eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
13هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
20.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 فهرست سوره هایی که نام حضرت هارون در آن ذکر شده است: بقره، نساء، انعام، اعراف، یونس، مریم، طه، انبیاء، مومنون، فرقان، شعراء، قصص، صافات هارون کلمه ای عبری به معنای کوه نشین است. پدر: عمران مادر: یوکابد حضرت هارون ۳۷۴۵ سال بعد از هبوط آدم علیه السلام متولد شد با توجه به اینکه ولادت هارون قبل از حضرت موسی علیه‌السلام بوده، به دلیل تقدم در نبوت حضرت موسی، بعد از وی ذکر شده است. آن حضرت با برادر خویش حضرت موسی برای هدایت بنی اسرائیل مبعوث شد. نسب آن حضرت، هارون بن عمران بن قاهث بن لاوی بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم علیه‌السلام می‌باشد. آن حضرت ۴ پسر داشت. حضرت هارون نیز مانند حضرت موسی بر قوم بنی اسرائیل مبعوث گردید. روزی که از جانب خداوند خطاب رسید: ای موسی! مردم بنی اسرائیل را از مصر نجات ده و به کنعان آور، موسی گفت: خدایا، برایم شریکی مقرر فرما و او هارون برادر من باشد، زیرا او از من فصیح تر است و خداوند نیز چنین کرد. هارون چون بلیغ و رسا سخن می‌گفت، به همین دلیل شریعت برادرش را به بهترین نحو تبلیغ می‌کرد. حضرت هارون ۱۲۳ سال عمر کرد. محل دفن آن حضرت در کوه هور در طور سینا می‌باشد.
😁لطیفه😁 یبار تو خیابون یکی خرما تعارف کرد یکی برداشتم. بعدش دستمو محکم گرفت، گفت همین الان جلوی خودم واسش فاتحه بخون وگرنه نمیذارم بری 😐☝️ ✅ یعنی اگه مسئولین به اندازه ی همین بابا👆 توی کارهاشون محکم کاری میکردند، این همه مشکل نداشتیم. نه ماسک احتکار میشد، نه دلالی ارز پیش نمیومد، نه قاچاق کالا زیاد میشد و نه خیلی چیزای دیگه هر جای دنیا که هستیم و هر کاری بهمون سپرده میشه، باید درست و با مسئولیت پذیری انجام بدیم، چه کار کوچیک باشه چه یه کار کشوری و بین المللی- اگه اینجوری شد جهانِ اسلام رو به آبادانی حرکت میکنه 💠 رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله فرمودند: إِذَا عَمِلَ أَحَدُكُمْ عَمَلًا فَلْيُتْقِنْ. پيامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله): چون كسى از شما به كارى دست زند، بايد درست و محكم كار كند.(الكافي،ثقة الاسلام کلینی، ج‏۳، ص۲۶۳)
روزی سه شخص با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود. وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد. یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند. دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده، با آن ذکر یا قدّوس بگویند.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️نماز خواندن روی صندلی 🔷س 3559: من بخاطر زانوهام نمازهامو روی صندلی میخونم. آیا واجبه که نوک شصت پاهامو روی زمین بذارم؟ یا اینکه کف پاهام رو‌ی زمین باشه کافیه؟؟ ✅پاسخ صوتی حجت الاسلام والمسلمین فلاح زاده👆
‼️کفاره تاخیر قضای روزه 🔷س 3564: زنی به علت بیماری از روزه گرفتن معذور است و قادر بر قضا کردن آن‌ها تا ماه رمضان سال آینده هم نیست، در این صورت آیا کفّاره بر او واجب است یا بر شوهرش؟ ✅ج: اگر افطار روزه ماه رمضان از جهت بیماری و تأخیر قضای آن هم از جهت ادامه بیماری بوده است، برای هر روز یک مدّ طعام به عنوان فدیه بر خود زن واجب است و چیزی بر عهده شوهرش نیست. 📕منبع: leader.ir
🔻🔻 نامه‌ی یک دلتنگِ دل‌خسته به امام رضا علیه‌السلام این روزا رو دوست دارم! فقط، ملالی نیست جز این نفس لاکردار ، جز دوری شما، جز این نفس لجبازِ حرف‌گوش‌نکن ، که الحمدلله به لطف شما این روزها یک کمی حالش بهترست. نامه چرا...؟ حالم، حال مجاورین شماست، مشهدی ها... میدانید آقا، مگر ما مجاور نیستیم؟ ما هم مجاوریم دیگر... حتما مجاوریم که دلمان هی آنجا پشت فنس های شیخ طوسی می آید و میخواهد از همان پشت دیوارها با شما حرف بزند.... یا اصلا وقتهایی ک خیلی از خودش بدش آمده، عقب تر، آن سمت میدان بایستد ، یک هوایی از حرمتان به کله‌اش بخورد و بگو اقا فقط امدم بگویم مواظبم باشید نشوم! و خودم را تا اورده ام تا اینجا باشم، کنارتان، مجاورتان... آقا راستی خودتان خوبید؟ غصه که نمیخورید از این وضع، هان؟ دلتان برای زائرها تنگ می‌شود تصدقتان؟ ببخشید این لحن شبان آلوده‌ام را... دلم برای خودمان تنگ شده.. خودِ دوتاییِ باصفایمان..... آقا یادش بخیر آن روزهای شیرین که می آمدم حرمتان... حتما شما هم یادتان هست، مثلا آن روزی که بار اول از راه که رسیدم و آمدم زیارت همین پیچ بسمت باب الجواد را که آمدم چه گفتم... آقاجانم شما هم یک‌چیزی بگویید آخر... خب، ما هم گرچه سیاه و کرگوش، ولی که داریم.. دلمان میخواهد هم ما شما را صدا کنیم هم شما ما را صدا کنید... دوست داریم به یک دردی برایتان بخوریم... دوست داریم که شما دوست داشته باشید ما کاری برایتان کنیم، امری از اوامرتان را نوکری کنیم.... کنیزی کنیم.... راستی آقا! جاروهای حرمتان حالشان خوب هست؟ این روزها که گرد و خاک پای زائر نیست چه میکنند؟ کنج دیوار ها اشک می‌ریزند از دلتنگیِ ما بچه‌زائرچموش‌ها؟ .... آقا... دلتان تنگ شده... پنهان نکنید... پیداست.... بمیرم برای دل‌تنگی‌تان... بهترینم....
❤️ 🌺کوه است و دلش به وسعت دامنه ایست 🌺سیمای امام عشـــــ❤️ـــــق را آینه ای ست 🌺این مرد که نور از نفسش می بارد 🌺سید علی حسینی خامنــــ😍ــــه ای ست
‍ ‍ سلام 😊✋ آدینه‌تون_بخیر_و_شادی ☕😊🌷 آدینه تون گلباران🌷🍃 امیدوارم امروز🌷🍃 پرازخنده هاےازته😊 دل داشته باشید و فرشته😇 شانس واقبال🌷🍃 روےشانه هاتون🌷🍃 بشینه وهرچه آرزودارید🌷🍃 برآورده کنه🙏 آدینه خوبی کنار خانواده 🌷🍃 و عزيزان تون داشته باشید 🌷🍃
چند ثانیه به این متن فکر کن! "امیدوارم هر جا که میروی؛ یک نفر مثل خودت سر راهت باشد" این جمله میتونه زیباترین دعای خیر یا بدترین نفرین ممکن باشه... بنگر که برای تو دعاست یا نفرین...!!؟ 💕💕💕
و رسیدن به 49 💠➖🔶🌸🌷🔹 16 چرا خدا بهمون دستور داده؟❓ چرا پیشنهاد نداده؟❓ 3⃣دلیل سومش اینه که عبد نیاز به دستور داره... 🗣انسان ذاتا "نیاز به این داره که یکی بهش دستور بده". 🔎تا حالا به این نیاز خودت دقت کرده بودی؟💡 🌺یه مثال بزنم ببینید میتونید این حس رو یه گوشه ایش رو تجربه کنید یا نه: 🔵فرض کنید امام زمان ارواحنا فداه تشریف آوردن: 👥 و همه ی فرمانده هاشون رو یه جا توی یه حلقه جمع کردن و شماهم بینشون نشستید. 📜بعد آقا به هر کدوم دستور و نامه ای میدن و میفرمایند که: برن دنبال کاری که بهشون محول شده. 🔰بعد که به همه دستور دادن و همه رفتن 👤شما تنها میمونی مقابل حضرت... 👀هر چی نگاه میکنی میبینی آقا هیچ "دستوری" بهت نمیده.. 😢میگی آقا به منم یه دستوری میدید؟!😰 📜آقا میفرماید : نه شما راحت باشید. 😨اون موقع چه حسی پیدا میکنی؟! 😢یه نگاه مایوسانه به امام میکنی و با خودت میگی: 😥آقا جان یعنی من انقدر نمی ارزیدم که بهم دستور بدی....؟ 😭 😰آقا خواهش میکنم بهم دستور بده... یه چیزی بگو من انجام بدم... 😭 ✅هر کاری شما امر کنید. 😭آقا من بدون دستور شما میمیرم....💔 🔹🔶🔵🔹💖
خیلی قشنگه حتماً بخونید.😊 روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت. پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان. نالان و گريان. پرسيد: مادر چرا گريه مي كني؟ پيرزن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟ پيرزن جواب داد:350 سال!! داوود گفت: مادر ناراحت نباش. پيرزن گفت: چرا؟ پيامبر فرمود: بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه بيش از صد سال عمر نميكنند. پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد: آنها براي خودشان خانه هم ميسازند، آيا وقت خانه درست كردن دارند؟ حضرت داوود فرمود: بله آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازي رقابت ميكنند. پيرزن تعجب كرد و گفت: اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را به عبادت و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم. 🍸برچرخ فلک مناز که کمر شکن است🍸 🍸بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است🍸 🍸مغرور مشو که زندگی چند روز است🍸 🍸در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است 🍸 💕💕💕
{ }🌺•° «در مشڪلات است ڪه انسان ها آزمایش ميشوند. صبر پیشه ڪنید ڪه دنیا فانے است و ما معتقد به معاد هستیم.» 🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💕💕💕
📚توریست و تسویه حساب بدهکارها در شهری توریستی در گوشه ای از دنیا درست هنگامی که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمبنای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند و پولی در بساط هیچکس نیست، ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود. او وارد تنها هتلی که در این شهر ساحلی است می شود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را روی پیشخوان هتل می گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود. صاحب هتل اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد. قصاب اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمی دارد و با عجله سراغ دامداری می رود و بدهی خود را به او می پردازد. دامدار، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام که از او برای گوسفندانش یونجه و جو خرید کرده می دهد. یونجه فروش برای پرداخت بدهی خود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب به شهرداری می برد و بابت عوارض ساخت و سازی که انجام داده به شهرداری می پردازد. حسابدار شهرداری اسکناس را با شتاب به هتل می آورد. زیرا شهرداری به صاحب هتل بدهکار بود و هنگامی که چند کارمند و بازرس از پایتخت به شهرداری این شهر آمده بودند یک شب در این هتل اقامت کرده بودند. حالا دوباره هتل دار اسکناس را روی پیشخوان خود دارد. در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمی گردد و اسکناس ۱۰۰ یوروئی خود را برمی دارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند. 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮ ✨ امام علی (ع) فرمودند: بدانید آنان که در زمان غیبت حجت خدا در دین خود ثابت مانده و به خاطر طول مدت غیبت منکرش نشوند، روز قیامت با من هم درجه خواهند بود.✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎯چقدر در عشقمون به امام زمان علیه السلام صادقیم ⁉️ ✅قیمت یه انسان به چه چیزه⁉️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
در میان هق هق دردناکم فاطمه گفت: هنوزهم میگم! خدا تو رو در آغوش گرفته.ولی تو بش اعتماد نداری.خدا مثل یک مادر،محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده.وقتی جات امنه ترس براچی؟تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها وصحنه ها رو میبینی. اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذره ای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری.خدا داره میبرتت به سر مقصد اصلی .اونجایی که عزت هست.آبرو هست.خوشبختی وعاقبت بخیری هست.پس به آغوشش اطمینان کن..که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری! چقدر حرفهاش رو دوست داشتم.از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم:خدااااااایااااا بسه دیگه…منو پروازم بده..آهسته نبر.. فاطمه با گریه از اتاق بیرون رفت وبعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت. -جای داروهات کجاست یه قرص بهت بدم  آروم بگیری. گفتم فقط تشنمه! لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم. فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونه هام پاک کرد وبرام آهسته دعا میخوند..نفهمیدم کی خوابم برد. حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند.ازش پرسیدم. _چیکار میکنید حاج آقا؟؟ واسه چی زمین رو میکنید؟ عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت: میخوام درخت بکارم! با تمسخر گفتم:اینجا که فایده ای نداره!  رشد نمیکنه..قد نمیکشه.! خندید.. _اگه خدا بخواد رشد میکنه..میوه هم میده. یک قدم جلو رفتم.. چاله خیلی بزرگ وعمیق بود. پرسیدم:خب پس چرا اینقدر زیاد میکنید؟ گفت: بذرم بزرگه. با تعجب به اطراف نگاه کردم. پرسیدم :کو؟؟ پس چرا من نمی‌بینمش؟ ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد ودرحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت: باید خاکت کنم…شاید خدا ازت یه درختی بسازه… جیغ میکشیدم نه نکنید این کارو..منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!! او میون گریه میگفت:نترس فقط اولش سخته..بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی.! جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم. فاطمه با اشک و آه کنار بسترم نشسته بود.چشمهام تار می‌دیدند. با وحشت گفتم:داشت منو خاکم میکرد…داشت منو میکشت.. فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت:نه  …حالش خیلی خرابه..داره تو تب میسوزه… چشمهام رو به سختی تیز کردم.او با کی بود؟ _حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم! پرسیدم:کیه فاطمه.؟کی اینجاست؟ فاطمه با گریه گفت:حامد بود.زنگ زدم بهش که بیاد این جاببریمت دکتر..داری تو تب میسوزی..چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟ خنده ی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم:تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن.. و دوباره از حال رفتم. نمیدونم چقدر گذشت ولی اینبار حامد هم بالای سرم ایستاده بود. _سادات خانوم میتونید بلندشید؟! زبانم نمیچرخید حواب بدم..فقط سردم بود.و فک پایینم بی جهت میلرزید. چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه حوابشون رو بدم.چه بلایی سرم اومده بود؟ گوشه ای آن طرف تر دختر بچه ای بالا پایین میپرید وبلند بلند میخندید.آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت.دختر رو شناختم.خودم بودم! با تمام توانم صداش کردم :آقااا..اومدی؟؟ چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا اینقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش! گفتم:نه آروم تر..بچه ترسید فاطمه! آقام میان سرو صدای فاطمه وحامد بچه بغل رو بروم ایستاد. پرسید:حالت خوبه.؟ خندیدم وگفتم:ازوقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی! آقام بچگیهامو پایین گذاشت.دختر بچه دستهامو گرفت.رو کردم به آقام وگفت: _آقا جون رقیه سادات تب داره..ببرش آمپول! آقام نگاهم میکرد .ببرمت دکتر آقا جون؟ لبخندی زدم: خوبم آقاااا چرا فاطمه اینقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فک کنم از صداش آقام اینا رفتن. لحظه ای تونستم نگاهش کنم. دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد.خوابم میومد! همه جا تاریک شد..زن هوچی نزدیک تختم اومد.با خشم وعصبانیت بهم ذل زد. چقدر زشت و ترسناک بود. _حیف اون آقات که تو اولادشی!!! گریه کردم. _آقام یه روز بهم افتخار میکنه! فاطمه هم با گریه تاکید کرد.ایشالا ایشالا. .من مطمئنم! زن گلومو گرفت..داشتم خفه میشدم. جیغ زدم..فاطمه هم جیغ میکشید!! حااامد..یک کاری کن الان میمیره… این صدای حامد بود؟؟ _برو بیرون فاطمه. .تو داری وضع و بدتر میکنی… _پس چرا نمیاد.؟؟ دوباره زنگ بزن.. کی رو میگفتن؟؟ میشه حاج مهدوی منظورشون باشه؟؟ راستی چرا من اونها رو نمی‌بینم ولی باقی افراد اینجا رو میبینم؟ اون زن هنوز مثل یک افریط پشت در ایستاده وناخن میجود!منم که اون گوشه دارم بازی میکنم! بالاخره فاطمه ساکت شد.حالا میتونم با خیال راحت به صدای بازی کردنم در اون گوشه اتاق گوش بدم. خوشحال و شاد وخندانم…قدر دنیا رو میدانم.. اااخ صورتم…کی منو زد؟ چشمامو به سختی وا کردم  ادامه دارد... نویسنده:
وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود. سرم هنوز درد میکرد.ولی دیگه سردم نبود.فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود. _رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منوکشتی آخه! رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت. پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید. گفت: خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری.. تبتم که پایین اومده.!! چت شده بود دختر؟ تازه همه چیز به خاطرم اومد. گفتم:خوبم. فاطمه از پرستارپرسید: الان یعنی جای نگرانی نیست؟ پرستار گفت:خداروشکر همه چیزش خوبه.ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم  بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگه ای هم داشته! اونها از چی حرف میزدند؟؟؟ تشنج؟مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟! پرستارکه بیرون رفت از فاطمه پرسیدم:چه اتفاقی افتاده برام؟ فاطمه دستم و گرفت. _یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی..ده دیقه بعدش تنت شد کوره ی آتیش! همش تو خواب هزیون میگفتی.جیغ میکشیدی..من که دیگه داشتم سکته میکردم.زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر.ولی اینقدر حالت بد بود مجبورشدیم زنگ بزنیم اورژانس..اینا بهت اکسیژن وصل کردن ..کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده. با صدایی گرفته گفتم:یجیزایی یادمه..ولی اسکن دیگه برای چی؟ _چمیدونم.!! لابد میخوان خیالشون راحت شه.تو به این چیزا فک نکن.فقط استراحت کن.من اینجا هستم. پرسیدم:ساعت چنده؟ _نزدیکای چهار.. با شرمندگی گفتم:تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب.من حالم خوبه. _نه من خوابم نمیاد.خیلی خوشحالم که الان هوشیاری.فک کردم دیگه هیچ وقت.. چشمش پراز اشک شد. کمی خودم رو بالا کشیدم. _معذرت میخوام اگه اذیت شدی..من تابحال اینطوری نشده بودم! گفت:دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته. آهی کشیدم و دوباره خاطره ی شوم دیشب از خاطرم رد شد. پرسیدم:الان آقا حامد کجاست؟ _بیرون با حاج مهدوی نشسته! قلبم هری ریخت. گفتم:حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟ گفت:وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود.حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن .من تا حالا هیچ وقت حاجی رو اینقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته به هم..مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده! گلوم از شدت ناراحتی و بغض میسوخت.سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود. فاطمه گفت:حاجی گفت اگه بیدارشدی بهشون خبر بدم تا ببینتت.الان حالت خوبه؟بهشون بگم بهوش اومدی؟ نمیدونستم چی بگم.همه چیز مثل کابوس بود.با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم.چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم.تلفن فاطمه زنگ خورد.او به حامد خبرداد که بهوش اومدم.و جمله ی آخرش این بود:هرطور خودشون صلاح میدونن. فاطمه خطاب به من گفت:حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن.خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن.من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی. دستش رو گرفتم.با بغص گفتم: چیکارم دارن؟ او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت:نمیدونم. گفتم:من روم نمیشه نگاهشون کنم. فاطمه با خونسردی گفت:خب نگاهشون نکن. همانموقع حاج مهدوی با یک یا الله بلند وارد اتاق شد وفاطمه از اتاق بیرون رفت. من با قلبی نا آروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم.و ملافه رو روی سرم انداختم. حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن. _میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکسته ی شما! الان حالتون بهتره؟ سرم رو تکون دادم. _خب الحمدالله.او نفسی عمیق کشید و با صدایی زیبا و دلنشین گفت: امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت وعصبانی شدم.شاید عملکرد اشتباه من منجر به این اتفاق شد.اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا.خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب وکامل باشی! و..نکته ی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوتفاهم شدید.هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج،  اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم.اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم. ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها وحدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست. ادامه دارد… نویسنده:
برای ساختن کشتی آرزوهایت هر چقدرهم که سخت باشد صبر کن چراکه قایق کاغذی رویاها خیلی زودتر از آنچه فکر می کنی زیر آب خواهد رفت 💕💕💕
خواندنی در مورد شهدا🌹🌹 ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ‌ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ می‌برﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ . ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣ‌ﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ .... ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯿﺂﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ : ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ . ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟ ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ . ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ. وآن کسی نیست جز شهیدسید میرحسین امیره خواه شهید گمنام سلام... خوش اومدی...😔 به احترام شهدای گمنام این روایت رو برای دوستانتان ارسال کنید و برای شادی روح تمامی شهدای گمنام ۵صلوات بفرستید🌹🌴 💕💕💕
الهی قلب هاتون مالامال اسیر و شیفته ی امام‌مهدی(عج) الهی آنچنان به درد هجرانش مبتلا شوید که قصه ی بی تابی تون زبانزد شهرتون بشه ⭐️شبتون مهدوی🌟
خـــــدایا... دستهایم را ڪه می گیری... عاشقتر می شوم.... سریع "وان یـــــڪاد" می خوانم مبادا شیطان رجیم عشقمان را چشم بزند...
🚨 تلاش برای بلند کردن علامه طباطبایی از زمین با نیروی روحی 💠 آیت‌الله سید موسی شبیری نقل می‌کند مرتاضی از هند به قم آمده بود و ادعاهای عجیبی داشت؛ می‌گفت می‌تواند انسان را با نیروی روحی‌اش از زمین بلند کند. آیة الله سید موسی صدر به او گفت: «اگر می‌توانی مرا از زمین بلند کن.» مرتاض کمی تلاش کرد و آقا موسی را با سینی حدود یک متر به هوا برد. بعداً به سید موسی گفتیم چرا آبروی ما را بردی؟! سید موسی گفت: «می‌خواستم طلسمش را بشکنم اما نمی‌توانستم از سینی بپرم.» مرتاض را نزد علّامه طباطبائی بردیم. گفتیم: «این مرتاض از هند آمده و کارهای خارق‌العاده می‌کند.» علّامه فرمود «خب نشان بدهد من مشغول نوشتن هستم و او هم کار خودش را بکند.» مرتاض هندی وردهایی خواند و مدتی کارهایش طول کشید. علّامه نیز سرش روی کاغذ بود و کنار دیوار نشسته بود. مدتی گذشت؛ فقط علامه سه دفعه بین نوشتن خود به مرتاض نگاه کردند و به نوشتن خود ادامه دادند. ناگهان مرتاض برخاست و وسائل خود را جمع کرد و با آشفتگی بیرون رفت! برخی از ما در پی او رفتیم و از او پرسیدیم: «چه شد؟! چرا نتوانستی؟!» او با عصبانیت گفت:«من همه نیروی خود را به کار گرفتم تا روح او را تسخیر کنم و او را از زمین بلند کنم، ایشان نگاهی به من کردند و همه وردهایم باطل شد؛ به علاوه نفوذ نگاهش به گونه‌ای بود که کم مانده بود قبض روح شوم؛ مانند این که کسی گلوی مرا گرفته و کم مانده بود، خفه شوم! دفعه دوم تلاش بیشتری کردم. اما او با یک نگاه کوتاه، دوباره کم مانده بود جان مرا بگیرد! دفعه سوم همه تلاشم را برای تسخیر او به کار انداختم اما او طوری نگاهم کرد که احساس خفگی و فشار گلویم از دو دفعه پیش، بیشتر بود. این بود که فهمیدم این فرد را نمی‌توان تسخیر کرد و او خیلی عظمت دارد.» آن مرتاض هندی که از شکست خود ناراحت بود همان شب از قم رفت. 📙زِمهر افروخته، سید علی تهرانی،ص۲۰۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان فرزند کوچک رهبر انقلاب که از ذوقِ داشتن کره آن را در دستش نگه می‌دارد تا به پدر نشان دهد ولی خواب می‌رود و در دستش آب می‌شود! 🔴 آیت الله وفسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 روایت شهادت جعفر، صمیمی‌ترین رفیق حاج حسین یکتا در ظهر روز نیمه شعبان 🔰