فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️نقش ویژه و حمایتی شهید رئیسی از فرماندهان نظامی برای زدن سیلی سنگین بر صورت اسرائیل در عملیات #وعده_صادق
📌به روایت محمد جمشیدی؛ معاون وقت امور سیاسی دفتر ریاست جمهوری
✍در ماجرای سقوط بالگرد، پیکر مطهر شهید رئیسی از همه بیشتر سوخته بود؛ همچنین پیکر شهید امیرعبداللهیان!
🤲لعنت بر #آل_یهود و صلوات بر #آل_محمد
مدح و متن اهل بیت
#دست_تقدیر۲ #قسمت_دهم🎬: مهدی از جا بلند شد و همانطور که کمک می کرد تا استکان ها را جمع کند گفت: نم
#دست_تقدیر۲
#قسمت_یازدهم🎬:
صادق با آقای مددی به سمت روستایی از توابع محروم کرمان بود، حرکت کردند و نزدیک غروب بود که به آنجا رسیدند و مستقیم به سمت مرکز بهداشت آن رفتند، آنطور که صادق تحقیق کرده بود متوجه شده بود که دکتر کیسان محرابی به عنوان پزشک جهادی در مرکز بهداشت برای طبابت اقامت دارد.
هوا تاریک شده بود، همه جا خلوت بود و ماشین آقای مددی جلوی مرکز بهداشت روستا متوقف شد.
هر دو پیاده شدند و صادق از درب نرده ای مرکز بهداشت داخل را نگاهی انداخت و چندین اتاق به صورت ردیف به چشم می خورد و نور لامپ زرد رنگ از درب دو اتاق انتهایی دیده می شد.
صادق دستی روی شانهٔ آقای مددی زد و گفت: آقای مددی جان! زحمت شما، شرمنده داخل ماشین منتظر باشید من باید یه جوری اون میکروفن را کار بزارم، دعا کن بتونم یه جوری گوشیش را بدست بیارم.
مددی سر تکان داد وگفت: با توکل به خدا برو جلو و حواست باشه این ابرو مصنوعی چسپوندی بالا چشمت لوت نده و از این مهم تر دعا کن دکتره نرفته باشه، با این حرف مددی صادق با سرعت جلو رفت و یکی یکی اتاق هایی که برقشان روشن بود را نگاه و کرد و سرانجام داخل اتاق آخری دکتر کیسان محرابی را دید.
یا الله گفت و وارد اتاق شد، دکتر که مشغول جمع کردن وسایلش بود روپوشش را از تن درآورد و بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بکند گفت: امشب وقت طبابت تموم شد، بفرمایید فردا بیایید.
صادق با لحنی مستاصل گفت: م..م..من از روستای کناری اومدم، خیلی حالم بد هست اگر میشه یه نگاه بهم بندازین.
دکتر که انگار متعجب شده بود به سمت صادق برگشت و به صندلی کنار تخت اشاره کرد که بنشیند و بعد همانطور که کیفش را به دست گرفته بود به طرف صادق اومد و گفت: ببینم چطورت هست؟!
صادق همانطور که اشاره به سرش می کرد گفت: یک سردرد شدید دارم که اصلا طاقتم را طاق کرده...
دکتر چراغ قوه را از کیفش بیرون آورد، کیف را روی تخت گذاشت و چراغ را داخل چشمای صادق انداخت و چشمانش را با دست از هم باز کرد.
صادق از زیر چشم نگاهی به کیف انداخت و بهترین جای جاساز میکروفن کیف دکتر بود، دکتر نگاه عجیبی به صادق کرد و با دستپاچگی به سمت کیف برگشت و در یک چشم بهم زدن، اسلحه ای را بیرون کشید روی شقیقهٔ صادق گذاشت و گفت: چی از جونم می خوایین؟! من که طبق گفته های شما پیش رفتم، مشغول جمع آوری نمونه و آزمایش هستم، چرا شما روی حرف خودتون نمی ایستین به خدا اگر یک مو از سر مادرم...
صادق که انتظار این حرکت را نداشت گفت: چی می گی دکتر برای خودت؟! کدوم حرف؟! با کی اشتباه گرفتی؟!
دکتر همانطور که اسلحه را روی شقیقه صادق فشار میداد ابروی مصنوعی صادق را جدا کرد و گفت: فکر نکنی نشناختمت اصلا پاشو پاشو باید با من بیای و همانطور که شانه صادق را بالا می کشید او را به سمت در دیگر اتاق که انگار از پشت ساختمان مرکز بهداشت باز میشد برد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🌺
#دست_تقدیر۲
#قسمت_دوازدهم🎬:
دکتر محرابی طوری ایستاده بود و مغز صادق را نشانه رفته بود که صادق کوچکترین حرکتی نمی توانست بکند.
دکتر، صادق را به جلو هل داد و در عقب اتاق را باز کرد و با اشاره به ماشین سفید رنگی که کنار در پارک شده بود گفت: سوار ماشین بشو و پشت رول بنشین.
صادق بدون اینکه حرفی بزند دستور را اجرا کرد، انگار خودش هم دوست داشت بداند پایان این ماجرا جویی به کجا می کشد و از طرفی حرفهای دکتر محرابی او را گیج کرده بود، صحبت هایش بوی گروگان گیری میداد، گویا او خود گروگانی دست دیگری داشت و به اشتباه صادق را گروگان گرفته بود.
سوار ماشین شدند و صادق ماشین را روشن کرد و با اشاره دکتر حرکت کردند، ماشین درست از راهی پشت مرکز بهداشت داخل جاده شد و آقای مددی هم بدون اینکه بداند نیروی زبده اطلاعاتیشان ربوده شده است، جلوی در مرکز بهداشت به انتظار نشسته بود.
ماشین داخل جاده شد و دکتر محرابی همانطور که با اسلحه صادق را نشانه رفته بود گفت: گوشی؟!
صادق نگاهی به او انداخت و گفت: به خدا اشتباه گرفتی، من اونی که خیال می کنی نیستم...
دکتر محرابی فریادی زد و گفت: نشنیدی چی گفتم؟! گوشیت را بده...
صادق همانطور که دستش به فرمان بود گوشی را از جیبش بیرون آورد و دکتر محرابی گوشی را از دست او قاپید و در یک لحظه شیشه ماشین را پایین کشید و گوشی را به بیرون پرت کرد.
صادق مشت گره کرده اش را روی فرمان ماشین کوبید و گفت: چرا گوشی را انداختی؟! چرا بدون اینکه بفهمی من کی هستم چی هستم، زود منو قضاوت کردی هااا...
دکتر محرابی همانطور که با چشم های درشت و مشکی رنگش به او خیره شده بود گفت: فکر کردی نشناختمت؟! همون دفعه اول که توی اون روستای سیستان خودت را به عنوان مریض قالب کردی بهت مشکوک شدم و الانم که به حساب خودت تغییر چهره دادی، من شناختمت جناااب..
صادق زهر خندی زد و گفت: اشتباه گرفتی برادر من! فکر کردی مثلا من کی هستم؟!
کیسان نفسش را محکم بیرون داد وگفت: حدسش راحت هست تو کی هستی! تو یه جاسوس هستی که قراره حرکات منو به بالا دستی هات گزارش کنی و ببینی اگر کن یه ذره پام را کج گذاشتم و خلاف خواسته اونا رفتار کردم، راپورت بدی و مادر بیچاره منو اذیت کنند...
صادق با شنیدن نام مادر از زبان کیسان انگار بندی درون دلش پاره شد، با لحنی غمگین گفت: اشتباه می کنی دکتر محرابی...درسته دفعه اول به خاطر ماجراجویی وارد قضیه شدم اما نه از طرف اون کسایی که مد نظر تو هست، اما این دفعه یک حس دیگه منو کشوند اینجا، یه حس همخونی...
دکتر محرابی اوفی کرد و گفت: اینقدر نقش بازی نکن، منو و تو چه همخونی میتونیم داشته باشیم؟!
اصلا تو از کجا به این سرعت رد منو میزنی؟ تو کی هست هااا...
ماشین در جاده به پیش می رفت، صادق خیره به انتهای جاده ای بی انتها ، دست برد داخل یقه اش و همانطور که گردنبند را بیرون میکشید گفت: گردنبند گردنت را بیرون بیار و همزمان که گردنبند را در مشتش فشار میداد گفت: اسم مادر من محیاست...اسم مادر تو چیست؟!
با شنیدن اسم محیا دکتر کیسان آشکارا یکه ای خورد و گفت...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سیزدهم🎬:
دکتر کیسان با شک و تردید به صادق نگاهی کرد و گفت: محیا؟! تو...تو این اسم را از کجا می دونی؟! یعنی شماها اینقدر توی زندگی من و مادرم سرک کشیدین که حتی به رازهای مخفی ما هم آگاهید و میخوایید به ما پاتک بزنید؟!
صادق اوفی کرد و گفت: چرا من هر چی میگم اشتباه گرفتی باورت نمیشه و بعد مشتش را باز کرد و گفت: اینو چی می گی؟!
کیسان با چشم های از حدقه بیرون زده صادق را نگاهی کرد و بعد زنجیر گردنش را بیرون آورد و کنار مال صادق گرفت و گفت: اینا که یکی هستن..
صادق اشاره ای کرد و گفت: رنگشون هم نشون میده قدمتشون مثل هم هست.
کیسان باز با لحنی مشکوک گفت: اینم نمیشه دلیل، شما راحت میتونستین این زنجیر را ببینید و نمونه اش را تهیه کنید..
صادق با لحنی محکم طرف دیگر پلاک را نشان داد، پشت هر دوشون حرف M حک شده بود و گفت: اینو چی میگی؟!
کیسان که انگار گیج شده بود گفت: منظورت چیه از این حرفا؟!
صادق لبخندی زد و گفت: یعنی همانطور که پدرمون متوجه شده، من و تو برادریم از یک مادر و پدر این دوتا وان یکاد هم با هم میخرن و اول اسم مامان و بابا را پشتشون حک میکنند..
کیسان با تعجب گفت: اول اسم پدرمون؟! هر دوش که یک حرف هست
صادق گفت: نمی دونم تو فکر می کنی اسم پدرت چی هست اما واقعیت اینه که اسم مادرمون محیا و پدرمون مهدی ست هر دوتاش میم داره دیگه...
کیسان دستهٔ اسلحه را توی دستش فشار داد و گفت: پدر من اسمش مزاحم الصائب که به ابو معروف، شهرت داره و اسم منم معروف هست، نامی که پدرم روم گذاشت، درسته من با دایه ام زندگی می کردم و خیلی کم پدر و مادرم را می دیدم اما هم چهره شان را به یاد دارم هم اسمشان را، پس برای من این حرفهای شما جز حیله ای بیش نیست.
صادق با صدای بلند فریاد زد: من نمی دونم ابو معروف کی هست اما اونطور که پدرم از راه دور تشخیص داد تو پسرشی دارم میگم ما با هم برادریم، اسم پدرمون مهدی و مادرمان محیاست، مادرم محیا وقت جنگ انگار اسیر میشه و اونزمان باردار بوده، تو...تو برادر منی چرا باور نمی کنی؟!
کیسان اسلحه را روی زانوش گذاشت سرش را به دو طرف تکون داد و گفت: نه امکان نداره! بعد یک لحظه سکوت کرد و یکدفعه انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت: بریم کرمان خونه من، من به لپ تاپم وصل بشم، آخه اوندفعه ازت آزمایش گرفتم ژنتیکت را در آوردم از خودمم دارم، مقایسه میکنم ببینم ما با هم برادریم یا نه؟!
اگر برادر بودیم که من تسلیمم و اگر نبودیم باید فاتحه خودت را بخونی
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#دست_تقدیر۲
#قسمت_چهاردهم🎬:
ماشین به سرعت در جاده پیش میرفت و سکوت در بین دو برادر حکفرما بود،گاهی کیسان نگاهی به صادق می انداخت و حس شکی خوره وار به جانش افتاده بود، از یک طرف حرفهای صادق او را به عالمی می برد که خانواده ای گرم دارد و از طرفی فکر میکرد اینها همه اش حیله و نیرنگی ست از سوی موساد تا او را در منگنه قرار دهند، اما...اما نام اصلی مادر کیسان را کسی جز او و مادرش نمی دانست، او سالهای کودکی را در حسرت دیدار خانواده می گذارند، نمی دانست به چه گناهی عقوبت شده و چرا تقدیرش این بود که دور از پدر و مادر پیش دایه بزرگ شود، اما هر چه فکر می کرد در کودکی محبتی از پدرش ندیده بود اما در دیدارهای گهگاهی با مادرش، محبتهای خالصانه او را شاهد بود، گریه های شوق مادر از دیدن خودش را و بوسه های شیرینش را هیچوقت فراموش نمی کرد.
همیشه میدانست یک راز مگویی در جریان هست اما چه بود؟! نمی دانست، حالا با این حرف های صادق او سردرگم شده بود، نمی دانست چه چیزی درست است و چه چیزی اشتباه است.
بعد از ساعتی رانندگی بالاخره به کرمان رسیدند و صادق با راهنمایی کیسان یک راست به سمت سوییت کوچکی که از قبل اجاره کرده بود رفت.
ماشین را جلوی در پارک کرد، کیسان سوئیچ را از روی ماشین برداشت خودش پیاده شد و با اسلحه اشاره کرد که صادق پیاده شود،صادق که امیدوار بود تا دقایقی دیگر حقیقت روشن شود و بینشان گل و بلبل شود،سری تکان داد و باشه ای گفت، اما قبل از پیاده شدن، دستگاه ردیاب و میکروفن کوچکی را که روی صفحه الکترونیکی بسیار ریزی تعبیه شده بود را با یک حرکت زیر فرمان ماشین چسپاند و پیاده شد.
داخل سوئیت شدند، کیسان که انگار هنوز هم به صادق مشکوک بود اشاره کرد که پشت به او بغل دیوار بایستد و شروع به بازرسی بدنی صادق کرد و در حین بازرسی متوجه جسم سختی بغل ساق پای صادق شد و سریع دست برد و اسلحه کمری را که صادق آنجا مخفی کرده بود بیرون کشید و فریاد زد: من گفتم تو مشکوکی...تو...تو از جان من چه می خواهی؟! من که به اربابانت گفتم دارم کارها را طبق خواسته آنان پیش میبرم، اما میبینم باز هم به من اطمینان ندارند، به خدا قسم اگر بلایی سر مادرم بیاورید تمام اطلاعاتی را که دارم در کل دنیا پخش می کنم و پرده از جنایات شما جانیان برمی دارم و برای همه رومیکنم که چه نقشه ای برای ملت های بیچارهٔ سراسر دنیا کشیده اید..
صادق از شنیدن این حرفها و آن حرکت کیسان شوکه شده بود و گفت: داری اشتباه می کنی برادر! مگر قرار نشد ژنتیک مرا...
کیسان با مشت روی سینهٔ صادق کوبید و گفت: دستت برام رو شده، نمی دونم اون اطلاعات را از کجا آوردی اما میدونم تو یک جاسوس بدبختی که نمی فهمی برای چه جانیانی کار می کنی و بعد همانطور را صادق را نشانه رفته بود به سمت اوپن آشپزخانه رفت و گفت: از جایت تکان بخوری یک گلوله توی مغزت خالی می کنم، من قصد جنگ وگریز با اربابانت را نداشتم اما چاره برایم نگذاشتید.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
#دست_تقدیر۲
#قسمت_پانزدهم🎬:
کیسان همانطور که با اسلحه اش، صادق را نشانه رفته بود، از زیر اوپن کارتونی را بیرون کشید و بعد از کمی جستجو، بندی پلاستیکی بیرون آورد، به طرف صادق رفت.
اسلحه را روی میز کوچکی که بین دو مبل قهوه ای چرک هال گذاشت و شروع به بستن دست و پای صادق کرد و گفت: ببین! از قول من به اونایی که اجیرت کردن میگی، من کارم را داشتم طبق برنامه ای که اونا چیده بودن پیش میبردم اما تو دومین نفری هستی که فرستادن مثلا منو چک کنه، دیگه نه وقت و نه حوصله این بازی ها را ندارم، وقتی با اعتماد جلو آمدم، بهم برمیخوره که اینجور با من برخورد بشه.
صادق اوفی کرد و گفت: چرا حرفم را باور نمی کنی؟! من نمی دونم تو درباره چی حرف میزنی! مگه قرار نشد که آزمایش ژنتیک را بررسی...
کیسان به میان حرف صادق پرید و گفت: این مزخرفات را ول کن، اگر وقت کردم اونم نگاهی می کنم، درصورتی که میدونم تو جاسوس هستی و نیازی به بررسی ژنتیک نیست، من هر حرفی را یکبار میزنم، میری باهاشون ارتباط میگیری و از قول من بهشون میگی تا هفتاد و دو ساعت دیگه اگر مادر منو آزاد کردین و مادرم با من تماس گرفت و از سلامتش مطمئن شدم، نتایج تمام تحقیقات این یک سال را تحت اختیارتون قرار میدم و اگر کوچکترین بلایی سر مادرم بیاد، تا ۷۲ ساعت آینده یک آبرویی از موساد ببرم که در تاریخ بنویسن..
صادق دستان بسته اش را محکم تکان داد و گفت: هر چی من میگم اشتباه می کنی اما تو باز حرف خودت را میزنی، آخه بر فرض محال من جاسوس موساد باشم، چه جوری با این دستهای بسته به اون بالادستی ها خبر بدم هااا؟!
کیسان همانطور که وسایلش را جمع می کرد گفت: نگران نباش، به محض اینکه من از اینجا خارج بشم، به صاحب این سوئیت زنگ میزنم تا بیاد و آزادت کنه..
صادق باز هم اوفی کرد اما خوب می دانست هر چه حرف بزند جز اینکه بر شک و تردید کیسان اضافه شود و او را عصبانی تر کند، فایده دیگری نخواهد داشت، پس با چشمانی که مملو از محبت بود، حرکات برادری را نگاه می کرد که تازه از وجودش آگاه شده بود.
صادق بر خلاف دفعه قبل، اینبار قد و بالای کیسان را با دقت نگاه انداخت، کیسان دقیقا هم قد پدرش مهدی با قدی بلند و هیکلی چهارشانه بود و چشمان او درست شبیه عکسی که از مادرش دیده بود، به نظر می رسید.
کیسان مدارک و لپ تاپ و هر چه را که داشت، داخل کارتون ریخت و در سوئیت را باز کرد، به سمت کارتون رفت و می خواست بیرون برود که صادق گفت: دست و پای من بسته است، هیچ خطری برایت ندارم، می شود جلو بیایی تا چیزی در گوش تو بگویم؟!
کیسان یک تای ابرویش را بالا داد و چهره اش درست شبیه بابا مهدی شد و جلو آمد و همانطور که گوشش را جلوی دهان صادق میبرد گفت: این هم اجابت آخرین خواسته ات...
صادق بوسه ای از گونه نرم کیسان که مشخص بود تازه ریشش را زده است گرفت و گفت: می خواهی باور کنی و می خواهی نکنی...من برادرت هستم و آهسته تر گفت: دوستت دارم داداش...
کیسان که انتظار این حرکت را نداشت و انگار بوسه صادق همانند بوسه مادرش گرمی و محبت خاصی را در وجودش دواند، از جا بلند شد،کارتون را برداشت و گفت: عجب نیروی سمجی هستی، هنوز هم دست از فیلم بازی کردن بر نمیداری؟! و با زدن این حرف با شتاب از در خارج شد.
کیسان سوار ماشین شد و در حالیکه درونش مملو از احساسات خاص و متناقض بود از سوئیت دور شد.
کیسان چهره خودش را داخل آینه وسط ماشین نگاه کرد و همانطور که جای بوسهٔ صادق را دست می کشید با بغضی در گلو گفت: کاش دروغت راست بود و من برادری داشتم...پدری داشتم که بتوانم به او تکیه کنم و در این دنیای بزرگ با غم دوری از مادر و غصه های او، دست و پنجه نرم کنم...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#نکات_تربیتی_خانواده 55
"رنج خوب!"
🌺 مؤمن همیشه دنبال رنج های خوب هست، چون میدونه که فقط با تحمل رنج های خوب هست که میتونه خدا رو عاشق خودش کنه...
🌷 مثل شهید محسن حججی...
همیشه خدا عاشق کسی میشه که از حرف دلش بگذره به خاطر حرف خدا..
✅🌍 خدا هم همه ی دنیا رو نوکر اون آدم خواهد کرد...
✔️ مؤمن میدونه که آدم اگه دنبال رنج کشیدن در راه پروردگارش نباشه،
🔞 شیطان و هوای نفس، اون رو مجبور به پذیرش رنج های بد خواهند کرد.
💖
🌠☫﷽☫🌠
وارثان ذوالفقار!
ما شیعیان علی بن ابی طالب در جهانیم؛ از فلسطین دست برنخواهیم داشت، و نه از ملت فلسطین، و نه از مقدسات امت در فلسطین...
#شهید_القدس #شهید_سید_حسن_نصرالله #حزب_الله
🌐 اگر امثال آقای ظریف مانع نشوند ما قدرت بازدارندگیِ رژیم صهیونیستی را داریم
محمد صادق کوشکی، تحلیلگر مسائل سیاسی:
🔹ما قدرت پاسخ شدید و بازدارنده به اسرائیل را داریم اما باید ببینیم که دولتمردان ما نیز ارادهی آن را دارند یا باز هم منتظر وعدههای بیثمری هستند که به آنها داده میشود.
🔹آقای ظریف در نیویورک به صراحت گفت بعد از ترور هنیه در تهران از ما خواسته شد پاسخی ندهیم تا آتشبس در غزه رخ دهد، جالب است که در ادامه خود آقای ظریف گفت ما پاسخ ندادیم ولی آتشبس هم برقرار نشد.
🔹دوستانی که توصیه بر خویشتنداری با رژیم صهیونیستی میکنند یا معنی جنگ را نمیدانند یا نفوذیهای اسرائیل هستند. #نفوذ #شهید_سید_حسن_نصرالله #سید_المقاومه
♦️#حزب_الله #لبنان طی بیانیه ای رسمی اعلام کرد که هنوز هیچ گمانه زنی در مورد جانشینی #سید_حسن_نصرالله و دیگر مسئولان شهید این جنبش قطعی و صحیح نمیباشد و پس از تصمیم گیری ها، نتیجه قطعی اعلام خواهد شد.
🌠☫﷽☫🌠
پیام همسر #شهید_رئیسی به بانوی مقاومت همسر #شهید_سید_حسن_نصرالله
🔹بسم الله الرحمن الرحیم
«السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک»
🔹سلام و درود به بانوی مقاومت سرکار خانم فاطمه یاسین همسر مکرمه شهید مقاومت حجتالاسلام والمسلمین سید حسن نصرالله
🔹سلام و درود بر تمام بانوان انقلابی جبهه مقاومت و #لبنان به خصوص سرکار خانم ام عبدالسلام، همسر محترمه شهید اسماعیل هنیه و سرکار خانم کورانی همسر مکرمه شهید قاووق
🔹این اندوه بزرگ را به شما و تمام بانوانی که چشم جهان را به مقاومت سترگ خویش روشن فرموده اند تسلیت عرض می کنم و علاوه بر این از شما و همه بانوان مقاومت در ایران، لبنان، فلسطین، غزه، عراق و یمن و در هر جای دیگر تقدیر می کنم زیرا این شما هستید که واقعیت زن بودن را به طور دقیق معنا می کنید، این شما هستید که حقیقت زنانه زیستن را در ساحت خانواده و اجتماع تبیین می کنید، این شما هستید که شیوه های همسری، مادری، خواهری و خویشاوندی را علاوه برگفتار و رفتار، با صبر خود به تصویر کشیده اید، این شما هستید که با پرورش مردان شجاع و فرزانه، هر دو جریان استکبار سنتی و استثمار مدرن را به زانو درآورده اید، این شما هستید که زنان جهان را از کنج عافیت و زندگی روزمره در اداره، مغازه و خانه و مزرعه فراخوانده اید، این شما هستید که ربوبیت تشریعی حق تعالی را در خویشتن و در خانواده و جامعه محقق ساخته اید، این شما هستید که برای نجات زمین و انسان به پاخواسته اید، این شما هستید که همراه شهیدان دعوت حق را لبیک گفته اید و راه عبور از خود پرستی به خدا پرستی را نشان داده اید، این شما هستید که به حق، دختران ابراهیم سلام الله علیه هستید و ادعایش را که فرمود «انی لا احب الافلین» محقق کرده اید، این شما هستید که راه ساره و هاجر و آسیه (سلام الله علیهم)، را ادامه می دهید. این شما هستید که سوره کوثر را معنا کرده اید و از دشمن دم بریده حقیقت،که الهه تکاثر را می پرستد،حکایتی تازه آفریده اید.
🔹پس ای پیروان راستین مریم (س) نوشیدن شوکران غم گوارایتان باد. ای شهروندان جهان عشق رسیدن به این همه بزرگواری مبارکتان باد. ای رهبران واقعی در جهان معنوی، اشک های زیر چادر گوارایتان باد. ای معلمان عشق که در عصر منفعت مشق محبت می آموزید، پیوندتان با شهدای راه حق گوارایتان باد. ای سالکان طریق انبیاء رسیدن به مقامات ایمان و تقوا مبارکتان باد. ای زینبیان تا دستیابی به مقام عظمای «صبار شکور» راهی نمانده است و قسم به خون شهیدان، قسم به خون رهبران شهیدان، قسم به خون بانوان شهید، هرگز از پای نخواهیم نشست و نخواهیم شکست.
🔹«االلهم ارزقنا شفاعه الحسین علیه السلام یوم الورود و ثبت لنا قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین»
جمیله علم الهدی
همسر شهید جمهور سید ابراهیم رئیسی