eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.9هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
18.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
11 کوفه عملا دست مسلم افتاده بود و همه، منتظر امام بودند. از آنجایی که ابن زیاد هم از این قضیه با خبر بود؛ وقتی با گروه چند نفره اش به نزدیکی کوفه رسید، طبق دستور ابن زیاد همگی تغییر لباس دادند و به شکل هاشمیان در آمدند. وقتی وارد شهر شدند، مردم گمان بردند که امام آمده و استقبال خوبی هم کردند! تا اینکه عبیدالله به کنار کاخ حکومتی رسید و چهره خودش را آشکار کرد و همه متعجب شدند. بر تخت نشست و دستور داد که همه در مسجد جمع شوند و خطبه ای طوفانی در مذمت کوفیان خواند و اینکه باید مسلم را تحویل دهند وگرنه خودشان دستگیر و کشته می شوند. حتی به دروغ گفت سپاه شام نزدیک است و اگر اطاعت نکنید به شهر حمله می کنند و اینجا بود که تردید کوفیان شروع شد. این حربه سپاه شام برای بار چندم بود که شیعیان ترسو را از امامشان دور کرد. زمان امام حسن هم همین شد. مسلم هم نقل مکان کرد و به خانه هانی بن عروه رفت. ابن زیاد غلامی به نام معقل داشت. معقل توانست خودش را شیعه جا بزند و به بهانه کمک مالی به قیام امام، به خانه هانی وارد شود و مسلم را دید و خبر را به ابن زیاد رساند...
هدایت شده از 
12 در بین یکی از خطابه های ابن زیاد، یار باوفای حضرت علی، میثم تمار شروع به اعتراض کرد و بعد هم دستگیر شد. در کاخ حکومتی با ابن زیاد به تندی و با عزت سخن گفت و دست آخر عبیدالله دستور داد زبان میثم راببرند و بر نخلی به دار کشند. این مطلب را سال ها پیش مولا علی(ع) به میثم گفته بود و از معجزات حضرت به شمار می رود. از سوی دیگر ابن زیاد دستور داد همه بزرگان قبایل جمع شوند. هانی بن عروه به بهانه بیماری نرفت و ابن زیاد تصمیم به عیادت از او گرفت تا از خانه اش هم بیشتر باخبر شود. وقتی این خبر به هانی رسید؛ او به مسلم گفت در پستویی قایم شود و وقتی هانی طلب آب کرد او بیاید و کار ابن زیاد را بسازد. ابن زیاد آمد و بعد چندی هانی طلب آب کرد اما مسلم بیرون نیامد. هانی چند بار تکرار کرد و خبری نشد. ابن زیاد هم خطر را حس کرد و رفت. بعد که هانی دلیل نیامدن را از مسلم پرسید، او گفت: خلاف جوانمردی بود که او را ناگهانی و در حالی که مهمان بود بکشم... این درس علیست...
هدایت شده از 
14 به کوفه برگردیم؛ مسلم بزرگان را جمع کرد و گفت برای نجات هانی باید قیام کنیم و اینجا سلیمان صرد خزاعی با گفتن اینکه من تا زمان رسیدن امام قیام را جایز نمی دانم، با مسلم مخالفت کرد و او را تنها گذاشت. چه بسا اگر او بود، اتفاقات آتی رخ نمی داد... به هر حال مسلم با گروه بسیاری به سمت کاخ حکومتی رفتند و آن را محاصره کردند و باز ابن زیاد حیله زد!!! اینبار به وسیله ی سکه و زنان... عمال ابن زیاد بین یاران مسلم و همسرانشان پخش شدند. عده ای را با ترساندن و عده ای را با پول فریفتند. زنان کوفی دور کاخ ریختند و همسرانشان را از کنار مسلم دور کردند و اینچنین شد که تعداد کمی با مسلم ماندند... وقت نماز مغرب شد، عده ی کمی که در شروع نماز پشت مسلم بودند، بعد از نماز همانها نیز مسلم را تنها گذاشتند و رفتند... افراد با وفایی مانند مسلم بن عوسجه و حبیب بن مظاهر هم در پی یار برای مسلم رفته بودند که همراه او نبودند. شب هنگام مسلم در کوچه ها سرگردان شد. در جلوی خانه ای زنی طوعه نام ایستاده بود. مسلم از او تقاضای آب کرد و طوعه از خانه اش برای او آب آورد؛ بعد نوشیدن آب به مسلم گفت: نزد خانواده ات برو. آن وقت بود که مسلم خودش را معرفی کرد و طوعه که محب علی بود، او را پناه داد. اما آن زن پسری نا اهل داشت... 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 ✨آیت الله مجتهدے تهرانے(ره): عاقبٺ بہ خیرے بہ ریش و عرق چین و عبا و عمامہ نیسٺ انسان نباید بہ این چیزها اعتماد ڪند... باید ببیند چه شد یک عده از سپاه عمر ابن سعد به امام حسین علیہ السلام ملحق شدند و و عاقبت به خیر شدند و یک که در رکاب سیدالشهدا(ع) آمده بودند از او جدا شدند و رفتند... 🕊خدایا عاقبٺ امر ما را خیر قرار بده.
هدایت شده از 
15 9 ذی الحجه سال 60 روز عرفه پسر نا اهل طوعه مسلم را لو داد و صبح دم عمال ابن زیاد خانه طوعه را محاصره کردند. مسلم به تنهایی جنگ عجیبی کرد، طوریکه هیچ کس حریفش نبود. مدتی که گذشت تشنگی و خستگی بر او غلبه کرد اما باز هم دلاورانه می جنگید. محمد بن اشعث( برادر جعده قاتل امام حسن) که فرمانده سربازان بود به مسلم وعده امان داد. مسلم که خسته هم بود، شمشیرش را انداخت. سپس او را نزد ابن زیاد بردند. اما آنجا بر خلاف امان، ابن زیاد دستور اعدام مسلم را داد. پیش از اعدام، مسلم سه درخواست به عمر سعد که تنها کسی بود که در آن جمع با مسلم نسبت فامیلی داشت، به شرح ذیل کرد: به امام نامه بنویسد که نیاید. مقداری قرض داشت، که از طریق فروش شمشیر و وسایل خود مسلم، به طلبکاران بدهد. بدنش را دفع کند و نگذارد به آن بی حرمتی شود. اما عمر، مطمئنا اولی و سومی را انجام نداد!!! او را بالای دارالاماره بردند و به پایین انداختند...😢 هانی را هم کشتند و سرهایشان به شام فرستاده شد و بدن هایشان در کوچه ها گردانده... 💢 اگر غریبه ای از علت سر بریدن حسین(ع) پرسید، بگویید: ترکیبی از و عاشورا را رقم زدند و چه معجون عجیبی است این ترکیب... همچو امروزی در منزل ذوحسم؛ سپاه امام در راه کوفه به سپاه حر برخورد کردند؛ حری که برای دستگیری امام آمده بود! سپاه حر تشنه به امام رسید. امام به جای حمله به این سپاه تشنه و خسته، دستور دادند به آنان آب برسانند. خود امام هم شخصا رفتند و حتی به مرکب های آن سپاه آب دادند!!! مطمئنم حر گیج شده بود! منطق نظامی حر خرد شد! آخر این چگونه فرماندهی است که به سپاه مقابلش آب میدهد؟! حر آمده بود حسین را دستگیر کند اما حسین دستگیری کرد... و آن روز حر و سپاهش پشت امام نمازشان را خواندند. و این شروع دو هفته درگیری ذهنی حر بود؛ دو هفته ای که به عاقبت بخیریش ختم شد. پ.ن. آیین تشت گذاری بخاطر همین اتفاق بزرگ و درس آموز چند روز پیش از محرم انجام می شود، البت کمرنگ شده...
هدایت شده از 
16 همان روزی که مسلم در کوفه قیام کرد، امام از مکه خارج شد. حضرت عمره بجا آوردند و از احرام خارج شدند و برای حج تمتع محرم نشدند. این اشتباهه که گفته میشه امام حجشونو نیمه تمام گذاشتند؛ حضرت اصلا برای تمتع محرم نشدن که نیمه تمام بذارند! حرکت امام جلب توجه بسیاری کرد که همه در حال رفتن به عرفات بودند که امام به عراق رهسپار شد. حضرت در توجیه کارشان فرمودند که اینها قصد دارند که مرا در کنار خانه خدا بکشند و دوست ندارم حرمت کعبه شکسته شود. در مورد اینکه چرا امام به جای دیگری مثلا یمن نرفتند، باید گفت وقتی کوفیان از حضرت دعوت کردند، امام وظیفه داشت که به آنجا برود. و اینکه تقریبا میشه گفت وقتی خواستند امام را در حریم امن الهی به شهادت برسانند، پس امام هر جا می رفت، کشته می شد. و اینکه اگه امام به کوفه نمی رفت می شد به امام ایراد گرفت که کوفیان اعلام آمادگی کرده بودند و چرا شما نرفتی؟؟ امام از منازلی گذشتند که بسته به اتفاقات به برخی از آنها می پردازیم ان شاءالله...
17 در مورد اتفاقات در منازل یه مقدار اختلاف است که کدوم کجا بوده دقیقا! اصل کار را کتاب لهوف می گیریم و بعد کتاب های دیگر. در منزل تنعیم کاروانی که حامل هدایای حاکم یمن به یزید بود به کاروان امام برخورد. حضرت طی یک حرکت حق طلبانه تمام هدایا را ضبط کردند و به تصرف خویش درآوردند؛ زیرا خودشان را حاکم حقیقی می دانستند! این حرکت نشان می دهد که امام کاملا خودشان را حق می دانستند و یزید را غاصب حق. به آن کاروانیان هم گفتند هر که می خواهد با ما بیاید که ما کرایه او را نیز تمام می پردازیم و هر که می خواهد برگردد که کرایه تا به اینجای او را نیز کامل می دهیم و عده ای نیز با امام همراه شدند. در این منزل نامه ای از عبدالله بن جعفر، همسر حضرت زینب(س) به همراه دو پسرشان به امام رسیدند. امام از فرزندان خواهرشان استقبال کردند و نامه را که خواستار توقف امام بود خواندند. چندی بعد خود عبدالله به همراه امان نامه ای که از حاکم مکه برای امام گرفته بود به آنجا رسید اما امام بخاطر اطلاعی که از حیله ی بنی امیه داشتند از تصمیم خود منصرف نشدند و عبدالله برگشت.
هدایت شده از 
18 در منزل حاجز امام نامه ای به قیس بن مسهر صیداوی دادند تا به کوفه ببرد. شیخ مفید در ارشاد متن نامه را چنین آورده: نامه مسلم به ما رسید که در آن از اتفاق نظر شما مبنی بر یاری ما و مطالبه حق گفته شده بود. من سه شنبه 8 ذی الحجه از مکه به سوی شما عزیمت کردم. پس در کار خود شتاب و جدیت پیشه کنید که من در همین روزها به شما می رسم. قیس به سمت کوفه رفت. خارج شهر، حصین بن نمیر از فرماندهان ابن زیاد او را دستگیر کرد. قیس قبل از دستگیری نامه را از بین برد. حتی در لهوف نوشته شده که نامه را خورد! در کاخ، ابن زیاد از محتوای نامه پرسید و قیس گفت نمی دانم. ابن زیاد گفت یا نام کسانی که هدف نامه بودند را بگو یا برو بالای منبر و به حسین دشنام بده و او را لعن کن یا می کشمت. قیس گفت به منبر می روم. بالای منبر شروع کرد به درود فرستادن بر امام و حضرت علی و اولادش و ابن زیاد و پدرش را لعن کرد و گفت من فرستاده ی حسین هستم و از مردم خواست که امام را اجابت کنند. ابن زیاد هم به محض اطلاع از عمل قیس؛ دستور داد او را از بالای دارالاماره پایین بیندازند و قیس نیز شهید شد... تا بال و پر عشق به جانم دادند در وادی عاشقان مکانم دادند گفتم که کجاست کعبه اهل ولا  درگاه حسین را نشانم دادند حی علی العزا حی علی العشق... 🏴حَیّ عَلی العَزا ،حَیِّ علی البُکاء با اذن مادرش به محرم رسیده ایم ؛ او گفته است تک تک ما را صدا کنند ..
هدایت شده از 
20 امام در منزل"زباله" توقف کرده بودند که دو نفر از اهالی کوفه نزدشان آمدند. امام از اوضاع کوفه پرسیدند. آن دو تن گفتند اگر اجازه دهید در خفا به شما عرض کنیم. اما امام فرمودند؛ اینجا همه از خودمانند. مطلب مخفیانه نداریم! آن دو گفتند: وقتی می خواستیم از شهر خارج شویم؛ دیدیم بدن های بی سر مسلم و هانی در کوچه ها گردانده می شود... امام بعد از این خبر، دختران کوچک مسلم را در آغوش کشید و آنها را پدرانه نوازش کرد...😭 بعد از این خبر، تعداد زیادی گروه گروه از امام جدا شدند. این افراد کسانی بودند که صرفا به امید اینکه با پیروزی امام به مال و منصبی برسند، با امام همراه شده بودند! رفتند و امام تنهاتر شدند... پ.ن: چه درسی امام میدن! مخفی کاری و پنهان کاری رو رد می کنند کلا؛ حتی در صورتیکه موجب رفتن عده ای شد!
هدایت شده از 
26 9 محرم شمر به کربلا آمد. او و حضرت ام البنین از یک قبیله بودند و به همین خاطر، امان نامه ای به دست گرفت و سمت خیام امام آمد و حضرت عباس و برادرانش را صدا زد. حضرت پاسخ ندادند که امام گفت: عباسم ببین چه کار دارد؟ و رفتن عباس همانا و رد کردن امان نامه همان! حوالی غروب روز نهم بود که سپاه عمر بنای حمله گذاشت. امام که سر و صدا را شنیدند به برادرشان عباس گفتند: برو و امشب را مهلت بگیر که مشغول نماز و قرآن شویم... "شب عاشورا" امام سجاد(ع) می فرمایند: در آن شب من بیمار بودم. پدرم به خیمه اش رفت و شنیدم این اشعار را می خواند که: "ای روزگار اف بر تو! در هر بامداد و شامگاه بسیاری از دوستان را نابود می سازی، به عوض هم اکتفا نمی کنی. هر طالب و جوینده و هر دوستی کشته شده و برای هر زنده ای چقدر زمان بار بستن و کوچ کردن نزدیک است..." امام همه اصحاب رو جمع کرد. صحبتی کردند و در انتها فرمودند: من بیعتم را از شما برداشتم. در تاریکی شب هر کس می خواهد برود. اینجا در مقاتل اختلاف است؛ برخی می گویند، تعدادی رفتند و برخی دیگر می گویند هیچ کس نرفت و همه ماندن! سپس هر کس به نوعی شروع کرد به ابراز وفاداریش. عباس گفت: بعد از تو زنده ماندن چه فایده ای دارد؟ امام به فرزندان عقیل گفت: کشته شدن مسلم برای شما بس است؛ بروید. اما آنها هم ماندند. و هر کس چیزی گفت تا به امام قوت قلب بدهند. و چقدر زینب(س) آرامش گرفت... شاید زیباترین کلام در این شب، "احلی من العسل" گفتن قاسم باشد؛ "شیرین تر از عسل"! شب عاشورا به امر امام، خیام را نزدیک هم کردند و طناب هایشان در هم شدند تا دشمن از میان خیام وارد نشود. خندقی هم دور خیام از پشت کندند و پر از هیزم کردند تا فردا آتش بزنند و کسی از پشت وارد خیام نشود. امام به حضرات عباس و علی اکبر فرمودند که آب بیاورید. آن دو به همراه 30 نفر به شریعه رفتند و ضمن درگیری سختی، تمام مشک ها را پر آب کردند و بازگشتند. آن شب همه در خیام حسینی مشغول عبادت و مناجات شدند. قرآن و نماز و ذکر. در لهوف آمده که از صدای مناجات و راز و نیازشان در آن شب 32 نفر از سپاه عمر سعد به یاران امام پیوستند! حضرت عباس بنی هاشم را جمع کردند و گفتند: فردا شما اول به میدان بروید تا نگویند بنی هاشم جمعی را برای یاری خواستند اما زندگی خویش را بر مرگ دیگران ترجیح دادند. (خدای ادب، عباس(ع)...😭) در گوشه ای دیگر حبیب، اصحاب را جمع کرد و گفت فردا ما اول می رویم و نمی گذاریم یک نفر از بنی هاشم پیش از ما به میدان بروند. الله اکبر به این زیباترین و بزرگترین شب. فرمانده ای به یارانش می گوید، بروید و یارانی که هر کدام زودتر مشتاق کمک به امامشان هستند...
هدایت شده از 
28 تیرباران خیام و لشکر امام شروع شد. همین جا بود که تعدادی از تیرها به خیمه محل نگهداری مشک ها خوردند و باعث پارگیشان و هدر رفتن آب ها شدند. به همین دلیل در ظهر کودکان شکم های خود را به خاک آن خیمه می زدند تا خنک شوند چون آب مشک ها روی آن خاک ریخته بود. و مشکل عطش از اینجا به بعد بحرانی شد. بعد گروهی از لشکر پسر سعد حمله دسته جمعی به گروهی از سپاه امام کردند. در این نبرد گروهی و در همان اوایل صبح عاشورا، حدود 40 تا 50 تن از اصحاب امام به شهادت رسیدند. به امید خدا از این به بعد در لا به لای ذکر جنگ، به شرح یاران حضرت تا جائیکه در توان باشد هم می پردازیم. البت مشکلی هست که در مورد بسیاری از آنان مطالبی در دست نداریم! ابتدا شرح برخی از شهدای حمله اولیه: عبدالرحمن بن عبد رب الانصاری: او از یاران پیامبر و راویان حدیث بوده. همچنین در رکاب مولا علی نیز جنگیده. روزی حضرت علی از صحابه پرسیدند چه کسی شاهد غدیر بوده؟ تعدادی از جمله عبدالرحمن شهادت دادند... نعیم بن عجلان خزرجی هم از کسانی است که در حمله اولیه به شهادت رسید. او و برادرانش در صفین جنگاوری بسیار خوبی کرده بودند. دو برادرش پیش از کربلا فوت کرده بودند اما او که در کوفه بود خود را به امام رساند. دو تن دیگر، قاسط و کردوس پسران زهیر بن حرث بودند. این دو برادر از اصحاب حضرت علی بوده و امام حسن را هم یاری کردند. در نهایت با یاری امام حسین کار خود را به زیبایی به اتمام رساندند... همواره یاور حق و حقیقت بودند! زاهر بن عمرو کندی نیز در بین شهدای حمله اولیه است. او از محبان شناخته شده اهل بیت بوده و همراه عمرو بن حمق علیه زیاد قیامت کرد. وقتی معاویه عمرو را دستگیر کرد او فراری شد تا سال 60 که در حج امام را دید و به ایشان ملحق شد. فرد دیگر، حارث بن امروالقیس کندی است. او ابتدا در سپاه پسر سعد بود اما با شنیدن سخنان امام نزد ایشان آمد و صبح عاشورا هم شهید شد.
هدایت شده از 
29 از دیگر شهدای حمله اولیه، یزید بن ثبیط عبدی از اهالی بصره است. در بصره خانمی به نام ماریه در خانه اش مجالسی برای ذکر احادیث اهل بیت برگزار می کردند. یزید بن ثبیط وقتی از حرکت امام مطلع شد، در مجلس خانه ماریه از قصد خود برای حرکت به سوی امام گفت. حتی ماریه هم با سخنانی مردم را به سوی امام دعوت کرد. در نهایت چند نفر از جمله عبدالله و عبیدالله 2 نفر از 10 پسرش با یزید بن ثبیط همراه شدند. این افراد عبارتند از: عامر بن مسلم عبدی، سالم غلام عامر بن مسلم، سیف بن مالک عبدی و ادهم بن امیه( او از اصحاب رسول خدا نیز بوده). از بصره راه افتادند و در نزدیکی مکه به کاروان امام رسیدند. امام وقتی از رسیدن یزید بن ثبیط با خبر شدند، مشتاقانه به سوی خیمه او رفتند! یزید بن ثبیط هم برای دیدن امام به سمت اردوگاه ایشان رفت. امام منتظر ماند تا او بازگردد. یزید بن ثبیط به محض دیدن امام، آیه 57 سوره یونس را خواند: بگو به فضل خدا و رحمتش، پس به آن دلشاد باشید. چقدر این رابطه بین یزید بن ثبیط و امام زیباست... صبح عاشورا یزید بن ثبیط و همراهان بصری اش در حمله اولیه به شهادت رسیدند... ابن زیاد پس از کشتن مسلم و در دست گرفتن کامل حکومت بر کوفه، با بستن دروازه های شهر کوفه، ورود به کوفه و خروج از آن را ممنوع کرد. این بین چند شیعه باهوش و زیرک خودشان را در سپاه عمرسعد جا زدند و با او به کربلا آمدند و در فرصتی مناسب به امام پیوستند. مانند مسعود بن حجاج و پسرش عبدالرحمن. تعداد دیگری هم با عمر سعد به کربلا آمدند و وقتی دیدند عمر شروط امام را رد کرد، به حضرت پیوستند. مانند نعمان بن عمرو و برادرش حلاس که زمان خلافت امام علی از ماموران حضرت در کوفه بود؛ زهیر بن سلیم ازدی که شب عاشورا به امام ملحق شد، قاسم بن بشر، جوین بن مالک، عبدالله بن بشر و چند نفر دیگر. نفس آدمی اگه حق پذیر و حق طلب باشه همیشه میتونه مسیر درست رو تشخیص بده... این افراد در حمله اولیه به شهادت رسیدند. در بین این شهدا جندب پسر حجر بن عدی یار باوفای حضرت علی و امام مجتبی هم هست. از همه شهدای حمله اولیه نام بردیم و متاسفانه اطلاعات بیشتری از آنها نداریم.
هدایت شده از 
30 بعد از حمله اولیه، یاران امام به صورت چند نفری به میدان رفتند و جنگیدند و به شهادت رسیدند؛ مانند بشر بن عمرو حضرمی. یاران امام همگی بطور ویژه امتحان شدند و با ماندنشان در شب و روز عاشورا سربلند بیرون آمدند. اما خدا بشر را علاوه بر این امتحان، بطور خاص مورد امتحان قرار داد. شب عاشورا یا بنابر نقل هایی صبح عاشورا پیکی به او خبر رساند که پسرش اسیر شده است!!! او گفت: به خدا که حسین را تنها نمی گذارم. امام که با خبر شدند، به او گفتند: برو و پسرت را نجات بده. بشر گفت: درندگان مرا زنده زنده بخورند، اگر از شما جدا شوم! الله اکبر... امام به پاس وفاداریش مقداری پول و جامه گران قیمت به او دادند تا آن ها را به پیک داده و او ببرد تا پسر بشر آزاد شود. بشر ماند و به شهادت رسید! از دیگر افراد نصر بن ابی نیزر حبشی بود. او نوه نجاشی، پادشاه منصف و عادل حبشه بوده که زمان رسول خدا همراه پدرش به مدینه آمده بودند. پس از مرگ نجاشی، مردم به دنبال ابی نیزر آمدند تا در حبشه پادشاهی کند اما او گفت: ساعتی در خدمت رسول خدا بودن، برایم از یک عمر پادشاهی بهتر است و در مدینه ماند. نصر در شب عاشورا بعد از برداشتن بیعت توسط امام، گفت: نه به خدا، هرگز و هرگز... اگر رفتنی بودیم به اینجا نمی آمدیم! بعد حمله اولیه و بنا به نقل هایی قبل آن، امام فرمود: یاوری نیست که به خاطر خدا به داد ما برسد؟ حر با شنیدن این سخن نزد عمر سعد رفت و پرسید: آیا با او می جنگی؟ عمر گفت: آری؛ جنگی که بریدن دست ها و سرها کمترین کار آن باشد. حر به کنار یارانش بازگشت در حالیکه می لرزید. مهاجر بن اوس با دیدن حر گفت: اگر از من می پرسیدند شجاع ترین مرد کوفه کیست؟ تو را نام می بردم. چرا در این حالت هستی؟ حر گفت: خود را بین بهشت و دوزخ مردد می بینم. به خدا قسم جز بهشت را انتخاب نمی کنم حتی اگر قطعه قطعه ام کنند. حر با شرمندگی و چکمه به گردن نزد امام رفت. برخی گفته اند پسر و غلامش هم با او رفتند. حر گفت: من مانع شما شدم ولی فکر نمی کردم کار به جنگ ختم شود، اینک توبه می کنم. آیا پذیرفته می شود؟ امام گفت: آری و حر شادمان گفت: اجازه بدهید اکنون به میدان بروم. امام قبول کردند. حر جنگید تا به زمین افتاد. امام بالای سرش گفتند: تو آزاده ای، همان گونه که مادرت تو را حر و آزاده نام نهاد. بعد از جنگ افراد قبیله اش مانع بریدن سرش شدند و او را در محلی که اکنون در حاشیه کربلا قرار دارد دفن کردند. " همچو حر چکمه سر شانه ام انداخته ام مادرم را به عزایم بنشانید فقط "
هدایت شده از 
✨زمانه ی است! برخی مردمان امام گذشته را عاشقند،نه امام حاضر را! میدانی چرا؟! امام گذشته را هرگونه بخواهند می کنند... اما امام حاضر را باید ببرند... و کوفیان را اینگونه رقم زدند... 💢طرماح کیست ؟ 🔸ظهر عاشورا وقتی دید سرانجام عاشورا شهادت است از امام رخصت طلبید تا مایحتاجی بر عائله اش تهیه و ذخیره کند و سریع برگردد امام بعد اجازه فرمودند «زود برگرد» 🔴 وقتی برگشت و دید خورشید به نیزه وخیام در آتش ٬٬٬ دیوانه وار با ناله ای جانسوز پی در پی فریاد میزد وای بر من که مولایم را تنها گذاشتم ‌. 🔹با حال دگرگون از امام زین العابدین سؤال میکند این چه مصیبتی است بر من ؟ امام سجاد میفرمایند وقتی امامت گفت ٬٬٬٬ زود برگرد یعنی نرو . 🔸بعدها کنار سلیمان در قیام توابین با سینه ای پر از غم شهید شد اما به علت «بی بصیرتی» کربلایی نشد . ✅تقدیم به کسانی که منتظر موضع صریح امام جامعه هستند...‼️ 31 عبدالله بن عمیر ساکن کوفه بود. روزی گروهی سرباز را دید و از مقصدشان پرسید و شنید که برای جنگ با حسین می روند. به خانه اش رفت و با همسرش ام وهب شبانه از شهر خارج شدند و به امام پیوستند. بعد از حمله اولیه، نبرد تن به تن شروع شد و عبدالله از اولین نفراتی بود که به میدان رفت. جنگی کرد جانانه و نوشته اند در حدود 19 سوار و چند پیاده را کشت و بعد اسیر شد. به دستور عمر سرش را جدا کردند و به جانب سپاه امام پرتاب کردند. ام وهب فورا خود را به بدن شوهرش رساند و می گفت: بهشت بر تو گوارا باد. در همین حین شمر به غلامش دستور داد تا با عمودی به سر ام وهب بزند و اینچنین در بین شهدای کربلا این بانوی والا مقام هم قرار گرفت... جناده بن کعب به همراه همسرش بحریه و پسرشان عمرو از مکه همراه امام بودند. جناده صبح عاشورا در حمله اولیه به شهادت رسید. هنگام تاختن بسوی دشمن می گفت: بر بیعت خود استوارم تا برای وارث خود این عهد را به ارث بگذارم. با شروع نبرد تن به تن، عمرو پسر جناده که نوجوان بود؛ نزد امام آمد تا اذن میدان بگیرد. امام اجازه ندادند و فرمودند: پدرت در اولین حمله کشته شده، شاید مادرت کشته شدنت را دوست نداشته باشد. عمرو گفت: البته مادرم مرا به جهاد امر کرده و نزد شما فرستاده... امام پذیزفتند. عمرو در میدان این رجز را می خواند: امیرم حسین است و چه خوب امیری؛ نشاط دل پیامبر و مژده دهنده به سعادت و بیم دهنده از باطل. علی و فاطمه پدر و مادرش؛ مانند او کسی را می شناسید؟ او بعد از کارزاری کوتاه به شهادت رسید. بحریه که حالا هم همسر شهید بود و هم مادر شهید، عمود خیمه اش را کند و در حالیکه می گفت: من زنی ضعیفم اما شما را در راه حمایت فرزندان فاطمه ضربتی سخت می زنم. آن را به سوی لشکر عمر پرتاب کرد و نوشته اند که حتی فردی را هم کشت! امام خود را به بحریه رساندند و او را به خیام بازگرداندند. خانواده های حسینی این چنین اند...
هدایت شده از 
32 در بین اصحاب امام دو برادر به نام های سعد و ابوالحتوف بن حارث هستند که از خوارج به حساب می آمدند!! اما در نهایت به امام پیوستند و شهید شدند. اما مسلم بن عوسجه؛ از اولین نامه دهندگان به امام بود و مسلم بن عقیل را هم بسیار یاری کرد. البت یک اشتباه و در اصل غفلتی کرد و معقل، عامل نفوذی ابن زیاد که خود را شیعه جا زده بود را نزد مسلم برد و محل او لو رفت. بعد شهادت مسلم، با برادر دینی اش حبیب به سمت امام رفتند. شب عاشورا به امام گفت: چگونه شما را رها کنم؟ از شما جدا نمی شوم تا با شمشیرم آن ها را بکشم و اگر سلاحم را از دست دادم با سنگ می جنگم تا کشته شوم! در میدان که افتاد، امام به همراه حبیب به بالینش رفتند. امام آیه 23 احزاب را تلاوت کردند که: "برخی از آن ها جان سپردند(به شهادت رسیدند) و برخی در انتظارند در حالیکه تغییری در آن ها پدید نمی آید." بعد حبیب گفت: مرگ تو بر من سخت است. تو را به بهشت مژده می دهم. یقین دارم که به زودی دنبال تو می آیم وگرنه دوست داشتم وصیتت را به من بگویی تا انجام دهم. مسلم با انگشت به امام اشاره کرد و به حبیب گفت: تو را به این مرد سفارش می کنم؛ در رکابش بجنگ تا کشته شوی... وصیت انسان مومن باید اینجوری باشه ها! ⚫️با امام حسین علیه السلام ،یا صدام حسین! ( از وفاداری به امام حسین علیه السلام) 🔵در سال 1991میلادی وبعد از ورود نیروهای دشمن به کربلای معلی و گشودن اتش بر گنبد حسینی ....ماشین کشتارصدامی با زنجیرهای خود همه چیز را له میکرد وپیش میرفت 🔴حدودا سه خودرو بودیم که ما را به جای نامعلومی میبردند بسوی صحراهای خارج کربلا. ▪️ آنجا مارا از ماشینها پیاده کردند در زمینی سوزان میان تل هایی از ماسه... ناگهان خود رادر برابر روی جنایتکارترین افراد صدام حسین یعنی ،"حسین کامل" ملعون،یافتیم . ☑️با خود گفتیم اینجا اخر خط است . قیافه ای منفور و مدعی و مشمئز کننده داشت. 🔴در هرلحظه میگفتیم الان است که دستور گشودن آتش به سوی ما را صادر کند و تشهد را هر لحظه زیر لب زمزمه میکردیم... 🔹تا اینکه گفت: کدام یک از شما با حسین (علیه السلام) است؟ وکدام با صدام حسین؟ ⚫️همه ما ازاین مقایسه بخود لرزیدیم در حالیکه ده ها دهانه اسلحه به سمت ما نشانه رفته بود. ⚡️اندیشه ها و سبک سنگین کردنهای ما تمام نشده بود که جوانی حدودا 16ساله بپا خاست وبا صدای رسا وثبات کلام گفت: من با حسینم... 🔥"حسین کامل مجرم "به او گفت:برو وآنجا بایست! ♨️سکوتی ترسناک همه جا را فرا گرفت! تفنگش را بسوی جوان نشانه رفت و تمام تیرها را در بدن آن جوان خالی کرد.جوان غرقه در خون بر زمین افتاد... ⚡️بسوی ما برگشت وسوالش را تکرار کرد ؛کدام شما با حسین است و کدامتان با صدام حسین ؟ ✨جوان دیگری با همان سن وسال برخاست و گفت: من با حسینم..🌟 🔥مجرم به او گفت: برو کنار آن لاشه بایست! جوان با قدمهایی استوار رفت ولی قبل از رسیدن بسویش تیراندازی کرد وآن جوان دوم نیز غرقه بخون بر زمین افتاد . 🔥حسین کامل سوالش راتکرار نکرد ترسیده بود که از با حسین بودن همه غافلگیر شود. 🌑سپس با زشتترین فحاشیها به ماگفت برید گم شید! در حالی که از ترس مدام به پشت سر نگاه میکردیم از انجا گریختیم نگاهمان به ان دو شهید بود تا ملامح صورتهای پاکشان در ذهنمان نقش ببندد و حداقل بدانیم انها که بودند . ☀️شب در خواب امام حسین (علیه السلام )را دیدم که می آمد و در پشت سرش تمام شهدا با تمام جبروت سوار بر اسبانی سفید بودند. 🌹امام پیش شهید دوم ایستاد و پیاده شد و اورا بوسید و بر روی اسب خود گذاشت، سپس به شهدای همراهش فرمود:این مرد با من در ضریحم دفن شود. 💥سپس بسوی شهیدی که اول به شهادت رسید رفت و اورا بوسید و بر روی اسب یکی از شهدا گذاشت و فرمود :اما این را با بقیه شهدا در ضریحشان دفن نمایید . ✅یکی از شهدا پرسید ؛سرورم چرا؟در حالی که هر دو باهم در راه خدا شهید شدند ؟ 🌺امام جواب داد: بلی ولیکن دومی مرگ را باچشم دید و سپس گفت من با حسینم... ▪️اللهم الرزقنی شهادة فی سبیلک بحق الحسین علیه السلام....
هدایت شده از 
34 در میانه روز عاشورا، ابوثمامه عمرو الصائدی متوجه شد که وقت اذان ظهر شده. نزد امام رفت و گفت: این گروه را می بینم که به شما نزدیک شده اند. به خدا قسم کشته نخواهید شد تا اینکه من پیش از شما کشته شوم. دوست دارم نمازم را که وقت آن رسیده با شما بخوانم و بعد خدا را ملاقات کنم. امام فرمود: نماز را یاد آوری کردی، خدا تو را از نماز گزاران و اهل ذکر قرار دهد. آری اکنون اول وقت برای نماز است. از آن ها بخواهید که از جنگ دست بردارند تا نماز بخوانیم. حصین، از لشکر دشمن که سخن امام را شنید، گفت: ای حسین هر چه می خواهی نماز بخوان، نمازت قبول نمی شود! حبیب بن مظاهر آن فقیه و عالم بزرگ که امام شخصا به او نامه نوشتند و او هم با تمام قوا خدمت امام آمد، از شنیدن این حرف برآشفت و گفت: گمان می کنی نماز پسر پیامبر قبول نیست و نماز شما قبول است؟ حصین عصبانی شد و به حبیب حمله برد و حبیب هم دست به شمشیر، وارد جنگ با سپاه عمر سعد شد و در میدان جنگید تا به شهادت رسید... امام بسیار اندوهگین شدند. خودشان را بالای بدن حبیب رساندند و گفتند: آفرین بر تو ای حبیب. تو مردی فاضل بودی... حبیب بزرگ اصحاب بود. شب عاشورا نافع بن هلال نزد حبیب میاد و از حرف هایی که از امام و حضرت زینب شنیده می گوید. اینکه حضرت زینب از امام در مورد وفاداری اصحاب می پرسند و امام به ایشان تضمین می دهند که این افراد تا آخر ایستاده اند. حبیب با شنیدن این مطلب تمام اصحاب را جمع کرد و در مورد روز عاشورا و اینکه اول باید به میدان بروند صحبت کرد و بعد گفت بیایید نزد بانوان حرم برویم و خاطرشان را آسوده کنیم. حبیب هنگام شهادت بیش از 90 سال سن داشت! یعنی تا سنین پیری هم میشه به بهترین شکل خدمت کرد! بعد از شهادت حبیب، امام نماز ظهر را برپا کردند. و چه درس بزرگی به ما می دهد این حرکت؛ نماز اول وقت در بدترین شرایط ممکن! با نمازای خودمون مقایسه کنیم! دو نفر برای مراقبت از امام جلوی ایشان و بقیه ایستاده اند؛ زهیر بن قین و سعید بن عبدالله حنفی.
هدایت شده از 
36 بعد نوبت به نافع بن هلال شد. از قاریان بزرگ بود و در هر سه جنگ مولا علی در رکاب ایشان حضور داشته. در شامگاه هفت محرم و پس از بسته شدن آب و تشنگی حرم امام، به همراه حضرت عباس و چند تن دیگر برای برداشتن آب به کنار شریعه رفتند. آن جا عمرو بن حجاج فرمانده ماموران حراست از رود؛ پرسید: کیستی؟ هلال خود را معرفی کرد و بعد عمرو گفت بیا و بنوش اما برای حسین نبر! نافع گفت: هرگز و در نهایت طی درگیری سختی توانستند مشک ها را پر کنند و به خیام ببرند. شب عاشورا نافع همراه امام برای سرکشی به اطراف خیام رفتند. امام به او گفت: نمی خواهی در این شب تار از همینجا برگردی و خود را نجات دهی؟ نافع خود را به پای امام انداخت و گفت تا هنگامی که شمشیرم بکار آید از شما جدا نمی شوم. به سمت خیام که بازگشتند؛ امام به خیمه حضرت زینب رفتند و ایشان پرسیدند: آیا از اصحاب خود اطمینان داری؟ امام فرمود: آری؛ همه آن ها را امتحان کرده ام. از اینان باوفاتر یاری وجود ندارد! نافع حرف امام را شنید و به گریه افتاد. روز عاشورا او ابتدا با تیرهایی که اسم خودش را بر آن ها حک کرده بود، دوازده نفر را کشت و بعد به میدان رفت و پس از جنگاوری به شهادت رسید... بعد عابس بن ابی شبیب خواست که به میدان برود. عابس فردی شب زنده دار و بسیار شجاع بود. نزد امام رفت و گفت: بر روی زمین هیچ کس نزد من عزیزتر از شما نیست؛ اگر قدرت داشته باشم که ظلم را از شما به چیزی که عزیزتر از جان و خونم باشد دور کنم، چنین می کردم. سلام بر شما؛ شهادت می دهم که بر دین شما و پدرتان هستم. بعد به میدان رفت و با فریادی بلند مبارز طلبید. کسی از سپاه دشمن که عابس را می شناخت گفت: او شیر شیران است. مبادا کسی به تنهایی به رزم با او برود! عابس فریاد زد: آیا مردی نیست؟ محبت حسین دیوانه ام کرده! او که دید کسی به میدان نمی آید، زره و کلاهخودش را از تن در آورد! در این هنگام عمر سعد دستور داد و او را سنگ باران کردند و برای جنگ سوی او آمدند و پس از جنگی سخت و کشتن تعدادی از کافران، به شهادت رسید. بعد از شهادتش چند نفر از سپاه دشمن ادعا می کردند که آن ها عابس را کشتند اما عمر گفت: هیچ کس به تنهایی او را نکشته و همگی با هم این کار را کردید... یه وقتایی آدم باید در راه دفاع از اهل بیت از همه چیزش بگذرد؛ حتی از زرهش در هنگام جنگ!
هدایت شده از 
36 بعد نوبت به نافع بن هلال شد. از قاریان بزرگ بود و در هر سه جنگ مولا علی در رکاب ایشان حضور داشته. در شامگاه هفت محرم و پس از بسته شدن آب و تشنگی حرم امام، به همراه حضرت عباس و چند تن دیگر برای برداشتن آب به کنار شریعه رفتند. آن جا عمرو بن حجاج فرمانده ماموران حراست از رود؛ پرسید: کیستی؟ هلال خود را معرفی کرد و بعد عمرو گفت بیا و بنوش اما برای حسین نبر! نافع گفت: هرگز و در نهایت طی درگیری سختی توانستند مشک ها را پر کنند و به خیام ببرند. شب عاشورا نافع همراه امام برای سرکشی به اطراف خیام رفتند. امام به او گفت: نمی خواهی در این شب تار از همینجا برگردی و خود را نجات دهی؟ نافع خود را به پای امام انداخت و گفت تا هنگامی که شمشیرم بکار آید از شما جدا نمی شوم. به سمت خیام که بازگشتند؛ امام به خیمه حضرت زینب رفتند و ایشان پرسیدند: آیا از اصحاب خود اطمینان داری؟ امام فرمود: آری؛ همه آن ها را امتحان کرده ام. از اینان باوفاتر یاری وجود ندارد! نافع حرف امام را شنید و به گریه افتاد. روز عاشورا او ابتدا با تیرهایی که اسم خودش را بر آن ها حک کرده بود، دوازده نفر را کشت و بعد به میدان رفت و پس از جنگاوری به شهادت رسید... بعد عابس بن ابی شبیب خواست که به میدان برود. عابس فردی شب زنده دار و بسیار شجاع بود. نزد امام رفت و گفت: بر روی زمین هیچ کس نزد من عزیزتر از شما نیست؛ اگر قدرت داشته باشم که ظلم را از شما به چیزی که عزیزتر از جان و خونم باشد دور کنم، چنین می کردم. سلام بر شما؛ شهادت می دهم که بر دین شما و پدرتان هستم. بعد به میدان رفت و با فریادی بلند مبارز طلبید. کسی از سپاه دشمن که عابس را می شناخت گفت: او شیر شیران است. مبادا کسی به تنهایی به رزم با او برود! عابس فریاد زد: آیا مردی نیست؟ محبت حسین دیوانه ام کرده! او که دید کسی به میدان نمی آید، زره و کلاهخودش را از تن در آورد! در این هنگام عمر سعد دستور داد و او را سنگ باران کردند و برای جنگ سوی او آمدند و پس از جنگی سخت و کشتن تعدادی از کافران، به شهادت رسید. بعد از شهادتش چند نفر از سپاه دشمن ادعا می کردند که آن ها عابس را کشتند اما عمر گفت: هیچ کس به تنهایی او را نکشته و همگی با هم این کار را کردید... یه وقتایی آدم باید در راه دفاع از اهل بیت از همه چیزش بگذرد؛ حتی از زرهش در هنگام جنگ!
هدایت شده از 
38 نوبت به خانواده امام رسید و علی اکبر اول به میدان رفت. او حق را می شناخت. در راه کربلا شنید که پدرش گفت: انا لله و انا الیه راجعون. نزد امام رفت و پرسید: چه شد که این آیه را خواندید؟ امام گفت: خوابم برد و شنیدم کسی می گوید این کاروان به سوی مرگ می رود. علی اکبر پرسید: مگر ما بر حق نیستیم؟ امام گفتند: آری و علی زیبا گفت: پس چه باک از مرگ! در مورد سن جناب علی اکبر اختلاف است. برخی او را 18 تا 20 ساله گفته اند که بنظر درست نمیاد چون از امام سجاد کوچکتر می شود و برخی هم گفته اند حدود 28 سال داشته. او باید اول می رفت. اگر امام بخاطر حفظ جان پسرش از دیگران مایه میذاشت، مقام امامتش زیر سوال می رفت!! (آقا زاده ها یاد بگیرن! اونیکه ژن خوب داره مسئولیتش سنگین تره!!!) علی اکبر نزد پدرش آمد و با او وداع کرد و به میدان رفت. امام گفتند: خدایا جوانی به سوی این قوم رفت که در صورت و رفتار و اخلاقش شبیه ترین به پیامبر است و هرگاه مشتاق دیدار پیامبر بودیم او را می نگریستیم. در میدان ابتدا عده ای که پیامبر را دیده بودند، ترسیدند و شمشیر انداختند که پیامبر به میدان آمده! تا اینکه علی اکبر طی حملاتش گفت: من علی فرزند حسین بن علی هستم. (این جماعت همه از اسم علی بیزارند!) به خدا قسم ما به پیامبر سزاوارتریم. این زنا زاده نمی تواند بر ما حکم راند. با شمشیر شما را می زنم و از پدرم حمایت می کنم. امام جنگ پسرش را می دید و گفت: ای پسر سعد، خدا نسلت را قطع کند همانطور که نسل مرا قطع کردی! علی اکبر جنگ نمایانی کرد و نزد پدرش برگشت و گفت: پدر تشنگی و سنگینی آهن(زره) مرا هلاک کرده، جرعه ای آب هست؟ این برگشتن و این پرسش حکمتی بالاتر از تشنگی دارد. عشق پدر و پسری در لحظات آخر... امام گریستند و گفتند کمی بجنگ که بزودی جدت تو را سیراب میکند. علی به میدان بازگشت. پس از مدتی ضربتی بر سرش خورد و بر اسب افتاد. اسب تربیت شده بود و می دانست سوارش که بر او بیافتد باید به خیمه گاه برگردد. اما خون علی جلوی چشمان اسب را پوشاند و راه را گم کرد و به میان دشمن رفت و هر کس با هر چه داشت به استقبال علی اکبر رفت...و علی اکبر اربا اربا شد...😭 قبل از شهادتش بلند گفت: ای پدر، جدم رسول خدا مرا سیراب کرد و به شما سلام می رساند و می گوید به سوی ما شتاب کن... امام آمدند؛ صورت به صورت پسرشان گذاشتند و گریستند و گفتند: بعد تو دیگر دنیا ارزشی ندارد. در این هنگام حضرت زینب درحالیکه می گفت: ای عزیزم، ای پسر برادرم؛ به سوی علی شتافت... امام خواهرشان را در برگرفتند و به خیام بازگرداندند و به جوانان هاشمی گفتند: بروید و پیکر علی را بیاورید... نتوانم ززمین جسم تو را بردارم گرهی کور بیافتاده علی در کارم آنچنان قطع شده جملگی اعضایت چاره آن است که جسمت به عبا بگذارم دست به دامان توام یا علی😭
هدایت شده از 
39 بعد علی اکبر، آل ابوطالب در یاری امام کوشیدند. ان شاءالله به ترتیب خاندانشان بهشان می پردازیم. ابتدا فرزندان عقیل بن ابی طالب برادر حضرت علی. امام شب عاشورا بهشان گفت: شهادت مسلم شما را کفایت می کند. بروید! اما فرزندان عقیل گفتند: یابن رسول الله، آقا و سرور و مولی و بهترین پسر عموهای خود را رها کنیم؟ هرگز؛ جان و مال و خانواده ی خود را فدای تو خواهیم کرد. یعنی مهم نیست تو خانواده آدم کسی برای دین رفته باشه یا نه. وظیفه همه ما حرکت برای دینه! نفر اول عبدالله بن مسلم بن عقیل به میدان رفت. مادرش رقیه دختر حضرت علی بود. در میدان گفت: امروز مسلم را می بینم؛ هم او که پدرم است و همراه او شجاعانی که به دین پیامبر ایمان آوردند. تعدادی را کشت و جنگی جانانه کرد. تیری به سمت او پرتاب شد. عبدالله فهمید و دستش را جلوی صورتش گرفت. تیر، کف دست و پیشانیش را به هم دوخت و هر چه کرد نتوانست دست را از پیشانیش جدا کند و همان دم کسی با نیزه به قلبش زد و عبدالله به شهادت رسید. بعد محمد بن مسلم هم به میدان رفت و شهید شد. از دیگر فرزندان عقیل حاضر در کربلا عبدالرحمن، داماد حضرت علی بود. دیگری جعفر که رجزش این بود: من آن جوان ابطحی از نسل ابوطالبم و از نسل هاشم و غالب هستم. ما سروران و برترین روزگاریم و این حسین، پاک ترین پاکان است. اما بعد؛ فرزندان عبدالله بن جعفر، عون و محمد. در اینکه مادر عون، عقیله بنی هاشم زینب کبری است شکی نیست، اما در مورد مادر محمد گفته شده که خوصاء نامی بوده است. این دو برادر با هم به میدان رفتند. محمد اینطور رجز خواند : از این دشمنان به خدا شکوه میبرم که از کوردلی به هلاکت افتادند. نشانه های قرآن را تغییر دادند و کفر و طغیان را آشکار کردند. رجز عون هم این بود: اگر مرا نمی شناسید؛ پسر جعفر طیار، شهید راستین در بهشت تابان هستم. او در بهشت با بالی سبز پرواز می کند، در محشر همین شرافت او را بس است. این دو که به شهادت رسیدند، امام بدن هایشان را به خیام باز گرداند. هر که از بنی هاشم شهید می شد، حضرت زینب به کمک امام می آمد اما این بار در خیمه خود ماند تا برادرش از دیدنش شرمنده نشود... چه زیبا دقتی...
هدایت شده از 
41 اما پسران امام مجتبی ؛ 4 تن از فرزندان این بزرگ امام در کربلا حضور داشتند. از حسن مثنی و عبدالله جلوتر صحبت می کنیم ان شاءالله. دیگری بکر بن حسن بود که جنگید و به شهادت رسید. بعد او قاسم بن الحسن عزم میدان کرد. قاسم حدودا 13 سال داشت و 3 ساله بود که پدرش شهید شد و عمویش سرپرست او شد. وقتی برای اذن میدان نزد امام رفت، حضرت اجازه ندادند. طبق نقلی قاسم نزد مادرش رفت و گفت: عمویم اجازه نمی دهد. مادرش نامه ای را به او داد و گفت این را به عمویت نشان بده. امام نامه را گشود و دست خط برادرش را دید که اجازه رفتن قاسم را داده بود... حضرت بعد دیدن نامه قاسم را در آغوش گرفتند و به شدت گریه کردند. هیچ وداعی این شکلی گزارش نشده. رابطه امام حسن و امام حسین بسیار زیباست. این دو همواره همراه هم بودند. حالا ده سال از شهادت برادر گذشته که یادگارش می خواهد برود... زرهی اندازه او نبود اما او به میدان رفت. هیچ چیز مانع نشد! نگفت امکانات نیست پس نمی توانم!!! قاسم در میدان گفت: اگر مرا نمی شناسید؛ من پسر حسنم. نواده پیامبر. این حسین چون اسیران در محاصره مردمی است که هرگز باران رحمت بر آنان نبارد! حمید بن مسلم از راویان جنگ و واقعه نگار سپاه ابن زیاد می گوید: نوجوانی که چهره اش مانند ماه می درخشید، به میدان آمد. او شمشیر می زد که ناگهان بند کفش چپ او پاره شد. ایستاد تا بند کفشش را محکم کند! بعد از جنگی که کرد، ضربتی به سرش خورد و فریارد برآورد: عمو جان! امام شتابان به سمت او رفت و با شمشیر به فردی که بالای قاسم ایستاده بود زد. سپاه عمر برای نجات او آمدند و میدان شلوغ شد. و قاسم در حالیکه از شدت درد پاهایش را به زمین می زد، جان داد... میدان که آرام شد، امام فرمود: از رحمت خدا دور باشند قومی که تو را کشتند، در حالیکه دشمن آن ها در قیامت جد تو باشد. بر عمویت سخت است که تو او را بخوانی و او پاسخ تو را نگوید یا او تو را پاسخ دهد اما این پاسخ به تو نفعی نرساند. امام قاسم را به سینه چسباند و درحالیکه پاهای قاسم به زمین کشیده می شد، او را به خیام برد. قاسم شیرینی عسلی را که گفته بود، چشید...
هدایت شده از 
43 اما عباس... اول حضرت را از زبان امام سجاد ببینیم: خدا رحمت کند عمویم عباس را که حقیقتا ایثار و جانبازی نمود و جنگ نمایانی کرد و خود را فدای برادرش کردتا جاییکه دست هایش قطع شد. خداوند مانند جعفر بن ابیطالب دو بال به او عنایت کرد تا در بهشت پرواز کند. همانا عمویم عباس در پیشگاه خداوند منزلت و مقامی دارد که فردای قیامت همه شهدا بر مقام او غبطه می خورند. و اوصاف این بزرگ مرد از زبان امام صادق(ع): سلام بر بنده صالح خدا، مطیع امر خدا و رسول و علی و حسن و حسین... عموی ما عباس با بصیرت و سخت ایمان بود. اما اوج کار عصر تاسوعاست وقتی که سپاه دشمن قصد حمله به لشکر امام را داشتند و امام به برادرشان گفت: ای عباس، سوار شو، جانم به فدایت ای برادر! برو و بپرس که چه می خواهند؟ امام معصوم به کسی بگوید جانم به فدایت! الله اکبر به این جایگاه... واقعا عباس کیست؟ عصر تاسوعا شمر سمت خیام امام آمد و فریاد زد: پسران خواهر ما کجایند؟( شمر و حضرت ام البنین از یک قبیله بودند و به همین دلیل شمر حضرت عباس و برادرانش را اینطور خطاب کرد!) عباس و برادرانش پاسخی ندادند. امام فرمود: جوابش را بدهید اگرچه فاسق است! برادران از او پرسیدند چه می خواهی؟ و شمر امان را نشان داد و گفت: بیایید و اطاعت یزید را بپذیرید که ایمن خواهید بود. عباس طوفانی جوابش را داد: خداوند تو و امان نامه ات را لعنت کند. تو ما را امنیت می دهی ولی فرزند رسول خدا در امان نباشد؟ اصلا خودش را نمی دید! امنیت امام در راس اهداف عباس بود. شب عاشورا پس از برداشته شدن بیعت، گفت: بعد تو زنده ماندن چه سود؟؟ روز عاشورا عباس از این سو به آن سو در حرکت بود تا هر کاری که می تواند برای امام بکند. تا اینکه عصر عاشورا وقتی تقریبا تمام اصحاب و بنی هاشم شهید شده بودند، نزد امام رفت تا اجازه میدان بگیرد. حضرت گریستند و گفتند: برادر تو پرچمدار منی. عباس گفت: سینه ام تنگ شده؛ دوست دارم با این منافقان بجنگم و انتقام بگیرم. ولی امام به او گفت: پس برو برای اطفال مقداری آب بیاور. عباس گوش به فرمان گفت: چشم و رفت تا مشک را بردارد...
هدایت شده از 
44 صدای العطش کودکان خیام را پر کرده بود. مشک را برداشت و بدون تعلل به سمت شریعه فرات شتافت. در مسیر حیدر وار جنگید و توانست وارد شریعه شود. دست زیر آب برد تا بنوشد که یاد تشنگی امام افتاد و آب بر آب ریخت و گفت: ای نفس! بعد از حسین جز ذلت نیست، مبادا پس از او زنده باشی. حسین شربت مرگ را می نوشد و تو می خواهی آب گوارا بنوشی؟ این شیوه من نیست و نه کار کسی که صادق و امین مولایش مولایش باشد. عباس از شریعه بیرون آمد و با تمام وجود عزم خیام حسینی را کرد. مسیر از نخلستان می گذشت و چه مکان خوبی برای ترسویان که پنهان شوند و عباس را غافلگیر کنند. از هر طرف تیر بود که می آمد و کسی در این بین آمد و دست راست عباس را قطع کرد... اما برای عباس انگار فقط امر امامش مهم بود نه دست قطع شده اش؛ چرا که گفت: به خدا سوگند اگر دست راستم را قطع کنید ، باز هم از دین و امام صادق و با تقوایی که فرزند پیامبر است حمایت می کنم. مشک بر دوش چپش و شمشیر به دست چپ بود و می جنگید که حکیم بن طفیل با ضربتی دست چپ او را هم قطع کرد. با توجه به شواهد و رجزی که عباس بعد قطع دست چپش خوانده پس آن موقع مشک به دندان نبوده و به نظر دست مبارکشان از مچ قطع شده و مشک بر شانه و به کمک ساعد حفظ می شد... عباس گفت: ای نفس از کفار نترس، تو را مژده باد به رحمت خدا. تو به زودی با پیامبر محشور می شوی. دست چپم را به ستم بریدند، خدایا در آتش دوزخ بیندازشان. تیر باران عباس ادامه یافت. اینجا مشک را به دندان گرفت. خیلی تلاش کرد تا مشک سالم بماند. اما نشد... تیری که به عباس نخورد او را کشت... تیری به مشک خورد، تیری به سینه اش و تیری به چشمش. لعینی با عمود بر سر عباس عباس زد. مانند پدرش شد و از اسب به زمین افتاد... اینجا بلند گفت: ای اباعبدالله، خداحافظ. برادر مرا دریاب... حسین با سرعت خود را به عباس رساند. دست های بریده را در راه دید و بوسید، در کنار بدن عباس گفت: برادرم اباالفضل، الان کمرم شکست و تدبیرم گسست...😭 امام برادرش را همانجا گذاشت تا بگوید او متفاوت است و باید جایگاهی جداگانه داشته باشد... در خیام، سکینه دختر امام از عمویش پرسید و امام خبر شهادت را دادند و همه فغان برآوردند. زینب کبری گفت: ای برادرم، ای عباس، وای از بی کسی ما بعد از تو. این نشان دهنده عظمت عباس در بین خاندان امام است. او وزنه ای بود که رفت... بی شک خدا سرشته تو را از گل حسین سقای با فضیلت و دریا دل حسین ‼️پیاده روی اربعین 🔷س 738: آیا  پیاده روی اربعین ثواب دارد؟ ✅ج: این کسانی که این راه را طی کردند و این حرکت عاشقانه را و مؤمنانه را دارند انجام میدهند، واقعاً دارند حسنه‌ای را انجام میدهند. این یک شعار بزرگ است،«لا تُحِلّوا شَعائِرَ الله»، این بلاشک جزو شعائرالله است. جا دارد که امثال بنده که محرومیم از این‌جور حرکتها عرض بکنیم که «یا لیتنا کنّا معکم فنفوز فوزاً عظیماً». تلنگر 👇🤔 ✅به نقل از فرزند شهید مدرس 🔹یک روز وقتی پدرم از مجلس بازگشت، عده‌ای از مردم به خانه آمدند و با سر و صدای زیاد گفتند آقا این چه لایحه‌ای بود که امروز تصویب شد؟! خلاف مصلحت است. 🔹آقا فرمود اگر بیست رأس الاغ و یک آدم را در مجلسی جمع کنند و از آنها بپرسند ناهار چه می‌خورید، چه جواب می‌دهند؟! همه گفتند جو؛ آقا فرمود: آن یک نفر هم مجبور است سکوت کند، این وکلایی که شما انتخاب کردید، شعورشان همین اندازه است، بروید آدم انتخاب کنید. خیانت_بزرگ اف_ای_تی_اف مجلس خانه_ملت انتخاب_نادرست بی_بصیرتی
45 بعد عباس امام تنهای تنها شد. حضرت در دشت بلند گفتند: آیا کسی هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ فغان از خیام حسینی برخاست. برخی نوشته اند اینجا علی اصغر خود را از گهواره بیرون انداخت. الله اعلم. امام گفتند: فرزند شیر خواره ام را بدهید تا با او وداع کنم. حضرت فرزندش را به سوی دشمن گرفت و برای او طلب آب کرد.( متاسفانه برخی اشعار و نوحه ها در این مورد امام را در حالت التماس گونه بیان می کنند و مطالبی می گویند که با اصل حرکت حضرت در تضاد است.) جالب اینکه برخی مقاتل معتبر مانند ارشاد شیخ مفید این طلب آب را اصلا بیان نکرده اند و صرفا وداع را گفته اند. در هر صورت علی در آغوش پدرش بود که حرمله بن کاهل تیری پرتاب کرد و گلوی علی بریده شد. امام دستانش را از خون فرزندش پر کرد و به آسمان پاشید. امام باقر فرمودند: قطره ای از آن خون به زمین نیفتاد. بنا به برخی نقل ها در کربلا نوزاد دیگری هم به نام عبدالله رضیع به شهادت رسیده. اینطور نقل شده که او در همان روز به دنیا آمد و امام او را در آغوش گرفته بودند که تیری به آن طفل اصابت کرد. برخی هم می گویند عبدالله همان علی اصغر است. اما بنظر دو کودک بودند! امام به میدان رفت. با حمله ای سمت شریعه شتافت. دشمن هم که این کار حضرت را دید، به سمت خیام رفت. امام به خیام بازگشتند و دشمن متفرق شد. اینجا نقل عجیبی گفته شده؛ البت همه نقل نکرده اند. امام یاران خود را صدا زدند: ای حبیب، ای زهیر و ... شما را می خوانم. اجابتم نمی کنید؟ برخیزید و در برابر این عاصیان پست، از آل رسول دفاع کنید. نوشته اند که بدن های شهدا با صدا زدن امام تکان خوردند. این حرکت اتمام حجتی بزرگ بود... امام سجاد می فرمایند: هر اندازه که کار بر پدرم سخت تر می شد، چهره اش نورانی تر و جوارحش مطمئن تر میشد تا جاییکه سپاهیان عمرسعد به یکدیگر می گفتند: ببینید چگونه از مرگ باک ندارند! حمید بن مسلم می گوید: هرگز کسی را که فرزندان و خاندان و یارانش کشته شده باشند ندیدم که شجاع تر و پر دل و جرات تر از حسین باشد! حضرت قدری جنگیدند و مجدد به خیام برگشتند و نزد پسرشان امام سجاد رفتند. حضرت زین العابدین می فرمایند: پدرم در روز شهادتش در حالیکه خون از سر تا پایش می چکید مرا در آغوش گرفت و به من مطالبی گفت...
هدایت شده از 
46 امام با خاندانش وداع کرد. با دخترانش به گونه ای و با خواهرانش طوری دیگر... آخرین سفارشات را به خواهرش زینب گفت. حضرت بانوان را به صبر سفارش کرد. لحظات عجیبی بود. از صبح این همه مصیبت و حال خود امام می خواهد برود... حضرت فرمودند: پیراهن کهنه ای به من بدهید که هیچ کس رغبت آن را نداشته باشد. ابتدا کسی شلواری تنگ و کوتاه برای حضرت آورد که امام از پوشیدنش خودداری کردند و فرمودند: لباس تنگ و کوتاه لباس ذلیلان است( با وضعیت پوشش الان مقایسه کنیم!) بعد پیراهنی آوردند و حضرت با شمشیرشان در آن پارگی هایی ایجاد کرد تا کسی بعد شهادتشان آن را درنیاورد؛ اما بی شرفان آن را هم از تن حضرت درآوردند... وداع به پایان رسید و حضرت روانه شدند. ایشان اتمام حجتی با کوفیان کردند اما آن ها با سر و صدا مانع شنیده شدن حرف های امام شدند! امام حمله خود را آغاز کردند. پس از هر تاختی به نزدیکی خیام می آمدند و با گفتن لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم، اهل خیام را از سلامت خود با خبر می کردند. امام به میدان فرمودند: من حسین فرزند علی هستم. سوگند یاد کرده ام که در برابر ستم، سر فرود نیاورم. از خاندان پدرم حمایت می کنم و در راستای دین پیامبر گام می نهم. کشته شدن در راه خدا بهتر است از زیر بار ننگ رفتن... بین امام و خیام فاصله افتاد. دشمن قصد حمله به خیام را کرد که امام فرمودند: ای آل ابوسفیان، اگر دین ندارید و از روز معاد نمی ترسید؛ لا اقل در دنیای خود آزادمرد باشید و به اصل خود رجوع کنید، اگر عرب هستید. امام دیدند که این افراد از دین دیگر نشانی ندارند و به جاهلیت بازگشتند. برای همین به رگ عربیتشان اشاره کردند. امام جنگیدند و زخم برداشتند. قدری ایستادند تا استراحت کنند. در همین حین سنگی به پیشانی حضرت برخورد کرد و پیشانیشان شکست و خون صورت را گرفت... امام دامن لباسشان را بالا آوردند تاخون را پاک کنند؛ سینه نمایان شد. ملعون ازل و ابد، حرمله جنایتکار، تیری پرتاب کرد که به سینه نازنین امام خورد... حضرت فرمودند: بسم الله و بالله و علی مله رسول الله( به نام خدا و برای خدا و بر مبنای آیین رسول خدا). حضرت مجبور شدند تیر را از پشت خود بیرون بکشند. خون فوران می زد. امام روی اسب افتاد...
48 یاحاضر یا ناظر با سلام الحمدالله زندگی امام حسین(ع) را که سید و سالار شهیدان هستند با هم مرور کردیم تا بلکه با خواندن تاریخ گذشتگان درس عبرت های فراوانی بگیریم تا خود را بهتر بسنجیم که ما کجای کار هستیم... امیدوارم کسانی که با ما همراه نبودند برای شناخت بهتر امام و قیام عاشورا این سیر را مطالعه کنند و حاضران اخبار حسین بن علی را به غایبان برسانند! به امید روزی که همه محبین امام حسین(ع) با معرفت کامل نسبت به امام و نهضت عاشورا عزای پسر فاطمه(س) را بپا دارند. و آن روز است که خداوند آخرین ذخیره اش را برای ما خواهد فرستاد که بقیه الله بالاترین خیرهاست برای ما اگر که مومن باشیم... سالار سربریده ی زینب سرم فدات هستی فاطمه! پدر و مادرم فدات التماس دعا 📌امتحان اربعین، پیش‌درآمدِ امتحان بزرگ ظهور ⚡️بعید نیست امتحان اربعین، پیش‌درآمدِ امتحان بزرگ ظهور باشد. اگر مؤمنین در امتحان اربعین سربلند شدند، می‌شود در امتحان ظهور رویشان حساب کرد. با اربعین ساده برخورد نکنیم؛ توابین هم با حضور امام حسین ع در کربلا ساده برخورد کردند آن بلا سرشان آمد که تا ابد نامشان جامانده کربلا شد.