eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
11هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
19.6هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
‍شب بعد هم به مسجد رفتم و نسیم رو با چادر گوشه ای دیدم که در صف نماز ایستاده. دیدن او در این حالت و این مسجد عجیب بود.ولی اینبار به اندازه ی دیشب نمیترسیدم. نماز را که سلام دادم کنارم نشست دوباره‌ قلبم درد گرفت. آهسته گفت : میدونم خیلی بهت بد کردم.خودمم از خودم حالم به هم میخوره.من واقعا خیلی بدم خیلی.. وشروع کرد به گریه کردن. توجه همه به او معطوف شد. من واقعا نمیدونستم باید چه کار کنم.از اونجا بلند شدم و به گوشه ای دیگه رفتم. او دنبالم اومد. خدایا خودت بخیر کن. مقابلم نشست و سرش رو روی زانوهام گذاشت وبلند بلند زار زد: رقیه سادات منو ببخش..تو روخدا منو ببحش. سرم خورده به سنگ..تازه دارم میفهمم قبلن چی میگفتی.میخوام آدم بشم.تو روخدا کمکم کن.کمکم کن جبران کنم. اگه اون تا صبح هم ضجه میزد من باز باورش نمیکردم.ولی رفتارهای او توجه همه رو جلب کرده بود واگر من بی تفاوت به او میبودم صورت خوبی نداشت. او را بلند کردم و بی آنکه نگاهش کنم آهسته گفتم:زشته..بلند شو مردم دارن نگاهت میکنن. او آب دماغش رو بالا کشید و با هق هق گفت: برام مهم نیست.من داغون تر از این حرفهام که حرف مردم برام مهم باشه.من فقط احتیاج به آرامش دارم. نگاهی به فاطمه انداختم که کمی دورتر ایستاده بود ونگاهمون میکرد. او بهم اشاره کرد آروم باشم. او در بدترین وحساس ترین شرایط هم باز نگران حال من بود. مسجد که خالی شد.نسیم گوشه ای کنار من کز کرده بود و با افسردگی به نقطه ای نگاه میکرد. بلند شدم وچادرم رو مرتب کردم تا به او بفهمونم وقت رفتنه. او بی توجه به من با بی حالی گفت: چیکار کنم عسل؟؟! نگاهی به فاطمه کردم. فاطمه کنار او نشست وبا مهربونی گفت:باید مسجدو تحویل خدام بدیم.بلندشو عزیزم. نسیم با درماندگی نگاش کرد و با گریه گفت:کجا برم آخه؟ من جایی رو ندارم.میخوام تو خونه ی خدا باشم.فقط خداست که میتونه کمکم کنه. فاطمه او را در آغوشش فشرد.چقدر او مهربان و خوش بین بود؟! چطور میتونست به او اعتماد کنه؟؟ ناگهان دلم لرزید!!! فاطمه به من هم اعتماد کرده بود.اگر او هم توبه ی منو باور نمیکرد و من به مسجد رفت وآمد نمیکردم ممکن بود هنوز در گذشته باقی بمونم. معنی این اتفاق چی بود.؟ خدا ازطریق نسیم چه چیزی رو میخواست بهم یاد آوری کنه؟ نکنه داشتم درموقعیت فاطمه قرار میگرفتم تا امتحان بشم؟! نگاهی به نسیم انداختم که مثل مادرمرده ها گریه میکرد. نسیم عادت نداشت که گریه کنه مگر برای موضوعاتی که خیلی براش مهم باشه. با خودم گفتم یک درصد. .فقط یک درصد تصور کن که او واقعا پشیمون باشه. من هم خم شدم و دستش رو گرفتم تا بلند بشه. نسیم بغلم کرد و با گریه گفت:تنهام نزار عسل خیلی داغونم خیلی.. با اکراه سرش رو نوازش کردم و آهسته گفتم: توکل به خدا..آروم باش و بگو چیشده؟ نسیم اشکشو پاک کرد و گفت:چی میخواستی بشه؟! مامانم مریضه.داره میمیره.وقتی رفتم ملاقاتش میگفت از دست تو به این روز افتادم.دلم میخواد این روزای آخر عمرش اونجور که اون میخواد باشم.تو رو خدا کمکم کن. من وفاطمه نگاهی به هم انداختیم.تو دلم گفتم به فرض که اون بخواد بخاطر مادرش تغییر کنه این تغییر چه ارزشی داره؟  دوباره به خودم نهیب زدم تو هم اولا بخاطر یکی دیگه خوب شده بودی .. بین احساس ومنطقم گیر افتاده بودم. برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: ان شالله خدا شفاش میده. فاطمه گفت:برای تغییر هیچ وقت دیر نیست. او با لبخندی کج رو به من گفت:اگه تو تونستی عوض بشی منم میتونم! از لحنش خوشم نیومد ولی جواب دادم:آره. .تو هم میتونی اگه بخوای.. فضا برام سنگین بود. به فاطمه گفتم: بریم دیگه حاج اقا حتما تا به الان بیرون منتظر واستادن. فاطمه منظورم رو فهمید. کیفش رو برداشت و رو به هردومون گفت: _بریم نسیم نگاه حسرت آمیزی بهم کرد: _خوش بحالت..بالاخره به عشقت رسیدی.. دلم شور افتاد.گفتم: ممنون. گفت:رفتم دم خونتون..از صابخونه ی جدید پرسیدم کجایی گفت عروسی کردی..اونم با یه آخوند. همون موقع شستم خبردارشد اون آخوند کیه. . خوشم نمیومد از اینکه به حاج کمیل من میگفت آخوند..دلم میخواست با احترام بگه روحانی..طلبه..یا هرچیز دیگه ای..گفتن آخوند اونم با این لحن خوشایندم نبود. دم در حاج کمیل و حامد ایستاده بودند.از اقبال خوشم آقا رضا و پدرشوهرم هم بودند. نسیم انگار قصد جدا شدن از ما رو نداشت.او چادر سرش بود ولی آرایش غلیظی داشت و چهره اش حیا نداشت.موهای بولوندش هم از زیر روسری بیرون ریخته بود.از خجالت نمیتونستم نزدیک اونها بشم.حاج کمیل با دیدن من نگاهش خندید.از او مطمئن بودم. چون او همیشه فقط منو میدید..نه هیچ کس دیگری رو. ولی میدیدم که پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست. ادامه دارد… نویسنده:
متوجه شدم پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست.او شخصیتی جدی و محتاط داشت.همه در خونواده از ایشون حساب میبردند و او با هیچ کس صمیمی نمیشد. من از رفتارهای ایشون در این مدت پی برده بودم که مرضیه خانوم و حاج کمیل رو بیشتر از باقی بچه ها دوست دارند. به اونها سلام کردیم.حاج کمیل سلام گرمی کرد و و پدرشوهرم مثل همیشه با جدیت و ابهت همیشگی جواب سلاممون رو داد.او از دیدن نسیم در کنار ما متعجب بود.نسیم به سبک خودش سلام کرد و رو به حاج کمیل گفت: عه..آقا دوماد شمایی؟؟ حاج کمیل جا خورد.منتظر بود تا من نسیم رو معرفی کنم ولی من جرات نداشتم اسم نسیم رو بیارم. خود نسیم پیش دستی کرد و گفت:من دوست خانمتون هستم.اومدم امشب بهش عروسیش رو تبریک بگم. من سرم پایین بود.دستهام یخ کرده و لرزون بودند. حاج کمیل تشکر کرد و سریع خطاب به من گفت:خوب سادات خانوم بریم؟! نسیم زیر لب خندید. با ناراحتی نگاهش کردم. او آهسته گفت:چه زود همه چیزت تغییر کرد حتی اسمت. نمیشد جوابش رو بدم.تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که به حاج کمیل بگم بریم. حاج کمیل از جمع خداحافظی کرد و من اینقدر به هم ریخته بودم که حتی نتونستم از فاطمه درست حسابی جدا بشم. سوار ماشین شدیم. گفتم هر آن احتمال داره حاج کمیل درباره ی نسیم ازم سوال بپرسه. او ساکت بود.این شاید بدتر از هرچیز دیگری بود. نگاهش کردم. درصورتش هیچ نشونه ای وجود نداشت فقط به خیابان نگاه میکرد. قرار بود امشب به زیارت حضرت عبدالعظیم بریم.او تا خود حرم یک کلمه هم حرف نزد. ضربان قلبم شدت گرفته بود.بدنم کوره ی آتیش بود.و گوشهام سوت میکشید..داشت کمربندش رو باز میکرد ولی من همونطوری نشسته بودم.اصلا نمیتونستم حرکت کنم. پرسید:پس چرا نشستید رقیه سادات خانوم؟! نمیخواین پیاده شید؟ چشمم به صحن بود. گفتم: چرا حرف دلتون رو نمیزنید؟؟ چرا ازم سوال نپرسیدید؟ او به حالت اول نشست و آهی کشید. بعد از مکث کوتاهی گفت: برای اینکه جواب رو میدونستم. با بغض وگله سرم رو سمتش چرخوندم. _جواب چی بود؟؟ دوباره آه کشید! _ایشون همون نسیم خانوم بودند.درسته؟ دوباره چشم دوختم به گنبد. با دلخوری گفتم:شما فکر میکنید من اونو دعوت کردم بیاد مسجد یا تمایل دارم باهام ارتباط داشته باشه؟؟ او همونطور که یک دستش رو فرمون بود به سمتم چرخید! با تعجب گفت:این چه حرفیه عزیز دلم؟!!چرا باید چنین فکری درمورد شما کنم؟ دوباره آه کشید. _من فقط نگران شما هستم.میترسم خدای نکرده… اشکم در اومد.به سمتش چرخیدم و با ناراحتی گفتم:بله میدونم…حق دارید. .میترسید دوباره باهاش رفیق شم از راه به در شم… او ابروهاش بالا رفت و دست زیباش رو مقابل دهانش گذاشت. _عه عه..استغفرالله..سادات خانوم..این چه فرمایشیه؟! شما همیشه برای من مورد اعتمادید.اگر نگرانی ای هست برای حال خودتونه..یعنی همین حالی که الان دارید.دلم نمیخواد استرس داشته باشید.باهاتون از در مسجد تا اینجا حرف نزدم که اضطرابتون بیشتر نشه وفکر نکنید میخوام بازخواستتون کنم. ولی ظاهرا اشتباه کردم … اینو گفت و دوباره آه کشید. دستم رو مقابل صورتم گرفتم و گریه کردم. چرا این قدر می ترسیدم؟ چرا بی اعتمادشده بودم.حتی به عشق حاج کمیل.. اصلا چرا چنین فکری درباره ی او کردم؟! او واقعا اهل پیش داوری نبود. شرمندگیم بیشتر شد. دستم رو گرفت و نوازش کرد.با لحنی بزرگوارانه گفت: عذر میخوام رقیه سادات خانوم. .عزیزز دل..از من نرنجید. اشکم رو پاک کردم و دستش رو گرفتم. نگاهش کردم . .این روزها عجیب دلم میخواست نگاهش کنم.دوست داشتم بچه مون شبیه او بشه. خندید.. خندیدم!!! نیشگون آرومی از پشت دستم گرفت و زمزمه کرد:بریم سادات خانوم پیش فامیلتون که دیره. داخل زیارتگاه که رفتم گوشه ای کنار ضریح ایستادم و نماز خوندم.اونجا پراز آرامش بود. شاید بهترین زمان برای بازیابی خودم همینجا بود! از فکر نسیم بیرون نمی اومدم. احساسهای چندگانه و مختلفی از رویارویی با نسیم در من ایجاد شده بود که نمیدونستم باید به کدومش اعتماد کنم. از یک طرف نگران مادرش شدم.مادر او جوون بود و در همون چند ملاقاتی که با او داشتم متوجه شده بودم که زن مهربون و خوش قلبیست. واز طرف دیگه با خودم میگفتم چطور نسیم از بیماری او تا این حد متحول شده؟! هرچند همه ی ما تا وقتی نعمتی داریم قدر دانش نیستیم و وقتی میفهمیم نیست یا قراره نباشه اون وقته که پشیمون میشیم وتصمیم میگیریم تغییر کنیم! یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم .یک روضه خون  گوشه ای از حرم نشسته بود وروضه ی حضرت زهرا میخوند.بی اختیار گوشه ای ایستادم و به روضه ش گوش دادم. ادامه دارد… نویسنده:
@dars_akhlaq (3).mp3
3.13M
🎙شرح دعای روز ماه مبارک رمضان 🔰 با صدای قاسم موسوی قهار 🔰 و شرح آیت الله تهرانی‌(ره)
باز هم دارد به من مولا محبت می کند بین خوبان از من بد نیز دعوت می کند توبه کن، آغوش وا کرده خدای مهربان گوش کن تا بشنوی دارد صدایت می کند من فراری ام ولی، دائم خودش دنبالم است در بزرگی و کرم دارد قیامت می کند می شود محبوب مولا، نور چشمی می شود از گناهش هرکه اظهار ندامت می کند هر کسی یک جور در این راه خالص می شود شیعیان را آزمایش با ولایت می کند هر که در پای ولایت مثل زهرا ایستاد اجر و مزدش را خود حیدر ضمانت می کند ما دعای دست مجروحیم، زینب شاهد است هر چه بر ما می رسد زهرا عنایت می کند در میان کوچه تنها بود، بی بی را زدند هر که زهرایی شود احساس غربت می کند ریشه های چادر خاکی امید شیعه است گریه کن ها را خود زهرا شفاعت می کند
دلم شکسته ی سنگ ملامت است خدایا به روی شانه من بار تهمت است خدایا گل محمدی ام من سلامم و صلواتم* به جامه ام همه عطر نبوت است خدایا ندای دائم تهلیلم و در آینه ی من حدیث لا، همه الای وحدت است خدایا عدم، اگرچه به دنیا کشانده زیستنم را وجود من نگران قیامت است خدایا نه نفس مطمئنی دارم و نه جرئت رجعت تمام دار و ندارم محبت است خدایا مرا رها مکن و ارجعی بگو که اسیرم مرا بخوان که جدایی مصیبت است خدایا گدای راز الستم فقیر ذات تو هستم همین که جز تو ندارم غنیمت است خدایا من از عشیره ی عشق محمدم، به هوایش شهید اگر نشوم کفر نعمت است خدایا *برگرفته از محمدمهدی سیار 🔸شاعر:
🌺شعری درمورد 🌸ای که چون شیخ بها، خواهی بهای خویش را/ از گلیم خود برون مگذار، پای خویش را . 🌸گر خدا خواهی ببینی، ازخودی‌ها دم مزن/ بیخود ازخودشو،که تا بینی خدای خویش را . 🌸دیده‌ی نادیده را، رنگ تعلّق حایل است/ پاک کن آیینه‌ی ایزدنمای خویش را . 🌸چون زلیخا، اتّکا بر چاک پیراهن مکن/ ورنه میبینی ازاین غفلت، سزای خویش را . 🌸مور راهرگزبه دربار سلیمان کار نیست/ تا که وقف کار میسازد، قوای خویش را . 🌸تا نگردی نیست، از هستی نمی‌یابی نشان/ جستجوکن ازفنای خود، بقای خویش را . 🌸 تامجالی هست فکری کن، برای آخرت/ سعی کن یک لحظه،دریابی صفای خویش را . 🌸از من"ژولیده"بشنو تا توان داری به تن/ ازگلیم خود، برون مگذار پای خویش را . ا 💐🍃🌼🍃💐 ا
🌹عرض خیـرمقدم🌹 🌹🌼خدمت دوستانی که جدیدا" 🌼🌹 به جمع ماپیوستنـد 🌹🌼وآرزوی توفیق روزافـزون 🌼🌹به عزیزانی که مدتهاست 🌹🌼 ماروهمراهی میکنند 🌼🌹مهرتان را سپاس عزیزان
امروزهم به پایان رسید الهی اگربدبودیم یاریمان کن، تافردایی بهترداشته باشیم خدایابه حق مهربانیت نگذارکسی باناامیدی وناراحتی، شب خودرابه صبح برساند. 🌟شبتون بخیر و آرام🌟
❤️ 🌺کوه است و دلش به وسعت دامنه ایست 🌺سیمای امام عشـــــ❤️ـــــق را آینه ای ست 🌺این مرد که نور از نفسش می بارد 🌺سید علی حسینی خامنــــ😍ــــه ای ست
◀ یک وقت فکر نکنیم خوارج ❌زنا کار ❌شراب خوار ❌حرام خوار بودند نه... 👈خوارج فقط و فقط بصیرت نداشتن. ◀ به قول رهبر معظم انقلاب، تحلیل سیاسی نداشتند ✅ . . 👈 داستان کشته شدن عبدالله بن خباب بن ارت به دست خوارج رو شنیدم و یک نکته مهم: خوارج عبدالله و همسرش باردارش را در مسیر بصره به کوفه دستگیر کردند، وی از شیفتگان حضرت علی علیه السلام بود، یکی از نزدیکان عبدالله که پنهان شده بود به بالای درخت نخلی رفته بود و ماجرا را تماشا میکرد تعریف میکند که دیدم: خوارج سر عبدالله را جدا میکنند😔 سپس شکم زن باردار او را نیز با شمشیر پاره میکنند😔 و جنین از شکم مادر بیرون میکشند و سر جنین را هم با شمیر جدا میکنند😔😔 👈 به چه جرمی ??? آری به جرم.... عشق به علی (ع)🌹... بعد کنار آب رفته و وضو میگیرند‼ راوی میگوید آنقدر نماز طولانی بود که بالای درخت نزدیک بود خوابم ببرد‼ بعد از نماز‼ نزدیک درخت خرما می آیند👇 خرمایی از درخت به زمین می افتد،👇 یکی از خوارج خرما رو برداشته و میخورد،👇 که یکی دیگر از خوارج سرش فریاد میکشد و میگوید که چه میکنی مردک از کجا میدانی که صاحب درخت راضی است‼ مرد خرما رو از دهان بیرون انداخت...😳😳 . نکته رو داشتید:👇 ⏪ به مال حرام حساس بودند ⏪نماز طولانی میخواندند ولی👇👇 👈بصیرت نداشتند 👈تحلیل سیاسی نداشتند ⏪جنگ صفین شمشیر به روی امام جامعه کشیدند و علی علیه السلام رو مجبور به حکمیت کردند. 👈 و بعد از حکمیت هم که دیدند فریب خوردند باز، رو در روی ولایت ایستادند‼ من دیپلمات نیستم، من انقلابی ام. ⏪ قاتل علی(ع) کافر نبود... 👈ابن ملجم زمانی در کنار علی (ع) شمشیر می زد‼ 👈ابن ملجم پس از به خلافت رسیدن علی (ع) با او بیعت کرد، 👈در جنگ جمل در کنار او جنگید ⚠اما پس از جنگ صفین و پایان حکمیت به خوارج  پیوست ◀او در جنگ نهروان با علی (ع) نبرد کرد و از معدود افراد بازمانده از این جنگ بود. 🌹وامام صادق (علیه السلام) فرمودند : تا صبح قیامت ملائکه ابن ملجم را لعن می کنند. ⏪ فاصله حق و باطل این گونه بهم نزدیک است 👈سابقه دار بودن و کنار امام علی (علیه السلام) بودن، دلیل بر سعادت نیست❌ 👈با علی (ع) ماندن هنر است. ✅ 👈 تاریخ و سرگذشت صحابه در اسلام را که بخوانیم امروز را بهتر می توانیم درک کنیم... با بصیرت باشیم بصیرت. بصیرت. بصیرت... یا حق ...با ولایت باشیم🤚
روزه تازه بالغ بسیاری از پدرها و مادرها به جهت مهربانی و دلسوزی نسبت به فرزند خود، نمی گذارند فرزندشان روزه بگیرد. در حالی که باید اجازه بدهند فرزندشان روزه بگیرد و غذاهای مقوی به او بدهند، دست آخر اگر دیدند روزه برایش ضرر داشت، نگذارند روزه بگیرد. 🌱
✴️ سه شنبه 👈9 اردیبهشت 1399 👈4 رمضان 1441👈28 آوریل 2020 🕌مناسبت های دینی و اسلامی. 🔥مرگ زیاد بن ابیه (53 هجری) وی چون پدرش معلوم نبود به زیاد پسر پدرش مشهور بود اوتنها در بصره 13 هزار نفر را به جرم شیعه بودن به شهادت رساند. ❇️روز بسیار شایسته و مبارکی است برای: ✅خواندن عقد ازدواج عروسی. ✅بنایی و شروع خشت بنا نهادن. ✅و صلح دادن بین افراد خوب است. 👶مناسب زایمان و نوزاد شایسته و مورد محبت مردمان واقع شود. 🤕بیمار امروز زود خوب می شود ان شاءالله. ✈️ مسافرت خوب است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️خرید و فروش ملک و کالا. ✳️کندن چاه و کانال و ابراه. ✳️و امور زراعی نیک است. 👩‍❤️‍👨مباشرت و مجامعت. امشب شب چهارشنبه مباشرت و عروسی مکروه است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) خوب نیست غم و اندوه دارد. 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن. 🔴 یا در این روز خوب نیست و موجب درد در سر است. ✂️ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید. ( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 5 سوره مبارکه مائده است... الیوم احل لکم الطیبات و طعام الذین اوتوا الکتاب حل لکم..... و مفهوم ان این است که منفعتی. به خواب بیننده برسد و یا به شکل دیگری خوشحال گردد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
‼️وطن حکمی 🔷س 3995: منظور از وطن حکمی چیست؟ ممنونم ✅ج: جایی که زادگاه و وطن اصلی انسان نیست و بنای زندگی در آنجا را برای همیشه ندارد ولی چند سالی در آنجا زندگی خواهد کرد هرچند وطن او محسوب نمیشود ولی برخی از احکام وطن را دارد ونماز در آنجا کامل است. 📕منبع:حجت الاسلام والمسلمین فلاح زاده
ترتیل جزء04 - غامدی www.jea.ir .mp3
5.76M
🔊 ترتیل قرآن - جزء4 - سعدالغامدی
ترتيل جزء04 - پرهيزكار www.jea.ir .mp3
6.31M
🔊 ترتیل قرآن - جزء4 - پرهیزکار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهدے جان! هر زمان که مے گوییم : العجل یا مولای یا صاحب الزمان! زمزمه هایت را میشنوم که میگویے: صبر کن چشم دلت نیل شود مے آیم شعر من حضرت هابیل شود مے آیم قول دادم که بیایم به خدا حرفے نیست دل به آیینه که تبدیل شود مے آیم «اللهم عجل لولیک الفرج» 💕💕💕
5cb2318c87e0522ec1970356_2070177963855936635.mp3
1.69M
❤شرح ماه مبارک و احکام.. ویک نکته اخلاقی شیرین از استاد اخلاق ،آیت الله
۱۰آیه درمنع حرام خوری: 🌷۱.مال یتیم رانخورید.۲نساء،۱۵۲انعام،۳۴نساء 🌷۲.لاتاکلوا الربا...ربا نخورید.۱۳۰آل عمران 🌷۳.مال مردم رابه ناحق نخورید.۱۸۸بقره،۲۹نساء 🌷۴.حیوانی که بانام خداذبح نشده نخورید۱۲۱انعام 🌷۵.مالی که ازطریق قمار یامعاملات حرام به دست بیایدنخورید.۹۰مائده 🌷مال حرام خوردن،آتش خوردن است.۱۰ نساء 🌷مالی راکه بایددرراه خدابدهیم ونمیدهیم،روزقیامت ،داغ میکنندوبه بدن میگذارند.۳۵توبه 💕💕💕
. 5 💡اطاعت از امر مولا(مهم) 🔵در هر کاری که میخواید موفق باشید👇👇👇👇👇 💎اون رو به خاطر "عبد خدا شدن" انجام بدید💎 💖 مثلا اگه میخوای ازدواج کنی👇 👈 برای اینکه : امر مولا رو اطاعت کنی ازدواج کن ❌نه به خاطر اینکه به گناه نیفتی! ❌اینم خوبه اما انقدر حداقلی برخورد نکن.😒 💠نیتت رو برای ازدواج اصلاح کن. 💡نیت که اصلاح بشه و تو برای امر و دستور خدا ازدواج کنی ⬅بعدا هر موردی جور شد و ازدواج کردی ذره ای پشیمون نیستی☺️ ✅چه خوب بشه 🎭 ❎و چه بد ✅میدونی قطعا حکمتی داره و در نهایت 💯"امر مولا باعث رشد تو خواهد شد." 🌺👆✔️ 💎خود مولا قدرت فراوانی بهت میده که دیگه مشکلات زندگیت رو اصلا نمیبینی💪 🔴دنیا طوری خلق شده که تو هر نیتی غیر از اطاعت از امر خدا داشته باشی👇👇 👈قطعا تو رو به زانو در خواهد آورد... این جمله رو چند بار با دقت بخون👆 🔸🔷🔺🔸
یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم .یک روضه خون  گوشه ای از حرم نشسته بود وروضه ی حضرت زهرا میخوند.بی اختیار گوشه ای ایستادم و به روضه ش گوش دادم.با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم و از خدا خواستم به حرمت دختر پیغمبر به من اولاد صالحی بده و قلب من وفرزندم رو زهرایی بار بیاره.همونجا با جنینم صحبت کردم..نمیدونم چرا حس میکردم دختره.همیشه وقت صدا کردن میگفتم دخترم!! گفتم:دخترم..قشنگم..تو الان پاک پاکی. سعی کن پاک زندگی کنی..مثل من نشی.دیر نفهمی..دیر نرسی که اگه اینطور بشه کلات پس معرکه ست..مثل من که الان ته ته روحم نا آرومه! شرمنده ام..کاری نکن که بعدها از خودت شرمنده باشی.چون محبوری همیشه با خودت زندگی کنی..سخته که از خودت شرمنده باشی. .اونروز مثل من دیگه آرامش نداری .. با چشم گریون وارد حیاط شدم. حاج کمیل زیارتش رو کرده بود و مقابل حوض بزرگ حرم ایستاده بود. کنارش رفتم. او بعد از دختر آسد مجتبی بودنم بزرگترین افتخار زندگیم بود. همیشه وقتی به هم میرسیدیم نگاهش میخندید.من عاشق لبخندهای نگاهش بودم. شام با یکدیگر نون وکباب خوردیم.حرف زدیم خندیدیم.انگار نه انگار که نسیمی هست. ولی وقت رفتن به خونه که شد دوباره همه ی نگرانیهام برگشت. توی ماشین بودیم که حالم رو پرسید. لبخند زدم : خوبم. ولی من خوب نبودم.نسیم وگذشته م ولم نمیکردند. او زرنگ بود. سرش رو با لبخند معناداری تکون داد وگفت: خوب نیستی سادات خانوم.این و چشمهاتون میگه . . ترجیح دادم حرفی نزنم چون دیگه از بس این حرفها رو برای او تکرار کرده بودم خجالت میکشیدم. او گفت: خب حالا این نسیم خانوم چیکارتون داشتن؟ حتی اسمش هم که میومد حالم بد میشد. خلاصه گفتم : میگفت حال مادرش خیلی بده و روزای آخر زندگیشه..بخاطر همین از رفتارهای قبلیش ناراحته.میخواد عوض شه. حاج کمیل ابروش رو متفکرانه بالا داد وگفت:عجب!!! ادامه دادم:نمیدونم چقدر راست میگه ولی راستش دلم برای مامانش سوخت.طفلی خیلی مظلومه.سنشم زیاد نیست.شاید پنجاه شایدم کمتر _نگفت چه بیماری ای دارن.؟ آه کشیدم:نه.. راستش نپرسیدم دوباره نگاهش کردم. پرسیدم:نظر شما چیه؟ او با کمی مکث گفت:والله نمیشه قضاوت کرد.ولی بنظرم بهتره کمی محتاط باشید. من نسبت به این نسیم خانوم زیاد شناخت ندارم.باز شما چندساله باهاشون دوست بودید بهتر میتونید قضاوت کنید. با کلافگی سرم رو تکون دادم. _نمیدونم حاج کمیل..فقط دلم شور میزنه. دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت و با نوازشهای مهربانانه اش به من آرامش داد. بی آنکه بحث رو ادامه بده شروع کرد به خوندن یک تصنیف زیبا! چقدر صداش رو دوست داشتم. چشمهام و بستم و به نوای دل انگیز و آرامش بخشش گوش دادم. فردای روز بعد حالم خیلی بد بود.احساس تهوع و بیحالی اجازه نمیداد به مدرسه برم.زنگ زدم به خانوم افشار تا برام مرخصی رد کنند. حاج کمیل صبحانه ام رو آماده کردند و با نگرانی به حوزه رفتند. بیخود و بی جهت مضطرب بودم.نمیدونم چرا همش منتظر یک اتفاق بد بودم.زنگ زدم به فاطمه تا آرومم کنه.او میگفت بخاطر بارداری چنین حالی دارم.شاید راست میگفت. حرف رو به نسیم کشوندم ونظر فاطمه رو درمورد اتفاق دیشب پرسیدم. فاطمه گفت:نظرخاصی ندارم..بنظر واقعا پشیمون بود.ولی.. پرسیدم ولی چی؟ او آهی بلند کشید و گفت : از نوع نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد. تعجب کردم. _یعنی چی؟مگه چه طوری نگام میکرد؟! او دوباره اه کشید وگفت:ولش کن..شیطون افتاده وسط..غیبت و قضاوت ممنوع!! هرچه اصرار کردم ادامه ی حرفش رو بزنه قبول نکرد. شب طبق روال همیشگی با حاج کمیل به مسجد رفتیم. نسیم باز هم اونجا بود!!! او با لبخند به سمتم اومد وسلام گفت! منم مجبور بودم به روش لبخند بزنم.چون شب گذشته بهش روی خوش نشون داده بودم. کنارم در صف اول نشست. وقتی میدید همه ی اهل مسجد با احترام بهم سلام میکنند رد کرد بهم وگفت:نه بابااا کارت درسته ها..چی تحویلت میگیرن! تسبیحم رو از مچم باز کردم و گفتم: این آبروییه که خدا بهم داده..خودش گفته یه قدم بیا جلو من ده قدم میام سمتت.  او لبهاشو با تعجب جمع کرد و گفت:بابااااا چه عوض شدی!! تو هم عین شوهرت ملا شدیا!! با حرص تسبیحم رو فشار دادم. گفتم:اولا ملا نه روحانی..دوما البته که کمال هم نشین در من اثر کرده.من با ایشون خدا روشناختم. او فهمید که ناراحت شدم. با من من گفت: چقدرم تعصب داری روش..!! خوش بحالش واقعا. . خدا منو ببخشه ولی داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه او هرشب به مسجد بیاد من مجبورم نمازهامو تو خونه بخونم. حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت: _چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟! ادامه دارد… نویسنده:
حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت: _چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟! نگاش کردم. گفت:دیشب بهت حق دادم عاشقش شی! خیلی خشگله شوهرت! ! چه چشمای نازی..چه هیکلی!! شانس آورد آخوند..ببخشید روحانی شد..وگرنه دخترا قورتش میدادن.. ازتعریفش حس بدی بهم دست داد.دل و روده م به هم پیچید. مکبر دستور تکبیره الاحرام داد.. نفس عمیق کشیدم و قامت بستم! بعد از نماز پرسیدم:مادرت چه بیماری ای داره؟ او چشمش پراز اشک شد:سرطان خون!! دکتر گفته این نوع سرطان فقط واسه اعصاب وحرص وجوشه.بمیرم برا مامانم..خیلی حرص منو خورد.کاش قدرش و میدونستم!! اه کشیدم!! _هنوز هست..تا وقتی هست برای جبران دیر نیست!اونی باید حسرت بخوره که دیگه فرصت جبران نداره. _او اشکش رو پاک کرد:میخوام بیارمش خونه خودم..خودم ازش مراقبت میکنم.نوکرشم هستم.یه پرستار خوب واسش میگیرم.دلم نمیخواد وقت رفتن ازم ناراضی باشه. لبخندی به صورتش زدم:آفرین ..این خیلی خوبه.ان شالله همین اتفاق برات زمینه ی خیر بشه. دوباره من من کرد. _میشه شماره تو بهم بدی؟؟! جا خوردم!! نمیتونستم به همین راحتی بهش اعتماد کنم. بهانه آوردم: من فعلن گوشی ندارم.بخاطر امواجش نمیتونم ازش استفاده کنم. پوزخند تلخی زد. _امواجش؟؟؟ لبخندی زورکی زدم:آره دیگه امواجش! ! آخه من باردارم. او با تعجب نگاهی به من وشکمم انداخت و با دهانی باز گفت:عه عه عه..!!! واقعا؟؟؟ چقدر هولی بابا!!! خندیدم. _برای سن من خیلی هم دیره.. او آه کشید و باز با حسرت نگاهم کرد. _خوش بحالت.!! سرو سامون گرفتی! حالا باهاش خوشبختی؟ لبخندی عمیق زدم: آره! اون یک مرد واقعیه.. او با تعجب گفت:ناراحت نشیا..ولی آخه چطور بهت اعتماد کرد؟؟ آخه کدوم آدم مذهبی و طلبه ای میاد یه دختری مثل تو رو بگیره؟! قبل اینکه جوابش رو بدم صدای فاطمه شوک زدمون کرد. _وا؟؟!! مگه رقیه سادات چشه؟! کی از اون بهتر؟! خدای ناکرده بی عفتی نکرده که..یک کم جوونی ونادونی داشت که اونم جدش بهش نظر کرد خوب شد. نسیم بهش سلام کرد. _ببخشید ندیدمتون تو مسجد باشید. فاطمه جواب سلامش رو داد و به من لبخند زد. منم فکر میکردم امشب مسجد نمیاد. فاطمه خطاب به نسیم با صدای آهسته گفت:من اهل گوش واستادن نیستم ولی نسیم جون شما یک کم بلند حرف میزدی ومنم پشت سرتون بودم شنیدم.بهتره اینجا در مورد گذشته حرف نزنید.درست نیست. نسیم لب برچید و با صدای آروم تری گفت: _آخخخخ ببخشید حواسم نبود..تن صدام بلنده.. دوباره بین من وفاطمه نگاهی رد وبدل شد. من اصلا به نسیم خوش بین نبودم.مطمئن بودم فاطمه هم همین حس و داره .. شام خونه ی پدرشوهرم دعوت بودیم.من و مرضیه خانوم مشغول شستن ظرفها بودیم که آقا رضا به آشپزخونه اومد و گفت:سادات خانوم بی زحمت یه سر برید اتاق حاج آقا..کارتون دارن. من دستم رو شستم و بی فوت وقت به اتاق ایشون رفتم. پدرشوهرم بالای اتاق نشسته بود .حاج کمیل تکیه زده بود به پشتی و با حالتی پکر به گل قالی نگاه میکرد. گفتم:جانم حاج آقا؟ با من امری داشتید؟! گفت:درو پشت سرت ببند بابا، بشین اینجا دوکلوم صحبت کنیم. در و بستم و با دلواپسی کنار حاج کمیل نشستم. حاج کمیل عمامه اش رو کنارش گذاشته بود و  انگشتش رو روی اون می رقصوند. حاج مهدوی بی مقدمه گفت: ببین بابا من دلم نمیخواد برات بزرگتری کنم.میدونم اونقدر بزرگ شدی که فرق بین سره رو از ناسره ، و بد و از خوب تشخیص بدی .ولی از اونجا که دلم شور زندگیتونو میزنه لازمه یه چیزهایی رو گوشزد کنم. حاج کمیل نفسش رو بیرون داد.حس کردم معذبه. با تعجب چشم دوختم به صورت حاج مهدوی(پدر) _اختیار دارید حاج آقا! شما بزرگتر ما هستید.من کاری کردم که شما رو آزرده ونگران کرده؟! او تسبیحش رو در مشت بزرگش انداخت و در حالیکه دستش رو روی زانوش گذاشته بود گفت:والا ما که در این مدت ازت جز خوبی و ادب چیزی ندیدیم.از نظر شخصیتی واخلاقی ازت راضی هستیم.فقط دلم میخواد الان که خودمون سه تا تنهاییم یه سری چیزها رو برات یادآوری کنم. حاج کمیل با التماس رو کرد به پدرش: _حاج آقا. … حاج مهدوی با دستش به او دستور سکوت داد. اینطور که پیدا بود من قرار بود حرفهای ناراحت کننده ای بشنوم. دوباره قلب لعنتیم درد گرفت. حاج مهدوی گفت: حرفهایی که میخوام بزنم شاید ناراحتت کنه..شایدم بهت بربخوره ولی من فک میکنم بد نیست گاهی به آدمها بر بخوره تا حواسشونو جمع کنن. حاج کمیل دوباره وسط حرف پدرش پرید. _حاج آقا اجازه بدید یک وقت دیگه.. حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون .. ادامه دارد… نویسنده: