خداهمیشہآنلاینہ...
ڪافیہ؛
دݪٺروبہروزرسانۍڪنۍ!
اونموقـ؏مۍبینۍڪہدرتڪتڪ
ݪحظاٺڪنارٺبودھ•
وهسٺوخواهدبود...
اگردید؎خطهاشلوغہوحسمیڪنۍ
جوابۍنمیاد...
ازپسۅردخدایاپناهمبدھاستفادهڪنꔷꔷ!
خدابہاینپسوردحساسہوبہسرعٺنور
جوابمیدھ!🤍
گاهۍڪہحسمیکنیمارٺباطقطعشده❌
مشڪݪازمخاطبنیسٺ
دݪماویروسیہ🚫!
#تلنگرانـــــه
•~❄️~•
#تلنگرانہ
شیطونـهڪنارِ
گوشتزمزمهمیڪنه:
تاجوونےاززندگیـتلذتببر❗️
هرجورڪهمیشهخوشبگذرون😰
اماتوحواسـتباشه،
نڪنهخوشگذرونیتبه
قیمتِشڪسـتنِدلامامزمانمونباشه...💔
🌹 دعای حرز حضرت صاحب الزّمان علیه السلام
برای حفظ شدن از بلایا و مکر دشمنان
🌸 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ،
يَا مَالِكَ الرِّقَابِ، وَ يَا هَازِمَ الْأَحْزَابِ،
يَا مُفَتِّحَ الْأَبْوَابِ، يَا مُسَبِّبَ الْأَسْبَابِ،
سَبِّبْ لَنَا سَبَباً لَا نَسْتَطِيعُ لَهُ طَلَباً،
بِحَقِّ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ، مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ،
صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آلِهِ أَجْمَعِين.
♦️دعایزمانغیبت مدام بخوانید
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ
تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ، لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ؛
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ، فَاِنَّكَ اِنْ
لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ، لَمْ اَعْرِفْ
حُجَّتَكَ؛ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ،
فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ،
ضَلَلْتُ عَنْ دينى
همه شهیدن ولی بعضیا شهادتشون خاصه..شهادتشون روضه است..
پهلوشون تیرمیخوره...سر میدن...اربااربا میان...میسوزن...
امروز سالروز شهادت اونیه که غریب گیراوردنش...
امروز سالگرد شهادت آرمان علی وردی بود
آرمان عزیزی که شنیدم حتی از نیروهای کنترل اغتشاشات هم نبوده.. صرفا به خاطر اینکه ظاهر بسیجی داشت بهش گیر میدن و وقتی تو کوله ش کتب ونوشته های مربوط به حوزه رو میبینن ومیفهمن طلبه است شکنجه اش میکنن ولی سر اعتقاداتش میمونه.
یه عزیزی میگفت فیلم هایی از شکنجه ی آرمان علی وردی هست و اعترافاتی از این حرومی هاهست که ما به خاطر پدر و مادرش نمیتونیم پخششون کنیم
پدرش امروز گفت بلایی به سرش اوردن که یه مسیر ۴٠ متری و چهل دقیقه اومده بود.. باز خوب اومده... یه آقایی و سراغ دارم وقتی بهش خبر دادن اگه میخوای یه بار دیگه زهرات و زنده ببینی عجله کن یه مسیر چند قدمی و نتونست بیاد سریع بیاد میگن می اومد و میخورد زمین
ولی بازم لا یوم کیومک یا اباعبدالله...
شیخ مفید میگه اکبر که افتاد حسین با اسب از خیمه ها بیرون زد.. پشت سرش زینب دوید... قاعده اینه امام باید زودتر برسه... ولی شیخ مفید میگه زینب از حسین زودتر به بدن اکبر رسید..
مدح و متن اهل بیت
#روایت_انسان #داستان_واقعی #قسمت_پنجاه_یکم🎬: حضرت نوح داستان نهصد وپنجاه سال سختی و مشقتی را که
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پنجاه_دوم🎬:
حالا فرمان خدا صادر شده و نوح باید وظیفه ای دیگر که خدا بر عهده اش می گذارد، انجام دهد.
در این لحظه ذهن حضرت نوح به سالهای سال پیش کشیده می شود، درست آن زمانی که جوانی زیبا و قوی هیکل بود و هنوز دستور رسالت به او ابلاغ نشده بود.
نوح به خاطر می آورد که به علت رفتار کفر آمیز مردم شهر و دیدن پرستش بت های گوناگون و سردمداری ملاء و اشراف شهر، دلش گرفت، درست چند روز قبل از عید بزرگ بت پرستان بود، روزی که توسط ملاء و مترفین به عنوان عید اعلام شده بود و سالها بود که مردم در این عید بزرگ در بزرگترین بت کده شهر که همان مجلس سنا و محل جمع شدن ملا و مترفین بود، گرد هم می آمدند و می میخوردند و ساز و آواز و جشن و پایکوبی برپا می کردند.
نوح که دوست نداشت در این روز در جمع کفرآمیز مردمی غافل و کافر باشد، به سمت کوهی در نزدیکی شهر حرکت کرد، او می خواست همچون همیشه، به دور از هیاهوی مردم بت پرست، مانند جدش حضرت ادریس به عبادت خداوند یکتا بپردازد.
نوح خود را به فراز کوه رساند و به سمت خانه خدا در بکه ایستاد و مشغول عبادت خداوند شد.
نوح غرق عبادت خداوند بود که متوجه شد نسیمی روح نواز و معطر به بویی خوش از کنارش وزیدن گرفت.
رویش را به سمت نسیم خوشبو گرداند تا نفسی عمیق کشد که متوجه مردی بلند بالا با سیمایی نورانی و زیبا درکنار خود شد، ناخوداگاه از جا برخواست و لبخند بر لب نشاند.
آن مرد نورانی که کسی جز جبرئیل نبود جلو آمد، دستی به روی شانه نوح گذارد و فرمود: ای مرد جوان! مردم شهر، قوم تو به عیش و نوش و خوشگذرانی مشغولند و خود را آماده جشن بزرگ بتها می کنند، تو در تنهایی و عزلت در بالای این کوه چه می کنی؟!
نوح که در محضر این مرد ناشناس احساس آرامش می کرد و احساسی به او می گفت که نیاز به تقیه کردن نیست و می تواند اعتقاداتش را بدون نگرانی از کشته شدن، ابراز کند فرمود: من از مردم شهر، از غفلتشان، از اعتقادات کفرآمیزشان، از بت هایشان از هر چه در شهر می گذرد دلزده ام، چرا که آنان در گمراهی اند و پرستش بت های بی جان سنگی و چوبی را بر پرستش خداوند یکتا ترجیح داده اند و بدون اینکه بدانند در دام ابلیس اسیرند، به پرستش ابلیس مشغولند، من به اینجا پناه آورده ام تا به دور از هیاهوی کافران، خدای یکتا را بپرستم و برای مردم غافل شهرم دعا کنم تا خداوند راه هدایتی به سوی پروردگار یکتا برایشان باز کند.
جبرئیل دست نوح را در دست گرفت و فرمود: چرا خودت کار فرهنگی نمی کنی؟! چرا جهاد فی الله نمی کنی؟! چرا در جمع مردم از خداوند یکتا که آفریدگار تمام جهان و هستی ست سخن نمی گویی تا آنها هم به راهی بروند که درست است و تو رفته ای؟!
عبدالغفار آهی کشید و گفت: به خدا قسم که بسیار دوست میدارم چنین کنم، اما شک ندارم که دعوت مردم به سوی خداوند در کمتر از آنی باعث کشته شدن من به دست مردم خواهد شد،چرا که آنها گوش به دهان اشراف و بت پرستان متمول دارند و نمی توانند کسی را تحمل کنند که خلاف اعتقادات پوچشان سخن بگوید، بدان که من قدرتی ندارم، اگر پشتوانه و قدرتی داشتم حتما چنین می کردم.
جبرئیل لبخندی زد و گفت: اگر من به تو قدرتی عظیم دهم، آیا این کار فرهنگی را انجام می دهی؟!
عبدالغفار با تعجب خیره به جبرئیل فرمود: تو چه کسی هستی که من بتوانم به قول تو اعتماد کنم؟!
در این هنگام جبرئیل دست به دور شانه نوح انداخت و همراه هم قدمی جلو رفتند و...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پنجاه_سوم🎬:
جبرئیل همراه با نوح قدمی جلو نهاد و همانطور که زمین سرسبز پیش رو که با کوه های بلند و استوار محصور شده بود را نشان میداد با صدایی بسیار بلند که از هیبت ملکوتی اش نشأت میگرفت، فریاد زد: هل من ناصر ینصرنی؟!
فریاد جبرئیل کوه ها را به لرزه انداخت و ناگاه نوح با چشمان خود دید و با گوشهای خود شنید که هر آنچه از مخلوقات خدا چه زمین و چه درخت و چه کوه و چه بیابان و...در پیش رویش بود،همانطور که میلرزیدند جواب میدادند: لبیک یا رسول رب العالمین!
در این حال بود که نوح متوجه شد این فرد ناشناس یکی از فرستادگان خداوند است و قدرت فرابشری دارد.
سپس
جبرائیل امین خودش را معرفی کرد و گفت: من جبرائیل هستم که همراه پدرانت آدم و ادریس بودم.
خداوند به
تو سلام می رساند و تو را بشارت می دهد که جامه صبر و یقین و پیروزی را بر تن کن چرا که تو از سوی خداوند
برای پیامبری و رسالت برگزیده شده ای.
احساسی بسیار لطیف که قابل گفتن نبود به نوح دست داد چرا که خداوند بلند مرتبه به او سلام رسانده بود: سلامٌ علیٰ نوح فی العالمین....
اینک حضرت نوح از طرف خداوند به رسالت مبعوث شده و اولین پیامبر اولوالعزم پروردگار است.
جبرائیل پس از آن که خبر رسالت نوح را برای او آورد پیغامی را از طرف خداوند به او ابلاغ کرد و پیغام دوم دیگری نیز برای او داشت، پیغامی که می تواند یک اشاره به تمام بنی بشر باشد که این زندگی دنیوی تک نفره نیست و اگر می خواهی موفق باشی باید زوجی برگزینی و خانواده ای برپا نمایی
جبرئیل بار دیگر لبخندی ملیح زد و رو به نوح فرمود: ای نبی خدا! خداوند امر کرده که تو ازدواج نمایی همانا اراده
خداوند بر آن تعلق گرفته که با عموره دختر ضمران ازدواج کنی چرا که او اولین کسی خواهد بود که به تو ایمان می
آورد.
و این نکته ای بسیار ظریف است چرا که تشکیل بنیان خانواده آنقدر برای خداوند مهم است که پس از ابلاغ رسالت نوح دستور به تشکیل خانواده
می دهد و این همان سبک واحدی است که خداوند متعال آن را رعایت کرده است و هنگام روایت آدم ابوالبشر از
همسر او حوا سخن گفته است و اینک پس از روایت رسالت نوح از همسر او عموره سخن گفته است.
ازدواج اولین ماموریت نوح
پس از آن که نوح به رسالت برگزیده شد حالا قرار است به میان قوم خود بازگردد و پیام رسان پروردگار باشد، البته با تکیه بر قدرت خداوند یکتا...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_پنجاه_چهارم🎬:
روز عید بزرگ بت پرستان بود و چند روز از پیغام خدا که توسط حضرت جبراییل به عبدالغفار رسیده بود می گذشت، حالا خداوند اراده کرده بود که حضرت نوح در بزرگترین عید قومش و در بین جمعیت انبوهی که داخل بتکده و دورا دور آن جمع شده بودند و از ملاء و مترفین گرفته تا مردم عادی و مستضعفین، همه حضور داشتند دعوتش را علنی کند.
حضرت نوح آهی کشید و زمزمه کرد: آن روز را به روشنی خورشید در ذهن دارم و سپس دوباره در خاطراتش غرق شد
حضرت نوح به فرمان خدا از کوه پایین آمد، خداوند عصای سفیدی به او عطا کرده بود که این عصا از آنچه که در ذهن اطرافیان می گذشت نوح را خبر دار می کرد و خداوند قدرت تکلمی به نوح عطا کرده بود که وقتی نوح لب به سخن می گشود طنین صدایش در تمام مجلس و حتی شهر می پیچید و هر کس هر کجای شهر بود، صدای او را میشنید.
نوح به سمت مجلس سنا یا همان بزرگترین بتکده مردم به راه افتاد، صدای ساز و آواز بلند بود، به بتکده که رسید متوجه شد جمعیت عظیمی دور بتکده جمع هستند و هیاهویی که از داخل مجلس سنا به گوش می رسید نشان دهنده آن بود که داخل مجلس هم جمعیتی زیاد از اشراف جمع شده است.
مردم اطراف بتکده در حال خوردن شراب و رقص و پایکوبی بودند و با دیدن عبدالغفار با عصای سفیدی در دست که به آنها نزدیک می شد،انگشت به دهان ماندند و از یکدیگر می پرسیدند: عبد الغفار را با ما چکار؟ او از این جشن و بت ها گریزان بود، حال چه شده که در این روز، رو به سوی بتکده آورده؟! یکی از میان جمع فریاد زد: راه را برای عبدالغفار باز کنید، احتمالا به اشتباهش که بی احترامی به بت ها بوده پی برده و اینک پشیمان شده و می خواهد در این روز بزرگ از محضر اشراف و بت ها عذر خواهی کند، راه را برایش باز کنید که داخل مجلس شود.
مردم با شنیدن این حرف، راهی برایش باز کردند و حضرت نوح بدون اینکه نگاهی به انان بکند راه ورود به مجلس را در پیش گرفت.
خیلی زود تمام ملاء و مترفین از وجود عبدالغفار در جمعشان آگاه شدند و به خیال اینکه او قصد توبه دارد و آمده تا پشیمانی اش را ابراز دارد با روی باز او را به بالاترین سکوی مجلس راهنمایی کردند.
نوح که خوب می دانست چه در اذهان آنها میگذرد، با طمأنینه بالا رفت و اینچنین شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم...
صدای نوح آنچنان بلند بود که همگان را به حیرت انداخت و او ابتدای کلامش را با نامی غیر از بت ها شروع کرده بود و انگار باز هم می خواست دم از خدایی غیر از خدایان آنان زند.
یکی از مترفین از جا برخاست و گفت: منظورت از به زبان آوردن این کلام چیست؟! دوباره می خواهی چگونه مردم را منحرف کنی و منظور تو کدام خداست؟!
نوح نگاهی به جمع کرد و باز فرمود: خدای یکتا که آفریدگار زمین و آسمان است و بلندتر ادامه داد:
شهادت می دهم لا اله الا الله...
آدم الصفی الله...
و ادریس الرفیع الله..
و ابراهیم الخلیل الله...
و موسی الکلیم الله...
و عیسی المسیح خلق من روح القدس
و محمد المصطفی آخر الانبیاء و هو رسول الله شهیدی علیکم
و من نوح فرستاده خداوند یکتا به سوی شما هستم.
لحن کلام نوح و کلمات مقدسی که بر زبان می راند انگار مردم را لال کرده بود، همگان مبهوت که این عظمت بودند که نوح باز نام مبارک خاتم الانبیاء را بر زبان جاری کرد و در این هنگام گویی قیامت بر پا شد.
بت های اطراف مجلس شروع به لرزیدن کردند و تعدادی از آنها سرنگون شد و آتشی که در آتشدان ها شعله ور بود و مترفین با آن آتش سحر و جادو می کردند و اعمال ابلیسی انجام میدادند، خاموش شد و همگان در عمق جانشان می فهمیدند که بی شک نوح پیامبری از جانب خداست اما خوی آنها با اعمال شیطانی عادت کرده بود و نمی خواستند این واقعیت را به زبان آورند.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
سرما و نماز شب ( شهید غلامرضا ابراهیمی)
نیمههای شب از سردی هوا، از خواب بیدار شدم هنوز تكان نخورده بودم كه متوجه شدم «شهید غلامرضا ابراهیمی» نیز بیدار است. او آرام از جا برخاست و هر سه پتوی خود را، روی بچهها كه از شدت سرما مچاله شده و به خواب رفته بودند، انداخت. من نیز بینصیب نماندم. یك پتو هم روی من انداخت. فكر كردم صبح شده كه حاجی از خواب برخاسته و دیگر قصد خواب ندارد ولی او وضو ساخت و به نماز ایستاد. او آن شب مثل همه شبها تا اذان صبح به تهجد و راز و نیاز مشغول بود.
فرماندهی که از نماز شب فراری بود.
علی توی خواب و بیداری فحش می داد. پتویش را می کشید روی سرش و می گفت” عجب گیری کردم از دست شما بچه حزب الهی ها. نمی گذارید بخوابم.”
ساعت خودش سر اذان زنگ می زد . بعضی شب ها تنها می خوابید ، توی چادر فرماندهی. یک شب یواشکی خودم را رساندم دم چادرش. چراغ خاموش بود اما صدای مناجاتش را می شنیدم.
تازه فهمیدم همه این کارهاش فیلم بوده برای مخفی نگه داشتن نماز شب هاش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁خدایا...
💫دوستان و عزیزانی دارم
🍁رسمشان معرفت
💫یادشان صفای دل
🍁و دلشان پر از محبت
💫خدایا...
🍁آنگاه که
💫دست نیاز بسوی تو میآورند
🍁پرکن از آنچه
💫دررحمت و برکت خدایی توست
"شبتون بخیر "🍁
🌷۴نشانه اهل بهشت:
🌷«اِنَّ لاَِهْلِ الْجَنَّةِ اَرْبَعُ عَلاماتٍ، وَجْهٌ مُنْبَسِطٌ، وَ لِسانٌ لَطیفٌ وَ قَلْبٌ رَحیمٌ وَ یَدٌ مُعْطِیَةٌ»
امالی ص ۶۸
🌷 امام صادق علیه السلام:
اهل بهشت ۴ نشانه دارد:
🌷1.گشاده رو
🌷2 . گفتارش زيباست.
🌷3.مهربان
🌷4.باسخاوت