#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد.باز همان شماره بود.قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی ادبی نکنم.
تسبیج رو در دستم فشار دادم و سلام کردم.
خانوم مهدوی گفت:ببخشید عزیزم دوباره مزاحمتون شدم.امیدوارم در این مدت فکرها ومشورتهاتون رو کرده باشید!
سعی کردم صدام رو کنترل کنم!
با خجالت گفتم:بله..
_خب اگر موافقید یک روز که شرایطش رو دارید خدمت برسیم.
من واقعا نمیدونستم باید چی بگم!چون نه بزرگتری داشتم که با اونها روبه رو بشه و نه حتی با کیفیت مراسم خواستگاری آشنایی داشتم!
با حجب و حیا گفتم:من حقیقتش والدینم به رحمت خدا رفتند و بزرگتری ندارم…
او جمله م رو قطع کرد.
_بله در جریان هستم.خدا رحمتشون کنه.مهم خودتون هستید.ان شالله رضایت اونها هم هرچی باشه همون بشه.
پس او از زندگی من کم وبیش اطلاع داشت.دعا کردم که از گذشته ی سیاهم خبر نداشته باشه.
گفت:نفرمودید کی خدمت برسیم؟
زبانم گفت :هر زمان خودتون صلاح میدونید.
دلم تاکید کرد: محض رضای خدا زودتر..
او هم مثل پسرش دل و ذهن آدمها رو میخوند.
گفت:خب پس ما فردا شب خدمت میرسیم.
***
تا فردا شب من هزار بار مردم و زنده شدم!
هزاربار گریه کردم وخندیدم..
هزار بار ترسیدم ویک دل شدم!!!
وتا فردا شب هزار بار از تنهایی و بی کسیم دلم گرفت.دوست داشتم آقام و مادرم بودند و با صدای اونها از اتاق با چادر گلدار بیرون میومدم و مادرشوهر آینده م یک نگاه خریدارانه به من و یک نگاه رضایتمندانه به پدرو مادرم می انداخت ومن از نگاهش میخوندم که خشنوده از این وصلت!!!
اما من تنها بودم!!! تنها باید از اونها پذیرایی میکردم… تنهایی از مهریه حرف میزدم و تنهایی میگفتم بله!!!
فقط یک یتیم میفهمه که این شرایط چقدر سخت و دردناکه..
فقط یک یتیم میفهمه چقدر دلگیره اون مجلس شاد.
اما من یادم رفته بود که آغوش خدا محکم تر و مهربان تر از همیشه وجودم رو میفشرد.چون صبح روز شنبه فاطمه زنگ زد و گفت با پدرومادرش به اینجا میاد تا من تنها نباشم!
حلقه ی دست خدا اونقدر تنگ تر و کریم تر شد که حاج احمدی هم هم همان روز تماس گرفت و اجازه خواست به نیابت از خونواده ام با همسرش در مجلس حضور داشته باشه!
بله!!! باید در آغوش خدا باشی تا معنی این اتفاقها رو درک کنی!
حالا به نیابت از پدرومادرم چهار بزرگتر و یک خواهر داشتم!!!
فاطمه از ظهر اومد و به من که از شدت استرس و شوک ناشی از این حادثه ی خوب مثل مرغ پرکنده این سمت واون سمت میرفتم کمک کرد ..
من هنوز میترسیدم و او خواهرانه آرومم میکرد وبرام تصنیف های عاشقونه وشاد میخوند تا بخندم!!!
خانه بوی شادی وعید به خودش گرفته بود!
حتی روشن تر از همیشه به نظر میرسید.
نماز مغرب رو در کنار فاطمه خوندم..موقع فرستادن تسبیحات بود که فاطمه بی اختیار دستش رو دراز کرد و دستمال گلدوزی شده رو از روی سجاده برداشت.
من به او که با حیرت و پرسش به دستمال نگاه میکرد چشم دوختم و ذکر میگفتم.
او یک ابروش رو بالا انداخت و نگاهم کرد.
ذکرم که تموم شد پرسیدم:چیزی شده؟
او گفت:این دستمال رو از کجا آوردی؟
خیلی عادی گفتم:قصه ش مفصله برات تعریف نکردم.مربوط میشه به همون شبی که حاج مهدوی رو دنبال کردم و راز دلم رو بهش گفتم.
توضیحاتم برای او که هیچ چیزی از اون شب نمیدونست کافی نبود. باز همچنان چشم به دهانم دوخته بود تا جزییات بیشتری از اون شب بشنوه.
پرسید:این دستمال دست تو چیکار میکنه؟
گفتم:اون شب یک درگیری بین من ویک لاتی پیش اومد و فک وبینیم آسیب دید.حاج مهدوی اینو بهم داد که باهاش صورتم رو پاک کنم.
او چشمش گرد شد و دستش رو مقابل دهانش برد.
من با تعجب نگاهش کردم.
پرسیدم:جریان چیه؟ نباید بهم این دستمال و میداد؟
او برق اشک در چشمهاش جمع شد و نجوا کرد: چقدر احمق بودم که تا حالا نفهمیدم! !
دستم رو روی دستش گذاشتم و با نگرانی نگاهش کردم.
_از چی حرف میزنی؟!
فاطمه اشکش رو پاک کرد و گفت:این دستمال رو الهام تو دوران نامزدی برای حاج مهدوی گلدوزی کرده بود.این طرحی که روی دستماله در حقیقت همون طرح سبد گلیه که حاج مهدوی روز خواستگاری براش آورده بود. خود الهام این طرح وکشید روی دستمال پیاده کرد.دستمال رو دوخته بود تا حاجی روی منبر عرق پیشونیش رو پاک کنه.بعد از فوت الهام این دستمال و اون تسبیح شد همه چیز حاج آقا! همونطوری تا کرده روی جیب مخفی قباش میگذاشت.جایی که دستمال درست در کنار قلبش باشه.
حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده..این بنظرت یعنی چی؟؟
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
فاطمه گفت: حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده..این بنظرت یعنی چی؟؟
من زبانم بند اومده بود.
به سختی گفتم: تسبیح رو که من به زور ازش گرفتم. .ایشون دلش نمیخواست بهم بده..
یادم افتاد که خیلی چیزها رو فاطمه نمیدونه! براش خواب الهام و هرچه بین من وحاج مهدوی بود تعریف کردم.
او با ناباوری وشوق بی اندازه حرفهامو گوش مبکرد..اونقدر محو حرف زدن بودیم که نفهمیدیم زمان چطوری گذشت!
زنگ خانه به صدا در اومد. پدرو مادر فاطمه به همراه حاج احمدی و همسرش اومده بودند.اونها با دیدن ما که هردو با چادرنماز به استقبالشون رفتیم با تعجب نگاهمون کردند.اشرف خانوم مادر فاطمه پرسید:هنوز آماده نشدید چرا؟!!
ما با شرمندگی خندیدیم.اونها رو با احترام به سمت پذیرایی مشایعت کردم و با عذرخواهی به اتاق رفتیم و لباس مناسب پوشیدیم.همونطور که در مقابل آینه روسری وچادرم رو درست میکردم فاطمه از پشت بغلم کرد و در آینه بهم گفت:بهت حسودیم میشه!
پرسیدم:چرا؟!
او گفت:چون بعد از پنج سال تو تنها کسی بودی که تونستی جای خالی الهام و تو دل حاج مهدوی پرکنی..و تنها کسی بودی که الهام دوست داره جاش رو بهت بده..
واقعا خیلی کارهای خدا عجیبه! تو..باید یک دفعه سرو کله ت پیدا میشد و منو از غصه ی الهام نجات میدادی و رخت حاج مهدوی رو از عزا میکندی!تو چی داشتی و چه کردی که لایق این همه اتفاق خوب بودی نمیدونم! فقط میدونم برای ما خیر بودی.. خیر داشتی!
به سمتش چرخیدم و او را عاشقانه در آغوشم فشردم.
با اضطراب پرسیدم:
_بنظرت حاج مهدوی خودش هم به این ازدواج رغبت داره یا فقط بخاطر حاج احمدی داره به خواستگاریم میاد؟
او خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت:اگه به من باشه میگم هیچ کدوم! اون فقط اومده دستمال وتسبیحش و ازت پس بگیره!!پس تا این دوتا گرو رو ازش داری ولش نکن عقدت کنه!
بلند خندیدم..
او هم میخندید.
با روی شاد وگشاده به پذیرایی رفتیم .اونها با دیدنم صلوات فرستادند. اشرف خانوم دورسرم پول چرخوند و برام آرزوی خوشبختی کرد. حاج احمدی هرچند دقیقه یک بار به بهانه های مختلف روح پدرومادرم رو با صلواتی همراه جمع میکرد!
راس ساعت هشت شب زنگ خانه رو زدند.من دست وپام رو گم کرده بودم.با هول و ولا از خانوم ها پرسیدم:من چیکار کنم؟الان باید همینجا باشم؟
خانوم احمدی یک خانوم مهربان و خوش اخلاق بود.او با دیدن حالم خندید وگفت:برو تو اتاق مادر. صدات کردیم بیا..
حاج احمدی با او مخالف بود.
_نه خانوووم..چه کاریه؟!! دیگه الان مثل قدیم نیست که..
در میان بگو مگوی حاج احمدی و همسرش پدرو مادر حاج مهدوی وارد شدند.تازه فهمیدم که اون مردی که همراه حاج مهدوی برای گرفتن رضایت اومده بود چه کسی بود.ادب حکم میکرد من به عنوان میزبان واقعی این خونه جلو برم و به اونها خوش آمد بگم ولی من پاهام فلج بودند و نمیتونستم قدم از قدم بردارم.
مادر حاج مهدوی زنی با قدمتوسط بود که فقط دو تا چشمش از زیر چادر پیدا بود و از طرز قدم برداشتنش پیدا بود که پا درد دارد.و حاج مهدوی پدر، مردی بلند قامت با محاسنی گندمی بود که چهره ای آرام و دوست داشتنی داشت..
اما رویای دور از دسترس من با دسته گلی زیبا پشت سر اونها سر به زیر و محجوب وارد شد.او قبایی کرم رنگ و نو برتن داشت که بسیار خوش دوخت و زیبا بود..رویای دور از دسترس من، در درون اون لباس میدرخشید و مرا دیوانه میکرد.
فاطمه به فریاد پاهای سستم رسید و هلم داد جلو..یک قدم نزدیکتر برداشتم و به مادر حاج مهدوی دست دادم وبه اونها سلام کردم.حاج مهدوی با گونه های سرخ از شرم، نگاهی گذرا به صورتم انداخت و سبد گل رو دستم داد.دستهام قدرت نگه داشتن سبد رو نداشتند.دنبال فاطمه گشتم.چطور حواسم نبود اوکنارمه..
سبد گل رو دست او دادم و مات و مبهوت گوشه ای ایستادم تا فاطمه باز به کمکم بیاد.خانوم احمدی با دستش اشاره کرد که کنارش بنشینم.
همه مشغول گفت و گو و تعارف پراکنیهای معمول بودند و من در زیر چادر گلدارم دنیایی از احساس و عشق پنهان بود.هر از گاهی از غفلت دیگرون استفاده میکردم و نگاهی دزدکی به چهره ی حاج مهدوی می انداختم و زیر لب قربان صدقه اش میرفتم.
او اما سر به زیر و محجوب در کنج مبل فرو رفته بود و وانمود میکرد حواسش به صحبتهای اطرافیانه.این شک لعنتی دست بردارم نبود.مبادا او از روی اجبار و بی رغبتی اومده بود؟!مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟!
ادامه دارد…
نویسنده:#ف_مقیمی
🎼عاشق فقط به دیدۀ گریان ...
|⇦•#قسمت__اول نجوا با امام زمان روحی له الفدا ویژۀ وداع با ماه شعبان المعظم به امید شفایِ همۀ مریضان خصوصاً بیماران مبتلا به #ویروس_کرونا با نوایِ گرم سید رضا نریمانی•✾•
عاشق فقط به دیدۀ گریان دلش خوش است
هجران زده به حال پریشان دلش خوش است
عشق است هرچه را بپسندی برای من
دلداده ات به غربت و هجران دلش خوش است
گفتی بسوز در غم من ، اِی به روی چشم
دلسوخته به لذت درمان دلش خوش است
با فقر محض آمدنم عیب و نقص نیست
وقتی که مور هم به سلیمان دلش خوش است
محتاج یک نگاه کریمانهی توأم
قحطی زده به قطرهی باران دلش خوش است
در پشتِ در نشستن من بیدلیل نیست
سائل فقط به لطفِ کریمان دلش خوش است
با دست مهربان خودت لقمهای بگیر
خیلی گدا به لقمهای از نان دلش خوش است
اینجا بساط شاه و گدا فرق می کند
اینجا خودِ کریم به مهمان دلش خوش است
گیرم که خشک هم بشود چشم نوکرت
بر ابر رحمت تو کماکان دلش خوش است
میگفت عاشقی که زیارت نرفته بود
تنها به لطف شاه خراسان دلش خوش است
وقتی دلت گرفت فقط "فَابْکِ لِلحسین"
نوکر به روضهی شه عطشان دلش خوش است
ای شهریار نیزهنشین آیهای بخوان
دردانهات به آیهی قرآن دلش خوش است
شاعر: #علی_سپهری
🎼مونسِ خستگیِ حیدر خیبر شکنی ..
|⇦•#قسمت_پایانی روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها به امید شفایِ همۀ مریضان خصوصاً بیماران مبتلا به #ویروس_کرونا با نوایِ گرم سید رضا نریمانی•✾•
شبایِ آخر ماه شعبان .. با مادر روضه رو شروع کنم .. (چرا؟!) چرا تا نام مادر میاد بعضی ها یه جورِ دیگه گریه میکنن ؟!.. اصلاً انگار همه رو بهم میریزه .. خونه شم بهم ریخت .. امیرالمومنینم بهم ریخت .. حسنم بهم ریخت .. همه بهم ریختن ..*
من ندیدم که شبی پلک بهم بگذاری
هرشب از شدت درد کمرت بیداری
استراحت کن عزیزم ، بخدا میدانم
خستهای، بیرمقی، سوختهای، بیماری
جانِ من سعی نکن با کمر تا شدهات
محضِ آرامشِ من بستر خود برداری
سرفههایت بهخدا قاتلِ جانم شده است
بس که خونابه در این سینۀ زخمی داری
سعی کن خوب شوی ، ای همه داراییِ من
زینبت را به چه کس بعد خودت بسپاری
مونسِ خستگیِ حیدر خیبر شکنی
تو نباشی چه کسی میدهدم دلداری
شاعر: #پوریا_باقری
*دست گداییت رو بیار بالا ، به حضرت زهرا سلام الله ده مرتبه الهی العفو ..*
مادرم خورد زمین گرد و غباری برخاست
دست من بود که با ناله او بر سر خورد
مادرم بود مراقب که نیفتد به زمین
ضربه اش بس که قوی بود زمین با سر خورد
قصۀ سوسو زدنت ، یه گوشه زانو زدنت
خونه رو بیتاب میکنه ، صدای جارو زدنت
فدایِ این زار زدنت ، بدجوری انگار زدنت
چهل نفر چهل دفعه ، به در و دیوار زدنت
دست به پهلو شدنت ، بی هیاهو شدنت
توی قنوت معطلِ ، حرکت بازو شدنت
کشته منو قیام تو ، از پشتِ در سلام تو
خیر نبینن اونایی که ، نداشتن احترامتُ
«بمون حبیبه ، علی غریبه ..»
فاطمۀ صبور من ، فاضلۀ غیور من
چقدر میارزید واسهشون ، شکستن غرور من
خونه که شد محاصره ، مضطر شدی بخاطرِ
حسین یه وقت یه چکمهپوش ، نکنه رو سینهش بره
وَالشِّمرُ جالسٌ علیٰ ، صَدرِالحسین بِکربلا
واسهش بمیرم که تنش ، میمونه زیرِ دست و پا
برات بمیره حیدرت ، میخی که رفت تو جگرت
نیزه میشه میره یه روز ، زیر گلوی پسرت
«حسین مظلوم ، حسین مظلوم
babolharam_narimani.mp3
11.48M
🎼عاشق فقط به دیدۀ گریان ...
|⇦•#قسمت__اول نجوا با امام زمان روحی له الفدا ویژۀ وداع با ماه شعبان المعظم به امید شفایِ همۀ مریضان خصوصاً بیماران مبتلا به #ویروس_کرونا با نوایِ گرم سید رضا نریمانی•✾•
┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅
لا تَکرَهوا الفِتنَه فِی الآخرالزمان...
در #آخر_الزمان
از #فتنه بدتان نیاید!
خاصیت خوبش این است،
که قرار است #منافقین را رُسوا کند...
کنز العمّال ۳۱۱۷۰
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
babolharam _ Narimani.mp3
27.69M
🎼مونسِ خستگیِ حیدر خیبر شکنی ..
|⇦•#قسمت_پایانی روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها به امید شفایِ همۀ مریضان خصوصاً بیماران مبتلا به #ویروس_کرونا با نوایِ گرم سید رضا نریمانی•✾•
┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅
لا تَکرَهوا الفِتنَه فِی الآخرالزمان...
در #آخر_الزمان
از #فتنه بدتان نیاید!
خاصیت خوبش این است،
که قرار است #منافقین را رُسوا کند...
کنز العمّال ۳۱۱۷۰
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
4_5827984700404140051.mp3
12.04M
#مناجات بسیار شنیدنی با خدا
مخصوص نیمه شب های پایانی ماه شعبان
#روضه_سیدالشهدا (ع)
⚘باز آمدم راهم بده در خانه ی خود
⚘واسمع دعائی این صدای بنده توست
⚘شعبان گذشت و این منو دستان خالی
⚘واسمع ندائی این ندای بنده توست
#حکایت_بسیار_شنیدنی
سید مهدی قوام و طفل پشت در
بانوای گرم #حاج_مهدی_رسولی
alimi_03.mp3
667K
🌙🌙🌙زمزمه شبانه🌙🌙🌙
🌺سلامت معنوی و آرامش روحی پایه و اساس درمانهای جسمی است🌺
در این شب های زیبای شعبانی دعا گوی ما باشید🌷🌷🌷
باز هم پشت درت بار گناه آورده ام.mp3
8.03M
🎧 باز هم پشت درت بار گناه آورده ام
📿 استقبال از ماه مبارڪ رمضان
🎤 حاج مهدے رسولـی
🌙 #ماه_مبارڪ_رمضان
4_5945139605668889827.mp3
6.6M
مناجات ورود به ماه مبارک رمضان
التماس دعا
📍اهمیت روزهی پنجشنبهی آخر ماه
🔻مرحوم سید در اقبال، اهمیت خاصی به روزهی پنجشنبهی آخر ماه شعبان میدهند؛ با این بیان که چون اعمال در این روز به محضر امام عصر؟عج؟ عرضه میشود، سعی کنیم:
اوّلاً روزه باشیم تا در محضر حضرت کمتر شرمنده باشیم و امام از ما ناخرسند نباشند؛ که نارضایتی ارباب از رعیّت، موجب حرمان او در ماه رمضان میشود.
ثانیاً، محاسبهی دقیقی نسبت به گذشتهی خود کنیم؛ چون در میان اهلالله، ماه مبارک رمضان، ابتدای سال محسوب میشود و لذا در پنجشنبهی آخر ماه شعبان، نسبت به سالی که پشت سر گذاشتیم محاسبهای نماییم، سپس غسل و نماز توبه به جا آوریم.
خلاصه آنکه آخرین تلاشهای خود را به کار زنیم تا با قلبی پاک و رویی سپید به ماه الهی وارد شویم و لایق مخاطبات خاص پروردگار قرار گیریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_تقوی:امربه معروف جزء فروع دین است و ازضروریات دین است واگرکسی انجام نده، مثل اینکه کسی نماز نخونه!
بیتفاوتی نسبت به فقرا، یکی از نشانههای تکذیب دین!
مبارزه با فقر یک «مبارزهی همگانی» است: «الّلهم اغن کلّ فقیر. الّلهم اشبع کلّ جائع. الّلهم اکس کلّ عریان». این دعا فقط برای خواندن نیست؛ برای این است که همه خود را برای مبارزه با فقر و مجاهدت در راه ستردن غبار محرومیت از چهره محرومان و مستضعفان موظّف بدانند. این مبارزه، یک وظیفه همگانی است.
در آیات قرآن میخوانیم: «أرایت الّذی یکذّب بالدّین. فذلک الّذی یدعّ الیتیم. و لایحضّ علی طعام المسکین».
🔺یکی از نشانههای تکذیبِ دین این است که انسان در مقابل #فقر فقیران و محرومان بیتفاوت باشد و احساس مسؤولیت نکند.
۸۱/۰۹/۱۵
1
#اصلاح_خانواده
✍حجت الاسلام حسینی (از تربیت شدگان و شاگردان استاد پناهیان)
🔵در مجموعه ی خانواده متعالی ما چند تا موضوع مهم رو با هم بررسی کرده و ان شاءالله ادامه میدیم
🔰اول اینکه پدر و مادر ها باید تلاش کنن تا "زمینه ی ازدواج فرزندانشون" رو ایجاد کنن.
💎قرآن کریم این رو به عنوان یه دستور مطرح فرموده:
💎و انکحوا الایامی منکم.
به ازدواج در بیارید. نفرمود ازدواج کنید!
👆✅
✴هم پدر و مادرا
✴هم سایر فامیل
✴افراد جامعه
🚩باید برای بهتر شدن وضعیت ازدواج تلاش کنن
💯مومن واقعی کسی هست که👇
✅وقتی یه جوان مجرد رو میبینه اولین حرفی که میزنه این باشه:
🔹فلانی ازدواج کردی یا نه؟!
❓مشکل چیه؟
⬅اگه مورد مناسب میخوای برای پیدا کنم?
⬅ اگه پول هم نیازه این مقدار دارم
☺️
🔴🔴اونوقت چقدر مسخره هست که یه نفر مومن بدونه خودش رو !
🙇بعد وقتی به یه جوان مجرد میرسه بپرسه: حالت چطوره؟
🔴به توچه که حالش چطوره؟!
⬅اون نیاز به ازدواج داره. تو کارش رو حل کن اون حالش خوب میشه!😒
🔴مگه این دستور قرآن نیست؟!
🔴پس این مومن بودنت دقیقا کجا قراره به درد بخوره؟!
💟انصافا شما اعضای کانال هرچقدر دستتون میرسه به ازدواج جوانان کمک کنید....
🌺🔹🔸🔹
از سفرهای لبنان که می رفت حرفی نمیزد و اصلا دوست نداشت که از مأموریت ها چیزی بگوید.☝️
هر زمان که از او می پرسیدیم که در لبنان چه میکنی؟ یا حرف را عوض میکرد و یا میگفت که من راننده هستم و درباره ی موضوعی دیگر صحبت میکرد...بعد از شهادتش فهمیدیم که او یکی از مهمترین فرمانده ها در #محور_مقاومت شده بود.
#شهید_مهدی_حسینی
💕💕💕
سلام به هواپیمای ماه مبارک رمضان نزدیک می شوید ارام ارام ساک ها را ببندید گذرنامه هاتون چک کنید مهر ویزا حتما خورده باشد تا از پرواز جا نمانید هنوز چند روزی فرصت دارید
شماره پرواز ✈️ ۱۴۴۱ هجری
مقصد ما به سوی مغفرت و رضایت خداست.👑
مدت زمان پرواز 30روز🌅 میباشد.
👌ودر طول روز 15 تا16 ساعت پرواز✈️ خواهیم کرد
☝در طول پرواز ، گناه کردن غیبت و،،، ممنوع⛔ میباشد.
👪از مسافرین محترم خواهشمندیم کمربند ایمان ✨و پرهیزگاری 💥خود را در طول پرواز بسته نگه دارند.
💥📓💥خلبان پرواز قرآن کریم
💦 همه فرشتگان سفر خوشی را برای شما آرزومند هستند💦
❤با آروزی موفقیت شما مسافران عزیز همراه با صبر و تقوی تا إن شاء الله به سلامت به مقصد که همان رضایت خداوند باشد برسیم.🏆
پیشاپیش ماه رمضان مبارک🌹
#روایات_همسرداری
🌼امام باقر عليه السلام ميفرمايند
🍀 النسآء يحببن ان يرين الرجل في مثل ما يحب الرجل ان يري فيه النسآء من الزينة
همان گونه كه مردان دوست دارند #زينت_و_آرايش را در زنانشان ببينند، زنان نيز دوست دارند زينت و آرايش را در #مردانشان ببينند
📚مکارم الاخلاق، ص 80
💕💕💕
#فقط_برای_خدا (۱)
فرش کوچکی انداخت گوشه حیاط خانه پدری اش؛ توی آفتاب....
پیرمرد را از حمام آورد، روی فرش نشاند و سرش را خشک کرد.
دست و پیشانیاش را میبوسید و میگفت: " همهی دلخوشی من توی این دنیا پدرمه...."
#مکتب_حاج_قاسم
💕💕💕
✍بعضی دعاها عجیب به دل می شینه:
⬅️ خداوندا:
نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی
و نه آنقدر بدم که رهایم کنی …
میان این دو گم شده ام
هم خودم و هم تو را آزار می دهم
هر چه تلاش کردم نتوانستم
آنی شوم که تو می خواهی
و هرگز دوست ندارم
آنی شوم که تو رهایم کنی
خدایا دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن ...
🙏امین یارب العالمین🙏
💕💕💕
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
✨ امام علی (ع) فرمودند:
شجاعت بر سه خصلت سرشته شده كه هر يك از آنها فضيلتى دارد كه ديگرى فاقد آن است: از خودگذشتگى، تن ندادن به خوارى و ذلّت و نامجويى.✨