قلب سالم ۹.mp3
12.46M
#قلب سالم ۹
قسمت نهم🌱
🌾 حقیقت ما ✨
استاد حاجیه خانم رستمی فر ☀️
آیا نحوست ماه صفر حقیقت دارد.mp3
7.47M
🎙 #پرسش و پاسخ
آیا نحوست ماه صفر حقیقت دارد ؟
✅شنیدن صوتها برای آقایان بلامانع می باشد.
#نکات_تربیتی_خانواده ۱
🌷 زیربنای هر فضیلتی آرامش هست.
🌹اگه زن و شوهری میخوان خونه ای پر از محبت و عشق و صمیمیت داشته باشن،
✔️اولین و مهم ترین چیزی که باید برای به وجود آوردنش تلاش کنن،
"آرامش" هست. 💖🌷
🚸 بدون آرامش به هیچ لذت و عشقی نخواهید رسید.
🌺 زن و شوهر مهم ترین وظیفه خودشون رو آرامش دادن به همدیگه بدونن😌💖
شما به این موضوع دقت دارید؟!
ادامه دارد
#حضرت_رقیه_س_شهادت
#حضرت_سکینه_س_مرثیه
آرام جان خستهدلان! پیکرت کجاست؟
جانم به لب رسیده پدر جان، سرت کجاست؟
جسمت اسیر فتنۀ یغماگران شده
پیراهن امانتی مادرت کجاست؟
از چه جواب دختر خود را نمیدهی؟
بابای با محبّتم! انگشترت کجاست؟
در خیمه هر چه بود به تاراج فتنه رفت
خاکم به سر، عمامۀ پیغمبرت کجاست؟
سوز عطش ز خون تنت موج میزند
ای تشنهلب، برادر آبآورت کجاست؟
از دود خیمه تربت ششماهه گم شده
بابا بگو مزار علیاصغرت کجاست؟..
#حضرت_رقیه_س_شهادت
روضهات را قصه میگفتم برای دخترم
گریه کردم تا سحر با هایهای دخترم
گفتم از آب و غذا افتادی از روز دَهم
آنقدر کِز کرد، کم شد اشتهای دخترم
نیمهشبها میپَرم از خواب تا ویرانهات
با صدای گریههای بیصدای دخترم
با عروسکهای زیرِ خیمهی چادرسیاه
اشک میریزیم پای روضههای دخترم
تا زمین میخورد میدیدم شبیه قصّهات
اشک را در خندههای زخمِ پای دخترم
هیچ دختربچهای را زود بیبابا نکن
گریه کردم بارها با این دعای دخترم
اشکهایش ریخت روی گنبدِ نقاشیاش
یک حرم زائر شدم در کربلای دخترم
روضهات جاریست در دنیای دختردارها
با تو حتماً دوستم دارد خدای دخترم
❌ دوستانه با آقای #پزشکیان رئیسجمهور محترم
رهبر انقلاب اولویت دولت شما را اقتصادی تعیین کردند. اگر طرحی برای بهبود معیشت مردم دارید بسم الله....
ورود زود هنگام شما به پازل طراحی شده اصلاحطلبان در حاشیه سازی های حوزه مسائل فرهنگی مانند #حجاب و درگیر شدن با نهادهای مجری قانون فقط عمر دولت شما را کوتاه میکند.
دوره اصلاحات یا دوره حسن روحانی نیست که بتوانید با سرگرم کردن مردم به حاشیه سازی ها و #دوقطبی سازی ۸ سال را بگذرانید. هم فهم مردم نسبت به این مسائل بالا رفته و هم نظام از یک تثبیت درونی بالایی برخورد است و به هر قیمتی دیگر اجازه نخواهد داد شارلاتانیزم رسانه ای سایه بر مدیریت کشور بیفکند....
از ما گفتن بود..
♨️ اسماعیل هنیه کی بود؟
🔹هنیه در سال 1962 در اردوگاه آوارگان نزدیک شهر غزه زاده و در اواخر دهه 1980 در جریان انتفاضه نخست یا قیام به حماس پیوست.
🔹این مرد 62 ساله بین سال های 2006 تا 2007 و پس از کسب اکثریت چوکی های حماس در انتخابات پارلمانی فلسطین در آن زمان، نخست وزیر تشکیلات خودگردان فلسطین بود.
🔹پس از جا به جایی دولت زیر رهبری حماس در نوار غزه، در نتیجه اختلافات حماس با جناح رقیب فتح، هنیه به عنوان رهبر دولت بالفعل در غزه در سالهای 2007-2014 خدمت کرد.
🔹وی در سال 2017 به جای خالد مشعل به عنوان رئیس دفتر سیاسی حماس انتخاب شد.
🔹#هنیه در دسمبر 2019 غزه را ترک کرد و در ترکیه و قطر زندگی کرد و قدرت خود را برای نمایندگی حماس در بیرون از کشور تقویت کرد.
🔹مهمترین سفرهای پیشین او شامل تشییع جنازه پیکر حاج قاسم سلیمانی و مراسم تحلیف ابراهیم رئیسی، رئیسجمهور ایران در سال 2021 بود. #شهید_رئیسی
داستان کوتاه سایه
زماني که در یک باغ زندگی می کردم . یک باغ ویلایی بزرگ ....که صاحبان قبلی باغ در مورد سایه هایی که در باغ دیده می شودند صحبت کرده بودند و به من هم اخطار داده بودند و من که اعتقادی به این چیز ها نداشتم اصلا قبول نمی کردم و این ویلا را خریدم ... البته بعد از مدتی زندگی کردن در آن جا يك سري اتفاقاتی برایم افتاد که بسیار عجیب بود . من شب ها تفنگ شکاری که داشتم را برمي داشتم و با سگم ميرفتم دور باغ يك دوري ميزدم ديگه عادت همیشگی بود ولی یک روز صدايي از میان درختان به گوشم رسید ترسیدم ولی بی اعتنا به خانه برگشتم ... فقط من مي رفتم ، برادرم ميترسيد برود او یازده سال داشت و من او تنها زندگی می کردیم پدر و مادرمان مرده بودند ... ولي من که تا آن زمان چيزي نديده بودم نمي ترسيدم ولی صداهایی را می شنیدم ولی جدی نمی گرفتم ... بعضي وقت ها سگم يكدفعه به يك سمت مشخص هجوم مي آورد و بي وقفه پارس ميكرد ....
انگار يك نفر در چند قدمیمان ایستاده بود و ما را تماشا می کرد اما من او را نمي ديدم ..اما یک سایه را احساس می کردم . سگ من به طرفی حمله ميكرد اما وقت هايي كه اينطوري مي شد فقط وا ميستاد و به حالت هجومی می آورد پارس ميكرد وقت هايي كه در باغ تنها بودم هميشه حس ميكردم يك نفر در کنارم است و حتي صدایش را مي شنيدم البته صداي حرف زدن نه ... مثلا اگه مي ديدم سايه ای رفت توی یک اتاق و بعد از چند دقیقه يك صدايي مثل جابه جايي اشيا و.یا شکستن اشیا شنیده می شد . یک شب که به رختخوابم رفتم و خوابم مي آمد و می خواستم بخوابم احساس کردم هوای اتاقم خيلي سنگين شده است نميدانم تا حالا برایتان پيش آمده حس كنيد تو يك اتاق هستيد كه هوا به شدت غليظ شده است و اصلا رنگش فرق كرده است؟ مثل اینکه خاک در هوا معلق باشد ولی پنجره بسته باشد .... خلاصه پنجره اتاقم را باز کردم و پرده را كنار زدم ولي وقتي دراز كشيدم متوجه جو غير عادي اتاق شدم.
تاحالا اينقدر احساس نزديكي با كسي كه نمي دیدمش نكرده بودم فوق العاده ترسيده بودم حتي به شما بگم جرات نداشتم پاهایم را از زير پتو بياورم بيرون هر لحظه دعا ميكردم هوا روشن شود ... آن شب ولی بسیار طولانی بود .... سایه هایی را روی دیوار اتاق میدیم ماه کامل بود و نورش درون اتاق را روشن کرده بود ... پتو را روی سرم کشیدم تا خوابم ببرد ولی تا چشمانم را می بستم موجودی را میدیدم بسیار ترسناک ... صدای لیوان ابم شد که روی زمین افتاد و شکست بسیار ترسیده بودم ... حتی جرات این را هم نداشتم که پتو را از روی صورتم بردارم و زیر پتو شروع به لرزیدن کردم .... چشم هایم را بستم وبه چیز های خوب فکر می کردم ولی مگر می شد خوابید ....
دیگر نفهمیدم چه شد ... صبح شده بود و نور خورشید درون اتاق را روشن کرده بود و چشمانم را ازار می داد بلند شدم ... خدایا عجب شبی بود .... سریع لباس هایم را عوض کردم و به بنگاه املاکی که ویلا را خریده بودم رفتم و خانه را پس دادم و به مدرسه برادرم رفتم و پرونده اش را گرفتم و از آن روستا رفتیم ....به شهر رفتیم و دیگر خانه ی ویلایی نگرفتم ....
⚫️⚫️⚫️⚫️
نَه خانی آمد، نَه خانی رفت...
💎 مرد خسیسی،خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد.در راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد،ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...عاقبت فریب نَفس،بر وی چیره شد و با خود گفت،قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم،تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است،و چنین کرد.البته به این اندک،آتش آزِ او فرو ننشست و گفت،گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند،خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند...سپس آهنگ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت:این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است...و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت"اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است".
⚫️⚫️⚫️⚫️
ساعت
به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
دوباره خوابیدم. بعد پا شدم. به ساعت نگاه کردم.
شش و بیست دقیقه صبح بود.
فکر کردم.. هوا که هنوز تاریکه. حتما دفعه ی اول اشتباه دیده ام.
خوابیدم.
وقتی پاشدم، هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود.
سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند.
بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی.
آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی.
بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود.
بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست.
قدر این آدم ها را باید بدانیم،
قبل از شش و بیست دقیقه ....
⚫️⚫️⚫️⚫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طعمی متفاوت در طبخ مرغ
تکه های مرغ
نمک و فلفل،زردچوبه🧂
پیاز🧅
آلوبخارا یا آلوچه جنگلی ترش
کره🧈
روغن
شکر🍚
زعفران
#مرغ_وحشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیرینی بیسکوییتی
شکلات خردشده 150گرم🍫
خامه صبحانه 75گرم
بیسکویت پتی بور 100گرم
کنجد یا هر مغزیجاتی 35گرم
پودرکاکائو یک قاشق چایخوری
#شیرینی
#شیرینی_بیسکوییتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساندویچ مرغ سرد😋
سینه مرغ
پیاز🧅
فلفل سیاه،زردچوبه،ا،ادویه مرغ،پاپریکا
برگ بو
چوب دارچین
قارچ 🍄🟫
کره🧈
پیازچه
شوید
چیپس خلالی
ذرت🌽
موادسس
خیارشور
سس مایونز
سس خردل
سس چیلیتای
سس فرانسوی
نمک🧂
فلفل سیاه،اویشن
#ساندویچ
#ساندویچ_مرغ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالاد لوبیا خوشمزه و کم هزینه
هویج🥕
خیارشور
تخم مرغ ابپز🥚
شوید🌿
فلفل سیاه
نمک🧂
سیر رنده شده🧄
لوبیا سفید🫘
سس مایونز
🌷به نام خدا وباسلام🌷
🌷سکوت:
🌷 پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله:
🌷من صمت نجی
بحارالانوار، ج 77، ص 88
🌷هر کس که سکوت کند نجات یابد
🌷پیامبر صلی الله علیه وآله:
🌷بیشتر اشتباهات انسان در زبان اوست.
محجه البیضاء ج ۵ ص ۱۹۴
🌷رسول خدا ص:
🌷فقط سخن حق بگو.ودیگرهیچ نگو.
محجه البیضاء ص۲۹۵
🌷 امیرمؤمنان علی (علیه السلام) می فرماید:
من کثر کلامه کثر خطائه...:
🌷هر کس زیاد حرف بزند،زیاد اشتباه می کند
🌷هر کس زیاد اشتباه کند، حیایش کم می شود
🌷هرکس حیاش کم شد، پرهیزکاریش کم شود
🌷هرکس پرهیزکاریش کم شود قلبش می میرد
🌷هر کس که قلبش بمیرد،داخل آتش جهنم شود
نهج البلاغه دشتی حکمت ۳۹۴
🌷 امام صادق (علیه السلام) می فرماید:
حضرت عیسی علیه السلام فرمود:
🌷عبادت ده جزء دارد،نه جزئش در سکوت است
محجه البیضاء ج ۵ ص ۱۹۶
🌷والذینهم عن اللغو معرضون...۳ مومنون
مومن حرف بیهوده نمیزند
🌷تقوا،تلاوت قرآن،سکوت
🌷نصایح پیامبر ص به ابوذر:
🌷قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه و آله لأِبِی ذَر:
أُوصِیک بِتَقْوَی اللَّهِ فَإنَّهُ رَأْسُ الأمْرِ کلُّهُ
قُلْتُ: زِدْنِی
قَالَ: عَلَیک بِتِلَاوَةِ الْقُرْآنِ وَ ذِکرِ اللَّهِ کثِیراً فِإنَّهُ ذِکرٌ لَک فِی السَّمَاءِ وَ نُورٌ لَک فِی الأرْضِ.
قُلْتُ: زِدْنِی،
قَالَ: الصَّمْتُ فَإنَّهُ مَطْرَدَةٌ لِلشَّیاطِینِ وَ عَوْنٌ لَک عَلَی أَمْرِ دِینِک».
🌷ابوذرازرسول خدا ص نصیحت خواست:
🌷رسول خدا ص فرمودند:
۱.باتقواباش وتقوا،اساس کاراست
ابوذرگفت بیشترنصیحت کنید
🌷حضرت فرمود:
۲. قرآن تلاوت کن و زیاد یاد خداباش که تلاوت قرآن سبب می شود تا (فرشتگان) در آسمان تو را یاد کنند و در زمین برای تو نور است.
ابوذرگفت بیشتر بفرمایید:
🌷 حضرت فرمود:
۳.سکوت کن چرا که سکوت ، شیطان را دورمیکند و تو را در دینت کمک می کند.
بحار الأنوار، ج 74، ص 72.
🌷🌷🌷🌷🌷
❇️ زیارت امام حسین(ع)، بدبخت را خوشبخت میکند
☑️ (راوی گوید:) از امام صادق(ع) پرسیدم:
🔹 کسى که به زیارت امام حسین(ع) برود، در حالى که معرفت دارد و هیچ استکبار (خود بزرگ پنداری) و استنکافى (سرپیچی) از زیارتش نداشته باشد چه اجر و ثوابى دارد؟
▫️ فرمود:
🔸 براى او ثواب هزار حجّ و هزار عمرۀ مقبول مىنویسند و اگر شقى و بدبخت بوده، خوشبخت میشود و پیوسته در رحمت خدا غوطهور است.
📜 عنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مَیْمُونٍ الْقَدَّاحِ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: قُلْتُ لَهُ مَا لِمَنْ أَتَى قَبْرَ الْحُسَیْنِ (ع) زَائِراً عَارِفاً بِحَقِّهِ غَیْرَ مُسْتَکْبِرٍ وَ لَا مُسْتَنْکِفٍ؟ قالَ یُکْتَبُ لَهُ أَلْفُ حِجَّةٍ وَ أَلْفُ عُمْرَةٍ مَبْرُورَةٍ وَ إِنْ کَانَ شَقِیّاً کُتِبَ سَعِیداً وَ لَمْ یَزَلْ یَخُوضُ فِی رَحْمَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ.
⬅️ کامل الزیارات صفحه ۱۵۶
🏷 #امام_حسین علیه السلام
#اربعین #کربلا
⏳ یواش یواش ...
✅ سیدحسن نصرالله:
▫️ پاسخ ما با تأنی و درنگ خواهد بود یعنی یواش یواش؛ انتظار اسرائیلیها بخشی از پاسخ و مجازات است.
🏷 #خونخواهی_هنیه_عزیز #خونخواهی_مهمان
#شهید_اسماعیل_هنیه
مدح و متن اهل بیت
#راز_پیراهن قسمت پایانی: حلما همانطور که زیر لب چهارقل را می خواند، ناگهان متوجه فردی آشنا در بین
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
به نام خدا
#رمان _نلاین: زن، زندگی، آزادی
قسمت: اول📜
سحر برای چندمین بار گوشی را در دستانش چرخاند و خیره به پیجی شد که انگار فیلتر شده بود، زیر لب فحشی داد و بی هدف از جا برخواست...
چند دور طول اتاق را پیمود و زیر لب گفت: همین روزا باید بهم خبر میدادن... آخه چقد من بدشانسم، درست همین روزی که قراره ستاره بخت من بدرخشه باید اینطوری بشه، اما... اما اونا شماره منو دارن، باید تماس میگرفتن دیگه...
سحر اوفی کرد و دوباره برگشت سر جای قبلیش، روی صندلی چرخان پشت میز چوبی با رویه شیشه ای نشست، خیره به میز شد و یاد اونروزی افتاد که باباش با شوق و ذوق و بنا به اصرار سحر این میز و صندلی را گرفته بود، سحر تازه کلاس زبان انگلیسی توی مؤسسه میرفت و جز برترین های مؤسسه بود و سحر اینو مدیون استعداد و علاقه اش به زبان انگلیسی میدونست.
درست چند ترم بعد از آموزش زبان، پیشرفت سحر اعجاب انگیز شد و سحر توی نت دنبال هم صحبت های خارجی میگشت که همون موقع از شانس خوبش توی یه پیج خارجی با جولیا آشنا شد، یه زن مهربون و خونگرم که از همون اول رفاقت با سحر، با دل سحر راه میمود و این هم صحبتی از هفته ای یک بار رسید به روزی یک بار...
سحر از آرزوهاش با جولیا صحبت کرد و گفت که دوست داره دنیا را ببینه اما با درآمد کمی که پدرش داشت و از طرفی تعصب کور کورانه مذهبی که خانواده اش داشتند، رفتن به بلاد خارجه آرزویی دست نیافتنی برای سحر بود، اما جولیا قول داده بود این ارزو را به همین زودی برای سحر برآورده کند، بدون اینکه کوچکترین هزینه ای کند، اما... اما..
سحر توی دریای فکر و خیالش غرق بود که صدای مادرش بلند شد...
مامان امروز نمیری مؤسسه؟؟
سحر که تازه یادش افتاده بود با بچه ها قرار داره صداش را بالابرد و گفت: چرااا، باید برم
مادرش در اتاق را باز کرد و گفت: مامان تو این شلوغی و بلبشویی که زنهای ولگرد راه انداختن بیا و نرو من میترسم... میترسم تو هم مثل سعید تو جوونی...
سحر که می دونست ادامه حرف مادرش به کجا می رسه اوفی کرد و گفت: مامان تورو خدا دست بردار، سعید دو سال پیش تو تصادف از دست رفت و بعد نزدیک میز شد و دستی به روی قاب عکس برادرش کشید و با اه کوتاهی ادامه داد: گرچه هنوز مرگش را باور نکردم، اما....
مامان از پشت، شانه های دختر را توی بغلش گرفت و گفت: سحر جان، میدونی تو این دنیا غیر از تو و بابات و خواهرت نرگس که همراه شوهرش رفته اون سر ایران را گرفته کسی را ندارم، بیا امروز را نرو... من نمی دونم توی این اغتشاشات که همه جا تعطیل شده، اون موسسه شما چطوری کلاساش هنوز پابرجاست؟
سحر اروم دست مادرش را از روی شانه اش کند و همانطور که به سمت کمد لباساش میرفت گفت: ما چکار به اغتشاشات داریم، کار خودمون را میکنیم...
مادر روی صندلی نشست و به حرکات دخترش خیره شد..
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿