَ التَّعَاطُفِ وَ إنْ طَالَ اعْتِلاَفُهَا عَلى مِذْوَدٍ واحِدٍ». اما آدمهای بد دلهایشان چقدر از همدیگر دور است، اگرچه به هم ابراز محبت کنند. مؤمنین بدون اینکه ابراز محبت کنند، این محبت بینشان شدید میشود ولی فجّار مانند حیواناتی که هیچ عاطفهای به هم پیدا نمیکنند؛ اگرچه مدت طولانی در یک چراگاه در کنار همدیگر زندگی کنند. مؤمنین حتی اگر به همدیگر ابراز محبت هم نکنند، شدیداً به هم محبت پیدا میکنند.
ادامه دارد....
#قسمت_اول
شناسنامه ی کتاب
نام کتاب: روشنا
مولف :مائده افشاری
تاریخ : ۱۴۰۲/۵/۲۰
#قسمت_اول
#روشنا
زنگ ساعت دیوانه ام کرد چشمانم را کمی باز کردم ،با دست روی ساعت کوبیدم تا زنگش قطع شود که متوجه ساعت 7:30 شدم پتو را به گوشی پرتاپ کردم از رختخواب بلند شدم جستی زدم به سمت سرویس دویدم بعد از شستن صورتم دوباره به اتاق برگشتم از داخل کمد مانتویی بیرون آوردم دکمه هایش را یکی در میان بستم که صدای مامان مرا به خود آورد
چی شده !😳
وای مامان ساعت هشت کلاس دارم دیرم شده
مامان در حالی که لقمه نانی نزدیکم می آورد گفت عجله نکن برو سر خیابان تاکسی بگیر
نگاهی به ساعت مچی کردم نه بی فایده بودمسیر دانشگاه تا این جا طولانی هست نمی توانم پیاده با تاکسی بروم
نگاهی مظلومانه به مامانم کردم میشه ماشینت را بدی
مامان در حالی که از اتاق خارج می شد
سینا ماشین را برده تعمیرگاه
نفس عمیقی کشیدم اه الان وقت خرابی ماشین بود
از خانه خارج شدم خودم به سر خیابان رساندم بعد دقیقه سوار تاکسی شدم
صدای اخبار فضای ماشین را پر کرده بود که در مورد وضعیت بد مسکن و شرایط گرانی جامعه می گفت
کلافه شدم آخه اول صبح این حجم از آه ناله 😢😒
اخبار که تمام شد نوبت راننده شد حالا او شده بود گوینده و من مثل همیشه شنونده
راننده از وضعیت سخت کاری راننده ها می گفت و همچنین کممبوددرآمد ها و....
بعد از کلافگی از صحبت ها به دانشگاه رسیدم ؛نگبهان مرا می شناخت و گفت نیم ساعت دیگر کلاس ها تموم میشه فکر نمی کنم استاد اجازه ورود بده
زیر لب گفتم خوابم برد
به سمت ساختمان هفت رفتم فضایی بزرگ با تعداد راهرو های متعدد وارد کلاس 208 شدم
دستم را جلو بردم و چند تق به در زدم
سلام استاد
به به خانم درخشنده می خواستید تشریف نیاورید
ببخشید استاد خوابم برد
بفرمائید
به سمت صندلی رفتم چند تا از دانشجویان پسر لبخند تمسخر آمیزی به من زدنند که اعصابم بهم ریخت
بعد از پایان کلاس به سمت استاد رفتم ....
نویسنده :تمنا🥰☺️
🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
#رمان_آنلاین
دست تقدیر
#قسمت_اول🎬:
محیا سرش را به در نزدیک کرد تا صدای داخل اتاق را بهتر بشنود، صدای عمویش، ابو حصین بلند بود و صدای مادرش رقیه آهسته به گوشش میرسید، اما او سعی می کرد تا هیچ کلمه ای را از مکالمه ای که پشت در جاری بود، از دست ندهد چون کاملا می فهمید که این صحبت انگار یک نوع جنگ بر سر آینده اوست، جنگی که شاید به نوعی خودکشی برای مادرش رقیه بود،زنی مؤمن و با فهم و درک و بسیار مهربان..
رقیه با لحنی که سعی می کرد آرام و بدون تنش باشد، گفت: ابو حصین، برادر من! امر کردید که به عراق بیایم تا مال و املاکی که از آن ابومحیا ست را جدا کنید و به فرزند برادرتان که دختر من هست، بدهید. با اینکه چشم طمعی به این املاک نداشتم اما حرف شما را زمین نزدم، رنج سفر را تحمل کردم و دست محیا را گرفتم کشور خودمان را ترک کردیم آمدیم...
ابوحصین به میان حرف رقیه، زن برادر مرحومش دوید و گفت: کشور خودمان نه!!! کشور خودت...چون تو ایرانی هستی..اما محیا از خون برادر من است، او ایرانی نیست، یک عرب هست فهمیدی؟! فکر نکن اجازه دادم بعد از مرگ برادرم به ایران بروید و محیا آنجا درس بخواند دیگر تو بزرگتر و همه کارهٔ محیا هستی، الان هم اینقدر با من یکی به دو نکن، قرار نیست شما به ایران برگردید..
رقیه آب دهانش را قورت داد و گفت: نمی شود...باید برگردیم، خانه و زندگی ما آنجاست، محیا درسش تمام شده، پرستار هست و به زودی سرکار می رود و می خواهد باز هم در کنار کارش درس را ادامه دهد خدا را چه دیدی شاید دکتری شد برای خودش و صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: شما به من قول دادید که ما را به ایران برگردانی...
ابو حصین قهقه تمسخر آمیزی زد و گفت: با این اوضاع مملکت تو، محیا اونجا نمی تونه هیچ پیشرفتی کند و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: جسته و گریخته شنیده ام به زودی شاه ایران فراری خواهد شد، اوضاع ایران به شدت خراب است، اگر تقسیم املاک را بهانه کردم دو هدف داشتم اول اینکه جانتان را نجات دهم و دوم اینکه خوشبختی محیا را تضمین کنم.
رقیه با بغضی در صدایش با لکنت گفت: ش...ش..شما لطف کردید، اما خوشبختی محیا در این نیست که از خانه و زندگی که با آن خو گرفته جدا شود و با مردی که جای پدرش را دارد ازدواج کند.
ناگهان صدای فریاد ابوحصین بلند شد و گفت:
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
|⇦•هر چقدر عشّاق..
#قسمت_اول #مناجات و توسل به امام زمان روحی له الفدا ویژهٔ شهادت امام حسن عسکری علیه السلام اجرا شده به نفسِ حاج محمد رضا طاهری •✾•
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
هرچقدر عشّاق در راهند راه انتظار
من فقط از آه لبریزم، آه انتظار
می کشد عاشق بدوش خویش بار یار را
من فقط بر لب کشیدم انتظار یار را
* اینو راست میگم. با همه ی بدی هام اینو راست میگم...*
دوستش دارم ولی زخمی هجران نیستم
تشنه ام تشنه ولی دنبال باران نیستم
مگه میشه جلسه برا پسری گرفته بشه ، پدر نباشه؛ برا پدری گرفته باشه پسر جلو در نیاد. اصلا به گمانتم نیاد امشب برا امام عسکری علیه السلام روضه گرفتی حجت بن الحسن جلو در نایستاده باشه...*
آقا!
من کویری تشنه باشم آب پیدا می شود
کی به چشم بی قرار و خواب پیدا می شود
نیستم من بی قراریِ دلی جا مانده ام
میهمانم، لیک بین عاشقان نا خوانده ام
حسرتم اما از آن دارم فقط یک آه را
کیست که دستی بگیرد این منِ گمراه را
* بعد دو ماه عزاداری حال و روزمون اینه...*
خویش را در زمرهٔ دلدادگان جا می کنم
می نشینم کوچ خوبان را تماشا می کنم
اولین شرط مسیر عاشقی دلدادگی ست
آدمی در بند چون من، فارغ از آزادگی ست
در طریق عشق عاشق از جنون دم می زند
از شنا کردن در اقیانوسِ خون دم می زند
عاشق اوجش را به روی دار می بیند فقط
نیست چیزی در نگاهش، یار می بیند فقط
از دلت باید به سمت یار معبر وا کنی
یار را باید در ایوان نجف پیدا کنی
نذر راهش، باید اسماعیل قربانی کنی
مور این درگاه باشی تا سلیمانی کنی
عاشقی سخت است آری پیشهٔ دلداده هاست
عشق! کار حاج قاسم ها و فخری زاده هاست
عاشقی سخت است قدّ سرو هم خم می شود
یک نفر این بین طهرانی مقدم می شود
در دل این جاده گامی پر اراده داشتیم
عاشقی چون مصطفای صدر زاده داشتیم
دست و سر دادیم، خون دادیم، جان دادیم ما
در مسیر آرمان ها، آرمان دادیم ما
این جماعت عشق را از فاطمه آموختند
مثل زهرا در هوای عشق مولا سوختند
* پرانتز باز کنم...*
در پی حفظ حریم خویشتن
مرد باید پشت در آید نه زن
هیچ دانی دختر خیر البشر
از چه جای حیدر آمد پشت در
دید مولایش علی تنها شده
خانه اش محصور دشمن ها شده
* آقا امام عسکری به مادر، یه ارادت خاص دیگه ای داشته..*
در دفاع از شوهرش فردی ندید
بین آن نامرد ها مردی ندید
گفت باید پیش امواج خطر
یار بهر یار خود گردد سپر
من که تنها دختر پیغمبرم
پشت این در پیش مرگ حیدرم
این جماعت عشق را از فاطمه آموختند
مثل زهرا در هوای عشق مولا سوختند
کاش من هم در غمت می سوختم یابن الحسن
چشم بر لب های تو می دوختم یابن الحسن
کاش مانند شهیدان بی قرارت می شدم
در شبِ تنهایی ات با گریه یارت می شدم
* حالا این چند بیت، حقش باید ادا بشه...*
امشب ای تنهای عالم، از همه تنهاتری
وای من با چشم گریان در کنار بستری
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
فصل دوم:
#دست_تقدیر۲
#قسمت_اول🎬:
به نام خدا
إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ « سوره رعد، آیه۱۱»
و براستی این وعدهٔ قران است که انسان می تواند با اعمالش تقدیر و سرنوشتش را تغییر دهد.
رؤیا، ماشین را خاموش کرد و همانطور که قربان صدقه دختر کوچکش، هدی میرفت او را بغل کرد، از ماشین پیاده شد و دزدگیرش را زد و می خواست به طرف در خانه برود که ماشینی کنارش متوقف شد و سپس صدای مهربان همسرش بلند شد: سلام خانم معلم، اندکی صبر تا این غلام حلقه به گوش هم برسد.
رؤیا که همیشه دلش غنج می رفت برای این حرفهای صادق به عقب برگشت و هدی را در آغوش صادق که الان پیاده شده بود، گذاشت و گفت: و علیکم السلام یا سیدی!! بیا بگیر گل دخترت را غلام نخواستم، به قول مادرم: آقا باش و خدمت کن...
صادق همانطور که بوسه ای از گونه هدی که با چشمان خوابآلود پدرش را نگاه می کرد، می چید گفت: الهی این آقا فدای دختر گل و خانم گل ترش بشه...
رؤیا درخانه را باز کرد و گفت: ماشینت را نمیاری تو؟! بعدم اگر قربون ما بشی کی بیاد برای آقا پسرت درس مردانگی بده؟!
صادق همقدم با رؤیا وارد خانه شد و گفت: خوب معلومه، همسر عزیزم که ازصدتا مرد مردتره...
رؤیا در هال را باز کرد و همانطور که به صادق تعارف می کرد وارد بشن گفت: چقدر زبون میریزی تو! یعنی اگر این زبون را نداشتی تا الان صدبار ترورت کرده بودن..
صادق به سمت اتاق خواب بچه ها رفت و دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت:هیس! آرامش آغوش پدر، دختر را به خوابی ناز کشانید، لطفا با حرفهایتان، زحمات این پدر را بر باد ندهید.
رؤیا همانطور که چادرش را در می آورد، لبخندی زد و به سمت اتاق رفت و بعد از دقایقی که لباس هایش را عوض کرده بود، صادق هم در آشپزخانه به او پیوست.
رؤیا چای ساز را به برق زد و گفت: آفتاب از کدوم طرف سر زده امروز زود اومدی؟! بعدم ماشینت را بیار داخل تا پراید ما هم به دنبالش داخل شود.
صادق به سمت یخچال رفت و همانطور که بطری آب را بیرون می آورد گفت: دیگه گفتیم امروز سورپرایزتون کنیم، اراده کردم امروز حیاط کوچکمان جولانگاه پراید همسر عزیزمان باشد و اسب این شاهزادهٔ بی تاج و تخت بر سر در کاخمان بماند.
رؤیا که از این حرفها خاطره خوشی نداشت، قابلمه خورشت را روی گاز گذاشت تا گرم شود و بلند گفت: چچچی میگی صادق؟! می خوای جایی بری؟!
صادق انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت: آرام باش همسرم، آرام باش ای مادر نمونه که اگر صدایت را بالا ببری، آن پری رو که در خواب ناز آرمیده تو را به خود می خواند و از این لحظات در کنار یار ماندن محروم می کند.
رؤیا آهسته گفت: صادق! بگو ببینم چی شده؟! می خوای جایی بری؟!
صادق مانند پسرک شیطونی که شرمسار بود سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: مأموریت دارم...اما خیلی زود تموم میشه، فقط دو سه شب هااا
رؤیا اوفی کرد و روی صندلی قهوه ای رنگ آشپزخانه نشست و گفت: صادق! من توی این شهر غریب با دو تا بچه چه کنم؟! نه خواهر و نه مادر و نه قوم و خویشی کنارمه، تو هم که دم به دقیقه میری مأموریت...
صادق روبه روی رؤیا نشست و گفت: اولا پسرمون محمد هادی برای خودش مردی شده، امسال دیپلم میگیره دوما دیگه باید عادت کنیم، اگر به خاطر محل کار شما نبود که میرفتیم مشهد کنار پدر و مادر و آشناهامون، اما چکار کنم؟! مشکل انتقالی شماست...
رؤیا سرش را تکان داد و گفت: نه اینکه شما بدت میاد اینجا باشیم؟!
صادق لبخندی زد و گفت: هدف ما خدمت هست، حالا چه میشه توی مناطق محروم خدمت کنیم؟!
رؤیا خیره به شعله روشن گاز شد و گفت: چند روز پیش یه گروه جهادی اومدن برای خدمت، نبودی ببینی مردم اون روستا چه صف طویلی تشکیل دادند برای پزشک...البته پزشک عمومی بود و این بیمارها از هر نوع بیماری توشون دیده میشد، ولی یه چیز جالب و البته عجیب برات بگم...
صادق که خوشحال بود رؤیا با یاد آوری روستا، بحث مأموریت رفتن اونو فراموش کرده بود گفت: بگو ببینم چی جالب و چی عجیب بود؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
..................به نام خدا.............
#روایت_انسان
#قسمت_اول🎬:
سوره مبارکه البقرة آیه ۲۱
يا أَيُّهَا النّاسُ اعبُدوا رَبَّكُمُ الَّذي خَلَقَكُم وَالَّذينَ مِن قَبلِكُم لَعَلَّكُم تَتَّقونَ﴿۲۱﴾
ای مردم! پروردگار خود را پرستش کنید؛ آن کس که شما، و کسانی را که پیش از شما بودند آفرید، تا پرهیزکار شوید.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون هیچ کس نبود.
خدایی بزرگ، نوری عظیم، واحدی قهار، احدی بی همتا، تنهای تنها بود. در این زمان، پروردگار اراده کرد تا هزاران هزار عالم بیافریند، او می خواست هزاران هزار موجود در روی عوالم خلق شده، بیافریند.
طبق برنامه ای مدوّن و علمی بی انتها، به خلق عالم های مختلف پرداخت، اما اولین جایی را که اراده کرد بیافریند که قرار بود مهم ترین آفرینشش باشد نامش را «زمین» نهاد، او زمین را در هفت طبقه آفرید و آسمان را نیز در هفت طبقه همچون سقفی بر روی آن برافراشت.
کهکهشان ها و ستارگان و سیارات را در آسمان اول قرار داد و نسبت آسمان اول به آسمان دوم، همچون انگشتری بود در مقابل یک بیابان بی انتها و این نسبت از هر آسمان به آسمان بعداز آن چنین بود و عظیم ترین و بلند مرتبه ترین آسمان ها، آسمان هفتم بود.
حال که خلقت عالم های مختلف به انجام رسیده بود، پس باید موجوداتی خلق می کرد تا کم کم برنامه ها به پیش رود.
پس خداوند اولین موجوداتش را خلق نمود، فرشته هایی روحانی و بالدار که ادارهٔ خدا بر این بود اختیاری به آنها اعطا نشود و این فرشتگان فرمانبردار او باشند و هر کجا که خداوند اراده می کرد، آنها پرواز می کردند و به تمام عوالم خلقت شده دسترسی داشتند، آنها بین طبقات آسمان، شبانه روز پرواز می کردند و مدام تسبیح و تقدیس پروردگار را می نمودند.
هر کدام از این فرشتگان مأمور بر انجام امورات یک آسمان بودند و از بین این فرشتگان سه فرشته «اسرافیل و میکائیل و جبرئیل»از همه مقرب تر شدند و به نوعی ارشد دیگر فرشتگان قرار گرفتند.
حالا که خلقت آسمانیان به پایان رسیده بود، نوبت به زمین رسید.
خداوند در زمین اجنه را خلق کرد، اجنهٔ بالداری که می توانستند پرواز کنند، از پدر و مادر بوجود آمدند و می توانستند ازدواج کنند و نسلشان را زیاد نمایند و همه خداوند را تقدیس می کردند و به عبادت پروردگار می پرداختند.
اولین اجنه بالدار از نسل مارج و مارجه که زن و شوهر بودند به وجود آمدند، این اجنه بالدار دو فرق اساسی با فرشتگان آسمان داشتند، اول اینکه موجوداتی مختار بودند و دوم اینکه سطح پروازشان بسیار پایین تر از ملائک آسمان بود به طوریکه انتهای پرواز اجنه، نقطهٔ ابتدایی پرواز فرشتگان بود.
خداوند اراده کرده بود که اجنهٔ بالدار را در پوسته و بین هفت طبقه زمین جای دهد، آنها زندگی می کردند و روز و شب را به عبادت خدا مشغول بودند، یعنی نه فسادی در روی زمین بود و نه گناهی وجود داشت.
پس از خلقت اجنه بالدار، خواست پروردگار بی همتا این بود تا موجوداتی شبیه انسان خلقت کند، موجودات بی بال و پری که مختار بودند و البته ربطی به آدم ابوالبشر و انسان نداشتد، فقط شبیه انسان ها می خوردند و می خوابیدند و عبادت می کردند و مانند انسان، یک سر و دو دست و دو پا و دو چشم و... داشتند، نام این موجودات را«نسناس» نهادند.
خداوند جایگاه نسناس ها را در روی کره زمین، میانه و پشت زمین قرار داد.
حالا زمین دو موجود در خود جای داده بود که هر دو گروه دارای اختیار بودند و در کنار هم زندگی می کردند.
نسناس ها فقط در روی سطح زمین و اجنه بالدار، هم در زمین بودند و هم گاهی به آسمان میرفتند و با فرشته ها حشر و نشر داشتند، با آنها سخن می گفتند و حتی فرشتگان به آنها تعلیم می دادند و گاهی خبرهای آسمان را از فرشتگان می گرفتند، تا اینجای خلقت همه چیز گل و بلبل بود، همه جا فضای معنوی و تقدیس و عبادت پروردگار جاری بود تا اینکه....
ادامه دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
|⇦•معصومه یعنی...
#قسمت_اول #روضه و توسل به حضرت معصومه سلام الله علیها اجرا شده به نفس حاج حسن شالبافان •✾•
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
"لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر"
معصومه یعنی نور یعنی عصمت زهرا
پیداست در صحن و سرایش، جنّت زهرا
مانند زهرا روشنای خانه این بانوست
راضیه و انسیه و حنانه این باشد
کوثر شده زهرای اطهر میشود بیشک
انسیةـ الحورا دیگر میشود بیشک
معراج را معنا و مظهر میشود بی شک
بند دل موسی بن جعفر میشود بیشک
* یه عدهای اومدن دم خونه آقا در زدن با حضرت کار داشتند.بی بی معصومه فرمود: پدرم نیستند بیرون شهر هستند. چه کار دارید؟ گفتن سوال داشتیم محضر امام کاظم. سوالاتون چیه؟ سوالها را گرفتند و جواب دادند. برمیگشتند تو راه برخوردند به آقا امام کاظم علیه السلام. آقا پرسیدن کجا بودید؟ گفتن دم منزل شما بودیم سوال داشتیم خب چه خبر؟ گفتن سوالها رو دخترتون فاطمه معصومه همه رو جواب دادن حضرت فرمودند: ببینم جواب سوالها را. تا نگاه حضرت افتاد دیدند هی میفرماید:" فداها ابوها.. "به خدا بچهها ساده نمیشه گذشت از این جمله.امام معصوم هست داره به دخترش میگوید "فداها ابوها" این جمله را دیگه کدام بابا به کار برد؟ اینجا اگر اینها شنیدند میگه بابا به قربونت بره همه دوست بودند محب بودند. اما یه جای دیگه سراغ دارم یه بابا فرمود: فاطمه جان! "فداها ابوها" کاری کردند بین در و دیوار هی گفت بابا...*
دست کریم برکتش مثل کریمان است
قم ظاهرا خشک است در باطن گلستان است
باران نمیخواهد همیشه نور باران است
هر زائر قم تو بگو زائر شاه شهیدان است
*وقتی این خانم را دفن کردند یه عدهای رفتن طوس محضر امام رضا حضرت یه نگاه بهشون کرد فرمود: ما یه امانتی تو شهر شما داریم یه فاطمه از ما تو این شهر دفن شده حواستون به خواهر ما هست زیارتش میروید یا نه؟ لذا اونجا حضرت فرمود: هر کس خواهرم را زیارت کند انگار منِ امام رضا را زیارت کرده..*
چون فاطمه نور است تو شرحی در بیانش نیست
چون زینب است و جز رضا ورد زبانش نیست
گرچه شکسته، حرفی از قد کمانش نیست
بر آسمان نیزه، ماه کاروانش نیست
بی کس نشد یک لحظه هم در این مسیر اصلاً
خانم بیمار شد اما نشد اینجا اسیر
باید از آقا گفت یا خواهر که تنها شد
او را زدند اشرار بالا سر که تنها شد
گودال شد عرش خدا مادر که تنها شد
غارت شد از هر گوشهای پیکر که تنها شد