eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.5هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
19.7هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - ذکر همه عالم و آدم شده یکسر - محمود کریمی.mp3
3.26M
🌸 💐ذکر همه عالم و آدم شده یکسر 💐دردانه ی داور گردیده پیمبر 🎤 👏 👌بسیار زیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧ابرهای شهرمان هم 🌧سِیل،سِیل 🌧آمدنت را استغاثه می کنند! 🌧نمی آیی؟ 💔 💔سلام تنها پادشاه زمین✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه و سومین روز بهاریتون شاد شاد امروزروزمبعث🎊🌹 به دیگران هدیه بدهیم یک لبخند یک نگاه مهربان ویک کلمه اےکه قوت قلب بدهدبه دیگران الهی امروز بهترینهارو خدانصیبتون کنه 🌹عیدتون مبارک🎊
تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم : _یعنے چے آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میڪنے؟!. وبعد پول رو، روے صندلے جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمہ و بهت و برافروختگے حاج مهدوے پیاده شدم. حالا احساس بهترے داشتم.تا حدے بدهے امروزم رو پس دادم.خواستم بہ سمت ورودے اردوگاه حرڪت ڪنم ڪہ حاج مهدوے گفت: -صبر ڪنید. ایستادم. مقابلم ایستاد. ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود. پولے ڪہ در دست داشت رو بسمتم دراز ڪرد -ڪارتون درست نبود!!! خودم رو بہ اون راه زدم و با غرور گفتم: ڪدوم ڪار؟ حساب ڪردن ڪرایه ڪار درستے نبود گفتم:من اینطور فڪر نمیڪنم گفت:لطفا پولتون رو بگیرید. با لجاجت گفتم:حرفش رو هم نزنید.امروز بیشتر از این حرفها بدهڪارتون شدم.و تمامش رو باهاتون حساب میڪنم. چہ جالب!! او هم دندان بہ هم میسایید.!!! وباز هم پایین را نگاه میڪرد. گفت:وقتے یڪ مرد همراهتونہ درست نیست دست بہ ڪیفتون بزنید گفتم:وقتے من باعث اینهمہ گرفتاریتون شدم درست نیست ڪہ شما متضرر شید او نفس عمیقے ڪشید و در حالیڪہ چشمهایش رو از ناراحتے بہ اطراف میچرخاند گفت: _بنده حرفے از ضرر زدم؟! ڪسے امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالے.!! از ڪنایہ اش لجم گرفت. -پس قبول دارید ڪہ امروز ضرر ڪردید!! من عادت ندارم زیر دین ڪسے باشم حاج آقا فاطمہ میان بحثمون پرید: سادات عزیز ڪوتاه بیاین.حق با حاج آقاست.درستہ امروز ایشون خیلے تو زحمت افتادند ولے شما هم درست نیست اینقدر سر اینڪار خیر دست بہ نقد باشے.ایشون لطف ڪردند و این حرڪت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره… من به فاطمہ نگاه نمیڪردم.داشتم صورت زیبایے حاج مهدوے رو میدیدم ڪہ حالا با خشم زیباترهم شده بود…حاج مهدوے هنوز هم اسڪناسهارو مقابلم گرفتہ بود.ولے بہ یڪباره حالت صورتش تغییر ڪرد  و با صداے خیلے آروم و محجوبے گفت: _نمیدونستم شما ساداتے! زده بودم بہ سیم آخر… با حاضر جوابی پرسیدم:   _مثلا اگر زودتر میدونستید چیڪار میڪردید؟؟ او متحیر و میخڪوب از بے ادبے ام بہ من من افتاد و اینبارهم براے سومین بار نگاهش در نگاهم گره خورد. بجاش پاسخ داد: _من نمیدونم چیے شما رو ناراحت ڪرده ولے اگر خداے ناڪرده من باعث و بانے این ناراحتے هستم عذر میخوام. ادامه دارد... نویسنده:
یك دعای نـاب ازته دل الهی همیشه خونـه دلتون گرم فنـجون عشقتـون پر مهر دستاتــون پـر روزی نگـاهتون قشنگ ودلتون لبریزازشادی باشه سلام دوستان خوبم✋ صبحتون شاد و عالی🌸
هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم. فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون به گوشیش نگاه میکرد.گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم: _تو هم مثل من خوابت نمیبره؟ نوشت : *نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.* نوشتم: *دیدمت داری گریه میکنی.اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟* نوشت: *دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی.شهید همت!! من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم.دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده.اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم.حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه.* باور کردنی نبود که  فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم. عکس او رادیدم. نگاهش چقدر نافذ بود.انگار روح داشت.نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد.دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم: _نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با  فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ من اولین بارمه اومدم اینجا.فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، دعا کن نجات پیدا کنم و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه.خواهش میکنم دعام کن..اون‌طوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم..ولی بخدا میخوام عوض شم.کمکم کنید. گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود. دوباره چشم دوختم به عکس وحرف آخر رو زدم: من عاشقم! !! عاشق یک مرد پاک..اول دعا کن پاک شم.بعد دعاکن به عشقم برسم..من دلم یک مرد مومن میخواد.کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه…اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم وبرات یه ختم قرآن برمیدارم…شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی.. گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم.چقدر آروم شدم…نفهمیدم کی خوابم برد! یکی دوساعت بعد با صدای اذان از خواب بیدارشدم.انگار که مدتها خواب بودم.حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین نماز ی بود که با اخلاص و میل خودم،  رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبی بهم میداد.فاطمه تا منو دید پرسید: چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!! من با اشتیاق گفتم:با صدای اذان بیدارشدم. نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم.فاطمه در راه ازم پرسید:خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟ من با حسرت گفتم:کوتاه بود!! اوگفت:دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم گفتم:ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!! فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت:خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر. بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس حاج همت بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی. روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود.دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد.برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود . همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!! من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم.هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد.میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم.فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم.آهسته پرسید: سادات جان؟ خوبی؟ بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم:نه! ! میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم.فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد -نگران چی هستی؟خدا هست ..جدت هست..آقات هست…من هستم.. میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم: -او چی؟؟؟ او هم هست؟؟ فاطمه شنید. پرسید:از کی حرف میزنی؟ ادامه دارد… نویسنده:
97082901.mp3
28.3M
🌸🌼عید مبعث بر شما مبارک🌼🌸 🔊 سرود : یا رسول الله یا محمد 🎤 کربلایی 🌹از اعمال امروز برمحمد و آل محمد ست ...🌹🌹🌹 🚩
🌸 احکام 🌸 🔻پاسخ رهبر معظم انقلاب به استفتائی درباره غسل، کفن و نماز میت بر اثر کرونا 🔹سؤال: اگر شخصی بر اثر بیماری واگیردار کرونا ویروس که طبق نظر متخصصان، سرایت سریعی دارد، فوت کند در خصوص غسل، کفن و نماز چنین میتی وظیفه چیست؟ 🔹مجرد ابتلای به این بیماری، موجب سقوط احکام واجب مربوط به میت نمی‌شود؛ بنابراین با مراعات کامل نکات بهداشتی و استفاده از تجهیزات ایمنی هر چند با صرف هزینه باید حداقل واجب در مورد غسل، حنوط، کفن، نماز میت و دفن انجام گیرد. 🔹در صورت عدم امکان غسل ترتیبی، باید به صورت ارتماسی، غسل داده شود و در صورت عدم امکان غسل، با دست میت، میت را به ترتیب، بدل از غسل با آب و سدر، غسل با آب و کافور و غسل با آب خالص، تیمم داده و حنوط کنند و هر چند از روی لباس کفن کرده و دفن نمایند.
🌱حکایت خشت های طلا عيسی بن مريم عليه السلام دنبال حاجتی می رفت. سه نفر از يارانش همراه او بودند. سه خشت طلا ديدند كه در وسط راه افتاده است. عيسی عليه السلام به اصحابش گفت: اين طلاها مردم را می كشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهيد. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند. يكی از آنان گفت: ای روح الله! كار ضروری برايم پيش آمده، اجازه بده كه برگردم. او برگشت و دو نفر ديگر نيز مانند رفيقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در كنار خشتهای طلا گرد آمدند. تصميم گرفتند طلاها را بين خودشان تقسيم نمايند. دو نفرشان به ديگری گفتند: اكنون گرسنه هستيم. تو برو بخر. پس از آنكه غذا خورديم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسيم می كنيم. او هم رفت خوراكی خريد و در آن زهری ريخت تا آن دو رفيقش را بكشد و طلاها تنها برای او بماند. آن دو نفر نيز با هم سازش كرده بودند كه هنگامی كه وی برگشت او را بكشند و سپس طلاها را تقسيم كنند. وقتی كه رفيقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را كشتند. سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اينكه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند. حضرت عيسی عليه السلام هنگامی كه برگشت ديد، هر سه يارانش در كنار خشت های طلا مرده اند. با اذن پروردگار آنان را زنده كرد و فرمود: آيا نگفتم اين طلاها انسان را می كشند؟ 📚 بحار ج 14، ص 280
🔔 ⚠️ 💢 خوش اخلاقی و عاقبت به خیری ✅ یکی از مشرکین، در جنگ اسیر شد. به او گفته شد: «از جنگ با پیامبر دست بردار و بگو: لااله الااللَّه» ولی مرد مشرک نپذیرفت. 🔹 می خواستند آن مرد مشرک را اعدام کنند که حضرت محمد (ص) فرمودند: «دست نگه دارید! جبرئيل بر من نازل شد و گفت خداوند می فرمایند: او را نكشید چون مردی خوش اخلاق و جوانمرد است.» 🔹 مرد مشرک از رسول الله پرسید: «واقعا اين سخن خداى توست؟» پيامبر پاسخ دادند: «آرى!» آن مرد گفت: «اكنون شهادت مى دهم كه خدا يكى ست و تو فرستاده خداوند هستی.» 💠 حضرت محمد (ص) فرمودند: «خوش اخلاقی و جوانمردى این مرد، او را وارد بهشت کرد.» 📙 الخصال ج ۱، ص ۷۷
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ اگر تنها وارث میت همسرش باشد...
😁لطیفه😁 یادش بخیرشما يادتون نمياد.. با 25 تومن میرفتیم مغازه با چهارتا پفک و شیش تا یخمک دوتا لواشک ویه بستنی حصیری میومدیم بیرون ! الان دیگه نمیشه ... نامردا همه جا دوربین گذاشتن..!! 😂😜 💠 انسانی که خود را در محضر الهی می‌بیند، نه‌تنها مرتکب گناه نمی‌شود؛ بلکه اندیشه و فکر گناه را نیز در ذهن خود نمی‌پروراند. اولیای الهی عالم را محضر خداوند می‌دانند و در محضر او از معصیت و گناه دوری می‌کنند. رسول اکرم(ص) فرمودند: «يا اَباذَرٍّ؛ اُعْبُدِاللّهَ كَاَنَّكَ تَراهُ، فَاِنْ كُنْتَ لاتَراهُ فَاِنَّهُ يَراكَ اى ابوذر خداى را چنان عبادت کن که گویا او را می‌بینى. پس اگر تو او را نبینى او تو را می‌بیند». (بحارالانوار، ج 59، ص 260 و 261)
06.mp3
2.25M
🎤🎤 حاج ابراهیم قانع ❤️ برسول الله اعظم 🌺 و
haddadian_01.mp3
586.2K
🎤🎤 حاج سعید حدادیان ❤️ گنبد خضراء 🌺 و ❤️
05.mp3
1.34M
🎤🎤 سید مجید بنی فاطمه ❤️ یا رسول الله مولا مولا 🌺 و ❤️
karimi_03.mp3
1.98M
🎤🎤 کریمی و طاهری ❤️ یا رسول الله یامحمد 🌺 و (ص) ❤️ سرود زیبا
karimi_03.mp3
1.98M
🎤🎤 کریمی و طاهری ❤️ یا رسول الله یامحمد 🌺 و (ص) ❤️ سرود زیبا
12-Khalaj-EidMabas1395.mp3
5.5M
🎼بخوان به نام خدایت ... |⇦• مدح خوانی ویژۀ مَبعثِ حَضرتِ خَتمی مرتَبت محمدِ مُصطَفی صلوات الله علیه به نفسِ حاج حسن خلج •✾• ┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅ امام صادق عليه السّلام فرمود: وَ مَنْ صَامَ يَوْمَ سَبْعَةٍ وَ عِشْرِينَ مِنْ رَجَبٍ كَتَبَ اللَّهُ لَهُ أَجْرَ صِيَامِ سَبْعِينَ سَنَةً «هركس روز بيست و هفتم رجب( روز مبعث) را روزه بدارد، خداوند پاداش  هفتاد سال روزه را براى او مى‌نويسد.» منبع: کتاب «امالى»
12-Fadaeian_Haftegi_980115_05.mp3
4.04M
🎼امشب ای غار حرا ... |⇦• مدح خوانی ویژۀ مَبعثِ حَضرتِ خَتمی مرتَبت محمدِ مُصطَفی صلوات الله علیه به نفسِ سید رضا نریمانی•✾• ┅═┄⊰༻🌼༺⊱┄═┅ مبعث در حقیقت پرچم علم و معرفت را برافراشت. بعثت با «إقرء» شروع شد: «إقرء باسم ربّک الّذی خلق» و با «ادع إلی سبیل ربّک بالحکمة و الموعظة الحسنة» ادامه یافت؛ یعنی دعوت همراه با حکمت. بیانات مقام معظم رهبری حفظه الله در دیدار کارگزاران نظام به مناسبت عید مبعث ۲۳/مهر/۱۳۸۰
karimi_02.mp3
3.13M
🎤🎤 حاج محمود کریمی ❤️ امشب شب عشقه 🌺 و ❤️
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ ساختمانهای محکم ✨ باورش سخت است اما تحصیلات برای همه شعور نمی‌آورد. یعنی ممکن است شما بروید دانشگاه و زیر و بم دانشگاه را دنبال شعور گم شده‌تان بگردید اما جز آدامس چسبیده به زیر میزها و دیوارهایش و احیانا یکی دو جوان خوشتیپ که جلوی در سیگار دود می‌کنند، چیزی دست‌تان را نگیرد. هرچند وقتی فارغ‌التحصیل می‌شوی و نمره قبولی‌ات را می‌دهند دستت، احساس می‌کنی یک چیزی روی شانه‌ات سنگینی می‌کند که احتمالا شعور است اما متاسفانه آن سنگینی پاکت آبمیوه‌ای است که برای جلسه دفاعت برده بودی و ته کوله پشتی‌ات جا مانده. من هم با همین انگیزه‌ها وارد دانشگاه شدم. مدلش این‌طور بود که اوایل با وجود اینکه کیفت خالی بود ولی باید یک کتاب دستت می‌گرفتی که جلدش رو به بقیه باشد. کتابش هم هرچقدر سنگین‌تر بود، رفقایت هم بیشتر بودند. چند وقتی کتاب را دستم می‌گرفتم و توی راهروهای دانشگاه راه می‌رفتم و برای این و آن سری تکان می‌دادم که یک نفر تنه‌اش خورد بهم و جزوه‌هایش ریخت زمین. اما من آمادگی اینجایش را هم داشتم چون یک دانشجوی فرهیخته هیچ وقت اسیر کلیشه‌ها نمی‌شود. من به دنبال شعور و سطح کلاس بالا در تحصیلات آمده بودم. به خاطر همین کمکش نکردم تا جزوه‌ها را جمع کنیم و بعدش چشم توی چشم هم بشویم و احتمالا هاله عشق دورمان را بگیرد و گند بخورد توی ادامه دریافت شعورمان از دانشگاه. هر ترم که می‌گذشت، کتابِ توی دستم قطورتر می‌شد و به دنبالش شعورم هم بالاتر می‌رفت. اما از ترم سه به بعد احساس کردم این حرکت همه نیازهایم را برطرف نمی‌کند و باید بروم سراغ یک چیز بهتر و از نظر علمی پربارتر. این‌طور وقت‌ها باید با آدم حسابی‌های دانشگاه مراودات بیشتری داشته باشی. برای همین تعدادی از نخبه‌ها و با شعورها و با نفوذهای دانشگاه را دعوت کردم تولدم. هرچند همه جا را تاریک کرده بودیم و رقص نور و فلش از این‌طرف اتاق می‌رفت آن طرف اتاق و در این بین گاهی دماغی یا چشم زل زده‌ای که دارد سالاد ماکارانی می‌چپاند توی دهانش فقط دیده می‌شد اما همین مراودات علمی باعث شد در رشته تحصیلی‌ام تا سطح زیادی اعتماد به نفس بگیرم. از فردای آن میهمانی آن‌ها من را هم مثل خودشان مهندس صدا می‌کردند و حتی تعداد بسیاری سوال‌های درسی‌شان را هم می‌پرسیدند. از نظر ما دانشگاه به دو دسته تقسیم می‌شد، یه عده بی‌بخار و بی‌توجه که قدر دانشگاه و فضای پربارش را نمی‌دانند و عین افسرده‌ها سرشان را می‌اندازند پایین و می‌روند سر کلاس و ساکت برمی‌گردند خانه و دسته دوم مثل ما؛ یک عده فعال و پویا که سعی می‌کنند در همه مجالس مرتبط با رشته و دانشگاه و انواع میتینگ‌ها و گفت‌وگوهای موثر نظیر تولدها، گودبای پارتی‌ها، خزپارتی‌ها، نمک‌آبرودها و... شرکت کنند و اصولا از ترم یک باور دارند مهندس‌های واقعی این دانشگاهند و هر روز تلاش بیشتری می‌کنند که خودشان را بالاتر بکشند تا بتوانند خدمتی به جامعه علمی مملکت بکنند. برای همین سعی می‌کردیم تعداد مجالس را بیشتر کنیم. موزیکی می‌گذاشتیم و در حالی‌که کمی هم کمرمان را می‌چرخاندیم از دنیای علم می‌گفتیم. یک‌بار توی همین مباحث غرق شده بودیم که یکی از بچه‌ها که انگار در علم پزشکی هم سری در سرها داشت، گفت یک چیزی دارد که یک‌جوری مغزمان را برای دریافت علم باز می‌کند که قطعا می‌توانیم بارمان را در این دانشگاه ببندیم. همه‌مان هم چون آرزوهای بلند مدت زیادی داشتیم و قصدمان بورس شدن در دانشگاه کمبریج بود، گذاشتیم تا با دارویش درهای علم را روی مغزمان باز کند. واقعیتش من نمی‌دانستم دروازه‌های علم را که بخواهی باز کنی، این‌قدر دود و بو می‌زند بیرون اما مثل اینکه از دماغ هم راه داشت. از فردایش دسته دوم که ما بودیم، از قبل هم پویاتر و فعال‌تر شده بودیم و استادها می‌گفتند لازم نیست آن‌قدرها هم تا صبح بیدار بمانید و درس بخوانید، چون طوری چشم‌های‌مان خط شده بود که من بعدا فهمیدم نزدیک به چهار ترم نیمی از تخته کلاس را به خاطر همین نمی‌دیدم و دقیقا مباحث مهم در آن قسمت‌های تخته بوده و در واقع آن چهار ترمم ارزش دو واحد هم ندارد. به هرحال دانشگاه و دانشجویی هم عالمی دارد که اگر اهلش باشید، می‌توانید مثل ما بهترین استفاده‌های علمی را ازش بکنید و به مملکت خدمت کنید. در واقع همین امروز که دارم با شما صحبت می‌کنم، من و هم دوره‌ای‌هایم ساختمان‌هایی برای‌تان ساختیم که از همان علم و شعور دریافتی توی دانشگاه‌مان سرچشمه گرفته و شاید بعضی از شما زیر سقف‌هایش دارید این قصه را با خیال راحت می‌خوانید. خواستم بگویم دل‌تان قرص، ما کارمان را بلدیم. آن قسمت‌های ندیده تخته هم خیلی موضوع مهمی نبود. عمر دست خداست! مونا زارع