#سوژهسخنطنز😅
پسره رفت تو کوچه دید داداش دوقلوش داره فوتبال بازی مکنه
محکم زد تو گوشش و گفت: تو اینجایی؟؟؟
مامان ۲دفه منه برده حمام😡😐 😂😂
#لبخند😚
- پیرمردی بازنشسته، خانه ای در نزدیکی یک دبستان خرید.
- یکی دو هفته اول همه چیز به در آرامش پیش میرفت
- تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسر بچه هر روز پشت خانه مرد فوتبال و توپ را به در خانه اش میزدند.
-این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود.
-روزی وقتی مدرسه تعطیل شد،پیر مرد بچه ها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید. من روزی ۱۰۰۰ تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا، و فوتبال کنید.
-بچه ها خوشحال شدند و هرروز با گرفتن پول می آمدند.
-چند روز بعد، پیرمرد به سراغشان آمد و گفت: « من نمیتوانم روزی ۵۰۰ تومن بیشتر به شما بدهم. از نظر شما اشکالی ندارد؟»
بچها با دلسردی پذیرفتند و ادامه دادند.
سری بعد پیرمرد گفت: من فقط می توانم روزی ۱۰۰ بدهم!
-بچه ها گفتند: « ۱۰۰ تومن؟ اگه فکر میکنی ما فقط به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضریم اینجا فوتبال کنیم اشتباه کردی!!!!!
-و از آن پس پیرمرد با راهکار تربیتی معکوس، با آرامش به زندگی ادامه داد...🤓🖐
- تشویق یا تنبیه بیش از حد، باعث بی انگیزگی میشود....
پس مراقب باشیم فرزندان را بیش از حد تشویق نکنیم !!!
#سوژه_سخن_طنز😂
- با 121 تماس گرفتم☎️ گفتم
- برق کوچه ما یک ساعتــــــــــه قطعه ولی اون ور خیابون برق داره!!😣
- گفت 5 دقیقه دیگه مشڪل حل میشه..🤩
-5 دقیقه بعد برق اون ور هم قطع کردن🙁😳🤣🤣
#لبخنــــــــــد😌
-شکایتی از سوی یکی مشتریان به یڪ کمپانی رسید
-اواظهار داشت یک بسته صابون خریدھ ڪه قوطی آن خالی است!
-بلافاصله با تاکید مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد.
-مهندسین راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :
-مونیتورینگ خط بسته بندی با اشعه ایکس
-بزودی سیستم مذکور خریداری شده و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده و دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور قوطیهای خالی جلوگیری نمایند.
- درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابھ، در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود
- اما آنجا یک کارمند معمولے، آن را به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :
-تعبیه یک دستگاه پنکه قوی در مسیر خط بسته بندی!!!!
-تا قوطی خالی را باد ببرد!!
طبق آیات قران، بهترین راهڪار حل مشکلات استفاده از شاه کلید تقواست
خداوند می فرمایند:
- «وَ مَن یَتَّقِ اللهَ یَجعَل لَهُ مِن أَمرِهِ یُسراً»
-و هر کس از خداوند پروا کند در کارش آسانی پدید آرد.
📒سوره طلاق. آیہ۴
#سوژه_سخن_طنز😂
مجری از طرف میپرسه نظرتون راجع کتاب تو اتوبوس چیه؟
میگه خوبه، هوا گرمه تو اتوبوس باهاش خودمو باد میزنم..
#لبخنــــــــــد😊
-رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم روزی وارد مسجد شدند و مشاهده فرمودند دو جلسه تشکیل یافته است.
-یکی, جلسه ی علم و دانش است, که در آن از معارف اسلامی بحث می شود و دیگری جلسه دعا و مناجات است, که در آن خدا را می خوانند و دعا می کنند.
-پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: این هر دو جلسه خوب است و هر دو را دوست دارم,
- آن عده دعا می کنند و این عده راه دانش می پویند و به بی سوادان آگاهی و آموزش می دهند,
-ولی من این گروه دوم را بر گروه اول که صرفا به دعا و مناجات مشغولند ترجیح می دهم,
- زیرا من خود از جانب خداوند برای تعلیم و آموزش بر انگیخته شده ام.
-آنگاه رسول گرامی صلی الله علیه و آله و سلم به گروه تعلیم دهندگان پیوستند و با آنان در مجلس علم نشستند.
قال علی علیه السلام :
خَیرُ العِلمِ مانَفَعَ؛
بهترین علم آن است که مفید باشد.
غررالحکم و دررالکلم،ص ۳۵۴
#سوژه_سخن_طنز😂
-طرف برادرشو نصیحت میکرده ڪه
-وقتی ازدواج کردی اقتدار داشته باش
-مثل من!
-دیشب به زنم گفتم باید ساعت یازده آب گرم باشه، اونم آبو گرم کرد!
-داداشش گفت ساعت یازده آب گرم میخواستی چیکار؟😳
-گفت: آخه نمیتونم با آب سرد ظرف بشورم🤣🤣🤣😁
#لبخنـــــد😊
-امیرالمومنین ؏ می فرماید:
- روزی رسول خداﷺبر ما وارد شد و فاطمه کنار دیگی نشسته بود و من عدس پاک می کردم.
- فرمود: ای ابالحسن!
-گفتم: لبیک ای رسول خدا!
-فرمود: از من بشنو و من سخن نمی گویم مگر از جانب پروردگارم؛
-هیچ مردی نیست که همسرش را در خانه یاری دهد مگر اینکه برای او عبادتی بسیار فراوان از روزه و شب زنده داری به شمار می آید و در پایان فرمود:
-ای علی! به عیال ( همسر) خدمت نمی کند مگر صدیق یا شهید یا مردی که خدا برایش خیر دنیا و آخرت را خواسته باشد.
📚 مفتاح الحیاه. ص 257
#سوژه_سخن_طنز😂
-زن و شوهر با هم دعوا میکنن،
- مرده زنگ میزنه به مادرش میگه:
-مامان من میخوام زنمو تنبیه کنم چند روزی میام خونتون:
-مامانش میگه: نه پسرم زنت به یه تنبیه بزرگتر نیاز داره!
-من وبابات میایم خونتون 😂🤣🤣
فدای همـــــ😘ـــــه مادرشوهرا
#لبخند😊
-خانه اقای میرزا جواد تهرانی وسایل منظم چیده شده بود. رنگ پرده ها ساده اما متناسب. بقیه وسایل هم همچنین. علت را پرسیدند.. چون ایشان طلبه بودند..
-فرمودند: موقعی ڪه ازدواج کردم همسرم از خانواده آبرومند و متمڪنی بود.
- من چیزی زیادی نداشتم.
-هر وقت اقوام همسرم به خانه ما می آمدند خانه سر وسامان خوبی نداشت. -لذا به خاطر احترام به همسرم و رضایت او، منزل را به این صورت در آوردم.. -زینت منزل فقط به خاطر رضایت او بوده نه تمایل خودم و تجملات..
-حضرت رسول (صلی الله علیه و اله) می فرمایند: «پدر انسان سه تا هستند: پدری که انسان را به دنیا می آورد؛ پدری که به انسان علم می آموزد؛ پدری که انسان را تزویج می دهد»
-شاید بتوان گفت که مورد سوم از مصادیق پدر همسر به حساب می آید.
#سوژه_سخن_طنز😂
-از دوستم پرسیدم تعلیم رانندگی چطور بود؟
-میگه فضا، فضای معنوی بود
-به هر سمتی میپیچیدم همه داد میزدن
-یا علی😂😂
- یا ابوالفضل😂😂
#لبخنــــــــــد
-سه برادر بر سر تقسیم شترهایشان به اختلاف افتادند و چون نمی توانستند در این مورد توافق نمایند و کارشان به نزاع کشیده شد،
- تصمیم گرفتند که نزد حضرت علی ؏ آمده تا برای آنها قضاوت نماید.
-سه برادر نزد حضرت آمده و عرض کردند: ما سه برادر هستیم و هفده شتر از پدر به ارث برده ایم، قرار است که برادر بزرگ نصف شترها، برادر دیگر یک سوم شترها و برادر کوچک تر یک نهم شترها را صاحب شود.
- اما چون شترها را نمی توان تکه تکه کرد در تقسیم آنها درمانده شده ایم.
-امام ؏فرمودند: اگر اجازه دهید، من یک شتر از شترهای خودم را به شترهای شما اضافه می کنم و سپس آنها را تقسیم می نمایم. وقتی شتر امام را به شترها اضافه کردند، برادرها صاحب هجده شتر شدند.
آنگاه امام ؏ فرمودند: برادر بزرگ تر نصف شترها مال اوست،نصف هجده شتر می شود 9 شتر، برادر دیگر که یک سوم سهم او می شود، یک سوم هجده شتر می شود 6 شتر و برادر کوچک که یک نهم سهم دارد، یک نهم هجده شتر می شود 2 شتر. 9 و 6 و 2 شتر می شود هفده شتر و حالا شتر من را به خودم برگردانید..
-قران ڪریم
-سورھ حجرات آیه ۹:
-و اقسطوا... بھ عدالت رفتار ڪنید
❣اغلب کسانی که درزندگی
🌼خویش احساس آرامش می کنند:
❣#لبخند
🌼را مشق خود می کنند
❣#امید
🌼را هر روز دعا می کنند
❣#عشق
🌼را تدریس می کنند
❣و #محبت
🌼را فراموش نمی کنند
#آرامش_سهم_دلهاتون 💓
💕💙💕💙
🕊✨🕊✨🕊✨
💥 #شهیــدے کہ بہ احتــرام امــام زمــان(عج) #زنــده شد 🕊
✍ در شیراز رسم بود کہ #تلـقین شهدا را روحانیون سرشناس شهرانجام می دادند از صبح بعد از نماز دلم آشوب بود مے دانستم امروز قرار است چیز غیرمنتظره اے ببینم قرعہ شهید احمد خادم الحسینی بہ نام من افتاد روے صورتش #لبخند نقش بستہ بود.
توے قبر رفتم،صورت احمد را بہ سمت قبله چرخواندم ...
شروع ڪردم بہ تلقین به نام مبارڪ امام زمان(عج ) کہ رسیدم دیدم سراحمد از خاڪ #بلند شد و بہ احترام امام زمان (عج) تا روی #سینہ خم شد و دوباره به حالت اول برگشت احساس ڪردم امام زمان(عج) در تشیع این شهید احمد حضور دارد.
راوی :حجت الاسلام طوبائی
#شهید_احمد_خادم_الحسینی 💐
تولد:1/1/1332 شیراز
#💕💜💕💜
مدح و متن اهل بیت
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت یازدهم : قهرمان ✔️راوی : حسين الله كرم 🔸مسابقات قهرماني 74 کيلو باشگاه
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت دوازدهم: پورياي ولي
✔️راوی : ايرج گرائي
🔸مسابقات #قهرماني باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم #جايزه نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشور ميرفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند:امسال در 74 کيلو کسي #حريف ابراهيم نيست.
🔸مسابقات شروع شد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برم يداشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتيها را يا ضربه ميکرد يا با #امتياز بالا ميبُرد.
🔸به رفقايم گفتم: مطمئن باشيد، امسال يه کشتي گير از باشگاه ما ميره تيم ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي #مطرح بود ولي ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت.
حريف پاياني او آقاي «محمود.ك» بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود.
🔸قبل از شروع #فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي.
🔸مربي، آخرين توصيه ها را به #ابراهيم گوشزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را ميبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيم هم وارد شد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيم جلو رفت و با #لبخند به حريفش سلام كرد و دست داد. حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد!
🔸من هم برگشتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تسبيح به دست، بالاي سکوها نشسته. نفهميدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهيم خيلي بد کشتي را شروع کرد. همه اش #دفاع ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که صِدايش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدنهاي من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد!
🔸حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما #جرأت پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود. داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و #باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد!
وقتي داور دست حريف را بالا م يبرد ابراهيم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشت يگير يکديگر را بغل کردند.
🔸حريفِ ابراهيم در حالي که از خوشحالي گريه ميکرد خم شد و دست ابراهيم را بوسيد! دو کشتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالاي سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل، اين چه وضع کشتي بود؟ بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهيم خيلي #آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر #حرص نخور!
🔸بعد سريع رفت تو رختکن،لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت.
از زور عصبانيت به در و ديوار مشت ميزدم. بعد يك گوشه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوي در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي #خوشحال بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟!
🔸بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرام يداريد. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، #مادر و برادرام بالاي سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم. بعد ادامه داد: رفيقتون سنگ تموم گذاشت. نميدوني مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه #ازدواج کرد هام. به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم. مانده بودم كه چه بگويم. کمي سکوت کردم و به چهر هاش نگاه كردم.
🔸تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه. از آن پسر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور درنمياد!
🔸با خودم فکر ميکردم، پوريايِ ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم...
ياد تمرينهاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید #ابراهیم_هادی
🌹شادی روحش صلوات
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت هفدهم : ایام انقلاب
✔️راوی : امير ربيعي
🔸ابراهيم از دوران کودکي #عشق و ارادت خاصي به امام خميني داشت.
هر چه بزرگتر ميشد اين علاقه نيز بيشتر ميشد. تا اينکه در سالهاي قبل از #انقلاب به اوج خود رسيد. در سال 1356 بود. هنوز خبري از درگيريها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه اي #مذهبي در ميدان ژاله (شهدا) به سمت خانه برميگشتيم.
🔸از ميدان دور نشده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. #ابراهيم شروع کرد براي ما از امام خميني تعريف کردن.
بعد هم با صداي بلند فرياد زد: «درود بر خميني »
ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند. تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم. دقايقي بعد چندين ماشين #پليس به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم.
🔸دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم درگوشه ميدان جلوي #سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد. صحنه جالبي ايجاد شده بود.
🔸دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم #جمعيت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم.
دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شدم جلوي ماشينها را ميگيرند و مسافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشين #ساواک و حدود 10 مأمور در اطراف خيابان ايستاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشينها را نگاه ميکرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود!
🔸به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط #خيابان يكدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش...
🔸مأمورها دنبال ابراهيم دويدند. ابراهيم رفت داخل کوچه، آ نها هم به دنبالش بودند. حواس مأمورها که حسابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم...
ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبري نداشتم. تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آ نها هم خبري نداشتند.
خيلي نگران بودم. ساعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم.
🔸يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم . دويدم دم در، باتعجب ديدم ابراهيم با همان چهره و #لبخند هميشگي پشتِ در ايستاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلي خوشحال بودم. نميدانستم
خوشحاليام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوري؟
نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم.
گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست.
سريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم.
🔸رفتيم داخل ميدان غياثي(شهيد سعيدي)بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوي همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كرد.
با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شبها با هم برويم #مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي. شب بود که با ابراهيم و سه نفراز رفقا رفتيم مسجد لرزاده. حاج آقا چاووشي خيلي نترس بود. حرفهائي روي منبر ميزد که خيليها جرأت گفتنش را نداشتند.
🔸حديث امام موسي کاظم که ميفرمايد: «مردي از #قم مردم را به حق فرا ميخواند. گروهي استوار چون پاره هاي آهن پيرامون او جمع ميشوند »
خيلي براي مردم عجيب بود. صحبتهاي انقلابي ايشان همينطور ادامه داشت.
🔸ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدايي شنيدم. برگشتم عقب، ديدم نيروهاي ساواک با چوب و چماق ريختند جلوي درب مسجد و همه را ميزنند.
جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها، هر کسي را که رد ميشد با ضربات محکم باتوم ميزدند. آنها حتي به زن و بچه ها رحم نميکردند.
🔸ابراهيم خيلي #عصباني شده بود. دويد به سمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفري ابراهيم را ميزدند. توي اين فاصله راه باز شد.
خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. ابراهيم با #شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم #شهيد و مجروح شدند.
🔸ضرباتي که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، #کمردرد شديدي براي او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت.
با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلامي هها و... او خيلي شجاعانه کار خود را انجام ميداد.
شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
شادی روح پاکش صلوات
#مهم👇👇👇👇
⭕️ سناریوی جدید بی حجابها و سازش محجبه نماها با پخش کلیپی که اقدام به دادن #گل به خانوم های #محجبه در مترو می کنند
خانم های محجبه!
قرار بر این شده خانمهای #بدحجاب به شما گل بدهند؟!
پس با دقت تا آخر بخوانید ...
⛔️ جنبش #چهارشنبه_های_سفید با هدف تحقیر حکم اسلامی #حجاب ایجاد شده است. در این طرح مقرر شده خانم ها و آقایانی که با حجاب مخالفند با شال و لباس سفید به علامت اعتراض به حجاب به خیابان ها بیایند. این طرح ادامه طرح آزادی های یواشکی زنان ایران است که بعد از مشخص شدن سرمنشا آن که رژیم صهیونیستی بود ،تغییر شکل داده است. در این طرح خانم های بدحجاب با شالی سفید و در حالی که شاخه گل سفیدی در دست دارند به خانم های محجبه گل هدیه میدهند. و سعی می کنندآ نها را به #چالش بکشانند و از عکس العملشان #فیلم و #عکس می گیرند.
لذا:
1⃣👈 از پذیرش گل خودداری کنید.
2⃣ 👈هر واکنش منفی در برخورد با این افراد از سوی گردانندگان اصلی طرح ،تجزیه تحلیل شده و در رسانه های صهیونیستی استفاده می شود،و از سویی موجب کدورت و دو دستگی و تفرقه بین هموطنان می شود، لذا از هر نوع برخورد تند و غیرمحترمانه اجتناب نموده و باکمال عطوفت و مهربانی و تبسم ،هدیه انها را نپذیرید.
3⃣👈 با گفتن جملات کوتاه مثل جملات زیر از کنار آ نها عبور کنید.
بهشت حجابم را به شاخه گلی نمی فروشم.
نگاه شهیدان از شاخه گل برایم اهمیت بیشتری دارد.
گنج حجابم با ارزش تر از شاخه گل سفید است...
4⃣👈 اصلا و به هیچ وجه با طرف مقابل وارد بحث نشوید،آنها میخواهند که شما را به بحث و مجادله کشانده و با فیلمی که از شما گرفته می شود نتیجه خود را بگیرند، هدیه را با #لبخند قبول نکنید
☘ رهبر معظم انقلاب: جواب کارفرهنگی باطل کارفرهنگی حق است
(لطفا در گروهها ودوستان ومدیران کانالها و تمام فعالین فرهنگی به اشتراک بگذارید)
اجرتان با حضرت زهرا سلام الله علیها🌹
#نه_به_چهارشنبه_های_سفید😡
#لبخند 😊
قاطر و آسیاب
🔶 شخصی وارد یک آسیاب گندم شد.
دید به جای اینکه یک انسان گندمها را آسیاب کند چوب آسیاب به گردن یک قاطر بسته شده.
🐴
قاطر میچرخید و آسیاب کار میکرد اما به گردن قاطر یک زنگوله آویزان بود!
🔹از صاحب آسیاب پرسید: «برای چه به گردن قاطرت زنگوله بستهای!»
آسیابان گفت: «برای اینکه اگر ایستاد بفهمم و متوجه شوم که آسیاب کار نمیکند». 😌
🔻 آن شخص دوباره پرسید: «خب! اگر قاطر ایستاد و سرش را تکان داد، از کجا میفهمی؟»😏
🔹آسیابان گفت: «برو این پدر سوختهبازیها را به قاطر من یاد نده!»😤😒
🌺