🔥مـاجــرای هجوم به خانه وحی🔥
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸🍃بعد از رحلت پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ عدهاي انصار در سقيفه بني ساعده جمع شدند تا سعد بن عباده را بر خود امير كنند. وقتي كه اين خبر به گوش ابوبكر رسيد او به شدت ناراحت شد و با عمر به سرعت به سوي سقيفه حركت كردند.
🌺🍃اين در حالي بود كه جنازه پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ، در اطاق روي زمين بود و علي ـ عليه السّلام ـ مشغول تغسيل پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ بود(2)در همان روز رحلت پيامبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله ـ، با ابوبكر بيعت نمودند و سپس بر جنازه پيامبر كه توسط اهل بيت غسل و كفن شده بود نماز گزارده و به خاك سپردند.
💛🍃به ابوبكر خبر رسيد، گروهي از بيعت تخلف كرده و در خانه، علي بن ابيطالب ـ عليه السّلام ـ جمع شدهاند، وي، عمر بن خطاب را فرستاد كه آنها را بياورد. عمر به در خانه علي ـ عليه السّلام ـ، آمده و آنها را صدا زد، پس خارج نشدند در اين هنگام عمر دستور داد هيزم بياورند و خطاب به اهل خانه گفت: قسم به آن كس كه جان عمر در دست اوست! بايد خارج شويد وگرنه خانه را با اهلش به آتش ميكشم.
❤️🍃در اين هنگام عدهاي به خانه علي ـ عليه السّلام ـ حمله ور شده و به آنجا هجوم آوردند و درب خانهاش را به آتش كشيدند و او ـ علي ـ عليه السّلام ـ ـ را به زور از خانه خارج كردند، آنها سيده زنان ـ فاطمه ـ عليها السّلام ـ ـ را پشت درب فشار سختي دادند به حدي كه محسن ـ فرزندش ـ را سقط كرد و سيلي به صورت آن مظلومه زدند.
آري هجوم آنها به خانة زهرا اينگونه بود كه منجر به شهادت حضرت زهرا گرديد.
📚مـنابع:
1- ابن قتيبه، الامامة و السياسة، بيروت، مؤسسة الوفاء، الطبعة الثالثه، 1401 هـ، ج 1، ص 5.
2- ابن هشام، سيرة النبي، ترجمه: رسولي محلاتي، كتابفروشي اسلاميه، بي تا، ج 2، ص 430؛ و بلاذري، انساب الاشراف، تحقيق محمد حميد الله، دار المعارف، مصر، 1959 م، ج 1، ص 582.
🖤🖤🖤
🌷حضرت فاطمة زهرا سلام الله علیها:
🌷«حُبّب اِلَیَّ مِنْ دنیاکُم ثلاثُ:
تلاوة کتاب الله والنّظر فی وجه رسول الله والانفاق فی سبیل الله
وقایع الایام- ص 295
🌷حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها):
🌷 از دنیا سه چیزدوست دارم:
🌷۱. تلاوت کتاب خدا،
🌷۲. نگاه به صورت رسول خدا ص
🌷۳.انفاق در راه خدا
🌷حضرت فاطمه سلام الله فرمودند:
🌷مَنْ أَصْعَدَ إِلَى اللَّهِ خَالِصَ عِبَادَتِهِ أَهْبَطَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ إِلَیْهِ أَفْضَلَ مَصْلَحَتِهِ
بحارج ۶۷ ص۲۴۹
🌷هر کس که عبادت خالص خود را به سوى خدا بفرستد خداى عزّ و جلّ بهترین مصلحت را برایش فرو مى فرستد.
شهادت حضرت فاطمه زهرا ع تسلیت باد
🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋
#ملاقات_با_خدا 16
⭕️ متاسفانه گاهی انسان رنج میکشه اما رنجِ بی فایده !
⚠️رنجی که گاهی در کیفیتِ ملاقات ما با خداوند متعال هم اثرِ منفی داره....⚡️
🚨مثلاً کسی که " ریا " میکنه ، سختی عبادت رو به جون میخره امّا در نهایت این سختی ها باعثِ بدتر شدنِ زندگیش خواهد شد.....
♨️📛♨️
💕 ما همه سختی ها رو میکشیم برای "رسیدن به لذّتِ ملاقات با پروردگار عالم"....
⛔️ فقط "آدم های سیاه دل" هستن که نمیتونن به ملاقات با خدا فکر کنن...
✔️ وگرنه آدم یه ذره صفا داشته باشه به این میرسه که
"فقط خدا میتونه پاسخِ انسان باشه...."😌
✅🌺🌱➖💖
یـــــاکــــَـریـــمــــ...
#رمانِ_من_مسلمانم...
#قسمت_هشتم:
💙💛💙💛💙💛
دیگه هیچ بهونه ای نداشتم که جلوشونو بگیرم و نرن...
چیکار میتونستم بکنم...
صدای اسما منو به خودم آورد:
+حالا اول چیکار داشتی که زنگ زدی و میخواستی مصدع اوقاتم بشی؟!
_هان؟!هیچی...نمیدونم...ینی...
حسنا که مثل همیشه غم و استرسم رو از تو صدام خوند با لحنی که سعی داشت خیلی آرامش بخش باشه گفت:
+اِلی جونم...عزیزم...نگران چی هستی؟قرار نیس که منو اسما بریم بمیریم...از کشورم قرار نیس خارج بشیم داریم میریم شیراز...ما بازم میتونیم باهم در ارتباط باشیم...زنگ میزنیم...پیام میدیم...نامه میدیم...
میخواست ادامه بده که صدای اسما بلند شد:
+چی میگی دیوونه مگه عصر حجرِ که نامه بدیم؟!
حسنا:کوفت،مثال زدم...
اسما:بروبابا...تو هم با این مثالات...
حسنا بی تفاوت به اسما خطاب به من گفت:
+فهمیدی چی گفتم الینا؟نیازی نیست انقدر نگران باشی...
با بغض گفتم:
_شما برید من خیلی تنها میشم...خیلی...
اسما:خوشکله ما نمیریم بمیریم...
_خدانکنه...
اسما:نه میبینم راه افتادی...خدا نکنه...از این حرفا بلد نبودی...
از حرفش خندم میگیره...راس میگه من کجا و این اصطلاحات کجا؟!
اسما هم که خنده ی ریز من رو میشنوه میگه:
+هاااا...حالا شد...حالا درست تعریف کن ببینم چرا اول قصد داشتی مصدع اوقاتم بشی...
_خب راستش...من...میخواستم ببینم چجور مسلمون شم...ینی میدونما ولی خب من که بابام نمیزاره از خونه برم بیرون...چکار کنم...
چند لحظه ای فقط سکوت هست که بالاخره حسنا به حرف میاد:
+نمیدونم چیجوری...شاید...شاید یه راهی باشه که بتونی غیر حضوری شهادتین بگی...
اسما:ببین ما دقیقا نمیدونیم باید چکار کنی...میخوای شماره یکی از مراجع رو بهت میدم زنگ بزن بپرس...
_شماره کی؟
اسما:یکی از مراجع...
_مراجع کیه؟!
حسنا:ای بابا الی...مرجع دیگه...مگه تو راجب مرجع تقلید تحقیق نکردی؟مراجع جمع مرجعه...
_آهان فهمیدم...خب شمارشو بگو...
اسما میخنده و با خنده میگه:
+دختر شماره پسرخالمو که نمیخوام بهت بدم...بزار برم بکردم پیدا کنم برات اس میکنم...باش؟!
به ناچار باشه ای زمرمه میکنم که اسما ادامه میده:
پس حالا قطع کن تا من برم دنبال شماره...
بازم زیر لب فقط میگم باشه که صدای اسما و حسنا از اونور خط باهم بلند میشه:
+خدافظ دختر خارجی...
خداحافظی میگم و گوشی رو قطع میکنم...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
بخش اول قسمت هشتم
نیم ساعت بعد صدای اس ام اس گوشیم بلند میشه به سمت گوشی میرم و پیام رو باز میکنم یه پیام از طرف حسنا که اسم و شماره دفتر یکی از مراجع رو نوشته...
چند بار شماره رو میگیرم تا بالاخره موفق میشم ارتباط برقرار کنم و مشکلم رو بگم...
اون آقا هم وقتی مشکلمو متوجه شد گفت که میتونم از همین جا هرچی که اون میگه رو تکرار کنم.بعد از اینکه قبول کردم و آماده شدم برا تکرار شهادتین اون آقا چند تا سوال ازم پرسید که آیا از صمیم قلبم دارم اینکار رو میکنم یا از رو اجبار و آیا تحقیق کردم یا نه و خلاصه بعد از همه ی این سوال و جوابا بالآخره شهادتین رو گفت و من هم تکرار کردم:
_اَشهد اَن لا اِلٰه اِلا اللّٰه...اَشهد اَن محمّد رسول اللّٰه...
بعد از قطع کردن تلفن چنان آرامشی رو حس کردم که مطمئنم هیچ وقت تو زندگیم چنان آرامشی نداشتم...
نمیتونم توصیفش کنم فقط میتونم بگم مثل این بود که تازه متولد شده باشی...که تازه چشم به این جهان باز کرده باشی...همه چیز اطرافم انگار برام تازگی داشت...
تصمیم داشتم زنگ بزنم به اسما و حسنا و این خبر خوب رو بهشون بدم که من از الآن یه مسلمون محسوب میشم اما یهو فهمیدم که من الآن باید نماز بخونم...قبلا در رابطه با نحوه نماز خوندن و زمان هایی که باید نماز خوند تحقیق کرده بودم پس میدونستم چی کار باید بکنم...
رفتم تو حیاط و طوری که مامان نفهمه یه سنگ برداشتم بعد سریع برگشتم تو خونه و رفتم دسشویی هم سنگ رو شستم هم وضو گرفتم...بعد از وضو گرفتن دست و صورتمو کامل خشک کردم که هیچ کس نفهمه...رفتم تو اتاق و از ملحفه روی تخت هم به عنوان چادر نماز استفاده کردم و شروع به نماز خوندن کردم...
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹 #آية_الكرسے برای بركت غذا
💜👈دربحارالانوارج86 نقل شده است
مردی نزدرسول خدا(ص)آمدواز بے بركتے آنچه كه درخانه داشت شكايت نمود👇
💜👈 حضرت فرمود:
چراازخواندن آية الكرسی غفلت می ورزی برهر غذاو خورشتی خوانده نمی شود مگر آنكه خداوند متعال به آن طعام و خورشت بركت عنايت مي فرمايد.
🥀حضرت فاطمه(سلاماللهعلیها ) می فرماید:
🥀شیعَتُنا مِنْ خِیارِ اهْلِ الْجَنَّةِ وَکُلُّ مُحِبّینا وَ مَوالى اَوْلیائِنا وَ مُعادى اعْدائِنا وَ الْمُسْلِمُ بِقَلْبِهِ وَ لِسانِهِ لَنا.
شیعیان و پیروان ما و همچنین دوستداران اولیاء ما و آنان که دشمن دشمنان ما باشند، نیز آنهایى که با قلب و زبان تسلیم ما هستند بهترین افراد بهشتیان خواهند بود.
(بحارالانوار: ج 68، ص 155، س 20، ضمن ح 11.)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث_فاطمی
❣حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها فرمودند :
بهترين شما
ڪسانىاند ڪه
با مــــــــردم نرمترند
و زنان خويش را بيشتر گرامى مىدارند.
📚دلائل الامامه ص ۷۶
🥀🍃
29.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولایتمداری در کلام شهدا(۱۱)
سخنان شهید مطهری درباره حکم ولایت فقیه در اسلام
✅ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﮑﺮگزﺍﺭ ﺑﺎﺷﻢ...
⬅️ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺫﻫﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﻤﺪﯼ ﻣﻨﺶ ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ:
⬅️ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ دو ﻧﻔﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﻧﻔﺮ ﺍﻭﻝ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻗﺪﺭﺩﺍﻥ ﺗﻮﺳﺖ ﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﻠﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﮐﻢ ﻭ ﯾﺎ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ...
⬅️ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻌﺪﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ...؟
⬅️ ﺣﺎﻝ ﺷﮑﺮ گزاﺭﯼ ﺭﺍ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﻧﮑﻨﯿﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺮگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻋﻼﯾﻖ ﻭ .... ﺧﻮﺩ ﻟﯿﺴﺘﯽ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺷﮑﺮگزﺍﺭ ﺁﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ..
⬅️ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﮐﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻔﺎﻫﯿﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ ﺷﮑﺮگزارﯼ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﺟﺪﯼ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﺎﻻﯾﯽ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻧﻤﺎﺯﺷﺎﻥ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﻗﻀﺎ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ...
⬅️ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻝ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺎﻭﺭ ﺍﺳت
9.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهید حاج قاسم سلیمانی:
⭕️ من قدرت او را، محبت مادری او را در هور دیدم. در قلب کانال ماهی دیدم. در وسط میدان مین دیدم.😭
#فاطمیه
🍃بخش دوم قسمت هشتم
دوروز از مسلمان شدنم میگذره...
خیلی حس خوبی دارم...هنوز یک ذره هم از اون حس و حالم کم نشده...با همه سختیهاش دوسش دارم...
سختمه یواشکی بخوامو وضو بگیرم و نماز بخونم ولی مشکلی نیس...سختمه صبحا برا نماز پاشم...ولی بازم مشکلی نیس...
من بازم با وجود همه این سختیها عاشق این دین شدم...
تااینکه...
🍃
اونروز هم مثل همه ی روزای دیگه صبح یواشکی از خواب پاشدم و رفتم وضو گرفتم...
از دسشویی که برگشتم یهو سینه به سینه بابا شدم...
بابا اول محلم نزاشت و رفت تو دسشویی منم رفتم تو اتاقم...
از اونجایی که تو این چند روز بعد از مهمونی رابطه من و بابا هیچ تغییری نکرده بود پیش خودم مطمئن بودم که بابا الان به هیچ وجه نمیاد تو اتاقم...
پس با خیال راحت ملحفه رو تخت رو انداختم رو سرم و شروع به نماز خوندن کردم...
بعد از نماز سرمو گذاشتم روی مهرم یا همون سنگی که ازش به عنوان مهر استفاده میکردم و شروع کردم به راز و نیاز با خدا...
انقدر خوابم میومد که بعد از راز و نیاز با خدا به هیچ وجه حوصله نداشتم پاشم برم رو تخت بخوابمو همونجا خوابیدم...
💝💖💝💖💝💖
📝نویسنده👉👈بانو اَلـــف...صاد
💝💖💝💖💝💖
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹