✅ عاقبت بخیری اجباری
📌هر کس هر روز سوره #یس بخواند و ثواب آن را به حضرت زهرا (س) هدیه کند .
📌و همچنین #دعای_عهد و ثواب آن را به مادر امام زمان ارواحنا فداه هدیه کند
📌سوره #واقعه هم خوانده و ثوابش را به امیرالمؤمنین (؏) هدیه کند .
📍چه بخواهد و چه نخواهد عاقبت بخیر می شود نخواهد هم به زور می شود!
📚حضرت آیت الله بهجت(ره)
اَللّٰــــھُҐَ عَجَّل لِوَلیِــڪَـ اَلْᓅَرَجْ╰⊱⊱╮╰⊱⊱╮๛لا
💕💙💕
🖋 #قسمت_هشتاد_و_سوم
با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: «عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دِق میکنم...» و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: «مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمهات هم تشکر کن...» و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بیآنکه منتظر جوابی از مجید باشد یا به گریههای غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت.
حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینیاش را زمانی حس کردیم که شب، در محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربیاش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتتبارش را بر سرِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: «اینهمه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!» من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: «من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد...» که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: «انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف مُردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!»
عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد:«یواشتر! مامان میشنوه!» و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: «دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!» پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: «خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیز دیگهای باشه.» مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نمیدونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن.» که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: «پس بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر غریب کردیش!» و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرتزده نگاهش میکرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!»
صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بیآنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: «ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید؟!!!» و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی تذکرهای پی در پی عبدالله و گریههای من و حضور فرد غریبهای مثل مجید هم ذرهای از آتش خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: «شما هم هر چی باید میگفتید، گفتید. منم خستهام، میخوام بخوابم.» و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم.
🌹نویسنده : valinejad
رمان های عاشقانه مذهبی ( علوی)
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 #قسمت_هشتاد_و_چهارم
برای اولین بار از چشمان خسته مجید میخواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی آنکه کلامی با من حرف بزند، درِ بالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه درِ بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمیخواست ناراحتیاش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد: «الهه جان! تو برو بخواب. من فعلاً خوابم نمیاد.» سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی معصومانه پاسخ دادم: «منم خوابم نمیاد.» و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، تکیهاش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد: «الهه جان! من میخواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد...»
در جواب غصههای مردانهاش، لبخند بیرمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه غمزده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی آهسته ادامه داد: «الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو میخورم، هم غصه تو رو...» و ادامه حرف دلش را من زدم: «حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم میخوری!» سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد: «ناراحتی رفتار اونا پیش غصهای که برای تو و مامان میخورم، هیچه!» سپس دوباره به سمت دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد: «اگه غصه مامان داره تو رو میکُشه، غصه تو هم داره منو میکُشه!» در برابر باران لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پُر طراوت بر صورت پژمردهام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم.
ردّ نگاهش را تا اعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطهای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرفهای دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شبمان به همین خلوت غمگین و غریبانه و در عین حال زیبا و عاشقانه گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحری پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم عبدالله بیدار است و قرآن میخواند. به چشمان قرمز و پف کردهاش نگاه کردم و پرسیدم: «تو هم نخوابیدی؟» قرائت آیهاش را به آخر رساند و پاسخ داد: «خوابم نبرد.» سپس پوزخندی زد و گفت: «عوضش بابا خیلی خوب خوابیده!» از این همه بیخیالی پدر، دلم به درد آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش دادم که آهی کشید و گفت: «امسال اولین ماه رمضانیه که مامان روزه نمیگیره و سحر هم بیدار نمیشه.» و شنیدن این حرف از زبان عبدالله کافی بود تا محبت خواهرانهام برانگیخته شده و ترحم به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر آتش بزند.
به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن نماز بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی میز گذاشتم و پرسیدم: «چه نمازی میخوندی؟» و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: «هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم.» سپس لبخندی زد و ادامه داد: «خدا رحمت کنه عزیز رو! همیشه بهم میگفت هر زمان وقت داشتی برای خودت نماز قضا بخون. بهش میگفتم عزیز من همه نمازام رو میخونم و نماز قضا ندارم. میگفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. میگفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون.» که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مصیبت مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: «مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟» حالا با همین خطری که بالای سر مادرم میچرخید، حال او را بهتر حس میکردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بیآنکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی کهنه تر و دیگری نو تر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای روحبخش اذان صبح بلند شد و از آغاز روزهای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد.
🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 #قسمت _هشتاد_و_پنجم
نماز صبح را با دلی شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه میشد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا میزد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل بیقرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و نالهام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای اتاق خواب به من برساند، خودم را از جا کَندم و با پایی که میلنگید، از پلهها سرازیر شدم. بیتوجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم میکرد و به دنبالم میدوید، خودم را به طبقه پایین رساندم.
پدر وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغهای مصیبتزدهام فضای خانه را شکافت. مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی میزد، به زمین افتاده و پیش پاهای بیرنگش زار میزدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانهاش هر چه میکرد نمیتوانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: «الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! سوئیچ لب آینه اس.» و فریاد بعدی را با محبت برادرانهاش بر سر من کشید: «چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!»
نمیدانم چقدر در آن حال وحشتناک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید ناگزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بینتیجه به تهران، بیخوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردنِ صبح به جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظهای قطع نشود.
دست سرد و نا امیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظهای از آسمان چشمانم محو نمیشد، غصههای بیپایانم را پیش چشمان عاشقش زار میزدم و او همچون همیشه پا به پای غموارههایم میآمد و لحظهای نگاهش را از نگاهم جدا نمیکرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای بیقرار دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان خستهام را به خوابی عمیق فرو بُرد.
🌹🌹
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
رهبر معظم انقلاب : امام زمان را فراموش نکنیم. مملکت ما، مملکت امام زمان است. انقلاب ما، انقلاب امام زمان است، زیرا انقلاب اسلام است.
یاد ولیّ الله اعظم را در دل های خودتان داشته باشید. دعای《اللّهمَّ اِنّا نَرغَبُ اِلیکَ فی دَولهِ کَریمَه》را با همه دل و با نیاز کامل بخوانید.
هم روحتان در انتظار مهدی باشد، هم نیروی جسمی تان در این راه حرکت بکند. هر قدمی که در راه استواری این انقلاب اسلامی برمیدارید، یک قدم به ظهور مهدی نزدیک تر می شوید.
انسان۲۵۰ ساله، صفحه ۴۱۵
#سلامتی_فرمانده_صلوات
یامهدی:
نصیحت خضر(ع) به موسى(ع)
هنگامی که در ماجراى ملاقات موسى و خضر (كه داستانش در زندگى موسى گذشت) خضر خواست از موسى(ع) جدا شود، موسى(ع) از خضر(ع) تقاضاى اندرز و نصیحت كرد. خضر(ع) گفت:
«١ - به آن کس (خداوند) بپیوند كه پیوستن به او براى تو زیانى ندارد، و پیوستن به غیر او سودى براى تو نخواهد داشت.
٢ - از لجاجت پرهیز كن.
٣ - از حركت بیهدف و بدون نیاز، دورى كن.
٤ - خنده بیجا و بدون تعجّب نكن.
٥ - خطاكار را به خاطر خطایش سرزنش نكن (با ملایمات او را از خطایش بازدار وگرنه جریتر میشود).
٦ - در مورد خطاهاى خود، در درگاه خدا گریه كن.»[٥]
۳- وسعت علم پیامبر اسلام(ص) و وصى او
هنگامی که موسى(ع) از خضر(ع) جدا شد، و به خانهاش بازگشت، برادرش هارون(ع) از موسى(ع) پرسید: چه خاطرهای از ملاقات با خضر(ع) دارى برایم بیان كن.
موسى(ع) فرمود: با خضر(ع) كنار دریا نشسته بودیم. ناگاه پرنده به پیش ما فرود آمد و قطره آبى را از دریا به منقارش گرفت و سپس به طرف مشرق افكند، بار دیگر قطره آبى به منقار گرفت و آن را به سوی مغرب افكند، سپس قطره دیگرى آب به منقار گرفت و آن را به سوی آسمان افكند، بار چهارم قطره آبى از دریا به منقار گرفت و به سوی زمین افكند، براى بار پنجم با منقارش قطره آبى گرفت و سپس به دریا انداخت.
ما از این حادثه شگفتزده شدیم، خضر از آن پرنده پرسید: این كارها چیست كه انجام دادى؟ آن پرنده جواب نداد.
در این هنگام شخصى به صورت صیاد به نزدیك ما آمد و به ما نگاه كرد و گفت: «براى چه شما را در مورد كارهاى آن پرنده متحیّر مینگرم؟»
موسى و خضر گفتند: آرى، حیرت ما در مورد راز این حركاتى است كه آن پرنده انجام داد.
صیاد گفت: من مردى صیاد هستم و راز آن را میدانم، ولى شما هر دو پیامبر هستید و راز آن را نمیدانید.
موسى و خضر گفتند: ما چیزى جز آنچه را كه خداوند به ما بیاموزد نمیدانیم.
صیاد گفت: این پرنده دریایى است و نامش مسلم است، زیرا وقتى آواز میخواند در آواز خود میگوید: مسلم.
اما این که: قطره آب دریا را به منقار گرفت و به آسمان و زمین و مشرق و مغرب و بالا و پایین ریخت میخواست بگوید: بعد از شما در آخرالزمان پیامبرى (پیامبر اسلام) مبعوث میشود كه امّت او مشرق و مغرب را میگیرند (در شب معراج) به آسمان میرود و سپس (پس از رحلت) در زمین دفن میگردد.
و اما این که آب در منقارش را به دریا ریخت خواست بگوید: علم این عالِم (خضر) در نزد علم او (پیامبر اسلام) مانند قطره نسبت به دریا است، سپس وصى و پسرعمویش (حضرت على(ع)) وارث علم او میشود.
گفتار آن صیاد ما را از حیرت بیرون آورد و آرام گرفتیم، سپس آن صیاد پنهان شد، فهمیدیم كه او فرشتهای بود كه خداوند او را نزد ما كه ادعاى كمال میکردیم فرستاده بود {تا بفهمیم دست بالاى دست بسیار است، و در نتیجه مغرور نشویم.}[٦]
پینوشتها
[٥] . بحار، ج ١٣، ص ٣٠٢.
[٦] . ریاض الجنان، طبق نقل بحار، ج ١٣، ص ٣١٢.
💕💜💕
خاطره پرویز عرب از تختی:
وقتی تمرینهایمان را در دارالفنون شروع کردیم یک روز مرحوم بلور که مربی دارالفنون بود از تمرین ما جلوگیری کرد و به ما گفت شما هنوز مقام تهران هم ندارید آن وقت چطور میخواهید اینجا تمرین کنید؟
وقتی بلور این حرف را به ما زد، یک دفعه دیدم یک آقای خوش قد و قواره که همه از او حساب میبردند جلو آمد و گفت آقای بلور چرا نمیگذارید اینها تمرین کنند.
اینها هم محصل همین مدرسه هستند و حق دارند که از این سالن استفاده کنند. بلور هم بلافاصله جواب داد اگر شما میگویید من هیچ مخالفتی ندارم و به این صورت بود که او قبول کرد ما در آن سالن تمرین کنیم.
بعد از آن فهمیدم آن شخص غلامرضا تختی بود. تختی پشتیبان همه بود
مردم از هر صنفی عاشق تختی بودند.
یک بار دم در سفارت آلمان تیمساری را دیدم که به یک نفر احترام گذاشت.
وقتی دقت کردم دیدم آن سمت خیابان تختی است. همه او را دوست داشتند.
یا مثلا وقتی افسران پلیس که سر چهارراه میایستادند میفهمیدند ماشین تختی از آنجا قرار است عبور کند، راه را میبستند و به او احترام نظامی میگذاشتند تا تختی با یک ماشین قراضه از آنجا عبور کند (با خنده).
5 شهریور زادروز جهان پهلوان تختی
─┅─═इई 🌸💜🌸 ईइ═─┅─
- بردگى خضر(ع) از تاجر بازار
روزى پیامبر(ص) به اصحاب خود فرمود: آیا میخواهید خاطرهای از خضر(ع) براى شما نقل كنم؟ گفتند: آرى اى رسول خدا(ص).
پیامبر(ص) فرمود: روزى خضر(ع) در یكى از بازارهاى بنیاسرائیل عبور میکرد، ناگهان فقیرى كه او را میشناخت نزد او آمد و تقاضاى كمك كرد.
خضر(ع) گفت: «ایمان به خدا دارم، ولى چیزى نزدم نیست تا به تو بدهم.»
فقیر گفت: «آثار نورانیّت و خیر در چهره تو مینگرم، و امید خیر از تو دارم تو را به وجه (آبروى) خدا به من كمك كن.»[٣]
خضر(ع) گفت: مرا به امر عظیم (آبروى خدا) قسم دادى، چیزى ندارم (ولى نمیتوانم از این امر عظیم كه نام بردى بگذرم) جز این که مرا به عنوان برده (غلام) بگیرى و در این بازار بفروشى، و پولش را براى خود بردارى.
فقیر گفت: آیا چنین كارى روا است؟
خضر گفت: به حق میگویم كه تو مرا به امرى عظیم سوگند دادى. من نمیتوانم این نام عظیم را نادیده بگیرم، مرا بفروش.
فقیر: خضر را به تاجرى به مبلغ چهارصد درهم فروخت، و آن پول را براى خود برداشت و رفت.
خضر(ع) مدتى نزد اربابش ماند، ولى دید اربابش كارى را بر عهده او نمیگذارند.
روزى به اربابش گفت: «تو مرا براى خدمت خریدهای، دستور بده تا كارى را براى تو انجام دهم.»
تاجر گفت: من خوش ندارم كه تو را به زحمت بیفكنم، تو پیرمرد سالخوردهای هستى.
خضر گفت: نه، كار براى من زحمت نیست.
تاجر سنگ بزرگى را در گوشه خانهاش نشان داد كه لازم بود شش نفر كارگر در طول یك روز بتوانند آن سنگ را از آنجا بردارند و بیرون ببرند و گفت: این سنگ را از خانه خارج كن.
خضر(ع) در همان ساعت، آن سنگ را برداشت و به تنهایی آن را بیرون برد.
تاجر به او گفت: آفرین، كار را بسیار نیكو انجام دادى، با قدرتى كه هیچ کس آن قدرت را ندارد.
پس از مدتى تاجر تصمیم گرفت به مسافرت برود، به خضر گفت: من تو را امین یافتم، تو را در خانهام میگذارم، نسبت به اهل خانهام جانشین خوبى باش تا بازگردم، و من خوش ندارم تو را به زحمت افكنم.
خضر گفت: زحمت نیست، هر كارى میخواهی بفرما انجام دهم.
تاجر گفت: مقدارى خشت درست كن و آماده نما تا بازگردم.
تاجر به مسافرت رفت و پس از مدتى بازگشت دید خضر(ع) ساختمان خانه او را به طور محكم و عالى درست كرده است، به خضر گفت: تو را به وجه (آبروى) خدا سوگند میدهم بگو تو كیستى و كارت چیست؟
خضر گفت: تو مرا به امر عظیم كه وجه خدا باشد سوگند دادى، و همین وجه خدا مرا به بندگى تو واداشته است، من خضر هستم كه نامم را شنیدهای. فقیرى از من تقاضاى كمك كرد. در نزدم چیزى نبود كه به او بدهم. مرا به وجه خدا قسم داد، ناگزیر خودم را بنده او نمودم، او مرا به تو فروخت و پولش را گرفت و رفت.
این را بدان که اگر شخصى را به وجه و آبروى خدا سوگند دهند، تا كارى را انجام دهد، و آن شخص قدرت انجام آن كار را داشته باشد ولى انجام ندهد، در روز قیامت به گونهای محشور میشود كه در صورتش گوشت و خون نیست، و تنها استخوانى كه بر اثر به هم خوردنشان صدایش به گوش میرسد، در چهره او دمیده میشود.
تاجر معذرتخواهی كرد و گفت: من تو را نشناختم و به تو زحمت دادم.
خضر گفت: اشكالى ندارد تو به من لطف و مهربانى نمودى.
تاجر گفت: پدر و مادرم به فدایت، در مورد خود و اهل خانهام هر گونه كه میخواهی رفتار كن. اختیار ما با تو است، و اگر بخواهى تو را آزاد كردم هر جا میخواهی برو.
خضر گفت: دوست دارم مرا آزاد كنى تا به عبادت خداوند پردازم. تاجر او را با کمال معذرتخواهی آزاد نمود.
خضر(ع) گفت: «حمد و سپاس خداوندى را كه توفیق بندگى درگاهش را به من عنایت فرمود، و مرا در پرتو بندگیاش، از انحرافات نجات داد.»[٤]
💕💜💕
پینوشتها
[١] . بحار، ج ١٣، ص ٢٩٩.
[٢] . همان، ص ٢٨٦.
[٣] . بِوَجهِ الله لَما تَصَدقتَ عَلَى.
[٤] . اعلام الدین دیلمى، طبق نقل بحار، ج ١٣، ص ٣٢١.
#اسارت
آمده موسم تنهایی و حیران شده ام
دادم از دست تو را، سخت پریشان شده ام
رفتی و بعد تو من پاره گریبان شده ام
نظری کن چقدر بی سر و سامان شده ام
چشم بد بعد تو دنبال من افتاد حسین
خواهرت را نکند برده ای از یاد حسین؟!
چند مرکب پیِ من پشت سرم تاخته اند
عده ای چشم به سوی حرم انداخته اند
این طرف روی تنت کوه سنان ساخته اند
سنگ دل ها سرفرصت به تو پرداخته اند
یک نفر هستم و از چند طرف درگیرم
به خود فاطمه سوگند که بی تقصیرم
رکن من بودی و از رکن و اساس افتادم
کعب نی خوردم و عشق تو نرفت از یادم
" زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم"
گم شده بین شلوغی سخن و فریادم
شاهدی داد زدم... گریه کنان می گفتم
با صدایی که گرفته سویشان می گفتم:
جوشن مانده به روی بدنش را نبرید
سخت جا رفته... عقیق یمنش را نبرید
با سر نیزه توان سخنش را نبرید
هر چه بردید ولی پیرهنش را نبرید
بگذارید نگاهی به سویش بندازم
لااقل چادر خود را به رویش بندازم
#اسارت
بعد از تو گوشواره به دردم نمی خورد
رخت و لباس پاره به دردم نمی خورد
ای آفتاب بر سر زینب طلوع کن
این چند تا ستاره به دردم نمی خورد
نزدیک تر بیا که کمی درد دل کنیم
تنها همین نظاره به دردم نمی خورد
ما را پیاده کن،سرمان سنگ می خورد
این بودن سواره به دردم نمی خورد
چندین شب است منتظر صحبت توام
حرفی بزن، اشاره به دردم نمی خورد
این ها مرا به مجلس خوبی نمی برند
بعد از تو استخاره به دردم نمی خورد
این سنگها هنوز حسابم نمی کنند
با این حساب چاره به دردم نمی خورد
این تکه حجم موی مرا پر نمی کند
پس آستین پاره به دردم نمی خورد
#حضرت_زینب
#اسارت
نمی گویم ز نوک نیزه با خواهر تکلم کن
نگاهت پاسخ من داد، بر طفلت ترحم کن
اگرچه غنچه ی بی آب، نشکفد اما
درِ فردوس را بگشا، به روی من تبسم کن
به چشم خارجی ما را تماشا می کند کوفی
به نی قرآن بخوان و رفع این سوء تفاهم کن
اگر بهر نماز شکر می خواهی وضو سازی
ندارم آب، با خاک سر زینب تیمم کن
تو قلب عالمِ امکانی و آگاهی از قلبم
به دریا با نگاه خود بگو، کم تر تلاطم کن
نگه با اختیار و اشک من بی اختیار آید
ز برج نی نظر ای ماه من امشب به انجم کن
اگر چه کاسه ی صبر مرا هم کرده ای لبریز
ز بهر حفظ جان کودکت با او تکلم کن
#حضرت_زینب
#اسارت
باید که از نیزه سرت را پس بگیرم
رگ های سرخ حنجرت را پس بگیرم
آه ای سلیمان زمانه سعیم این است
از ساربان انگشترت را پس بگیرم
باید که ازسرنیزه های تیز و سنگین
ته مانده های پیکرت را پس بگیرم
باید که از غارتگران نا مسلمان
عمامه ی پیغمبرت را پس بگیرم
باید هر آن طوری شده از قاتلانت
آن دست باف مادرت را پس بگیرم
باید که ازآن بی حیای پست و نامرد
خلخال پای دخترت را پس بگیرم
#حضرت_زینب
#اسارت
می روی نیزه نشینم کمی آهسته برو
تا تو را سیر ببینم کمی آهسته برو
از رد بوسه ی من نیزه نشینت کردند
اسب ها رد شده و نقش زمینت کردند
از سر نی به من و قافله احسان کردی
صورتت را سپر سنگ نوازان کردی
من اسیر تو شدم مهر تو در سر دارم
لحظه ای نیست که چشم از سر تو بردارم
همه شب سر زده، خورشید شدی تابیدی
روی نی دور سر قافله می چرخیدی
من و یک قافله کودک،همه سیلی خورده
خواهرت آینه ی توست، اگر پژمرده
جان نمانده ست حسینم به تنم اما حیف
تا حد مرگ سپر شد بدنم اما حیف
صورت کودک تو سوخت،خجالت زده ام
ضربه او را به زمین دوخت، خجالت زده ام
خنده ای مست به دنبال عذاب آمده است
باز هم حرمله با کاسه ای آب آمده ست
گله ای نیست از این زخم از این تنهایی
ما ندیدیم در این مرحله جز زیبایی
#حضرت_زینب
#اسارت
به روی نی سر تو می برد هوش از سر زینب
چه سازد چون کند بی تو دل غم پرور زینب
به سان شمع می سوزی به روی نی ولی افسوس
که چون پروانه از غم سوخته بال و پر زینب
جدایی من و تو ای برادر غیرممکن بود
اگر ممکن شود روزی، نگردد باور زینب
بخوان قرآن که قرآن خواندنت را دوست می دارم
که می بخشد صدای تو توان بر پیکر زینب
دهد هرتارموی تو خبر ازمادرم زهرا
گمانم بوده ای دیشب به نزد مادر زینب
من ژولیده می گویم که زینب گفت با افغان
به روی نی سر تو می برد هوش از سر زینب
ژولیده نیشابوری
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
غزل مصیبت - امام حسین علیه السلام (کفن فروشی دَمِ حرم)
کفنفروش حیا کُن کفن نمیخواهم
برهنه شد تنِ شَه پیرهن نمیخواهم
اگر دهـان نـَشـود باز با دَمِ ارباب
زبان به کار نیاید دهـَن نمیخواهم
بریدهاند سر از جـسمِ پادشاهِ وفا
به وقتِ مردنِ خود سَربهتن نمیخواهم
به رویِ پیکـرِ صد چاکِ یار تاختهاند
بدن نمانده از او پس بدن نمیخواهم
برایِ گـریه شده آفـریده چشمانم
اگر نخواست بِبارد نَه من نمیخواهم
به انتـظارِ ظـهورِ نـگار مـیمانم
دوا به جز دمِ یابنَالحسن نمیخواهم
|⇦•در می زنم در وا کن آقایِ من ..
#سینه_زنی و توسل به حضرت سیدالشهدا علیه السلام به نفس سید رضا نریمانی •ೋ
در می زنم ، در وا کن آقایِ من
پشتِ درم جا موندم مولایِ من
تو که در به رویِ ما نمی بندی پس چرا
نمیزاری که بیام ، شبِ جمعه کربلا ..
دَقُ الباب می کنم اون در رو
که همیشه بازه حتی رویِ دشمن ها
این سینه زنی ها یعنی در زدنِ
هر روز و شبِ سینه زنها
از حالِ سینهزن معلومه
تویِ خونت فقط آرومه ..
دل می کنم از دنیایِ بی حرم
آقا نزار جز خونت جایی برم
بزار تا نفس دارم ، در این خونه باشم
عقلِ من اینو میگه ، بزار دیونه باشم
دیونه جز درِ این خونه
چه پناهی داره یا اباعبدالله
با سینه زنایِ تو مهدی
چه سپاهی داره یا اباعبدالله
ما پایِ رکابِ خون خواهِت
می میریم ان شالله تو راهت
از حالِ سینهزن معلومه
تویِ خونت فقط آرومه ..
⁉️اگر ما خمس ندهیم چه اتفاقی می افتد؟
مساله اول: اگر نمازگزار سجاده یا لباس یا مهرش از مال خمس داده نشده باشد؛ نمازهایش «باطل» است. با پول خمس داده نشده لباس م یخری، با همان لباس نماز می خوانی، مگر جز این است که آن لباس غصبی است؟
مسئله دوم: کسی که به او خمس تعلق بگیرد، تا زمانی که خمس مالش را پرداخت نکند؛ امکان تصرف در آن مال را ندارد و آن مال غصبی است و نمی تواند در آن مال تصرف کند. و بعضی ها حاضر نیستند از مالشان، سهم امام را بدهند و ادعای امام زمانی بودن هم می کنند.
🔰آثار خمس ندادن:
رزق خانه ات شبهه ناک می شود، چون یک پنجمش سهم امام بود و تو ندادی و رزق شبهه ناک می خوری و مرتب سوال می کنی چرا دعاهای ما مستجاب نمی شود؟
وقتی که رزق شبهه ناک شد آثارش را در نسل آدم می گذارد، در فرزندان آدم اثر می گذارد و بدانید افرادی که خمس نمی دهند در همین دنیا هم ضرر مالیش را خواهند داد.
👈عزیزان خمس بسیار مهم است؛ چه بسا که ندادن خمس باعث عدم قبولی اعمال ما می شود. بخصوص اعمال عبادیمان، پیرامون آن رزقی که می خوریم. پیرامون آن البسه ای که تنمان هست و اعمال عبادی انجام می دهیم و ...
🌕 یک سال خمسی برای خود تعیین بکنیم، افرادی که سال خمسی ندارند به دفتر مراجع یا به نماینده مرجع خود در شهرشان مراجعه کنند. اگر وضع مالیمان خوب نیست؛ خمس مان کم می شود، از پرداخت خمس نترسیم که برکات زیاد معنوی و مادی به زندگی ما می آورد. زشت است که یک فرد امام زمانی حق مالی امام را از مال خودش پرداخت نکند.
✨بر چهره دلگشای مهدی عج صلوات
#تلنگر💥❗️❗️❗️❗️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
پیش آقا امام زمان(عج)بودم...
آقا داشت ڪارامو...
گناهمومیدید
و گریہ می ڪرد...
گفتم:آقا
گفتن:جان آقا... :)
بہ من نگو آقا، بگو بابا
سرمو انداختم پایین
و گفتم:
بابا شرمندم از گناه
آقا گفتن:
نبینم سرت پایین باشہ ها...!
عیب نداره بچہ هرڪاری ڪنہ...
پای باباش می نویسن💔
می فہمی یعنی چی؟
#بهخودمونبیاییم
✴️ شنبه 👈 6 شهریور / سنبله 1400
👈 19 محرم 1443👈 28 اوت 2021
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی .
🐪 حرکت اسرای کربلا به سوی شام .
😭 نوشاندن سم به امام مجتبی علیه السلام توسط جعده ملعونه .
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی .
❇️ روز بسیار شایسته و مبارکی است و برای امور زیر خوب است :
✅ خواستگاری و عقد و ازدواج .
✅ شاگرد گرفتن .
✅ خرید وسیله سواری و حیوان و چهارپایان .
✅ شکار و صید و دام گذاری .
✅ نقل و انتقال و جابجایی .
✅ نوشتن کتاب .
✅ و ملاقات بزرگان و روسا ءخوب است
👶 زایمان مناسب و نوزادش مبارک و شایسته خواهد شد .ان شاءالله
🚖 مسافرت : مسافرت خوب و مفید است .
🔭 احکام و اختیارات نجومی .
🌓 امروز قمر در برج ثور و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است :
✳️ نامه نگاری به دوستان .
✳️ رفتن به تفریحات سالم .
✳️ افتتاح کار و پروژه .
✳️ خرید املاک .
✳️ ارسال کالاهای تجاری .
✳️ آغاز جابجایی و نقل و انتقال .
✳️ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن .
✳️ ملاقات دوستان .
✳️ و خرید جواهرات نیک است .
👩❤️👨 حکم انعقاد نطفه و مباشرت .
👩❤️👨 امشب : ( شب یکشنبه) ، مباشرت برای سلامتی بدن بسیار مفید است .
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث توانگری می شود .
💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث رفع درد بدن می شود .
💅 ناخن گرفتن
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس نمی شود)
🙏🏻 وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿 ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد .
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 محدودیتهای نامعقول اربعین را بردارید!
🔻راز کم بودن کرونا در عراق چیست؟
🔰 #استاد_پناهیان
مداحی آنلاین - ماه ساده گرفتیم آمدنت را .mp3
3.09M
♨️ما ساده گرفته ایم آمدنت را
👌 #پادکست بسیار شنیدنی
🎙مقام معظم رهبری
🎙 #آیت_الله_بهجت
🎙حجت الاسلام #دانشمند
واکسن زدن امام خامنهاي به چه معنا است؟.mp3
3.64M
پاسخ به یک شبههی فراگیر
واکسن زدن مقام معظم رهبری به چه معنا است؟
بخشی از سخنرانی مهندس شکوهیانراد با عنوان «بررسی تطبیقی پروژههای کاهش جمعیت و کرونا»
دعایاللهمادفععنولیک۩صدقی.mp3
5.22M
🤲🌦 دعا برای امام زمان «عج»
🔘 در سرداب مقدس
❇️ اللَّهُمَّ ادفَع عَن وَلِيِّكَ وَ خَلِيفَتِك
يونس بن عبد الرحمن می گوید : حضرت امام رضا عليه السلام امر مى فرمودند به دعا كردن بسیار براى امام زمان (ع) به دعای اللهم ادفع عن ولیک
🎙 با نوای مهدی صدقی
6⃣