حکایت مرگ و زندگی
گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد.
حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید.
پذیرفت.
کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشمها به سوی او بود.
مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت:
ای مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسی برنخاست.
گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!
باز کسی برنخاست.
گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید!
💕💕💕
﷽
#تلنگر⚠️
👈🏻حواست هست به امام زمان"عج"
❌ تصوّرش سخت نیست 🤔
ابليس باز هم از مأموريتی برمیگشت، خوشحال بود...
⁉️ پرسيدند:
فرمانده!
گمراه كردن آدما چه فايده اى داره؟
ابليس جواب داد:
امامشون كه بياد، عمر ما تموم میشه!
اینها رو كه غافل كنيم مهدی ديرتر میاد❕❕
⁉️ پرسيدند:
از پرونده های این هفته چه خبر؟
و او پیروزمنــدانه گفت:
مگر صداى گريه ى مهدی فاطمه رو نمیشنويد⁉️
#نشرحداکثری
💕💕💕
🦋🦋🦋°فـروشــی°🦋🦋🦋
تـاحـالا دیـدیـن مـاشیـیناییرو کـه
روشیـشه شـون زده فـروشی؟!🤔
طبیعی کـه هـر کـی بـبینـه حالا اونا
کـه مـی خـوان بـخرن کـه هیچی
یـه سریـا دیـگـه فـقـط همین طور
میپرسن 😑
یـه سریـا فقط مـی خوان قیمت بدونن😕
یـه سریـا ام از رو کنجکاوی میپرسن☹️
کـلـن هـر کـی بـبـینه مـیره می پرسه
چـه پـول داشته بـاشـه چـه نـداشـته بـاشـه😐
چـون صـاحـب مـاشـین ایـن اجـازه رو داده بـه هـمه بـا اون تـکه کـاغذ(فـروشـی)
حـالا اون خـانـمی کـه بـا حـجـاب نـامـناسـب مـیاد تـو جـامـعه
دقـیـقـا انگار پـشـت شـیشه شخـصیـش نـوشـته فروشـی😔
💕خـواهـرم حـجابـت را بـه پوش نجـیب وبـا حـیا بـاش💕
💕💕💕
#کلام_آقا
5⃣مستحبات نماز حضور قلب را افزایش می دهد
🔰در روایات برای حالات مختلف نماز یک خصوصیاتی را گذاشتند؛ واجب نیست، مستحب است. در وقت ایستادن به کجا نگاه کنید؛ در وقت سجده کردن به کجا نگاه کنید؛ در وقت رکوع، بعضی از روایات دارد، چشمتان را ببندید؛ بعضی روایات دارد به جلو نگاه کنید؛ این خصوصیات همه کمک میکند به آن حالت حضور و توجهی که برای انسان لازم است.
۱۳۸۷/۰۸/۲۹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالیُ بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
#سلام_امام_زمانم💚
هزاران چشم یعقوب
کور گشته از فراغت
نمی آید چرا
پیراهنت بر سوی کنعان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ماسڪها راباید😷😷😷😷😷 بست.
دستها را باید
شست.
جور دیگر
باید زیست.
دست اگر نتوان داد،اندوهی نیست.
خانه دوست اگر نتوان رفت ،یادش هست.
میداند دوست،حال ڪه تن را پاے رفتن نیست،خاطره را پرپرواز اماهست.
دل به دریا باید داد با بال خیال
حال ڪه واڪسن نیست،با ماسک باید زیست.
دیده رابایدشست،دست را از دیده نهان باید ڪرد.
سبڪ دیگرباید زیست ...
🔴 دوستان ڪرونا را جدے بگیرید🦠
و حتما ، حتما از ماسک استفاده ڪنید 😷
🌸امام صادق علیه السلام:
🔹قبل از اینکه دشمن #اعتقاد نوجوان را به غارت برد، به او معارف دین را بیاموز.🌻
📗ميزان الحكمة، ج ۱۳،ص 508
❤️ #عاشقانه_مذهبی ❤️(قسمت20)
مشغول تماشا ڪردن تلویزیون بودم شهریار اومد ڪنارم،حرف هاے مادرم یادم افتاد زل زدم تو چشم هاش و گفتم:داداشے!
سرش رو گذاشت روے دستہ ے مبل،مثل بچہ ها گفت:جونہ داداسے!
با خندہ گفتم:اہ لوس!داداسے!
دستش رو گرفتم.
_شهریار ما فقط همدیگہ رو داریم درستہ؟
سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد
_همیشہ باید هواے همدیگہ رو داشتہ باشیم،درستہ هفت سال ازم بزرگترے اما از بچگے پا بہ پام اومدے!حالا نمیخوام خواهر بدے باشم!
سرش رو بلند ڪرد و جدے نگاهم ڪرد.
با زبون لبم رو تر ڪردم و ادامہ دادم:چرا نمیرے خواستگارے عاطفہ؟
با تعجب نگاهم ڪرد!
_این چیزا رو ڪے بہ تو گفتہ؟!
_بذار حرفمو بزنم!من مشڪلے ندارم نہ با امین نہ با مریم نہ با عاطفہ نہ با خانوادشون!
شما دارید بزرگش میڪنید!
ڪمتر جلو چشمشون باشیم!
ڪمتر رفت و آمد داشتہ باشیم!
وقتے دعوتشون ڪنیم ڪہ هانیہ خونہ نباشہ!
حتے میخواستید خونہ رو بفروشید!
بہ افسردگے و حال بدم دامن زدید!
فڪر ڪردید ڪہ چے؟!
سم میریزم تو غذاشون یا تو بگے میخواے برے خواستگارے عاطفہ،ترورش میڪنم؟!
تو رو خدا بس ڪنید!خستہ شدم!
انگار جذام دارم!
نمیگم ڪامل فراموش ڪردم اما برام مهم نیست،نمیتونم مثل سابق باهاشون صمیمے باشم همین!
شهریار دستم رو فشار داد با لبخند گفت:میبینم گندہ گندہ حرف میزنے فسقل!احسنت! حرف هاتو قبول دارم،هانے مامان و بابا تو رو حساس بار آوردن بعد از اون ماجرا ڪہ میتونست براے هر دخترے عادے باشہ و یہ مدت بعد فراموش ڪنہ بزرگترش ڪردن!بیشترین ڪمڪ رو خودت بہ خودت میتونے ڪنے فسقل خانم!
دستش رو برد لاے موهام و شروع ڪرد بہ ڪشیدنشون!
با جیغ از روے مبل بلند شدم.
_شهریار خیلے بے جنبہ اے محبت بهت نیومدہ!
خواست بیاد سمتم ڪہ با جیغ دوییدم،پدرم وارد خونہ شد،سریع پشتش پناہ گرفتم!
شهریار صاف ایستاد و دستش رو گذاشت روے سینہ ش.
_سلام آقاے پدر!
پدرم جواب سلامش رو داد و رو بہ من گفت:دختر بابا سلامش ڪو؟
موهام رو از جلوے چشم هام ڪنار زدم و بلند گفتم:سلام!
حرف هاے سهیلے پیچید تو سرم،سرم رو انداختم پایین،آب دهنم رو قورت دادم،پدرم خواست برہ ڪہ زود بغلش ڪردم!
متعجب ڪارے نڪرد،چند لحظہ بعد بہ خودش اومد و دست هاش رو همراہ بوسہ اے روے موهام دور شونہ هام گرہ زد!
با خجالت گفتم:بابا ببخشید!
و تو دلم ادامہ دادم ببخش روے غیرت و اعتمادت پا گذاشتم!
میدونستم با ایما و اشارہ با شهریار حرف میزد!
با مهربونے گفت:واسہ چے بابا؟
سرم رو بہ قلبش چسبوندم و با بغض گفتم:براے همہ چے!
چندوقت بود طعم آغوش مهربون و پاڪش رو نچشیدہ بودم؟! تصمیم گرفتم،بزرگ بشم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے