eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
20.7هزار ویدیو
1.5هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ✅چرا باید خدا را عبادت کنیم با اینکه از ما بی نیاز است؟ ✍روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی خدا را از عبادت من چه سودی می رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ حضرت موسی علیه السلام فرمود: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی برایش بیفتد. با هزار مصیبت و سختی خودم را به صخره رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ! خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست. 🌟ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا شیطان بر ما احاطه پیدا نکند و در دام حیله های شیطان نیفتیم... "وَ مَنْ‌ يَعْشُ‌ عَنْ‌ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ‌ نُقَيِّضْ‌ لَهُ‌ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ‌ قَرِينٌ‌ " و هر کس از یاد خدا روی‌گردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36) 📚الانوار النعمانیه ‌🌺🌸🌺
👩‍💼 به بچه ها گفت: بنویسید به نظرتون ترین آدما چه کسانی هستن❓ 🌸 هر کسی یه چیزی اما این نوشته دست و دل معلم رو ، تو کاغذ نوشته شده بود: ♨️ " ترین آدما اونان که نمیکشن و پدرمادرشونو میبوسن... نه سنگ ...❗️❗️ 😔 معلم در حالی که قطره روی صورتش لغزید، زیر لب گفت: که منهم شجاع نبودم... 💝به و مادرمون تا هستن خدمت کنیم.... و الا اشک بعد از رفتن اونا، بجز کم کردن عذاب ، به هیچ دردی نمیخوره 👌 🌸🌺🌸
39 💢 جالبه که در زمان ظهور باز هم یه عده ای غُر میزنن! 😒 🔺میگن آقا جان این همه آدم کشتن برای چیه؟😤 اونا هم ممکنه آدمای خوبی باشن! 🌺🌷 حضرت با آدم های پست خیلی شدید برخورد میکنن. چرا؟ 👈 چون قبل شخصی به نام "سفیانی"، جنایت ها و سفاکی های وحشتناکی خواهد کرد که روی همۀ جنایتکاران ، سفید خواهد شد! 🚫 در طول تاریخ چنین جنایت هایی نمیشه.... 🌐
خری به درختی بسته بود. شیطان خر را باز کرد. خر وارد مزرعه همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد. زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید؛ تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش. صاحب خر وقتی صحنه را دید؛ عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت. صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد، صاحب خر را از پای دراورد! به شیطان گفتند چکار کردی؟! گفت من فقط یک خر را رها کردم! نتیجه: هرگاه میخواهی یک جامعه را خراب کنی خران را ازاد کن! به ساعت ها بگویید بخوابند ! بیهوده زیستن را؛ نیازی به شمارش نیست... 💕💛💕💛
میفهمیدی ..نائینی ها عادت ندارن کسی رو به زور نگه دارن مخصوصا که یکبار امتحان شده این موضوع ..."به در اشاره کرد وبا صدای دورگه ازخشم گفت :جوری محـــو شو از زندگیــــم که هیـــچ وقت نــــه اسمــــت باشه ..نه وجــــود خودت ونه یــــــادت ... فهــــــمیــــــدی یا نــــــــه ؟ ازدادش رفتم عقب تر ..پوست لبمو کندم تا اشکم درنیاد ...عقب عقب رفتم که خوردم به مبل ..برگشتم کیفم رو برداشتم که صدای اذان صبح بلندشد...اگه غرور اون شکست ..غرور منم شکسته شد ..مگه من امده بودم به زور که اینطوری داره پرتم میکنه بیرون ...کاش هیچ وقت نمی موندم ..دوباره اون حس طرد شدن رو داشتم از خانواده ام که عزیزترین ها بودن برام ..با این که من موندم فقط واسه حرف زدن ..بااین رفتارش این حس دوباره به من القا شد که بازم پسم زدن وطرد شدم ..واسه بارصدم تودلم واسه خودم گفتم :مردیکه احمق...مگه تو اصال توزندگیش بودی سپیده که الان داری توخودت میشکنی ..تو مونده بودی که حرف بزنی وازگذشته سردربیاری .."من غلط کردم که موندم ...بیجا بود مونده ..واسه مایی که برگشتی در کار نیسست مزخرف بودن موندنه .."باید جوابش روبدی ... با داد گفتم :جناب نائینی من قصد موندن رو نداشتم واسه همیشه ..من موندم تا از گذشته پاک شده ذهنم یک چیزای درباره زندگی ام بدونم که کاملا همه چی دستگیرم شد ..درضمن من هیچ وقت اززمان جدایی تو زندگیت نبودم امد بیرون ورفت سمت روشویی وگفت :لازم به حضورت نیست ..یادت همیشه بوده ..دروبست ..کلافه شدم بیشتر..جعبه قرصم رو دراوردم ویک قرص برداشتم ....کیف وجعبه رو گذاشتم رو میز ورفتم تواشپز خونه ولیوان اب رو برداشتم خوردم قرص رو ...نفس عمیقی کشیدم ....باید برمیگشتم پیش پسرم ..دستی به گردنبندم کشیدم وچرخیدم که برم که صدای مردونه ای با طنین واهنگ زیبایی گفت :الله اکبـــــر.... رفتم بیرون دیدم ارسنه که داره نماز میخونه با یک صوت خاصی سوره ها رو میخوند که میخکوب زمین میشدی از صداش ...تواتاق خواب بود ومن از تو اشپزخونه ..ازلای در نیمه باز داشتم نگاهش می کردم ..مگه مسیحی نبود ؟؟ انقدر زیبا میخوند که متوجه نشده بودم که هنوز موندم تو خونه ..باصداش به خودم امدم ..نگاهش کردم ..دیدم داره سر استین هاش رو میبنده..همین وطور هم گفت :کجایی تو ؟؟فهمیدی چی گفتم ؟.. گنگ سرتکون دادم وگفتم :اره ..االن میرم ...نمی خواست بگی .. خواستم رد بشم که استین مانتوم رو گرفت وگفت :لجبازی تو چقدر ..دارم میگم این قرص چیه ؟؟.. باز اخم کردم وگفتم :اخه بشر تو چقدر فضولی ..مگه نمی گی برو ..محو شو ..یادتم نباشه ..پس .. سریع گفت :یک وقتی اون غرورت رو نشکنی بمونی خب ؟...همیشه من التماس کنم ...من غرورم رو بزنم کنار بخوام بمونی ... خندیدم وگفتم :تو متوجه ای اصال چی میخوای ؟... تند گفت :اره میدونم چی میخوام ..اما تو شده یکبار به من فکر کنی وخوش حال کردنم ...همیشه من بودم که .. پریدم میون حرفش وگفتم :منت نذار .. سری تکون داد وگفت :متاسفم برات ..تو همه این توجه ها وعلاقه رو داری میذاری پای منت گذاشتن ..اینو بدون که هیچ ادم میزادی نمی تونه منو مجبور به کاری کنه هرکاری کردم خودم خواستم ..من دردم اینه که تو یک بارشد که خواسته های من واست مهم باشه ..بخوای خوش حالم کنی ..نبودی عمرم ..نکردی ..دردم اینه که مثل اینکه من خیلی اویزون زندگیتم ...من باید محو بشم ..اینطوری ۱۶۴
بهتره ..چون من که اصال تو ذهنت نیستم وتو االنم که موندی فقط واسه خاطر گذشته ات بوده که بفهمی یک چیزای ازش ...خب حاال که متوجه شدی ...من میرم عمرم .. باهرکسی میخوای باشی خوشبخت بشی ...امدم باهام حرف بزنی تا شاید یکم امید بدم که برمیگردی ..ویا حداقل از عذاب وجدان اون روز رهات کنم ..چون میدونم که ازاون روز عذاب میکشیدی مخصوصا که اگر محمد هم میبود پیشت ... کتش رو برداشت ازروی میز ورفت سمت در وبدون این که حتی یک ثانیه برگرده ودررو بست ..اروم گریه کردم ..دلیلشم بدتر ازاین که بازم خوردشدم ....سرخوردم کنار درآشپزخونه نشستم وزانوهام رو بغل گرفتم ... دردی انگاری روی قلبم سنگینی میکرد ..اروم بلندشدم رفتم تو روشویی ووضو گرفتم ..اما اشکم بود که تمومی نداشت ...نمی خواستم تموم بشه ..انگاری دیگه ازخوردشدن شخصیتم بدم نمی امد ..انقدر خورده بودم اززمونه تواین چند وقت که اگر نمی خودم درد میشد وزخم میشد روحم ..... نمازرو سالم دادم وسرمو گذاشتم رو مهر ..انقدر گریه کردم تا خالی شم ..این حباب لعنتی بترکه ...انقدر که هرچی گله داشتم کردم بهش ..به کسی که سجده کرده بودم جلوش ...انقدر که بگم دلشکسته ام از همه عالم وادم ..انقدر که ازهمه تنهایی هام بگم انقدر که حس کنم سبک شدم وروحم بااین حرف زدنه ارامش پیدا کرده .. با نور شدید افتاب که افتاده بود رو سجاده چشم باز کردم ..اروم بلند شدم وخمیازه ای کشیدم ...به ساعت نگاه کردم 1صبح بود ..خب برنامه امروز اینه که برم شرکت بابام ..خیلی کسل بودم ..بهتر بود یک دوش بگیرم ..اما با وضعیت خونه ..اصال نمی شد ..خونه مامان هم نمی خواستم برم ..ذهنم رفت سمت دیشب ..نمی خواستم بهش فکر کنم ..بلندشدم ورفتم کیفم رو برداشتم واز خونه زدم بیرون .. جلو یک هتل نزدیک شرکت یک اتاق گرفتم ..سریع رفتم یک دوش گرفتم ..حرفای ارسن تو ذهنم میومد ..االن وقتش نبود که خودمو درگیرش کنم ..باید برم شرکت سراز کارشون دربیارم ..واسم مهم نیست اصال..اما ...... لباس مرتبی پوشیدم وخیلی کم ارایش کردم وعطر گرم وشکالتی مورد عالقه ام رو هم روی خودم خالی کردمداخل شرکت که شدم ..نگهبان برام بلندشد وبا تعجب بهم سالم کرد ..سوییج ماشین گرفتم جلوش که گفت :خیلی خوش امدین سپیده خانوم ..یادمه قبل از فوت پدرتون .. با این که دلم میخواست خوش برخورد باشم اما جدی حال وحوصلحه اش رو نداشتم اما جالب بود که همیشه منو از ساراتشخیص میداد ... گفتم :اقا رضا ..یک مدت نبودم نشد که بیام ..بااجازه .. رفتم سمت اسانسور وطبقه 6رو زدم ..با دسته کیفم سرگرم شدم وفکر کردم با افشین چطور برخوردی داشته باشم که درهای اسانسور باز شد ..با اعتماد به نفس رفتم داخل شرکت ..راه افتادم سمت منشی که صدای اشنایی گفت :جناب نه جدی منو چی فرض کردی که خیلی راحت همه چی رو مفتی بدم بهت ..نه جناب ..اون روز انقدر شنگول بودی که وکالتم رو نخوندی ..من گفته بودم تا زمانی که خودم نیام تواین شرکت شما سهام دارهستی ..حاال برگشتم ..هری میتونی شرتو کم کنی از شرکتم ... خیره بودم به اون اتاق مدیر عامل که صداها میومد بیرون ..با صدای منشی به خودم امدم .."سالم سارا خانوم ... سارا ؟؟سارا کیه ؟؟..خواستم بگم من سپیده ام که واسه کرم ریزی گفتم :سالم ..چه خبره اینجا ... یکم نگاهم کرد وگفت :شما که خودتون از همه چی خبر دارین دیگه ..همیشه اینجا بودین .. جانم؟؟ ..سارا پس همیشه اینجا بوده ..پس امکان داره که بیاد ..چه خبر که نبوده ؟....خواستم برم سمت در اتاق که گفت :اقای نائینی گفتن کسی رو .. بیشتر تعجب می کردم با شنیدن این چیزا ..یهو در باز شد وافشین رو دیدم که خیره به من نگاه میکرد ..پشت سرشم ارسن رو دیدم که اخم کرده بود ..یک شلورمشکی خوش دوخت با پیراهن ابی نفتی وکروات ابی نفتی ومشکی و ..زل زده بود به من ..وای خدایا اسمم رو نبره ..یعنی فهمید من سپیده ام ..که افشین گفت :سارا بیا بامن کارت دارم ... که ارسن گفت :من کارش دارم االن نمیاد ... وای خدایا فقط سوتی ندم که همه چی لو میره ..پس اینم منو نشناخته .....نفس راحتی کشیدم وگفتم :افشین یکم منتظر باش میام .. سری تکون داد وراه افتاد سمت اتاق کنفرانس وروبه منشی گفت واسش اب ببره .. داخل اتاق ارسن شدم که گفت :تواینجا چیکار میکنی ؟؟.. سعی کردم اعتماد به نفسم رو ازدست ندم وگفتم :من هرروز میام اینجا .. لبخندی زد وکرواتش رو درست کرد وگفت :سپیده خانوم شما هرگز نمی تونی منو گول بزنی ..چی شده اینجاامدی ؟؟.. اخم کردم وجدی گفتم :به جون خودت بفهمم همه متوجه شدن من سپیده ام یک موی سالم رو ۱۶۵
سرت نمی ذارم ..لهت می کنم ها .. بلند خندید وگفت :فکر نمی کنی خیلی جوجه ای .. با کیفم زدم تو بازوش وگفتم :خودت جوجه ای .. اخم کرد امد جلوم ..رفتم عقب ..همین طور رفتم عقب که دیدم سرش داره میاد پایین ..مظلوم کردم طرز نگاه کردنم رو وگفتم :اقا اصال من جوجه ..برو عقب دیگه ... باز دستش رفت سمت یقه وکرواتش ..مرتبش کرد ورفت عقب .. منم صاف ایستادم ..پشت میزش نشست وسرتا پام رو نگاه کرد وگفت :چی میخوای اینجا ؟.. منم مثل خودش جدی وخشک گفتم :سارا اینجا چیکاره است ؟چیکار می کنه ؟.. همین طور که داشت پرونده تو دستش رو نگاه میکرد گفت :اها امدی ببینی چه خبره؟ ..خب باید بگم که سارا اینجا همکاره بود البته تا قبل از امدن من ..یعنی تا هفته پیش ..با افشین ونعیمی اینجا رو اداره میکردن ....ابجیت واسه خودش کسیه ؟تموم طرف معامله هامون میشناسنش ..میدونی که پول بدچیزیه ..مخصوصا که اگر حرصش رو هم داشته باشی ...اون برخالف تو همیشه اینجا بوده ..حرص پوله که نذاشته اون وصیت نامه خونده بشه در مقابل همه ..من این دختر رو میشناسم تا شرکت رو کال مال خودش نکنه دست بردار نیست ..تو زندگی اروم دوست داری وبی تجمالت واین حرفا اما ابجیت عشق شهرت وپوله ..تا االن که بیشتر سهمت رفته خانوم کوچولو ...انقدر زبل هست که جوری قانونی پیش رفته که مو الی درزش نمی ره ..نمی دونم با چقدر پولدادن به این اون جوری مدرک قانونی درست کرده که سپیده حسینی فوت کرده ودرنتیجه همه چی شده واسه اون ..دنبال چی هستی تو ؟؟... باورش خیلی سخت بود ..خیلی زیاداما از اون روزی که یک سری کاغذ که مربوط به کارهای شرکت بود تو اتاقش دیده بودم متوجه یک چیزایی شده بودم ..پس حرص اینا رو داره که همیشه اون طوری رفتار میکرده ..مشکلی نیست سارا جونم ... رو صندلی نشستم وگفتم :تو از کجامیدونی .. خودنویس رو انداخت روی میز وگفت :اینش مهم نیست ...راستی اینکه پدرت درعذابه واسه این هست که پول نزول کرده بوده ..به مبلغ 511میلیون ..که اسکونتش میشه یک میلیارد ..با چیزایی که من دیدم مثل اینکه شرکتش داشته نابود میشده که دست زده به این کار ..نجات داد شرکتش رو اما خودش رو نه ؟....ابجی ومامانت هم با کمک پول های شرکت وهمین جناب افشین خان پول نزول ایشون رو دادن ...اینجاش نگرانی نداره ..میدونی که تواین کار خیلی ها هستن واسه دادن که نزول میدن تا شرکت ویا کارخونه ای ورشکست نشه ..تو یادت نیست اما من یادمه ..شمال ..مجید وسارا ازدواج قراردادی داشتن ..چون مامانت که پول نمیتونسته داشته باشه اون همه ..ناکس این شوهر خاله ات عجب پولی داشته ها ..خب ازدواجشون واسه این بوده که سرشون کاله نره ویکم از شرکت برسه به پسرشون مجید ...دیگه چی دوست داری بدونی؟ ..این که مادرت وخواهرت با تو چیکار کردن ..میخوای بگم چطور اون مردک رو درست کردن ..میدونم کلی سوال توذهنته ..یادته اون رستورانه رو که محمد وافشین رو دنبال کردی ... پوزخندی زد وادامه داد :محمد طفلی رو هم میخوان بکشن این وسط اما خداروشکر زیاد خپل نیست جناب وبه علت عشق افسانه ای ایشونم نسبت به شما ..میخوان سهام نعیمی رو بخرن به نام شما ....مثل این که محمدم فهمیده این مادر وخواهر شما چه اعجوبه های هستن ..نمی خواد سرت کاله بره ..قدر شازده ات رو بدون ..ازدستش بدی یعنی بد فرشته ای رو از دست دادی ...جناب دکترمون بد خاطرت رو میخواد ها ...افشین اونروز به محمد قضیه دروغ خونده نشدن وصیت نامه رو گفت تا این بنده خدارو یکم سربند کنه ..اما خب ایشونم دکتر مغزواعصاب وتیز هوش همه چی رو میدونستن ...دلم برات میسوزه که با کسایی زندگی میکنی که نقاب گرگ دارن واز هر چیزی نزدیک ترن بهت ..خدابیامرز اقا پدرام نمی دونسته با مرگش .. سریع گفتم :بسه ...بسه ۱۶۶
افطار شهدایی ۱.mp3
6.13M
🔊 🎵 «افطار شهدایی، قسمت اول» 👤 شهید محمد پورهنگ 🛣 یک روز موقع برگشتن از محل کار پیرمردی را می‌بیند که کنار جاده ایستاده و لباس مرتبی ندارد و کیسه زباله‌ای به همراه دارد... 🌷 قبل از افطار مهمان شهدا باشید. ▫️
🛑📸خوراکی‌های ممنوع سحری 🔹وعده سحری در ماه مبارک رمضان اهمیت زیادی داره و با انتخاب یه غذای مناسب طی روز براتون مشکلی پیش نمیاد. 🔹در قدم اول حواستون باشه این خوراکی‌ها رو توی سحری نخورید.
*نکات کلیدی جزء چهارم* - از تفرقه دوری کنید و دین را محور وحدت قرار دهید. (آل عمران: 103) 2- مردم را به خوبی سفارش کنید و از زشتی باز دارید تا خوشبخت شوید.(آل عمران: 104) 3- سفره دلتان را پیش دشمن باز نکنید که آنها آرزو دارند همیشه در سختی باشید. (آل عمران: 118) 4- در حال رفاه و سختی از حال نیازمندان غافل نشوید. (آل عمران: 134) 5- خشن و تند خو نباشید تا محبوب مردم شوید. (آل عمران: 159) 6- بدانید که حتماً از طریق مال و جانتان آزمایش می شوید. (آل عمران: 186) 7- در زندگی شخصی و اجتماعی صبور باشید و در برابر فتنه ها همبستگی تان را تقویت کنید. (آل عمران: 200) 8- توبه را تا دم مرگ عقب نیندازید که قبول نمی شود. (نساء: 18) 9- با همسرانتان خوش رفتاری کنید و در مشکلات خانوادگی فوری به فکر جدایی نیفتید.(نساء: 19)
AUD-20210505-WA0010.mp3
4.18M
*(ترتیل)*4⃣ توسط ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ امروز: یکشنبہ جزء چهارم 4⃣هدیه به پیشگاه مقدس حضرت علی علیه السلام 🌹 و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🌹 💐وبه نیت: ظهور وسلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) طول عمر مقام معظم رهبری شفای بیماران اسلام وشادی ارواح طيبه شهداء ودر گذشتگان مؤمنین و مؤمنات ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
@zekrroozane ذڪـر روزانہ - جزء 4#استاد_مشاری_العفاسی.mp3
10.46M
*(ترتیل)*4⃣ توسط ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ امروز: یکشنبہ جزء چهارم 4⃣هدیه به پیشگاه مقدس حضرت علی علیه السلام 🌹 و حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🌹 💐وبه نیت: ظهور وسلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) طول عمر مقام معظم رهبری شفای بیماران اسلام وشادی ارواح طيبه شهداء ودر گذشتگان مؤمنین و مؤمنات ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖ توسط