🔸🔸🔸
🔸🔸
🔸
﴾﷽﴿
#پارتهفتادودو
"علی_ دریا من دارم واسه یه مدت میرم اردوی جهادی سروان تا شاید بتونم فاطمه رو فراموش کنم!
_علی اون اسمش طهوراس
علی فریاد کشید
علی_ به جهنم!!!!!!!!!!!!"
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم و سعی کردم بغضی که توی گلوم گیر کرده و داره خفم میکنه رو قورت بدم.
"علی_ دریا ! تو رو خدا پیداشون کنین!! پیداشون کنینو به سزای اعمالشون برسونینشون!!"
همونطور که چشمام بسته بود لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه!
" _ بردیا ! یه قول بده!! قول بده همیشه باهم باشیم حتی توی ماموریتا هم با هم بریم! باشه؟!
بردیا_ نووچ!
_چرااا!!!!!!؟؟؟؟؟؟
بردیا لپمو کشیدو گفت
_اینجوری باید همه حواسم به تو باشه که خدایی نکرده چشم این خلافکارای عوضی روی تو نباشه!!"
گوشه ی شالمو روی صورتم گذاشتم و همین باعث شد بغضم بشکنه و بی صدا گریه کنم!
مهماندار با میز چرخدار کنار ردیف صندلی من ایستاد و گفت
_ چی میل داری عزیزم! مرغ یا کوبیده؟!
اشتهایی نداشتم برای همین گفتم
_ فقط یه لیوان اب!
لبخندی زدو خیلی اروم گفت
_ اوه عزیزم مگه رژیمی!!! فکر کنم به خاطر پرواز یکم فشارت افتاده! بیا این پرس کوبیده رو با این نوشابه بخور حالت جا بیاد و فرصت هیچ حرفی رو بهم ندادو رفت!
🌟ادامه دارد🌟
به قلم 👈 رز✍
🔸
🔸🔸
🔸🔸🔸
┅═══✼🖤✼═══┅┄
★ ★
┅═══✼🖤✼═══┅┄
#فراموشتـنمیـکنمـ★
~~~🌸🐾🌸~~~~~~