🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_نوزدهم
محمد :
پنجره ی ماشین و تکیه گاه آرنجم کردم
یه دستم رو فرمون بود
نگاهم و به در مدرسه ریحانه دوخته بودم
حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست
ی دستی ب موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم
از ماشین پیاده شدم
تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه !
خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همچی امن و امانه
در زدمو وارد دفتر مدیر شدم
بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد
مدیرشون یکی و فرستاده بود ک به ریحانه بگه من اومدم
چند دیقه بعد صورت ماهه خواهرم به چشمام خورد
خواستم ی لبخند گرم بزنم ک بادیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم !
صدای ریحانه رو شنیدم ک گفت :
+سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم
توجه ام جلب شد ب دختری ک با تعجب بهم خیره شده بود
خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تودلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی !
وقتی ریحانه اومد سمت ماشین
ماشین و دور زدم و در طرف راننده و باز کردم و نشستم
شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بود
هنوز درو باز نکرده بودکه دوستش بلند صداش زد:
ریحووونن
اخمام توهم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه.
و مخصوصا اسم ابجیمو اینجوری صدا کنن!
ریحانه جوابش و داد
میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودمو
کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم
دوباره داد زد :
+جزوه قاجارو میفرسم برات
خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلندد زد زیر خندههه
واییی خداا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش
نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد .هرکاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم .
ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود
خندید ولی صدایی ازش بلند نشد
دوستش و فاطمه خطاب کرد
صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد
ریحانه نشست تو ماشین
میخواستم برگردم و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره
دخترای تو این سن خیلی بچه ان . فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده
با این حال ب دلیل کنجکاوی خیلی زیادم
طوری که متوجه نشه ،نگاهش کردم
بعد چند ثانیه پامو رو گاز فشردم و حرکت کردم
فکرم مشغول شده بود
تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست
یهوووو بلنددد گفتمممم عهههههههه فهمیدممم
بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه
و تودلم گفتم
آخییی اینکه همون دخترس
چقدررر کوچولووووو
واییی منو باش جدیش گرفته بودم
خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد !
توجه ام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست ب سینه به روبه روش خیره شده بود
با دیدن قیافش خندم گرفت
زدم رو دماغش و گفتم
_چیهه بازم قهریی ؟؟؟
حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت:
+ ۱۰۰ بارررررر صداتتت زدممممم .عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتیییی !!!!
لپش و کشدمو گفتم :
_خو حالا توهم حرص نخور جوجه کوچول
چش غره داد ک گفتم :
_سلام بر زشت ترین خواهر دنیا
حال شما چطورههه
با همون حالت جواب داد:
+ با احوال پرسی شما .راسی بابا چطوره .کجاست ؟
_خونس پیش داداش .رفتیم خونه زود اماده شو که بریم.
پکر گفت :
+چشم
_نبینم غصه بخوریا
لبخند قشنگی زد و دوباره ب دستش خیره شد
____
رسیدیم خونه
داداش علی برامون ناهار و آماده کرده بود
ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد ورفت سر کارش
خیلی زود آماده شدیم
و بعد خوردن ناهار
اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین
بابام اولین الگوی زندگی بود واز بهترین آدمایی که میشناختم !!!
حاضر بودم جوونمم بدم تا کنار ما بمونه
داغ مادرمون نفس گیر بود وطاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم
......
یکی دوساعت بود که تو راه بودیم
بی حوصله به جاده خیره شده بودم
بابا خواب بود
صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد
از توآینه نگاش کردم و گفتم کیه ؟
صداشو قطع کرده بود و به صفحه اش نگا میکرد
وقتی دیدم جواب نمیدع دستم و بردم پشت تا گوشی و بده بهم
بی چون و چرا موبایلش و گذاشت کف دستم
تماس قطع شده بود
گوشی و گذاشتم روی پام ک اگه دوباره زنگ زد جواب بدم
چند ثانیه بعد
دوباره زنگ خورد
جواب دادم و گفتم:الو؟
بازم قطع شده بود .بعد چندلحظه زنگ خورد
حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم :
_ سلام
وقتی جواب نداد اماده شدم هرچی میتونم بگم ک
صدای نازک ودخترونه ای مانع حرف زدنم شد
گفته بود:الو بفرمایین
حدس زدم از دوستای ریحانه باشه
وقتی ب جملش فکر کردم .یهو منفجر شدم
گوشی وازخودم فاصله دادم و لبم و به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه
ریحانه که قیافه سرخمم و دیددستپاچه گفت :
+کیه داداش
دوباره گوشی و کنار گوشم گرفتم....
مدح و متن اهل بیت
💦⛈💦⛈💦⛈ #قسمت_هجدهم ♥️عشق پایدار♥️ بعداز مراسم تدفین ماه بی بی,سرپرستی مریم را خاله اش صغری به عهده
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_نوزدهم
♥️عشق پایدار♥️
صبحی دیگر,صبحی غمزده وقاصد مرگی دیگر سر زد واینبار مادری بعداز چند ماه دوری از دخترش به دیدار او میشتافت وخاک سرد گور را در اغوش میگرفت,صبحی که باز برای خانواده ی عبدالله نوید مرگ میداد,ماه بی بی هم به سادگی وبی سروصدایی دخترش بتول وهمسرش عبدالله به خاک سپرده شد ومریم این دخترک نورسیده,هنوز طعم اغوش مادری دیگر را نچشیده بود دوباره بی مادر شد....
بعداز مراسم تدفین ماه بی بی,سرپرستی مریم را خاله اش صغری به عهده گرفت تا مادرشود برای این کودک بی مادر...انگار تقدیر خداوند فرزندی در پیشانی صغری ننوشته بود تا روزگاری دیگر این خاله ی مهربان ,مادر شود برای دخترکی بی مادر ،مریم هدیه ی خدا بود برای زندگی سوت وکور خاله اش صغری..
صغری از داغ مادر دلخون بود وبه بودن مریم دلخوش...انگار که مریم پا به این دنیا گذاشته بود تا در هر وهله ،مرهمی بر داغ فراق عزیزی بر دلی تنگ و غصه دار باشد و اینبار میبایست مرهم دل خاله باشد و دختر شود برای خانواده ای سوت وکور ..
این کودک رنگ وبویی دیگر به زندگی ساکت و بی رنگ ،صغری وغلامحسین بخشیده بود..
این زوج آنقدر سرخوش از این میهمان تازه رسیده بودند که میخواستند هرچه داشتند و نداشتند به پای این کودک بریزند..
آبادی برای صغری دلگیرشده بود وگویی بعداز ماه بی بی بهانه ای دیگر برای ماندنشان نبود,شوهرش از دیرزمانی زمزمه رفتن به شهر سرداده بود و تنها دلیل ماندنش مخالفت صغری بود, حال که صغری هم از اینجا دل بریده بود زمان خوبی برای رفتن رسیده.....
صغری برای خواهرش که تنها بازمانده خانوده اش بود از رفتن گفت و دید ته دل خواهرش نیز برماندن دراین آبادی که سراسر رنج است ,نبود
با توجه به خشکسالی,احمد اقا شوهر کبری که کشاورز بود عملا بیکارشده بود ,کبری موضوع رفتن خواهر رابرای شوهرش گفت وپیشنهاد داد تا آنها هم همراه صغری به شهر بروند...کبری انقدر از بدیهای ابادی وخوبیهای شهری که نرفته وندیده داستانها درگوش شوهرش خواند که
بالاخره احمد اقا راضی به رفتن شد وطی چند روز آنچه راکه میتوانستند بفروشند ,فروختند تا سرمایه ای جور کنند.
صغری خوشحال بود ازاینکه بازهم دو خواهر درکنار هم بودند و غلامحسین سرخوش از فرزند خوانده ی زییایش که باعث خیر و برکت وتنوع زندگیشان شده بود ,بارهجرت به شهر بست...
ادامه دارد....
#براساس واقعیت
🌿🍁🍂🍁🌿
سلام بر ابراهیم ۱۹.mp3
12.96M
🎧#قسمت_نوزدهم کتاب«سلام بر ابراهیم جلد ۲»
#سلام_بر_ابراهیم_جلد۲
19.mp3
6.26M
"هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_نوزدهُم 9⃣1⃣
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
#قسمت_نوزدهم
#روشنا
ماشین جلوی ویلا ورودی ویلا توقف کرد ، از ماشین پیاده شدم و چمدان را از آقای محتشم که از صندوق عقب بیرون آورد گرفتم
نگاهی به اطراف کردم هوای شرجی شهر اکسیژن کمی برای تتفس قرار داده بود
به سمت وردی ویلا رفتم فضای زیبا با دیوار های کنده کاری شده سفید، کنار میله های آهنی آنجا درختچه های کوچک یا گل های آویزانی قرار داشت که رنگ قشنگی به فضا داده بود
چراغ های ورودی ویلا روشن بود
چراغ سفید ، زرد با چراغ دان های گرد سفید که دور آن رنگ مشکی تزئین شده بود
لیلی دو ورودی را باز کرد
همه وارد شدیم ؛ اتاق مرتب و بزرگ بود در سمت راست چند مبل کلاسیک وجود داشت با فرش ابرشیم مخملی که نقش نگار زیبایی به فضا هدیه می کرد ،یک میز مستطیل که روی آن گلدانی به رنگ گل های بنفش قرار داشت
در سمت چپ تلویزیون و مبل های راحتی با چند قاب عکس که مربوط به صاحب ویلا بود.
لیلی قبلا توضیح داده بود
صاحب ویلا دوست پدرش یا حتی بهتر بگوید جزئی از خانواده آن ها هست
به سمت آشپزخانه رفتم از چند پله روبه رو پایین رفتم
فضای آشپزخانه برخلاف ظاهر ویلا که به زیبایی ماه شب چهارده بود ؛خیلی تمیز و دلشنین نبود کابینت های رنگ و رو رفته بالا یخچالی که بشدت صدا می داد دستانم را شستم و به سالن برگشتم
لیلی و آقا جمشید با صدای بلند با هم صحبت می کردند ، نگاهی به آن ها کردم
لیلی اصرار می کرد آقا جمشید شبانه نمی توانید به اصفهان برگردید ممکن هست تصادف کنید
ولی ...
شروع به صحبت کردم البته با صدایی بلند و محکم
آقا جمشید اگر امکان دارد این یکی دو روز در کنار ما باشید چون برای رفت و آمد به جنگل و بازار نیاز به وسیله داریم
آقا جمشید به طرف مبل راحتی رفت در حالی که خودش را روی مبل می انداخت گفت به یک شرط
لیلی آهی کشید به چه شرطی
قهوه و نسکافه ی من فراموش نشود
همه زیر خنده زدیم
نویسنده :تمنا🌈🌴🌼
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۱۹
#قسمت_نوزدهم 🎬:
افسر بعثی نگاهی به پیش رویش کرد و با دیدن چندین مرد که همه با روی بسته و چوب و چماق در دست به او چشم دوخته بودند، آب دهانش را قورت داد و پایش را از درگاه هال بیرون گذاشت و همانطور که نگاه به مردان روبه رویش می کرد و طوری وانمود می کرد که نترسیده گفت:چ..چی شده؟ چه خبرتان هست؟ افسار پاره کرده اید؟!
در این هنگام مردی قوی هیکل، همانطور که چماق را کف دستش می کوبید گفت: این سوال ماست! شما چه خبر دارید که مانداریم؟! انگار افسار پاره کردید؟! ننه مرضیه، این پیرزن زجر کشیده و بی دفاع چکار کرده که نصف شب به خانه اش هجوم آورده اید هااا؟! ببینم صدام حسین چه نقشه ای در سرش دارد، نکنه میخواد عراق را از مخالفانش پاکسازی کنه و از شهر نجف و محله های شیعه نشین شروع کرده؟ و بعد صدایش را بالاتر برد و گفت: تا از زندگی مرخصتان نکردیم از اینجا مرخص شوید فورا...
افسر بعثی که انگار این حرکت برایش سنگین آمده بود، اسلحه کمری اش را کشید و ان مرد را نشانه رفت و گفت: گم شوید تا یکی یکی شما را از دم تیر نگذراندم، ان مرد و همراهانش هیچحرکتی نکردند و در این هنگام، صدایی از بالا توجهشان را به خود جلب کرد، مردی در تاریکی روی پشت بام دراز کشیده بود و با اسلحه ای افسر بعثی را نشانه رفته بود فریاد زد: حرکت اضافی کنی، مغزت توی دهنت خواهد بود.
افسر بعثی نگاهی به پشت بام کرد و با دیدن لوله تفنگ که او را نشانه رفته بود، اسلحه اش را پایین آورد، به راننده ابو معروف اشاره کرد و گفت: برویم و در یک چشم بهم زدن خود را بیرون خانه انداختند و همینطور که بیرون می رفتند زیر لب گفت: خاک بر سرت! ببین ما را توی چه مخمصه ای انداختی، اصلا آن کسانی که می گفتی هم اینجا نبودند، اگر از طرف ابومعروف نبودی همین الان یک گلوله توی مغزت خالی می کردم.
راننده که خودش هم ترسیده بود گفت: ن..نمی دانم کجا پنهانشان کردن، اما حسی به من می گوید، ان دو زن در همین خانه بودند.
افسر نگاه تندی به راننده کرد وگفت:احمق! به خاطر احساساتت مارا به اینجا کشاندی؟!یعنی مطمئن نبودی؟! و بعد سری تکان داد و گفت: خودم تمام رفتار و کردارت را به ابو معروف گزارش می کنم.
راننده سری پایین انداخت و گفت : و اما من تا ان دو زن را پیدا نکنم از نجف تکان نخواهم خورد چون می دانم برگشتنم به معنای مرگم به دست ابو معروف است..
آن دو سوار ماشین شدند و حرکت کردند و در تاریکی شب گم شدند.
مردی که از دور آنها را تعقیب می کرد، خود را به خانه ننه مرضیه رساند و صدا زد: رفتند...رفتند.
و با این حرف مردان داخل خانه که اینک با ننه مرضیه و عباس اختلاط می کردند، خنده ای سردادند و باهم گفتند: خدا را شکر..
ننه مرضیه از همه تشکر کرد، چون می خواست زودتر به داخل خانه رود و خبری از میهمانانش که هنوز کسی از وجودشان باخبر نبود بگیرد و زخم های عباس هم ببندد.
مردها یکی یکی خدا حافظی کردند و بیرون رفتند و تنها همان کسی که روی پشت بام بود ماند، او کسی جز ابو حیدر نبود، خود را به پله های گلی که به حیاط می خورد رساند و پایین آمد.
بعد به طرف ننه مرضیه آمد و گفت: ننه، دفعه اول من متوجه حضور این دو مرد شدم، آنها را داخل کوچه دیدم، گویا صحبت دو زن بود که از چنگ یکی از گردن کلفت های بعثی گریخته بود و وقتی عباس را با آن وضع دیدم، فورا به خانه رفتم، اسلحه ام را برداشتم و بقیه را خبر کردم تا به کمکمان بیایند و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: معلوم است آن دو زن برایشان مهم هستند، اینها به این راحتی دست بردار نیستند، به خدا قسم اگر این اتفاق در شهری به غیر از نجف افتاده بود، تک تک خانه ها را می گشتند تا آن دو زن را پیدا کنند، اما در شهر نجف که اکثرا مسلمان و شیعه هستند دستشان کوتاه است و باید دست به عصا راه بروند.
ننه مرضیه سری تکان داد و ابو حیدر گفت: می خواهم با عباس صحبتی مردانه داشته باشم.
ننه مرضیه ابو حیدر را به داخل برد و گفت: من صحبت مردانه و زنانه نمی فهمم، هر چه هست در حضور خودم بگو، فراموش نکردی که عمری ننه مرضیه مانند یک شیرمرد مراقب شما شیربچه های محله بوده تا به این سن رسیدید و با زدن این حرف هر سه به داخل خانه رفتند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
#دست_تقدیر۲
#قسمت_نوزدهم🎬:
محیا برای چندمین بار داخل اتاق دبورا شد، نگاهی به دستگاه کنار او که علائم حیاتی این دختر بچه را نشان می داد کرد، صورت سرخ دبورا نشان از تب بالایش داشت.
محیا جلو رفت و تب سنج الکتریکی را روی پیشانی دبورا گذاشت و سری تکان داد و زیر لب گفت: تبش خیلی بالاست و پس به طرف دکمهٔ قرمز رنگی که حکم ارتباط او با جهان بیرون را داشت رفت و دستش را روی زنگ گذاشت.
در کمتر از دقیقه، مردی قد بلند با لباس های آبی یکبار مصرف که همه استریزه شده بود، در اصلی را باز کرد و داخل شد و مستقیم به سمت یکی از سه اتاق ساختمان که اتاق دبورا بود رفت، وارد اتاق شد و رو به محیا گفت: چی شده خانم ریچل؟! برای چی زنگ را فشار دادین؟!
محیا اشاره ای به دخترکی که بیش از چهار سال از عمرش نمی گذشت کرد و گفت: این بچه به دارویFG نیاز دارد اگر به موقع این دارو را نرسانید این یکی هم از دست خواهد رفت.
مرد با تعجب نگاهی به محیا کرد و گفت: چی میگین خانم دکتر؟! مگه خودتون این دارو را برای دبورا و همزادانش قدغن نکردین حالا چی شده خودتون...
محیا وسط حرف ان مرد دوید و گفت: الان تشخیصم اینه که باید این دارو را به این دختر تزریق کرد...
مرد خیره در چشمان محیا شد و گفت: راستش را بگین! آیا قصد شما از تزریق این دارو به دبورا، کشتن این بینوا نیست؟! فراموش نکنید دبورا اگر بخواهد مادری داشته باشد، غیر از شما کسی لیاقت مادری او را ندارد، حالا چطور در حق فرزند خودتون این حماقت را انجام میدین؟!
محیا با لحنی محکم و قاطع گفت: دارید اشتباه می کنید آقای ساموئل درسته که دبورا و چند خواهر و برادرش طی فرایند طبیعی پا به این دنیا نگذاشتند، اما از نظر من انسان زنده اند و هر انسان مستحق احترام هست و هیچ کس نمی تواند انسان دیگری را از نعمت زندگی محروم کند گرچه ان انسان دبورا باشد که پدر و مادری در این دنیا ندارد و با فرآیند آزمایشگاهی بوجود آمده، الان به عنوان یک پزشک ژنتیک و یک محقق و کسی که در فرایند شکل گیری دبورا و دیگر همزادانش نقش اساسی داشت، توصیه می کنم که سریع داروی FG را بدستم برسانید وگرنه این یکی هم مثل اون چند کودکی که تا یکسالگی زنده ماندند، از دنیا خواهد رفت.
ساموئل سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: چطور توقع داری من حرف تو را باور کنم؟! تویی که حاضر نشدی پیوند کبد که نجات بخش زندگی دبورا بود را انجام بدی...
محیا صدایش را بالا برد و گفت: اون هم علت خودش را داشت،بارها و بارها اذعان کردم من راضی نیستم جان کودکی دیگر را که چشم و چراغ خانواده اش هست بگیرم برای اینکه به کودک خودساخته شما جان ببخشم
حالا هم اگر به زنده ماندن دبورا علاقه داری دارویی را که گفتم به من برسان..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
مدح و متن اهل بیت
#روایت_انسان #قسمت_هجدهم🎬: قابیل بعد از دفن هابیل با احساس تألمی شدید به سوی شهر آمد، او پشیمان ا
#روایت_انسان
#قسمت_نوزدهم🎬:
جبرئیل، حضرت آدم را به سمت مزار هابیل راهنمایی کرد و آرام آرام داستان قتل او را برایش گفت و به زمین اشاره کرد و فرمود: اینک جسم فرزندت هابیل در حالیکه روحش به ملکوت رفته، زیر خاک خوابیده...
حضرت آدم که اولین داغی بود میدید و باورش نمی شد فرزند مومن و عزیزش، وصی و جانشینش رخت سفر بسته، شوکی شدید به او وارد شد و در حالیکه جبرییل زیر بازویش را گرفته و دست به کمر داشت با حالی نزار و روی پریشان و چشمانی گریان وارد شهر شد و یک راست به سمت خانهٔ قابیل رفت.
قابیل که انتظار نداشت جنایتش به این زودی بر ملا شده باشد، راحت در خانه لمیده بود و به آینده ای که از آن او و فرزندانش بود فکر می کرد.
حضرت آدم بانگ برآورد و قابیل را به بیرون خواند.
قابیل هراسان بیرون آمد و گفت: چه شده پدر؟!
حضرت آدم همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود فرمود: با برادرت هابیل چه کردی؟!
قابیل دوباره شانه ای بالا انداخت وگفت: دفعه قبل هم که پرسیدی، گفتم از او خبری ندارم...
حضرت آدم بغضش را فرو خورد وگفت: چرا دروغ می گویی؟! مگر تو نبودی که به خاطر حسادتی بی جا فریب ابلیس را خوردی و با سنگ برادرت را کشتی و او را زیر درخت درون خاک سرد زمین دفن کردی؟!
قابیل که دستش رو شده بود و خوب می دانست پدرش با حکم خداوند از همه چیز آگاه شده، قد علم کرد و گفت: خوب کردم که او را کشتم، من پسر بزرگ تو بودم و وصایت و جانشینی تو از آن من بود، نه اینکه آن را دو دستی به پسر کوچکت تقدیم کنی...
حضرت آدم سری از تأسف تکان داد و گفت: وای برتو...وای بر تو که فریب ابلیس این بزرگترین دشمن انسان را خوردی و هنوز هم عناد میورزی
قابیل گستاخی را به حد اعلا رساند و گفت: حال که هابیلی وجود ندارد، تو و پروردگارت مجبورید مرا به جانشینی برگزینید...
حضرت آدم که بی شرمی قابیل را میدید فریاد بر آورد: وای بر تو که ظلم کردی و راه ضلالت را برگزیدی، هم اکنون حکم می کنم که از سرزمین من، از شهری که من بنا کرده ام و در آن خدای یکتا را می پرستم بیرون بروی و دیگر هیچ وقت به اینجا بازنگردی.
حضرت آدم اینچنین فرمود و در حالیکه اشک چشمانش جاری بود از قابیل دور شد و به سمت خانه اش رفت تا به حوا خبر عروج هابیل را بدهد..
قابیل که تکبر وجودش را گرفته بود، با همسر و فرزندانش صحبت کرد و با کلام فریبنده اش آنها را فریفت و با خود همراه کرد و هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که بار و بنه را بستند و از شهر حضرت آدم خارج شدند و به سرزمینی دور رفتند تا شهری برای خود بنا کنند و اینجا بود که در روی زمین دو شهر با دو اعتقاد مخالف هم بوجود آمد .
در همان صبحی که قابیل شهر را ترک کرد، آدم و حوا بر سر قبر هابیل حاضر شدند و آنچنان در فراق و از دست دادن هابیل گریه می کردند که اشک ملائک آسمان را در آوردند.
آدم و حوا شبانه روز بر سر قبر هابیل حاضر بودند و عزاداری می کردند، چرا که اولین داغ که داغ از دست دادن عزیزترین فرزندشان، بر آنها سخت آمده بود و حضرت آدم کلمه پنجم و مصبیت او را به یاد آورد، زمانی که بالای پیکر ارباً اربای جوانش ایستاده بود و گریه اش شدت گرفت و هر چه فرزندان دیگرش نزد آنان می آمدند و می خواستند آن دو را آرام کنند، نمی توانستند.
آنها آرام و قرار نداشتند و چهل شبانه روز یک سره بر سر و سینه زدند و گریستند تا اینکه...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_,حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
آشتی با امام عصر 19.mp3
17.56M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_نوزدهم: « دعا و نقش آن در تعجیل ظهور»
✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
سامری در فیسبوک
#قسمت_نوزدهم 🎬:
احمد همبوشی جلوی سالنی که قرار بود کنفرانس برگزار شود در حال قدم زدن بود، بار دیگر به ساعت مچی اش نگاه کرد، بیست دقیقه تا شروع مراسم بود و هنوز سیمین نیامده بود.
همبوشی کیف مشکی دستش را به دست دیگرش داد و دوباره به سمت پله ها که به طبقه بالا می خورد نگاهی انداخت و زیر لب گفت: کجایی دختر؟! نکنه مریض شده باشه؟! و بعد سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نه...نه...دیشب که تا نصف شب کنار من بود، حالش خوب بود، برنامه هامون را که مرور کردیم حالش بهتر هم شد.
همبوشی که از آمدن سیمین ناامید شده بود به سمت در سالن حرکت کرد که از پشت سر صدای سیمین را شنید: سلام...صبر کن منم بیام رفیق!
همبوشی لبخند روی لب نشاند و به پشت سر برگشت و همانطور که دستش را به طرف سیمین دراز می کرد گفت: کجایی دختر؟! خیلی نگرانت شده بودم و بعد سرتاپای سیمین را نگاهی انداخت و گفت: اوه اوه چه کردی؟! نگفتی اگر اینجور آرایش کنی و اینقدر زیبا لباس بپوشی یکدفعه میدزدنت؟
سیمین که از این تعریف همبوشی سر ذوق آمده بود گفت: تو هم که حسابی به خودت رسیدی، کت و شلواز ذغالی، پیرهن سفید و کراوت توپی سیاه و سفید...عاااالی شدی عااالی...
و با زدن این حرف به طرف سالن کنفراس رفتند.
ابتدای مراسم استاد ورتیمر روی سِن رفت و دربارهٔ کلیت کلاس هایی که برگزار شده بود توضیحات کاملی داد و در انتهای سخنانش گفت: امروز می خواهم نتایج کارم را به صورت عملی نشان شما دهم و اینک از دو دانش پژوه که مدتهاست زیر نظر ما در این کلاس ها شرکت کرده اند می خواهم اینجا بیایند و گوشه ای از آنچه که فرا گرفته اند را به نمایش بگذارند، البته نکته ای را متذکر شوم و آن اینکه این دو نفر برای فعالیت در دو گروه و فرقهٔ متفاوت برگزیده شده اند، دو گروهی که از دید عوام جامعه هیچ ربط و سنخیتی با هم ندارند اما هر دو در یک جا و تحت یک شرایط آموزش دیده اند و با زدن این حرف نام کمال عبدالناصر و سیمین را اعلام کرد و خود از روی صحنه پایین رفت.
سیمین به همراه همبوشی در حالیکه جمع پیش رو آنها را تشویق می کردند بالای جایگاه رفتند و پس از تشکر از جمع شروع به هنرنمایی کردند.
همبوشی پشت یک میکروفن و سیمین هم پشت میکروفن دیگری قرار گرفت و همبوشی چنین شروع کرد: ما در زمان حساسی از تاریخ قرار داریم، زمانی سرنوشت ساز که باید با تلاش به سمت نظمی نوین در جهان پیش برویم، نظمی که محققان و نخبه های این زمان برنامه ریزی کرده اند و ما هم در راستای این هدف پیش به سوی آینده ای که از آنِ ماست قدم برمی داریم.
برای تحقق این هدف باید کسانی از جامعه حذف شوند و اگر حذف آنها ممکن نشد، باید آنها را از راهی که می روند به بیراهه کشاند و ذهن و اعتقاداتشان را به سمتی منحرف کرد که آنها را به خود مشغول دارد تا نتوانند به مسائل پیرامونشان بیاندیشند و ما در کمال آرامش به اهدافمان برسیم.
یکی از جمعیت هایی که مانع پیشرفت ما هستند، جمعیت شیعیان این عصر و زمان هست، پس ما تمام تمرکزمان را برای تضعیف و انحراف آنان به کار می بریم، طبق تحقیقات پژوهشگران ما، یکی از بازوهای قوی شیعیان که باعث پیروزی آنهاست اعتقاد به مهدویت است و ما باید این اعتقاد را کمرنگ و به چالش کشیم.
طبق آموزش هایی که به ما داده اند و طبق احادیثی که در کتاب های مختلف خوانده ایم، امام زمان شیعیان در پردهٔ غیبت به سر می برند و گاهی فرستاده ای به سمت امت میفرستند ما از این احادیث استفاده کرده و خودمان را چنان جلوه میدهیم که سفیر و فرستادهٔ امام زمانیم..
سخن همبوشی به اینجا که رسید، کمی سکوت کرد و سیمین به سخن در آمد و گفت: من هم حرفهای ایشان را تایید می کنم و نظرم نظر جناب عبدالناصر هست با این تفاوت، ایشان ادعا می کنند امام زمان سفیر خاص دارد و آن سفیر فردی خاص است که نامش را خواهند گفت، من هم یاد گرفتم که همین حرف را تایید کنم، آری امام زمان سفیر خاصی دارد که نامش علی محمد باب است.
همبوشی لبخندی زد و گفت: من در این آموزش ها یاد گرفتم که به خورد ملت بدهم امامت فقط به دوازده امام ختم نمی شود، دوازده مهدی دیگر خواهد آمد که اولینش همان کسی ست که ما معرفی می کنیم.
سیمین ادامه حرف همبوشی را گرفت و گفت: طبق همین آموزش ها من هم یاد گرفته ام که ادعا کنم: نبوت به پیامبری محمد بن عبدالله ختم نمی شود و «بها الله» پیامبر بعد از محمد بن عبدالله است.
همبوشی لبخندی زد و ادامه داد:در روایات آمده که مهدی آخرالزمان با امری جدید می آید و آن امر چیزی نیست جز معرفی امامان بعد از خودش که اولینش را ما مشخص می کنیم و باز سیمین ادامه حرفش را گرفت و گفت: ما هم ادعا می کنیم که ان امر جدید چیزی نیست جزء معرفی فرقهٔ بهائیت...
به سوی نور19.mp3
15.78M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_نوزدهُم 19
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر دهید که صدقه ای است جاریه!
#نشر دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
🍃🌻🍃🌺🍃🌻🍃
رمان انلاین
#دست_تقدیر۱۹
#قسمت_نوزدهم 🎬:
افسر بعثی نگاهی به پیش رویش کرد و با دیدن چندین مرد که همه با روی بسته و چوب و چماق در دست به او چشم دوخته بودند، آب دهانش را قورت داد و پایش را از درگاه هال بیرون گذاشت و همانطور که نگاه به مردان روبه رویش می کرد و طوری وانمود می کرد که نترسیده گفت:چ..چی شده؟ چه خبرتان هست؟ افسار پاره کرده اید؟!
در این هنگام مردی قوی هیکل، همانطور که چماق را کف دستش می کوبید گفت: این سوال ماست! شما چه خبر دارید که مانداریم؟! انگار افسار پاره کردید؟! ننه مرضیه، این پیرزن زجر کشیده و بی دفاع چکار کرده که نصف شب به خانه اش هجوم آورده اید هااا؟! ببینم صدام حسین چه نقشه ای در سرش دارد، نکنه میخواد عراق را از مخالفانش پاکسازی کنه و از شهر نجف و محله های شیعه نشین شروع کرده؟ و بعد صدایش را بالاتر برد و گفت: تا از زندگی مرخصتان نکردیم از اینجا مرخص شوید فورا...
افسر بعثی که انگار این حرکت برایش سنگین آمده بود، اسلحه کمری اش را کشید و ان مرد را نشانه رفت و گفت: گم شوید تا یکی یکی شما را از دم تیر نگذراندم، ان مرد و همراهانش هیچحرکتی نکردند و در این هنگام، صدایی از بالا توجهشان را به خود جلب کرد، مردی در تاریکی روی پشت بام دراز کشیده بود و با اسلحه ای افسر بعثی را نشانه رفته بود فریاد زد: حرکت اضافی کنی، مغزت توی دهنت خواهد بود.
افسر بعثی نگاهی به پشت بام کرد و با دیدن لوله تفنگ که او را نشانه رفته بود، اسلحه اش را پایین آورد، به راننده ابو معروف اشاره کرد و گفت: برویم و در یک چشم بهم زدن خود را بیرون خانه انداختند و همینطور که بیرون می رفتند زیر لب گفت: خاک بر سرت! ببین ما را توی چه مخمصه ای انداختی، اصلا آن کسانی که می گفتی هم اینجا نبودند، اگر از طرف ابومعروف نبودی همین الان یک گلوله توی مغزت خالی می کردم.
راننده که خودش هم ترسیده بود گفت: ن..نمی دانم کجا پنهانشان کردن، اما حسی به من می گوید، ان دو زن در همین خانه بودند.
افسر نگاه تندی به راننده کرد وگفت:احمق! به خاطر احساساتت مارا به اینجا کشاندی؟!یعنی مطمئن نبودی؟! و بعد سری تکان داد و گفت: خودم تمام رفتار و کردارت را به ابو معروف گزارش می کنم.
راننده سری پایین انداخت و گفت : و اما من تا ان دو زن را پیدا نکنم از نجف تکان نخواهم خورد چون می دانم برگشتنم به معنای مرگم به دست ابو معروف است..
آن دو سوار ماشین شدند و حرکت کردند و در تاریکی شب گم شدند.
مردی که از دور آنها را تعقیب می کرد، خود را به خانه ننه مرضیه رساند و صدا زد: رفتند...رفتند.
و با این حرف مردان داخل خانه که اینک با ننه مرضیه و عباس اختلاط می کردند، خنده ای سردادند و باهم گفتند: خدا را شکر..
ننه مرضیه از همه تشکر کرد، چون می خواست زودتر به داخل خانه رود و خبری از میهمانانش که هنوز کسی از وجودشان باخبر نبود بگیرد و زخم های عباس هم ببندد.
مردها یکی یکی خدا حافظی کردند و بیرون رفتند و تنها همان کسی که روی پشت بام بود ماند، او کسی جز ابو حیدر نبود، خود را به پله های گلی که به حیاط می خورد رساند و پایین آمد.
بعد به طرف ننه مرضیه آمد و گفت: ننه، دفعه اول من متوجه حضور این دو مرد شدم، آنها را داخل کوچه دیدم، گویا صحبت دو زن بود که از چنگ یکی از گردن کلفت های بعثی گریخته بود و وقتی عباس را با آن وضع دیدم، فورا به خانه رفتم، اسلحه ام را برداشتم و بقیه را خبر کردم تا به کمکمان بیایند و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: معلوم است آن دو زن برایشان مهم هستند، اینها به این راحتی دست بردار نیستند، به خدا قسم اگر این اتفاق در شهری به غیر از نجف افتاده بود، تک تک خانه ها را می گشتند تا آن دو زن را پیدا کنند، اما در شهر نجف که اکثرا مسلمان و شیعه هستند دستشان کوتاه است و باید دست به عصا راه بروند.
ننه مرضیه سری تکان داد و ابو حیدر گفت: می خواهم با عباس صحبتی مردانه داشته باشم.
ننه مرضیه ابو حیدر را به داخل برد و گفت: من صحبت مردانه و زنانه نمی فهمم، هر چه هست در حضور خودم بگو، فراموش نکردی که عمری ننه مرضیه مانند یک شیرمرد مراقب شما شیربچه های محله بوده تا به این سن رسیدید و با زدن این حرف هر سه به داخل خانه رفتند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂