@zekrroozane ذڪرروزانہ17.mp3
زمان:
حجم:
6.36M
"هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_هفدهُم 7⃣1⃣
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
#قسمت_هفدهم
#روشنا
صدای موسیقی فضای ماشین را پر کرده بود یرم را به شیشه چسبانده بودم و نظاره گر مناظر بودم
صدای آقای محتشم به گوش می رسید که با رانند جر و بحث می کرد
آقا جمشید خب برای ناهار یک ساعت صبر کن ، چلو کباب شما هم با من
آقا جمشید خنده ای کرد
بحث چلو کباب نیست من باید تا آخر شب برگردم اصفهان عیال بچه ها منتطر هستند
محتشم آهی کشید لیلی از جایش بلند شد و به سمت آن دو رفت
پا در میانی لیلی باعث در عرض نیم ساعت ناهار و نماز به انجام برسد
یک ساعت بعد آقا جمشید مقابل رستوران اعظم 10کلیو متری یکی از شهر ها توقف کرد
نگاهی به اقا جمشید کردم با صدای ملایم بهتر نبود داخل شهر غذا می خوردیم ،فاصله ی ما تا شهر خیلی کم هست
مهسا سقلمه ای به من زد و هیس محکمی گفت
از ماشین پیاده شدم
نگاهی به اطراف کردم ؛ درختان بالای سرم نشان از رییدن خزان می دادند
باغچه کوچکی همراه با شیر آب که شلنگ قرمز به آن وصل بود؛ وجود داشت
به طرف شیر رفتم دستانم را با صابونی همراهم داشتم شستم
داخل رستوران رفتم بعد از نماز غذا سفارش دادم و به سمت میر دوستان رفتم
خب چه خبر ؛در چه حال هستید ؟!
چکاوک که در این چند ساعت زیاد صحبت نکرده بود هدست ها را از گوهایش در آورد
روشنک خانم این چند وقت دانشگاه ندیدمتون
آهی کشیدم باز شروع شد
به چکاوک گفتم واقعا غیر تز روزمرگی های من حرف دیگری شما برای گفتن ندارید!
چکاوک دهانش را کج کرد و به مهسا گفت
حداقل تو یک حرفی بزن
با خنده بی خیال...
راستی لباس جدید خریدم مانتوی صورتی رنگ داخل چمدان گذاشتم
چکاوک ذوقی از سر هیجان نشان داد
واقعا
پس حتما ببینم سلیقه شما که حرف ندارد
نگاهم به لیلی بود بیش اندازه اطراف محتشم می چرخید
رفتارهایش اعصابم را خورد می کرد
پیشخدمت غذا را سر میز آورد
نگاهی به جوجه های خام و برنج شفته شده داخل بشقاب کردم
از بوی غذا حالت تهوع گرفتم
زیر لب غری زدم واقعا این همه مکان برای چی اینجا ما را آورد
چکاوک و مهسا با اشتها مشغول خوردن غذا شدند
از سر میز بلند شدم و از رستوران به بیرون رفتم تا کمی هوای تازه استمشام کنم
زنگ گوشی به صدا در آمد
نگاهی به شماره کردم
حرکت انگشتانم روی صفحه ی گوشی کند شد
حتی اینجا هم صدر بی خیال من نمی شود
نویسنده :تمنا❤️🌈🌴
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۱۷
#قسمت_هفدهم🎬:
نیمه های شب بود و هنوز خبری از آمدن عباس نبود، ننه مرضیه مانند مرغ سرکنده دور تا دور هال می چرخید و گاهی خسته از راه رفتن می شد، خود را به آشپزخانه ای محقر با دیوارهای سیاه سیمانی می رساند و با پاک کردن خرماهایی که قرار بود روز بعد، از آنها حلوا درست کند و در بازار بفروشند خودش را سرگرم می کرد.
رقیه پا به پای ننه مرضیه میرفت و میامد، او می نشست،رقیه هم می نشست، او بر می خواست رقیه هم بر می خواست.
محیا هم گوشه اتاقی که مختص میهمانان خانه، یا بهتر بگویم میهمانان شاه نجف بود، در خود چمپاتمه زده بود و زیر لب ذکر می گفت و انگار عذاب وجدانی بر وجودش سایه افکنده بود و در همین حین مادرش داخل اتاق شد و گفت: ننه مرضیه خیلی نگران هست، من هم دست کمی از او ندارم، معلوم نیست چه بر سر پسر این پیرزن امده
محیا همانطور که به گلهای پشتی لاکی رنگ کنار دیوار که همرنگ قالی های اتاق بود، خیره بود آرام لب زد: اگر بلایی سر پسر ننه مرضیه آمده باشد من خودم را نمی بخشم، حس ششمم می گوید هر اتفاقی برایش افتاده، مربوط به ماست.
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: حالا اینجا تنها نشین،بیا بریم کنار پیرزن، خاطراتی از مشهد براش بگیم بلکه دردش یادش بره و کمی آرام بگیرد
محیا بدون زدن حرفی از جا بلند شد، برق اتاق را خاموش کرد و می خواستند از اتاق بیرون بیایند که در خانه را با شدت زدند.
صدای در انگار سنگی بود که شیشهٔ دل این دو غریب آواره را شکست.
ننه مرضیه همانطور که با صدای بلند فریاد میزد گفت: کیستی آمدم، آرام تر آمدم.
رقیه و محیا خودشان را به پنجره کوچک اتاق که به حیاط باز می شد رساندند، ننه مرضیه در را باز کرد و ناگهان عباس درحالیکه تلوتلو می خورد با سرو رویی خونین داخل شد و با صدای بلند فریاد میزد، نزنید نامسلمان ها، من اینجا تنهایم، فقط مادر پیرم اینجاست، زن و بچه ام چند سال پیش به بیماری سخت گرفتار شدند و از دنیا رفتند.
رقیه آنچه را که می بایست بفهمد، فهمید
فوری وارد هال شد کفش های خودش و محیا را که در قفسه گچی داخل راهرو گذاشته بود برداشت و با شتاب چادر هایشان هم برداشت و دوباره داخل اتاق شد، در را بست و به محیا گفت که پشت کپهٔ رختخواب ها که گوشه اتاق و داخل طاق پهنی که روی دیوار در آورده بودند برود و هر دو پشت رختخواب ها در خود مچاله شدند.
حیاط بزرگ خانه و فاصله آن تا ساختمان، باعث شد که در کمترین زمان و با سرعت، رقیه و محیا پنهان شوند.
صدای پیرزن که آه و ناله و نفرین می کرد به همراه قدم های شتابان چند مرد که به گوششان می رسید، به آنها نزدیک می شد...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#دست_تقدیر۲
#قسمت_هفدهم 🎬:
جمع خانواده عباس آقا جمع بود، رضا گرم صحبت با محمد هادی بود و رقیه ظاهرا قربون صدقهٔ هدی میرفت، اما تمام حواسش پی مهدی و خبری بود که به زودی از سمت صادق میرسید
رقیه بوسه ای از گونهٔ هدی گرفت و رو به مهدی گفت: خیلی خوب کردی رفتی اقدس خانم و بچه ها را آوردی اینجا ان شاالله الان..
در همین حین تلفن مهدی به صدا درآمد، انگار زمان ایستاده بود و همه خیره به آقامهدی بودند و همه جا را سکوت فرا گرفت و همه منتظر بودند تا آقا مهدی جواب تلفن را بدهد.
آقا مهدی گوشی را از جیبش بیرون آورد و با دیدن شماره روی صفحه سریع تماس را وصل کرد: الو بفرمایید، چ..چی شده؟!
یعنی چی قربان؟! خوب...خوب نتیجه اش؟! خدای من! لازمه من بیام؟!
صبرکنید الان خودم میام...
قلب رؤیا به تپش افتاد و چشمان رقیه به اشک نشست، شواهد حاکی از آن بود اتفاق ناگواری برای صادق افتاده..
مهدی گوشی را قطع کرد و از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهی به جمع کند از روی مبل بلند شد و گفت: من باید برم..
رقیه ظرف میوه دستش را روی میز گذاشت و گفت: آقامهدی، پسرم، چی شده خبری از صادق شده؟! این تلفن چی بود؟
مهدی سری تکان داد وگفت: چیزی نشده، یه مورد کاری هست من برم مرکز و زود برمی گردم.
رقیه با صدای لرزان گفت:مورد کاری؟! آخه شما که بازنشسته شدین الان من مطمینم چیزی از صادق و با زدن این حرف بغضش ترکید.
مهدی چیزی نگفت و می خواست حرکت کند که اقدس خانم با صندلی چرخدار جلو آمد و گفت: چی شده پسرم؟! و چون دید مهدی چیزی نمیگه دستهاش را بلند کرد و همانطور که به بالا نگاه می کرد گفت: یا امام رضای غریب، پسرم صادق را از تو می خوام.
مهدی برای اینکه زیر باران سوالات قافیه را نبازد با سرعت از خانه بیرون رفت.
باز هم سکوت بر فضای خانه سایه افکند، با اینکه چند ساعت از رفتن مهدی می گذشت اما هیچ کس دل و دماغ کاری نداشت، حتی کسی به فکر خورد و خوراک و شام هم نبود، هدی با اینکه کودک بود او هم چیزی حس کرده بود و گوشه ای در خود فرو رفته بود که صدای زنگ موبایل گوشی رضا به صدا در آمد.
رضا نگاهی به شماره روی گوشی کرد و تا دید شماره غریبه است نمی خواست جواب دهد ناگهان انگاری چیزی به ذهنش رسیده بود گوشی را وصل کرد و گفت: الو بفرمایید...
از آن طرف خط صدای پر از التهاب صادق در گوشی پیچید، الو دایی جان...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#روایت_انسان
#قسمت_هفدهم🎬:
قابیل، هابیل را همراه خود به بیرون شهر برد و در کنار درختی ایستادند، در این هنگام ابلیس به نزد آنان آمد در حالیکه سنگی در دست داشت، سنگ را به قابیل نشان داد و گفت: این را بر سر هابیل بکوب، او خواهد مرد و تو از دست او و سروری کردنش خلاص خواهی شد.
هابیل که تازه متوجه قصد و نیت برادرش شده بود، رو به او گفت: تو با کشتن من وصی پدر نخواهی شد،قربانی ات پذیرفته نشده و خداوند فقط از انسان های با تقوا قربانی می پذیرد.
هابیل می خواست نکته ای را به قابیل گوشزد کند که او از آن غافل مانده بود، همانا قابیل درک نکرده بود که قربانی کردن بهانه ای بیش نبود، بهانه ای که خداوند می خواست با تقواترین بندگانش را بیازماید.
قابیل سنگ را در دست گرفت و هابیل بار دیگر فرمود: اگر تو اراده کنی مرا بکشی، همانا من اراده کشتن تو را ندارم چرا که من از خداوند میترسم.
زیرا اگر بمانم پیغمبر خدا می شوم و اگر کشته شوم در راه اطاعت فرمان خدا شهید شده ام.
هابیل می خواست با کلامش کمال گرایی را در قابیل بیدار کند اما او تحت تاثیر حسادت و القائات ابلیس، انگار چشم حقیقت بینش کور شده بود و سنگ را به شدت بر سر هابیل فرود آورد و هابیل بر زمین افتاد و برای اولین بار خون فرزند آدم بر زمین ریخت و اولین قتل در روی زمین اتفاق افتاد.
قابیل با دیدن خون برادر و جسم بی جان او پشیمان از کاری که کرده بود، مانند مجنون ها در بیابان می دوید و فریاد میکشید و ابلیس که به هدف خودش رسیده بود در حالیکه قهقهٔ بلندی میزد از او دور شد و او را ترک کرد.
قابیل انگار به هر کجا که می نگرید جسم بی جان برادر را می دید، او باید کاری می کرد، چون فطرت انسان اینچنین است که جسم بی جان متوفی را روی زمین به حال خود رها نکند، گرچه تاریخ شاهد بود حیواناتی آدم نما با جسم عزیز آل الله چه کردند.
قابیل نمی دانست چه کند؟! نه می توانست جسم هابیل را روی زمین رها کند و نه علم آن را داشت که بفهمد با این پیکر چه کند..
در این هنگام خداوند که مهربانی بی همتاست حتی بر بندگان خطاکارش، دو کلاغ را به سوی درختی فرستاد که پیکر بی جان هابیل در آنجا بود.
آن دو کلاغ با هم به نزاع پرداختند و یکی دیگری را کشت و سپس با چنگال هایش در زمین چاله ای حفر کرد و کلاغ مرده را دفن کرد.
قابیل که شاهد این صحنه بود، همان کرد که از کلاغ یاد گرفته بود، زمین را حفر کرد و اولین قبر فرزند آدم در دل زمین بوجود آمد و هابیل را درون آن دفن نمود و با حالی زار و پریشان به سمت شهر حرکت کرد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
@zekrroozane ذڪرروزانہآشتی با امام عصر 17.mp3
زمان:
حجم:
12.41M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_هفدهم: « توسل به امام عصر(عج)»
✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
سامری در فیسبوک
#قسمت_هفدهم 🎬:
مدت زیادی از شروع اموزش همبوشی در مؤسسه اسرائیلی می گذشت، همبوشی که در خلق مکر و حیله دست شیطان را از پشت بسته بود، در این کلاس بیش از دیگران، می درخشید و نظر استاد و تمام کسانی که آنها را زیر نظر داشتند را به خود جلب کرده بود، احمد همبوشی با سیمین، همان دختر موطلایی که الان میدانست اهل ایران است ارتباط نزدیک و مخفیانه برقرار کرده بود، سیمین از فرقهٔ بهایی های ایران بود و اینک در اسرائیل تحت آموزش های زیادی قرار گرفته بود تا در وقت موعود به ایران برگردد و مأموریتش را عملی کند، همبوشی در یادگیری زبان عربی به سیمین کمک می کرد و سیمین هم اعتقادات بهائیت را برای همبوشی بیان می کرد، اعتقاداتی که قرار بود با کمی تغییر اسم مبنای مأموریت احمد همبوشی قرار بگیرد، انگار سیمین آمده بود تا همان یک ذره از اعتقادات و حیا و عفتی را که در همبوشی مانده بود به باد دهد، او طوری روی همبوشی تاثیر گذاشته بود که به راحتی آب خوردن با زن های رنگ و وارنگی که میدید و به آنها کشش پیدا می کرد، ارتباط برقرار می کرد و خود را مُحق میدانست هر عملی هر چند از نظر دین و مردم ناپسند باشد انجام دهد، گویی زندگی در اسرائیل بی غیرتی و بی عفتی را به او هدیه کرده بود.
کلاس هفتهٔ آینده مؤسسه، که انگار جزء آخرین جلسات تئوری آنها محسوب میشد، قرار بود در سالن بزرگی با حضور اساتید مختلف صهیونیستی و دانش آموختگانی که در این حوزه آموزش دیده بودند برگزار شود، کلاسی که قرار بود احمد همبوشی و سیمین در آن هنرنمایی کنند و به نوعی معلوماتشان را به نمایش گذارند اما امروز ملاقاتی دیگر قبل از برگزاری آن کنفرانس بین احمد همبوشی با مایکل انجام میشد.
احمد همبوشی راس ساعت مشخص شده، داخل مؤسسه حاضر بود و به طرف اتاقی رفت که مایکل انتظارش را می کشید.
در اتاق را زد و بعد از شنیدین صدای بفرمای مایکل داخل شد.
مایکل با لبخند از جا بلند شد و به طرف همبوشی رفت و بعد از تعارفات معمول هر دو روی مبل چرمی قهوه ای رنگی روبه روی هم نشستند، روی میز شیشه ای کوچکی که در وسط قرار داشت، ظرفی میوه و پارچی از شربت نارنجی رنگ وجود داشت.
مایکل که برخوردش بسیار دوستانه بود، ساق دستش را روی دستهٔ مبل قرار داد و همانطور که تیپ همبوشی را در کت و شلوار خاکستری رنگ با پیراهن سفید نگاه می کرد، گفت: چه خبر آقای همبوشی؟ همه می گویند که اسم کمال عبد الناصر بدجور دهان به دهان می چرخد! آفرین، من خیلی خوشحال شدم از این موضوع، البته همین انتظار هم از تو داشتیم چون طبق تحقیقات ما و پیشینه تان، شما مرد این کار و ماموریت سخت بودید.
همبوشی گلویی صاف کرد و گفت: شما لطف دارید من تمام تلاشم را می کنم تا به بهترین وجه این کار را انجام دهم، اما دلیل این ملاقات چه چیزی میتواند باشد؟! با توجه به اینکه کلاس های آموزشی تقریبا به اتمام رسیده ،یعنی وقت مأموریت من فرا رسیده؟!
مایکل قهقهٔ کوتاهی زد و گفت: همبوشی! هنوز هم که عجول هستی.. صبر کن، دلیل این ملاقات را خواهی فهمید، اما هنوز راه درازی تا شروع مأموریتت مانده، هنوز آموزش های عملی دیگری باید ببینی تا وقتی که آغاز به کار کردی، همه جانبه معلومات داشته باشی و بفهمی در موقعیت های مختلف چه کار کنی، این جلسه، یک جلسهٔ توجیهی برای شما هست تا کنفرانسی را که قرار است اجرا کنی به بهترین نحو انجام شود..
همبوشی نفسش را آرام بیرون داد و گفت: که اینطور...بفرمایید، بی صبرانه منتظرم که بدانم چه می خواهید بگویید..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
رمان انلاین
#دست_تقدیر۱۷
#قسمت_هفدهم🎬:
نیمه های شب بود و هنوز خبری از آمدن عباس نبود، ننه مرضیه مانند مرغ سرکنده دور تا دور هال می چرخید و گاهی خسته از راه رفتن می شد، خود را به آشپزخانه ای محقر با دیوارهای سیاه سیمانی می رساند و با پاک کردن خرماهایی که قرار بود روز بعد، از آنها حلوا درست کند و در بازار بفروشند خودش را سرگرم می کرد.
رقیه پا به پای ننه مرضیه میرفت و میامد، او می نشست،رقیه هم می نشست، او بر می خواست رقیه هم بر می خواست.
محیا هم گوشه اتاقی که مختص میهمانان خانه، یا بهتر بگویم میهمانان شاه نجف بود، در خود چمپاتمه زده بود و زیر لب ذکر می گفت و انگار عذاب وجدانی بر وجودش سایه افکنده بود و در همین حین مادرش داخل اتاق شد و گفت: ننه مرضیه خیلی نگران هست، من هم دست کمی از او ندارم، معلوم نیست چه بر سر پسر این پیرزن امده
محیا همانطور که به گلهای پشتی لاکی رنگ کنار دیوار که همرنگ قالی های اتاق بود، خیره بود آرام لب زد: اگر بلایی سر پسر ننه مرضیه آمده باشد من خودم را نمی بخشم، حس ششمم می گوید هر اتفاقی برایش افتاده، مربوط به ماست.
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: حالا اینجا تنها نشین،بیا بریم کنار پیرزن، خاطراتی از مشهد براش بگیم بلکه دردش یادش بره و کمی آرام بگیرد
محیا بدون زدن حرفی از جا بلند شد، برق اتاق را خاموش کرد و می خواستند از اتاق بیرون بیایند که در خانه را با شدت زدند.
صدای در انگار سنگی بود که شیشهٔ دل این دو غریب آواره را شکست.
ننه مرضیه همانطور که با صدای بلند فریاد میزد گفت: کیستی آمدم، آرام تر آمدم.
رقیه و محیا خودشان را به پنجره کوچک اتاق که به حیاط باز می شد رساندند، ننه مرضیه در را باز کرد و ناگهان عباس درحالیکه تلوتلو می خورد با سرو رویی خونین داخل شد و با صدای بلند فریاد میزد، نزنید نامسلمان ها، من اینجا تنهایم، فقط مادر پیرم اینجاست، زن و بچه ام چند سال پیش به بیماری سخت گرفتار شدند و از دنیا رفتند.
رقیه آنچه را که می بایست بفهمد، فهمید
فوری وارد هال شد کفش های خودش و محیا را که در قفسه گچی داخل راهرو گذاشته بود برداشت و با شتاب چادر هایشان هم برداشت و دوباره داخل اتاق شد، در را بست و به محیا گفت که پشت کپهٔ رختخواب ها که گوشه اتاق و داخل طاق پهنی که روی دیوار در آورده بودند برود و هر دو پشت رختخواب ها در خود مچاله شدند.
حیاط بزرگ خانه و فاصله آن تا ساختمان، باعث شد که در کمترین زمان و با سرعت، رقیه و محیا پنهان شوند.
صدای پیرزن که آه و ناله و نفرین می کرد به همراه قدم های شتابان چند مرد که به گوششان می رسید، به آنها نزدیک می شد...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_هفدهم🎬:
خبر مرگ خاموش حیدر مشتت مانند توپ در بین مریدهای او و احمد همبوشی صدا کرد، علت مرگ او را سکته قلبی عنوان کردند و این شد بهانه ای برای خود نمایی احمدبصری...
خیلی از مریدهای احمد بصری که با بیانیه های حیدر مشتت ریزش کرده بودند و مشتت را به عنوان مراد خود برگزیده بودند با پیام های مختلف به احمد همبوشی بیزاری و برائت خودشون را اعلام می کردند.
همبوشی همانطور که خیره به پیام ها و صفحه مانیتور بود ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد، فکری که می توانست تمام معادلات را به نفع او تمام کند، پس لبخند موزیانه ای زد و دستانش روی کیبور به کار افتاد و بیانیه مهمی را شروع به تایپ کرد، در این بیانیه بعد از حمد و سپاس خدا
خود را به صورت توأمان وصی امام(علیه السلام) و یمانی موعود معرفی کرده و گفت:
«وأمری أبین من الشمس فی رابعه النهار و إنی أول المهدیین و الیمانی الموعود». امر من روشن تر از خورشید در وسط روز است و من اولین مهدی و همان یمانی موعود هستم، من امام سیزدهم شیعیانم و پس از من یازده مهدی دیگر خواهد آمد
و بعد از مشروح پیام بالا در پایین نوشت، حیدرمشتت از مکتب ما برید و با اینکه حقانیت ما به او ثابت شده بود اما باز هم شک آورد و شما خود با چشمان خویش دیدید که خداوند چه بلایی بر سر او آورد و در حقانیت احمدالحسن این معجزه ای آشکار است که مخالفینش در دم به درک اسفل السافلین می پیوندند و از نعمت زندگی محروم می شوند.
احمد همبوشی، مرگ حیدر مشتت را علم تبلیغش کرد تا مخالفینش به معجزات مکتب او پی ببرند.
اما غافل از این بود که مردم در ذهنشان شک ایجاد شده بود و باید به سوالات ذهنی مردم پاسخ داده میشد، سوالاتی که نه از طریق خواب های احمد همبوشی و نه استخاره هایی که رواج داده بود، پاسخ داده نمیشد.
انگار با مرگ حیدر مشتت دوران جدیدی در مکتب احمدالحسن شکل گرفته بود.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#دست_تقدیر۲
#قسمت_هفدهم 🎬:
جمع خانواده عباس آقا جمع بود، رضا گرم صحبت با محمد هادی بود و رقیه ظاهرا قربون صدقهٔ هدی میرفت، اما تمام حواسش پی مهدی و خبری بود که به زودی از سمت صادق میرسید
رقیه بوسه ای از گونهٔ هدی گرفت و رو به مهدی گفت: خیلی خوب کردی رفتی اقدس خانم و بچه ها را آوردی اینجا ان شاالله الان..
در همین حین تلفن مهدی به صدا درآمد، انگار زمان ایستاده بود و همه خیره به آقامهدی بودند و همه جا را سکوت فرا گرفت و همه منتظر بودند تا آقا مهدی جواب تلفن را بدهد.
آقا مهدی گوشی را از جیبش بیرون آورد و با دیدن شماره روی صفحه سریع تماس را وصل کرد: الو بفرمایید، چ..چی شده؟!
یعنی چی قربان؟! خوب...خوب نتیجه اش؟! خدای من! لازمه من بیام؟!
صبرکنید الان خودم میام...
قلب رؤیا به تپش افتاد و چشمان رقیه به اشک نشست، شواهد حاکی از آن بود اتفاق ناگواری برای صادق افتاده..
مهدی گوشی را قطع کرد و از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهی به جمع کند از روی مبل بلند شد و گفت: من باید برم..
رقیه ظرف میوه دستش را روی میز گذاشت و گفت: آقامهدی، پسرم، چی شده خبری از صادق شده؟! این تلفن چی بود؟
مهدی سری تکان داد وگفت: چیزی نشده، یه مورد کاری هست من برم مرکز و زود برمی گردم.
رقیه با صدای لرزان گفت:مورد کاری؟! آخه شما که بازنشسته شدین الان من مطمینم چیزی از صادق و با زدن این حرف بغضش ترکید.
مهدی چیزی نگفت و می خواست حرکت کند که اقدس خانم با صندلی چرخدار جلو آمد و گفت: چی شده پسرم؟! و چون دید مهدی چیزی نمیگه دستهاش را بلند کرد و همانطور که به بالا نگاه می کرد گفت: یا امام رضای غریب، پسرم صادق را از تو می خوام.
مهدی برای اینکه زیر باران سوالات قافیه را نبازد با سرعت از خانه بیرون رفت.
باز هم سکوت بر فضای خانه سایه افکند، با اینکه چند ساعت از رفتن مهدی می گذشت اما هیچ کس دل و دماغ کاری نداشت، حتی کسی به فکر خورد و خوراک و شام هم نبود، هدی با اینکه کودک بود او هم چیزی حس کرده بود و گوشه ای در خود فرو رفته بود که صدای زنگ موبایل گوشی رضا به صدا در آمد.
رضا نگاهی به شماره روی گوشی کرد و تا دید شماره غریبه است نمی خواست جواب دهد ناگهان انگاری چیزی به ذهنش رسیده بود گوشی را وصل کرد و گفت: الو بفرمایید...
از آن طرف خط صدای پر از التهاب صادق در گوشی پیچید، الو دایی جان...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفدهم 🎬:
روح الله تازه سرکار رفته بود، با اینکه قبل از اذان صبح به تبریز رسیده بودند، اما شغلش کلیدی و مهم بود و می بایست حتما سرکار حضور داشته باشد.
با رفتن روح الله هزاران فکر به ذهن فاطمه می رسید، حسی می خواست به او بفهماند که روح الله مرد زندگی او نیست و دیر یا زود به سمت شراره می رود و فاطمه می ماند با یک دنیا تنهایی و دربه دری ...
فاطمه دوست نداشت به اینگونه افکار بپردازد و برای خلاصی از این افکار بهترین راه، خواندن دو رکعت نماز وهدیه به روح یکی از ائمه یا پیامبران بود.
پس به سمت سرویس ها رفت تا وضو بگیرد، وارد سرویس شد، حس گرمایی ناخوشایند تمام وجودش را گرفت.
دست به شیر سرد آب برد تابازش کند اما انگار شیرآب قفل شده بود، هر چه تلاش کرد نتوانست دستگیره شیر آب را بچرخاند، پس دستش را به سمت شیر داغ برد که ناگهان چراغ دستشویی شروع به روشن و خاموش شدن کرد..
فاطمه که خیلی ترسیده بود، هراسان از سرویس ها بیرون آمد، بدون انکه بتواند وضو بگیرد.
پس به سمت آشپزخانه رفت و می خواست توی ظرفشویی وضو بگیرد، زیر لب بسم اللهی گفت و شیر آب را باز کرد، آب جاری شد و فاطمه وضو گرفت.
همانطور که آب وضو از سرو صورتش میچکید داخل اتاق شد، به سمت کمد لباس کنار تختخواب رفت، درکمد را باز کرد و سجاده را به دست گرفت، دست برد چادر نمازش را از روی چوب داخل کمد لباس بردارد، اما هر چه می کرد چادر بیرون نمی آمد، انگار به جایی گیر کرده بود،فاطمه سرش را داخل کمد لباس برد تا علت بیرون نیامدن چادر را بفهمد که ناگهان سرش به شدت به دیواره کمد خورد، انگار کسی واقعا سر او را فشار میداد..
فاطمه به سختی سرش را بیرون آورد، پشت سرش را نگاه کرد اما کسی نبود، دستی به گونه اش کشید و زیر لب گفت: انگار خیالاتی شدم، روح الله که رفته سرکار و بچه ها هم که خوابن، آخه خسته بودن، پس هیچ کس نیست که سر منو هل بده، حتما فشارم افتاده و دوباره خواست چادرش را بیرون بکشد که صدای آهنگ پیام گوشی اش بلند شد..
فاطمه می خواست بی خیال دیدن پیام شود و اول دورکعت نمازی را که قصد کرده بود بخواند، اما انگار کسی کنار گوشش وزوز میکرد که گوشی را بردارد.
فاطمه، چادر را رها کرد و همانطور سجاده را در بغل داشت به سمت گوشی رفت...
صفحه اش را روشن کرد و با کمال تعجب اسم شراره روی صفحه نقش بسته بود...بله چند عکس به همراه چند پیام در صفحه مجازی برای فاطمه چشمک میزد.
فاطمه روی تخت نشست و سریع پیام ها را باز کرد...دو تا اسکرین شات..عکس ها را بزرگ کرد...باورش نمیشد...پیام های عاشقانه روح الله به شراره و شراره به روح الله... و بعد چند پیام از شراره: دیروز بال بال زدن روح الله را کنارم دیدم، منو روی بغل تا اورژانس برد، انگار میترسید تنها عشقش را از دست بدهد...
فاطمه هر چه بیشتر به صفحه شراره نگاه میکرد، ضربان قلبش شدیدتر می شد
باران اشک دوباره به جوشش افتاده بود و انگار طغیان کرده بود، آنقدر گریه اش زیاد بود که دیگر صفحه موبایل را نمیدید و صفحه تار و کدر شده بود
و صدایی در مغزش اکو میشد...زودتر خودت را از این زندگی لعنتی راحت کن...خودت را بکش و بگذار روح الله از عذاب وجدان بمیرد...تنها راه همین است...زندگی تو دیگر به پایان رسیده، روح الله عشقی به تو ندارد و از طرفی خانواده ات با دیده تحقیر به تو نگاه می کنند، پس بهترین زندگی برای تو ، زندگی ابدی است، خودت را راحت کن
فاطمه زیر لب زمزمه کرد: درسته! این زندگی دیگه هیچ لذتی برای من نداره، باید تمومش کنم و با زدن این حرف از جا بلندشدگوشی را روی تخت انداخت و سجاده هم از روی زانوهایش به زمین پرت شد..
فاطمه فراموش کرده بود که سالها در حوزه زیر گوش آنان خوانده اند که بزرگترین نعمت برای هر بنده، «حیات» است و بزرگترین گناه که غیر قابل بخشش است«خودکشی»ست..
فاطمه به سرعت خود را به آشپزخانه و قفسه داروها رساند، خشاب داروهای اعصاب را که روزگاری قبل دکتر برای رفع ناراحتی های روحی فاطمه به او داده بود، در دست جای میداد...یک خشاب..دوتا..سه تا، فک میکنم بس است، اما نیرویی از او می خواست که بیش از آن را بردارد، چهارمی و پنجمی..
همه را در مشت جای داد..
فاطمه پارچ شیشه ای روی کابینت هم پر از آب کرد و در دست گرفت، قرص ها را به سینه چسپانید و راهی اتاق شد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
«روز کوروش»
#قسمت_هفدهم 🎬:
خشایار شاه نگاهی به تخت های پیش رویش که مملو از جمعیت سران قبایل و استانداران سراسر ایران بود، کرد و با لحنی کشدار که مدهوشی او را به نمایش می گذارد، گفت: م..ا ملکه ای در ان..درون داریم که مانند پری های آسمانی زیباست، کلامش چونان نغمهٔ بلبلان، ادم را از خود بیخود می کند و نگاهش هر مردی را اسیر خود می گرداند، ملکهٔ ما تا این لحظه چهرهٔ زیبایش را هیچمردی به غیر از خشایارشاه ندیده و اینک من می خواهم دستور دهم تا ملکهٔ زیبایم پای به این مجلس نهد و همگان از دیدن او، هوش از سرتان بپرد و در دل به من غبطه بخورید چرا که من گوهری چون او دارم و شما را یارای بدست آوردن چون اویی نیست و سپس ادامه داد:قـــاصــد بیا د...یگر...چرا تعلل می کنی..
مردی کوتاه قد که کلاه سیاه رنگی بر سرگذاشته بود جلو آمد، تعظیم بلندی کرد و گفت: در خدمتم، بفرمایید چه کنم؟!
خشایار شاه با همان لحن گفت:ب..ه سرای ملکه برو و به ایشان ب...گو، هم اینک به نزد ما شرفیاب شوند، بگو امری مهم پیش آمده کرده که نیازمند حضور ایشان است.
قاصد دستی بر چشم نهاد و از خدمت خشایار شاه مرخص شد، پیچ و خم های حیاط شاهانه را که همه جایش به لطف مشعل های زیاد، همچون روز روشن شده بود با سرعت طی کرد تا به تالار ملکه که میهمانان زن در آنجا جمع شده بودند رسید.
جلوی تالار رفت و به کنیزک کنار در ورودی پیغام پادشاه را ابلاغ نمود تا به ملکه برسانند.
دقایقی بعد، ملکه وشتی در حالیکه پارچه ای بلند و عریض به رنگ لباسش بر سر کشیده بود و روبنده ای حریر و آبی رنگ که مزین به مهره دوزی با یاقوت و سنگ های گرانقیمت بود بر چهره زده بود،در حالیکه دو طرفش دوکنیز زیبا بود، بیرون آمد.
کالسکه ای مجلل را سوار شد و به طرف تالار سلطنتی حرکت کرد.
خشایار شاه که انگار ذهنش خالی از هر چیزی بود و فقط به یاد داشت چه دستور داده، چشمش به در تالار بود و تا متوجه ورود ملکه شد از جای برخواست، روی سکویی که بالاترین جایگاه تالار بود و از سنگ یاقوت زبرجد ساخته شده بود ایستاد، دست هایش را از هم باز کرد و با لحنی بی قرار گفت: بیا ای ملکهٔ زیبایم، بیا که اینک دل شاهانمان فقط تو را می خواهد، بیا که عنقریب است از دوریت هوش از سرمان برود، بیا و در آغوشم جای گیر که جز تو هوسی در سر ندارم..
ملکه همانطور که جلو می آمد، از شنیدن این جملات که مختص خلوتشان بود متعجب شده بود و حسی به او هشدار میداد که خطری در کمین اوست.
ملکه، از زیر روبنده حریر خیره به حرکات خشایار شاه بود و زیر لب گفت: چقدر رفتارش عجیب شده! تو را چه میشود سرورم؟! با شنیدن حرفهایت نه تنها دلمان شاد نشده،بلکه ترسی مبهم بر جانمان نشسته...
اما ملکه وشتی از عشق خشایار شاه به خود، خبر داشت و بدون توجه به هشدار درونی اش پیش رفت و امیدوار بود آن عشق آتشین خشایار شاه او را از مهلکه ای که حسش بر جانش افتاده بود نجات دهد..
ادامه دارد..
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼