eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
8.8هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
23.2هزار ویدیو
1.7هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
@zekrroozane ذڪرروزانہ20(2).mp3
زمان: حجم: 5.56M
"هیچکس به من نگفت...!" 📝 0⃣2⃣ 🎙 به کلام : مصطفی صالحی 🎼 تنظیم: بابک رحیمی 📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
روز سشنبه با چشمانی پف کرده از خواب بیدار شدم خستگی سفر بدجوری بی انرژی ام کرده بود. نگاهی به ساعت دیواری اتاق کردم حدود 10 صبح بود لیلی در رخت خواب غلطی زد و زیر لب حرفی زد بدون توجه به لیلی از اتاق خارج شدم در حالی که روسری ام را مرتب می کردم ،خمیازی عمیقی کشیدم و بعد از آن کمی چشمانم را مالیدم تا پف زیاد آن کمی بخوابد به طبقه پایین رفتم مهسا روی دو نفره ی کلاسیک تکیه زده بود و مشغول مطالعه کتاب بود، به سمت او رفتم صبح بخیر مهسا کتاب را بست ولی انگشت سبابه ی خودش را لای آن قرار داد تا صفحه را گم نکند صبح شما هم بخیر البته که دیگر ظهر هست چکاوک و بقیه کجا هستند ؟! مثل چند دقیقه پیش شما خواب هفت پادشاده هفت ده ویرانه می ببیند لبخندی زدم و به سمت آشپزخانه رفتم در یچخال که باز کردم همه چیز حاضر و آماده بود تعجب کردم دیشب که از راه رسیدیم خبری از این همه مواد غذایی نبود کره ، پنیر ، مربا ،حلوا شکری و شیر از یخچال بیرون آوردم و روی میز چیدم زیر اجاق را روشن کردم ، با جلو و عقب کشیدن کشو ها قوطی چایی و هل را پیدا کردم در حالی که کتری را روی اجاق می گذاشتم تا آب جوش بیاید به مهسا نگاهی کردم صبحانه خوردی نه تا این وقت گرسنه مانده ای ؟! مهسا لبخندی زد صبح کمی پنکیک با نوتلا خوردم نگاهی به ظرف های کثیف داخل سینک کردم حداقل ظرف ها را داخل ماشین ظرف شویی قرار می دادی یک ربع بعد آقا جمشید با صدای بلند از پله ها پایین آمد به به دختر خانم ها بیدار هستند با لبخندی که به عباس آقا هدیه می کردم بفرمایید صبحانه حاضر هست طولی نکشید چکاوک و لیلی از پله ها پایین آمدند چکاوک پوز خنده ای زد و به من گفت می ببینم خانم خانه شدی روشنک جان سکوت کردم ؛ دوست نداشتم در آغاز بیداری بحث کنم همه دور میز صبحانه جمع شدیم و مشغول خوردن بودیم ؛ لیلی هیجان زده به همه نگاهی کرد یک پیشنهاد عالی آقا جمشید در حالی که لقمه در دهانش می گذاشت مبهوت به لیلی زل زد ظهر برای ناهار به جنگل برویم ؟! با یک حرکت از سر میز بلند شدم گفتم حالا ناهار چی بخوریم خوب به نظرم .... لیلی صحبتش را کش داد که چکاوک وسط حرفش پرید سوییس با قارچ و پنیر ...😋 همه دوباره لبخند زدیم فکر بدی نیست نویسنده :تمنا😎😍🌹
🎬: هر سه وارد هال شدند، ننه مرضیه که از کودکی ابو حیدر را بزرگ کرده بود و مثل چشمهایش به او اعتماد داشت، پیش روی او به سمت اتاق مهمانخانه رفت، در را باز کرد و گفت: کجا هستید عزیزان من؟! اوضاع امن و امان است،بیایید بیرون. محیا و رقیه هر دو از پشت کپه رختخواب بیرون امدند و ننه مرضیه لبخندی زد و گفت: آفرین! خیلی باهوشید و البته خدا هم کمکتان کرد و انگار مولا علی نمی خواست من شرمنده مهمانانش شوم و بعد اشاره به بیرون کرد و گفت: بیاید بیرون تا ببینیم موضوع از چه قرار بوده.. محیا و رقیه داخل هال شدند و همانطور که سلام می کردند نگاهی به صورت متورم و خونین عباس کردند، نگاهشان رنگ شرمساری گرفت و رقیه با بغضی در گلو گفت: ببخشید که باعث عذابتان شدیم، کاش قلم پایمان می شکست و.... ننه مرضیه به میان حرف او دوید و گفت: دیگر ازاین حرفا نزن، اتفاقا عباس خیلی خوشحال هست که توانسته خدمتی به همسایگان امام رضای غریب بکند و بعد رو به عباس گفت: این از خدا نشناس ها از کجا متوجه حضور اینها در خانه ما شدند؟! عباس آب دهانش را قورت داد و همانطور که به ابوحیدر نگاه می کرد گفت:من چیزی نگفتم، فقط از چند جا پرس و جو کردم که چگونه سریع و بدون اتلاف وقت میشه به طرف ایران برویم، انگار اون مردک متوجه خواسته من شده بود و مرا تعقیب کرده بود و چون من به مکان هایی می رفتم که کارشان رد مردم به طرف ایران بود، بهم شک کردن که نکنه پای دو زن فراری در بین باشه و... در این هنگام ابوحیدر سری تکان داد و گفت: بی احتیاطی کردی عباس! وقتی می دانستی این دو زن اینقدر برای مقامات بعثی مهم هستند، نمی بایست بی گدار به آب بزنی. عباس نگاهی به رقیه که به گلهای رنگ رفته قالی چشم دوخته بود انداخت و گفت: من میدانستم مردی در تعقیب آنهاست اما نمی دانستم طرف مقابلشان یکی از گردن کلفت های حزب بعث هست و بعد صدایش را بلند تر کرد و گفت: آنها از ابو معروف حرف میزدند... ابو حیدر با شنیدن این اسم دهانش از تعجب باز ماند و رو به رقیه و محیا گفت: شما دو زن جوان و شیعه و ایرانی را با این جنایتکار چه کار است؟ رقیه همانطور که سرش پایین بود با لحنی شرمسار گفت: من اصلا ابومعروف را درست نمی شناختم ما میهمان ابو حصین برادر شوهرم بودیم اما انگار ابومعروف برای دخترم محیا نقشه داشت و... ابو حیدر که با شنیدن این حرف تا عمق مطلب را گرفته بود گفت: که اینطور! باید بگویم طبق تعاریفی که از این روباه مکار شنیده ام مگر اراده به انجام کاری نکند و تا به هدفش نرسد دست بردار نیست، پس حالا که طرفتان ابو معروف است باید با احتیاط بیشتری عمل کنید، من پیشنهاد میکنم تا شرایط رفتن به ایران مهیا می شود، جایتان را تغییر دهید و مدتی پنهان شوید. عباس که انگار دلش نمی خواست میهمانانش بروند گفت: اما ... ابو حیدر گفت: اما و اگر ندارد باید این کار را کرد. ننه مرضیه که پیری دنیا دیده بود حرف ابو حیدر را تایید کرد و‌گفت: آخر چگونه این دو زن را از این خانه بیرون ببریم ؟ آنها احتمالا ما را زیر نظر دارند و سوال دوم اینکه آنها را کجا ببریم؟ ابو حیدر لبخندی زد و گفت:... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: ساموئل نگاه خیره اش را به چشمان پر از راز و رمز محیا دوخت و گفت: خانم میچل من برعکس اینکه به همسرت ابو معروف اعتماد کامل داشتم، به پسرش معروف و تو هیچ اعتمادی ندارم، شما هنوز نفهمیده اید که زندگیتان باید وقف خدمت به قوم برگزیده باشد، حیف از ابو معروف که خیلی راحت در دام مسلمانها افتاد و او را کشتند. محیا آه کوتاهی کشید و سعی کرد مثل همیشه مهر سکوت بر لب زند، او خوب می دانست که بر لبهٔ تیغ قرار دارد و کوچکترین حرفی که باعث شک این آدمخواران شود به قیمت جان خود و پسر عزیزش تمام می شود، پسری که نمی دانست اینک به ترفند این جانیان در کجا به سر میبرد، این روباهان مکار، کیسان را به بهانه ای از انگلیس بیرون کشیده بودند و در دامی که خود پهن کرده بودند گرفتار نمودند. ساموئل که سکوت محیا خسته اش کرده بود قدمی به عقب گذاشت و در همین هنگام صدای بوق هشدار دستگاهی که علائم حیاتی دبورا را کنترل می کرد بلند شد. محیا نگاهی سرد به دبورا کرد و گفت: این یکی هم مُرد. ساموئل با دو دست روی چشمهایش را گرفت و فریاد زد جواب آنها را چه بدهم و با خشم محیا را نگاه کرد و گفت: باشد حالا که برای بقیه دل می سوزانی و‌خلاف خواسته ما قدم برمی داری کاری می کنم که روزی هزار بار بمیری و زنده شوی.. تو باید یاد بگیری که به قوم برگزیده خدمت کنی و اگر نکنی جان خودت و آن پسر یکی یکدانه ات به باد خواهد رفت، اصلا از نزدیکان ابومعروف باشید، مهم این است الان ابومعروفی نیست که شفیعتان شود، چنان می کنم که در افسانه ها بنویسند و با اشاره به محیا فریاد زد: برو وسایلت را جمع کن، تو را به جایی منتقل می کنم که در شبانه روز حتی وقت خوابیدن هم نداشته باشی، برو خانم دکتر...دکتر برگزیده بهترین دانشگاه مجارستان.... محیا تنش از این تهدید ساموئل لرزید او خوب می دانست که ساموئل از او کینه به دل گرفته و حتما حرفهای تهدیدآمیزش را عملی می کند، اما نمی دانست او را به کجا منتقل خواهند کرد.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🌺
@zekrroozane ذڪرروزانہآشتی با امام عصر 20.mp3
زمان: حجم: 18.35M
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 : « دعا و نقش آن در تعجیل ظهور» ✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان 🎙 به کلام و تنظیم : = ┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
به سوی نور20.mp3
زمان: حجم: 13.82M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 20 🎙 به کلام و تنظیم : دهید که صدقه ای است جاریه! دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است 🍃🌻🍃🌺🍃🌻🍃
رمان آنلاین 🎬: هر سه وارد هال شدند، ننه مرضیه که از کودکی ابو حیدر را بزرگ کرده بود و مثل چشمهایش به او اعتماد داشت، پیش روی او به سمت اتاق مهمانخانه رفت، در را باز کرد و گفت: کجا هستید عزیزان من؟! اوضاع امن و امان است،بیایید بیرون. محیا و رقیه هر دو از پشت کپه رختخواب بیرون امدند و ننه مرضیه لبخندی زد و گفت: آفرین! خیلی باهوشید و البته خدا هم کمکتان کرد و انگار مولا علی نمی خواست من شرمنده مهمانانش شوم و بعد اشاره به بیرون کرد و گفت: بیاید بیرون تا ببینیم موضوع از چه قرار بوده.. محیا و رقیه داخل هال شدند و همانطور که سلام می کردند نگاهی به صورت متورم و خونین عباس کردند، نگاهشان رنگ شرمساری گرفت و رقیه با بغضی در گلو گفت: ببخشید که باعث عذابتان شدیم، کاش قلم پایمان می شکست و.... ننه مرضیه به میان حرف او دوید و گفت: دیگر ازاین حرفا نزن، اتفاقا عباس خیلی خوشحال هست که توانسته خدمتی به همسایگان امام رضای غریب بکند و بعد رو به عباس گفت: این از خدا نشناس ها از کجا متوجه حضور اینها در خانه ما شدند؟! عباس آب دهانش را قورت داد و همانطور که به ابوحیدر نگاه می کرد گفت:من چیزی نگفتم، فقط از چند جا پرس و جو کردم که چگونه سریع و بدون اتلاف وقت میشه به طرف ایران برویم، انگار اون مردک متوجه خواسته من شده بود و مرا تعقیب کرده بود و چون من به مکان هایی می رفتم که کارشان رد مردم به طرف ایران بود، بهم شک کردن که نکنه پای دو زن فراری در بین باشه و... در این هنگام ابوحیدر سری تکان داد و گفت: بی احتیاطی کردی عباس! وقتی می دانستی این دو زن اینقدر برای مقامات بعثی مهم هستند، نمی بایست بی گدار به آب بزنی. عباس نگاهی به رقیه که به گلهای رنگ رفته قالی چشم دوخته بود انداخت و گفت: من میدانستم مردی در تعقیب آنهاست اما نمی دانستم طرف مقابلشان یکی از گردن کلفت های حزب بعث هست و بعد صدایش را بلند تر کرد و گفت: آنها از ابو معروف حرف میزدند... ابو حیدر با شنیدن این اسم دهانش از تعجب باز ماند و رو به رقیه و محیا گفت: شما دو زن جوان و شیعه و ایرانی را با این جنایتکار چه کار است؟ رقیه همانطور که سرش پایین بود با لحنی شرمسار گفت: من اصلا ابومعروف را درست نمی شناختم ما میهمان ابو حصین برادر شوهرم بودیم اما انگار ابومعروف برای دخترم محیا نقشه داشت و... ابو حیدر که با شنیدن این حرف تا عمق مطلب را گرفته بود گفت: که اینطور! باید بگویم طبق تعاریفی که از این روباه مکار شنیده ام مگر اراده به انجام کاری نکند و تا به هدفش نرسد دست بردار نیست، پس حالا که طرفتان ابو معروف است باید با احتیاط بیشتری عمل کنید، من پیشنهاد میکنم تا شرایط رفتن به ایران مهیا می شود، جایتان را تغییر دهید و مدتی پنهان شوید. عباس که انگار دلش نمی خواست میهمانانش بروند گفت: اما ... ابو حیدر گفت: اما و اگر ندارد باید این کار را کرد. ننه مرضیه که پیری دنیا دیده بود حرف ابو حیدر را تایید کرد و‌گفت: آخر چگونه این دو زن را از این خانه بیرون ببریم ؟ آنها احتمالا ما را زیر نظر دارند و سوال دوم اینکه آنها را کجا ببریم؟ ابو حیدر لبخندی زد و گفت:... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🎬: روز موعود فرا رسید، دل در سینهٔ احمد همبوشی به تپش افتاده بود و شاید می خواست خبر از واقعه ای بزرگ بدهد و او فکر می کرد این احساسات برای آن است که فردای روز انجام مأموریت، او به عنوان امام مهدی ظهور خواهد کرد و همهٔ مخالفینش را از دم تیغ میگذراند و پرچم یک اسلام اسرائیلی را به احتزاز در می آورد. احمد همبوشی به همراه الکرعاوی که یکی از نیروهای با نفوذ موساد بود و حسن حمامی که عنوان رئیس مکتب احمدالحسن در نجف را یدک می کشید و سعدی القطرانی رئیس شاخهٔ نظامی مکتب، صبح روز تاسوعا با تعداد زیادی سرباز به قصد کشتن آیت الله سیستانی و علمای نجف، دور تا دور مکان حضور این علما را محاصره کردند و می خواستند به خیال خودشان پاتکی غیر قابل جبران به علما بزنند و همه را در چشم بهم زدنی ترور کند و کنترل حوزه و شهر نجف را به دست گیرند اما غافل از این بودند که افرادی هم از خارج مکتب به داخل گروه آنها نفوذ کرده اند و راپورت آنها را به پلیس عراق داده بودند و اصلا قبل از اینکه آنان به محل مورد نظر برسند، پلیس عراق به صورت نامحسوس وارد عمل شده بود. ساعتی به اذان ظهر مانده بود که احمد همبوشی دستور حمله را صادر کرد و با حمله به جمعی ازطلاب که جلوی در عزاخانهٔ امام حسین اجتماع کرده بودند، حمله آغاز شد، تعدادی از طلبه ها شهید شدند. گروهک تروریستی احمد همبوشی قصد پیشروی به داخل ساختمان و کشتن آیت الله سیستانی را داشت که پلیس وارد عمل شد، جنگی سخت در گرفته بود، احمد همبوشی که انتظار این پاسخگویی صریح و قاطع پلیس را نداشت از مخفیگاهش خارج شد و رو به افرادش گفت: به پیش بروید و همه را از دم تیر بگذرانید و بدانید آینده از آن ماست، شما یاوران منجی آخرالزمان هستید پس خودتان را دست کم نگیرید خدا ما را یاری... حرف در دهان احمد همبوشی بود که تیری هورا کشان جلو آمد و بر قلب سنگی و کفر گویش نشست و از صدا افتاد. عده ای جلو رفته و در حال جنگ بودند و عده ای که دیدند سر دسته شان به درک واصل شد عقب نشینی کردند. در این هنگام سعدی القطرانی که شاهد کشته شدن همبوشی بود، بیسیم را به دست گرفت و گفت: قربان احمد همبوشی کشته شد! صدایی از آن طرف خط با عصبانیت فریاد زد: چرا چرت و پرت می گی؟! چند دقیقه قبل باهاش صحبت کردم! آخه چه جوری؟ مگه طلبه ها به جای کتاب روضه و دعا اسلحه با خود حمل می کردند که به این راحتی همبوشی کشته شد؟ سعدی القطرانی اوفی کرد و گفت: من الان کنار جسد بی جان همبوشی هستم، ما توی تله پلیس افتادیم تعداد زیادی از ما کشته شده اند و من به عنوان رئیس بخش نظامی مکتب، صلاح نمی دانم پیش رویی کنیم بنابراین عقب نشینی و فرار می کنیم. صدای جنون آمیز پشت بیسیم بلند شد: صبر کن! اگر میشود جسد همبوشی را از میدان جنگ خارج کن و اگر امکانش نیست قبل از عقب نشینی تعدادی از اجساد کشته شده ها را دور هم جمع کنید و آنها را آتش بزنید تا کسی نتواند آنها را شناسایی کند. سعدی القطرانی گفت: آخه نمیشه ... صدا فریاد زد: نه و نمیشه نداریم اگر این کار را انجام دادی به محض بازگشت، مسؤلیت مکتب را کلا به تو می دهیم یعنی تو میشوی مهدی موعود و اگر انجام ندهی توسط نیروهای خودی کشته خواهی شد. سعدی القطرانی با عصبانیت بیسیم را به زمین کوبید به سربازانش دستور داد اجساد پراکنده در اطراف را جمع کنند و سپس عقب نشینی کنند. خیلی زود کپه ای از اجساد جمع شد و سعدی القطرانی به همراه حسن حمامی و تعدادی سرباز، آنها را آتش زدند، شعله که از اجساد به هوا بلند شد، دستور عقب نشینی صادر شد، اما پلیس عراق زرنگ تر از آنها بود و هنوز از مهلکه فرار نکرده بودند که هر دو سرکرده را به همراه سربازانشان دستگیر کردند. و جسد احمد همبوشی در همین دنیا سوخت و اثری از آن برجا نماند و این آتش در مقابل آتشی که در آخرت دامانش را میگرفت، هیچ به حساب می آمد.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🎬: ساموئل نگاه خیره اش را به چشمان پر از راز و رمز محیا دوخت و گفت: خانم میچل من برعکس اینکه به همسرت ابو معروف اعتماد کامل داشتم، به پسرش معروف و تو هیچ اعتمادی ندارم، شما هنوز نفهمیده اید که زندگیتان باید وقف خدمت به قوم برگزیده باشد، حیف از ابو معروف که خیلی راحت در دام مسلمانها افتاد و او را کشتند. محیا آه کوتاهی کشید و سعی کرد مثل همیشه مهر سکوت بر لب زند، او خوب می دانست که بر لبهٔ تیغ قرار دارد و کوچکترین حرفی که باعث شک این آدمخواران شود به قیمت جان خود و پسر عزیزش تمام می شود، پسری که نمی دانست اینک به ترفند این جانیان در کجا به سر میبرد، این روباهان مکار، کیسان را به بهانه ای از انگلیس بیرون کشیده بودند و در دامی که خود پهن کرده بودند گرفتار نمودند. ساموئل که سکوت محیا خسته اش کرده بود قدمی به عقب گذاشت و در همین هنگام صدای بوق هشدار دستگاهی که علائم حیاتی دبورا را کنترل می کرد بلند شد. محیا نگاهی سرد به دبورا کرد و گفت: این یکی هم مُرد. ساموئل با دو دست روی چشمهایش را گرفت و فریاد زد جواب آنها را چه بدهم و با خشم محیا را نگاه کرد و گفت: باشد حالا که برای بقیه دل می سوزانی و‌خلاف خواسته ما قدم برمی داری کاری می کنم که روزی هزار بار بمیری و زنده شوی.. تو باید یاد بگیری که به قوم برگزیده خدمت کنی و اگر نکنی جان خودت و آن پسر یکی یکدانه ات به باد خواهد رفت، اصلا از نزدیکان ابومعروف باشید، مهم این است الان ابومعروفی نیست که شفیعتان شود، چنان می کنم که در افسانه ها بنویسند و با اشاره به محیا فریاد زد: برو وسایلت را جمع کن، تو را به جایی منتقل می کنم که در شبانه روز حتی وقت خوابیدن هم نداشته باشی، برو خانم دکتر...دکتر برگزیده بهترین دانشگاه مجارستان.... محیا تنش از این تهدید ساموئل لرزید او خوب می دانست که ساموئل از او کینه به دل گرفته و حتما حرفهای تهدیدآمیزش را عملی می کند، اما نمی دانست او را به کجا منتقل خواهند کرد.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🌺
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شراره برای چندمین بار شماره ترانه را گرفت و بالاخره بعد از کلی بوق خوردن صدای خسته اش در گوشی پیچید: ا..الو جانم شراره؟! شراره با عصبانیتی در صدایش گفت: سلام ترانه، چکار می کنی دختر؟! ببین چه مدت گذشته و هر هفته من تماس رو تماس که زودتر تمومش کن، آخه یه کار کوچولو واینهمه مدت؟! ترانه گارد گرفت و گفت: عه یعنی کشتن یه کسی از نظرتو واقعا کار کوچکی هست؟! شراره اوفی کرد و گفت: اگر پیگیر باشی چرا که نه؟ مگه خودکشی محمد شوهر منو ندیدی؟ روی یک هفته کلیدش زدم... ترانه قهقه ای زد و گفت: تو‌ موکل پر قدرت خودت را با موکل ریزه میزه من مقایسه کنی؟! بعدم مگه چی شده؟ موکل من که کار خودش را داره میکنه، مطمئن باش توی این مدت هزاران مشکل برای روح الله و زنش و خانواده اش پیش اومده که آخرش هم به نابودی فاطمه میرسه، چرا اینقدر عجله داری؟؛ شراره صدایش را بالا برد و گفت: چه ربطی داره؟! مهم پیگیری مطلب هست، احتمالا کوتاهی کردی، ترسوندن بچه های روح الله و مریضی های مختلف که به درد نمی خوره،باید کار ریشه ای باشه...وشوشه برام خبر آورده روح الله و فاطمه قراره فردا بیان طرف قم و دادخواست طلاق برای من تنظیم کنن.. ترانه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: پس من دیگه کاری نمی تونم بکنم، بهتره از موکل خودت کمک بگیری.. شراره آه کوتاهی کشید و گفت: خیلی خوب کاری نداری...خداحافظ شراره گوشی را قطع کرد،یعنی باید چکار میکرد؟! یعنی از موکل خودش کمک میگرفت؟! نه...نه امکان نداره، اگر روح الله میفهمید که سحر هست و بعد به نوعی دست به دامن کسی میشد و ردگیری میکرد، اونموقع به من میرسه...من تا امیدم ناامید نشه از موکل خودم کمک نخواهم گرفت. شراره روی صندلی پشت میز نشست و دستهایش روی میز قرار داد و در هم قفل کرد و ذهنش سخت درگیر شده بود، یکدفعه بشکنی زد و گفت: درسته خودشه روژینا میتونه کمکش کنه، روژینا دختری که توی سالن زیبایی همکارش بود، شراره مسؤل کراتین مو و روژینا مسؤل کاشت ناخن هست و ترانه به روژینا یاد داده بود که چگونه موکل شیطانی بگیره و اتفاقا این دختر زبر و زرنگ موفق شده بود، شراره سری تکان داد و گفت: کار کار روژینا هست و لاغیر و سپس گوشی را جلوی صورتش گرفت و اسم روژینا را لمس کرد.. با دومین بوق صدای شاد روژینا در گوشی پیچید: سلام عشقم خوبی؟! شیدا چطوره؟! چه خبرا.... و شراره پرده از نقشه ای که کشیده بود برداشت و روژینا قول کمک داد...کمکی همه جانبه تا رسیدن به هدف نهایی.. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
«روز کوروش» 🎬: مردخای با شتاب در خانه را باز کرد و همانطور در را میبست فریاد زد:استر...استر عزیزم کجایی؟! بیا جان عمو...بیا که آن روز منتظرش بودیم رسیده.. استر درحالیکه میدوید خود را به حیاط رسانید و گفت: چه شده عموجان؟! چرا اینگونه مرا صدا کردید؟ مردخای همانطور که به سمت اتاقِ خودش میرفت به دختر اشاره کرد که در پی او بیاید. قفل در را باز کرد و درچوبی با صدای ناله ای کوتاه باز شد، مردخای و استر داخل شدند و روی سکوی چوبی کنار میز نشستند، مردخای دست اِستر را در دست گرفت و گفت: همانطور که می دانی خشایار شاه در آخرین شب جشن در حال مدهوشی دستور داد تا ملکه وشتی را به دلیل تمرد از فرمانش بکشند و الان چند روز است که شاه به خود امده و پشیمان است از کاری کرده، او می گوید هر کجا را که مینگرم ملکه وشتی را میبینم و خیلی بی قرار است، گویا از در و دیوار و زمین و زمان ملکه اش را می خواهد. فعلا مقامات با کنیزکان زیبارو او را سرگرم کرده اند، اما به فرمانداران ولایات اطراف امر شده که زیباترین دختران ولایتشان را به دربار بفرستند تا شاید خشایار شاه دخترکی را بپسندد و مهرش به دلش افتد و ازیاد ملکه وشتی به در آید و ملکه ای دیگر بر تخت تکیه زند. استر که با هیجان کلمات عمو را انگار می بلعید، گفت: خوب الان منظورتان چیست؟! قرار است چه به شود؟! مردخای خیره به ترک های میز چوبی گفت: با یکی از فرماندهان سپاه صحبت کردم و مقداری پول هم به او داده ام تا او تو را به دربار ببرد و در بین دختران زیبارو که برای شاه می آورند جای دهد. من مطمئنم با این زیبایی که داری میتوانی بر جایگاه ملکه ایران زمین تکیه زنی، فقط باید ... استر با ذوقی دخترانه به میان حرف عمو پرید و گفت: فقط چی؟! اینکه گوش به فرمان شما باشم و اگر ملکه شدم.. مردخای دست روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس دختر، آرام تر، آنکه به جایش، هر وقت ملکه شدی باید خواسته ما بر خواسته همه ارجحیت داشته باشد، اما نکته ای که باید خیلی خیلی به ان توجه داشته باشی اولا اینکه به خود بقبولانی تو یهودی نیستی،به هیچ وجه نباید متوجه شوند تو به دین یهود هستی و ابدا متوجه نسبت من و تو نشوند فهمیدی؟! استر سرش را به نشانه بله تکان داد مردخای از جای بلند شد به طرف اهرم زیر ستاره روی دیوار رفت ، در اتاق مخفی را باز کرد، به سرعت داخل شد و برگشت و سپس جسمی کوچک و سیاه و آهنی را در دست ظریف و سفید استر نهاد و گفت: این ستاره کوچک آهنین را از خودت جدا نکن خصوصا زمانی که به خدمت شاه میروی، این ستاره طلسمی ست که مهر تو را به دل خشایار شاه می گذارد و او را در بند تو میکند ... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼