eitaa logo
مدح و متن اهل بیت
10.6هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
19.7هزار ویدیو
1.4هزار فایل
@Yas4321 ارتباط با ادمین @Montazer98745 ارتباط با مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
روضهٔ نیمه‌شب بود، دلش را به صلیبی خوش کرد دل به تمثالِ زن ِ پاک و نجیبی خوش کرد خاطرش را به مداوای طبیبی خوش کرد تا دلش را به مسیحای غریبی خوش کرد مثل یعقوب ِ پریشان‌شده در کنعان شد یوسفی آمد و در دِیْرِ دلش مهمان شد پرچم قافله همرنگ گلی احمر بود کاروانی که جدا گشته ز یک لشگر بود آسمان غمزده از فاجعه‌ای دیگر بود تار می‌دید ولیکن سر نی‌ها، سر بود ناگهان در دل آرامش شب طوفان شد پیرمرد از نفس افتاد و دلش حیران شد کاروان آمد و از قامتِ سر خون می‌ریخت پا به پای زنی در بین گذر خون می ریخت جای اشک بصر از چشم قمر خون می ریخت پیش چشم پدر از چشم پسر خون می ریخت آسمان مرثیه‌خوانِ پسر انسان شد ماهْ در پشتِ سرِ ابرِ سیه پنهان شد دشت از تابش خورشید و قمر محشر بود کاروان حامل صد نسترنِ پرپر بود نیزه‌ها بین صف خسته‌ی چند دختر بود بین سرها، سری از باقی سرها، سر بود وضع دلشوره‌اش آن لحظه دو صد چندان شد محو زیبایی بی سابقه‌ی جانان شد نیزه‌دار آمد و او از سببش پرسش کرد از پریشانی ِ موها و لبش پرسش کرد جرئتی کرد و ز نام و لقبش پرسش کرد تا که از مادر و اصل و نسبش پرسش کرد ناخودآگاه تمام جگرش عطشان شد قسمت چشم ِ دل و دیده‌ی او باران شد درهمی داد و سر عیسای خونین را خرید تشنه لب بود و همه دریای خونین را خرید یوسف لب تشنه‌ی زیبای خونین را خرید قدر یک شب هم شده لیلای خونین را خرید چون که آه جگر از دیدن او سوزان شد بی سبب نیست خدا هم ز غمش گریان شد با گلاب و آب و عنبر قامت سر را که شست عاشقانه صورت زیبای دلبر را که شست غرق گریه، خونِ در رگ‌های حنجر را که شست گرد خاکستر به روی دیده‌ی تر را که شست دیدن چشم پُر از خون شده‌اش آسان شد اندکی داغ دل و سینه‌ی او درمان شد در همین فرصت کم عاشقی آموخته بود چشم خود بر نگه نافذ سر دوخته بود ماه رویی که سر ِ زلف و لبش سوخته بود اشک می‌آمد و رخسار برافروخته بود چشمه‌ی معرفتی در دل او جوشان شد نیمه‌شب بود که انجیل دلش قرآن شد
روضه‌ی دید از دور مسیحا نفسی می‌آید دید با قافله فریادرسی می‌آید صحنه‌ای دید در آن قافله اما جانکاه بر سر نیزه سری دید، سری همچون ماه این سر کیست که اینقدر تماشا دارد؟ صوت داوودی و انفاس مسیحا دارد؟ از سر هر مژه‌اش معجزه بر می‌خیزد با طنینش همه آفاق به هم می‌ریزد با نسیم از غمِ دل گفت به صد شیون و آه به ادب نافه‌گشایی کن از آن زلف سیاه گرچه این شیوۀ رندان بلاکش باشد حیف از این زلف که بر نیزه مشوش باشد با دلی سوخته آمد به طواف سرِ ماه پاره‌پاره دلش از داغ لبِ پرپرِ ماه گفت: ای جان جهان نذر غمت! جانم باش امشبی را ز سر لطف، تو مهمانم باش ماه را همره خود با دلِ بی‌تاب آورد نذر لب‌های ترک خورده کمی آب آورد خون از آن چهره که می‌شُست، دلش خون می‌شد حال او منقلب و دیده دگرگون می‌شد اشک در چشم پُر از شیون راهب می‌خواند روضه می‌خواند، از آن اوجِ مصائب می‌خواند روضه می‌خواند: "همه عمر در این چرخ کبود بین زرتشتی و آشوری و ترسا و یهود نشنیدم که سرِ نیزه سری را ببرند یا که در سلسله بی بال و پری را ببرند" آه از سوز و گدازی که در آن محفل بود عشق می‌گفت به شرح، آن‌چه بر او مشکل بود گفت: عالم شده حیرانِ پریشانی تو! کیستی تو؟ به فدای سر نورانی تو! ناگهان ماه،‌ چه جانکاه دمی لب وا کرد محشری در دل آن سوخته‌دل، برپا کرد گفت: من کشتۀ لب‌تشنۀ عاشورایم زینت دوش محمد، پسر زهرایم دید راهب به دلش شعله و شور افتاده‌ست شعلۀ‌ آتشی از نخلۀ طور افتاده‌ست تشنۀ عشق شد از غصه نجاتش دادند ناگهان در دل شب آب حیاتش دادند صورتش را به روی صورت خونین حسین... و مُشَرَّف شد از آن لحظه به آیینِ حسین... ✍ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱. در این شعر بعضی از ابیات حافظ به شیوه‌های مختلفی تضمین شده است. ۲. این ماجرا، با تفاوت‌هایی در منابع زیر نقل شده است: - بحارالانوار، ج۴۵، ص۱۸۴ - لهوف، ص۱۳۶ - عبرات المصطفین فی مقتل الحسین(علیه‌السلام)، ج۲، ص۲۵۸ - مقتل الحسین(علیه‌السلام) مقرم، ص۴۴۶ - تذکرة الخواص، ص۱۵۰ (به نقل از کتاب «خورشید بر فراز نیزه‌ها» نوشته آقای سیدمحی‌الدین موسوی، ص۸۸ تا ۹۵)
✴️ چهارشنبه 👈18 مرداد/ اسد 1402 👈22 محرم 1445👈 9 اوت 2023 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. ⚫️ وفات شیخ طوسی " 460 ه ". 🐪 رسیدن لشکر امیرالمومنین علیه السلام به صفین " 37 هجری ". 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. 🚘مسافرت:سفر مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 👶 زایمان خوب و نوزاد خوش قدم و خوشبخت و محبوب مردم باشد.ان شاءالله. 🔭 احکام نجوم . 🌗 امروز قمر در برج ثور و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است : ✳️خرید طلا و جواهرات. ✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️ارسال کالاهای تجاری. ✳️خرید املاک و مستغلات. ✳️مکاتبه و نامه نگاری. ✳️و شراکت و امور مشارکتی خوب است. 👩‍❤️‍👨 حکم مباشرت امشب ( شب پنج شنبه ) ، مباشرت برای سلامتی خوب و فرزند یا عالم گردد یا حاکم. 💉💉 حجامت. خون دادن فصد باعث قوت دل می شود. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت باعث فقر و بی پولی می شود. ✂️ ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن  وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌸زندگیتون مهدوی 🌸 🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌸زندگیتون مهدوی با این دعا روز خود را شروع کنید 🌟بسم الله الرحمن الرحیم🌟 ✨ *اللّهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَ الفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَ الفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَ الفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا* *فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَ الفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَ الفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً* *وَمَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الراحمین
✨﷽✨ ✅صدقات معنوی ✍صدقه فقط مربوط به مسائل مادی نیست. بخشی از آن مادی و مالی است و بخش دیگرش غیرمادی است. ☀️ امام باقرعلیه السلام فرمودند: کُلُّ مَعْرُوفٍ صَدَقَهٌ؛ (الکافی، ج 4، ص 26) هر عمل خیر و کار خوبی صدقه است. خیر رساندن به دیگران، با زبان باشد یا با مال، صدقه است. هر نوع خیری صدقه است. خدا دوست دارد ما خودخواه و خودپرست نباشیم. خدا ما را امتحان می کند که به فکر دیگران هستیم یا نه. اهل بهشت به فکر دیگران هستند. اهل جهنم فقط خودشان را می بینند. یکی از بهترین موارد صدقه حفظ آبروی افراد است. مالی که صرف آبروی طرف شود، بهترین صدقه است. یکی از مصادیق مهم احسان، قرض الحسنه است. قرض الحسنه پرارزش تر از صدقه است. امام صادق علیه السلام فرمودند: 💥عَلَی بَابِ الْجَنَّهِ مَکتُوبٌ الْقَرْضُ بِثَمَانِیهَ عَشَرَ وَ الصَّدَقَهُ بِعَشَرَهٍ 📚الکافی، ج 4، ص 33؛ 📚بحارالانوار، ج 8، ص 181 📚احسان راهی به سوی خوشبختی، فرحزاد،ص209
✍آیت الله حاج آقامحمدجواد فاضل لنکرانی: تکبر را کنار بگذاریم، مردم وقتی می‌بینند یک روحانی در رفتارش تکبر دارد و منتظر است که دیگران به او سلام کنند، توقع دارد وقتی جایی وارد می‌شود، همه برایش صلوات بفرستند، مردم از او پذیرایی‌های خاص کنند! مردم اگر ببینند یک روحانی تکبر دارد از او بيزار می‌شوند. اگر دیدند یک روحانی هم اهل تملّق است، از او هم بيزار می‌شوند، توقع دارند که واقعاً آن صفایی که اسلام از یک روحانی خواسته، در وجودش متجلّی باشد.
✨﷽✨ ✅ تربت امام حسین(علیه‌السلام) ✍امام صادق (علیه‌السلام) می‌فرمایند:کام فرزندان خود را با تربت امام حسین (علیه‌السلام) بردارید که برای هرگونه آفت امان و مصونیت خواهد بود. 📚وسائل الشعیه ج 10 ص 410 امام صادق (علیه‌السلام) می‌فرمایند: شفاى هر دردى در تربت قبر امام حسين (علیه‌السلام) است و همان است كه بزرگ‌ترين داروست. 📚وسائل الشيعه ج 10 ص 410 امام صادق (علیه‌السلام) می‌فرمایند: سجده بر تربت امام حسين (علیه‌السلام)، حجاب‌های هفت گانه را برطرف می‌کند. 📚کافی ج 4 ص 588
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🌺صبح چهارشنبه خود را ✨ معطر  می کنیم به 🌺عطر دل نشین صلوات ✨بر محمد و آل محمد(صلّى‌الله‌عليه‌و‌آله) 🌺اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ ✨وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌺در پناه حضرت محمد(صلّى‌الله‌عليه‌و‌آله) و خاندان پاکش روزتون پربرکت🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 حاج قاسم سلیمانی: نحوه شهادت شهید حججی، یک نمونه کوچکی بود از آن همه مصیبت بسیار عظیم و بزرگی که در کربلا اتفاق افتاد. 🔺️۱۸ مرداد سالروز ‎شهادت محسن حججی
🔺دست نوشته شهید محسن حججی در روز عرفه: خدایا معرفتم ده تا حسینی شوم و حسینی قربانی ات... خدایا شهیدم کن ▪️نکته این دست نوشته اینجاست که امثال ما معمولا وقتی دعا میکنیم دنبال حاجات شخصی و دنیوی خودمان هستیم اما امثال محسن حججی، دعا کردن شان هم فرق میکرد که شهادت شان آنطور یک مملکت را تکان داد... 🌷 ۱۸ مرداد سالروز شهادت بنده نظر کرده ذات اقدس الهی شهید محسن حججی گرامی باد
❣ 🍂ای درد سینه سوز دلم را علاج تو تاریک خانه ی نفسم را سراج تو... 🍂دنیای ما بدون حضورت جهنم است دردم تویی علاج تویی احتیاج تو... عجل الله تعالی فرجه الشریف
1_4895961576.mp3
5.37M
دل تو دلم دیگه نیست آقا واسه کربلا اسم منو بنویس آقا واسه کربلا 🎙
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠 🌺 قسمت 0⃣6⃣ 🌺 سلاح کمری(قسمت دوم) ‌ 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 از آنجــا راه افتاديم. آمديم به ســمت تهران. در مســير كمربندي اصفهان چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلي هم تو عملياتها كمكمون ميكرد. گفت: آقاي مداح رو ميگي؟ گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه. گفت: خب بريم ديدنش. رفتيم جلوي پادگان. ماشــين را پارك كردم. ابراهيم پياده شــد. به سمت دژباني رفت و پرسيد: سلام، آقاي مداح اينجا هستند؟ دژبــان نگاهي به ابراهيم كرد. ســرتا پاي ابراهيم را برانــداز نمود؛ مردي با شلوار كردي و پيراهن بلند و چهره اي ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته! مــن جلو آمدم و گفتــم: اخوي ما از رفقاي آقاي مداح هســتيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم. دژبان تماس گرفت و ما را معرفي كرد. دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي به سمت درب ورودي آمد. سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوســيد. با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد. بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودند. آقاي مداح مســئول جلسه بود. دو تا صندلي براي ما آورد و ما هم در كنار اعضاي جلسه نشستيم. بعدهم ايشان شروع به صحبت كرد: دوســتان، همه شــما من را ميشناســيد. من چه قبل از انقلاب، در جنگ ۹روزه، چه در سال اول جنگ تحميلي مدال شجاعت و ترفيع گرفتم. گروه توپخانه من ســختترين مأموريتها را به نحو احسن انجام داد و در همه عملياتهايش موفق بوده. من سختترين و مهمترين دوره هاي نظامي را در داخل وخارج كشور گذرانده ام. اما كســاني بودند و هستند كه تمام آموخته هاي من را زير سؤال بردند. بعد مثالــي زد كه: قانون جنگهاي دنيا ميگويد؛ اگر به جايي حمله ميكنيد كه دشــمن يكصد نفر نيرو دارد، شما بايد سيصد نفر داشته باشي. مهمات تو هم بايد بيشتر باشد تا بتواني موفق شوي. بعد كمي مكث كرد و گفت: اين آقاي هادي و دوستانش كارهائي ميكردند كه عجيب بود. مثلاً در عملياتي با كمتر از صد نفر به دشمن حمله كردند، اما بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند و يا اسير مي آوردند. من هم پشتيباني آنها را انجام ميدادم. خوب به ياد دارم كه يكبار ميخواســتند به منطقه بــازيدراز حمله كنند. من وقتي شــرايط نيروهاي حمله كننده را ديدم به دوســتم گفتم: اينها حتماً شكست ميخورند. اما در آن عمليات خودم مشــاهده كردم كه ضمن تصرف مواضع دشمن، بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند! يكي از افســران جوان حاضر در جلســه گفت: خب آقاي هادي، توضيح دهيد كه نحوه عمليات شما به چه صورت بوده، تا ما هم ياد بگيريم؟ ابراهيم كه ســر به زير نشســته بود گفت: نه اخوي، ما كاري نكرديم. آقاي مداح زيادي تعريف كردند، ما كاره اي نبوديم. هر چه بود لطف خدا بود. آقاي مداح گفت: چيزي كه ايشان و دوستانشان به ما ياد دادند اين بود كه ديگر مهمات و تعداد نفرات كارساز نيست. آنچه كه در جنگها حرف اول را ميزند روحيه نيروهاست. اينها با يك تكبير، چنان ترســي در دل دشــمن مي انداختند كه از صد تا توپ و تانك بيشتر اثر داشت. بعد ادامه داد: اينها دوستي داشتند كه از لحاظ جثه كوچك، ولي از لحاظ قدرت وشهامت از آنچه فكر ميكنيد بزرگتر بود. اسم او اصغر وصالي بود كه در روزهاي اول جنگ با نيروهايش جلوي نفوذ دشمن را گرفت و به شهادت رسيد. من از اين بچه هاي بسيجي و با اخلاص اين آيه قرآن را فهميدم كه ميفرمايد: «اگر شما بيست نفر صابر و استوار باشيد بر دويست نفر غلبه ميكنيد.» ساعتي بعد از جلسه خارج شديم. از اعضاي جلسه معذرت خواهي كرديم و به سمت تهران حركت كرديم. بين راه به اتفاقات آن روز فكر ميكردم. ابراهيم اســلحه كمــري پرماجرا را تحويل ســپاه داد و به همــراه بچه هاي اندرزگو راهي جنوب شدند و به خوزستان آمدند. دوران تقريباً چهارده ماهه گيلان غرب با همه خاطرات تلخ و شــيرين تمام شد. دورانــي كه حماســه هاي بزرگي را با خود به همراه داشــت. در اين مدت سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمينگير حملات يك گروه كوچك چريكي بودند! 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۴۹ الی۱۵۱ 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ادامه دارد.....
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠 🌺 قسمت 1⃣6⃣ 🌺 فتح المبین(قسمت اول) ‌ 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتيم. زيارت حضرت دانيال نبي(ع) . آنجا خبردار شــديم،كليه نيروهاي داوطلب(كه حالا به نام بسيجي معروف شده‌اند) در قالب گردانها و تيپهاي رزمي تقسيم بندي شده و جهت عمليات بزرگي آماده ميشوند. در حين زيارت، حاج علي فضلي را ديديم. ايشــان هم با خوشــحالي از ما اســتقبال كرد. حاج علي ضمن شــرح تقســيم نيروها، ما را به همراه خودش بــه تيپ المهدي(عج)برد. در اين تيپ چندين گردان نيروي بســيجي و چند گردان سرباز حضور داشت. حاج حسين هم بچه هاي اندرزگو را بين گردانها تقسيم كرد. بيشتر بچه هاي اندرزگو مسئوليت شناسايي و اطلاعات گردانها را به عهده گرفتند. رضــا گودينــي با يكي از گردانها بود. جواد افراســيابي بــا يكي ديگر از گردانها و ابراهيم در گرداني ديگر. كار آمادگي نيروها خيلي سريع انجام شد. بچه هاي اطلاعات سپاه ماهها بود كه در اين منطقه كار ميكردند. تمامي مناطق تحت اشغال توسط دشمن، شناسايي شد. حتي محل استقرار گردانها و تيپهاي زرهي عراق مشــخص شده بود. روز اول فروردين سال1361 عمليات فتح المبين با رمز يا زهرا (س)آغاز شد. عصر همان روز از طرف ســپاه، مســئولين و معاونين گردانها را به منطقه عملياتي بردنــد. از فاصله اي دور منطقه و نحوه كار را توضيح دادند. يكي از سختترين قسمتهاي عمليات به گردانهاي تيپ المهدي(عج)واگذار شد. با نزديك شــدن غروب روز اول فروردين، جنب وجوش نيروها بيشتر شد. بعد از نماز، حركت نيروها آغاز شد. من لحظه اي از ابراهيم جدا نميشــدم. بالاخره گردان ما هم حركت كرد. اما به دلايلي من و او عقب مانديم! ساعت دو نيمه شب ما هم حركت كرديم. در تاريكي شب به جايي رسيديم كه بچه هاي گردان در ميان دشت نشسته بودند. ابراهيم پرسيد: اينجا چه ميكنيد!؟ شما بايد به خط دشمن بزنيد! گفتند: دســتور فرمانده اســت. با ابراهيم جلو رفتيم و به فرمانده گفت: چرا بچه ها را در دشــت نگه داشــتيد؟ الان هوا روشــن ميشــه، اينها جانپناه و خاكريز ندارند، كاملاً هم در تيررس دشمن هستند. فرمانده گفت: جلو ما ميدان مين است، اما تخريبچي نداريم. با قرارگاه تماس گرفتيم. تخريبچي در راه است. ابراهيم گفت: نميشه صبر كرد. بعد رو كرد به بچه ها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بيان تا راه رو باز كنيم! چند نفر از بچه ها به دنبال او دويدند. ابراهيم وارد ميدان مين شــد. پايش را روي زمين ميكشيد و جلو ميرفت! بقيه هم همينطور! هاج و واج ابراهيم را نگاه ميكردم. نفس در سينه ام حبس شده بود. من دركنار بچه هاي گردان ايستاده بودم و او در ميدان مين. رنگ از چهره ام پريده بود. هر لحظه منتظر صداي انفجار و شهادت ابراهيم بودم! لحظات به ســختي ميگذشــت. اما آنها به انتهاي مسير رسيدند! شكر خدا در اين مسير مين كار نشده بود. آن شب پس از عبور از ميدان مين به سنگرهاي دشمن حمله كرديم. مواضع دشمن تصرف شد. اما زياد جلو نرفتيم. نزديك صبح ابراهيم بر اثر اصابت تركش به پهلويش مجروح شــد. بچه ها هم او را سريع به عقب منتقل كردند. صبح ميخواســتند ابراهيم را با هواپيما به يكي از شهرها انتقال دهند. اما با اصرار از هواپيما خارج شد. با پانسمان و بخيه كردن زخم در بهداري، دوباره به خط و به جمع بچه ها برگشت. در حملــه شــب اول فرمانده و معاونين گردان ما هم مجروح شــدند. براي همين علي موحد به عنوان فرمانده گردان ما انتخاب شد. همان روز جلســه اي با حضور چندتن از فرماندهان از جمله محسن وزوايي برگزار شد. طرح مرحله بعدي عمليات به اطلاع فرماندهان رسيد. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۵۲ الی۱۵۴ 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ادامه دارد.....
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠 🌺 قسمت 2⃣6⃣ 🌺 فتح المبین(قسمت دوم) ‌ 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 كار مهم اين مرحله تصرف توپخانه سنگين دشمن و عبور از پل رفائيه بود. بچه هاي اطلاعات سپاه مدتها بود كه روي اين طرح كار ميكردند. پيروزي در مراحل بعدي، منوط به موفقيت اين مرحله بود. شب بعد دوباره حركت نيروها آغاز شد. گروه تخريب جلوتر از بقيه نيروها حركت ميكرد، پشت سرشان علي موحد، ابراهيم و بقيه نيروها قرار داشتند. هر چه رفتيم به خاكريز و مواضع توپخانه دشمن نرسيديم! پس از طي شش كيلومتر راه، خسته و كوفته در يك منطقه در ميان دشت توقف كرديم. علــي موحد و ابراهيم به اين طرف و آن طــرف رفتند. اما اثري از توپخانه دشمن نبود. ما در دشت و در ميان مواضع دشمن گم شده بوديم! با اين حال، آرامش عجيبي بين بچه ها موج ميزد. به طوري كه تقريباً همه بچه ها نيم ساعتي به خواب رفتند. ابراهيــم بعدهــا در مصاحبه با مجله پيــام انقلاب شــماره فروردين 1361ميگويد: آن شب و در آن بيابان هر چه به اطراف ميرفتيم چيزي جز دشت نميديديم. لذا در همانجا به سجده رفتيم و دقايقي در اين حالت بوديم. خدا را به حق حضرت زهرا(س)وائمه معصومين قسم ميداديم. او ادامه داد: در آن بيابان ما بوديم و امام زمان(عج)فقط آقا را صدا ميزديم و از او كمك ميخواســتيم. اصلاً نميدانستيم چه كاركنيم. تنها چيزي كه به ذهن ما ميرسيد توسل به ايشان بود. ٭٭٭ هيچكس نفهميد آن شب چه اتفاقي افتاد! در آن سجده عجيب، چه چيزي بين آنها و خداوند گفته شد؟ اما دقايقي بعد ابراهيم به سمت چپ نيروها كه در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت! پس از طي حدود يك كيلومتر به يك خاكريز بزرگ ميرسد. زماني هم كه به پشــت خاكريز نگاه ميکند. تعداد زيادي از انواع توپ و ســلاحهاي سنگين را مشاهده ميکند. نيروهــاي عراقي در آرامش كامل اســتراحت ميكردنــد. فقط تعداد كمي ديده بان و نگهبان در ميان محوطه ديده ميشــد. ابراهيم سريع به سمت گردان بازگشت. ماجرا را با علي موحد در ميان گذاشــت. آنها بچه ها را به پشــت خاكريز آوردند. در طي مســير به بچه ها توصيه كردند: تا نگفته ايم شليك نكنيد. در حين درگيري هم تا ميتوانيد اسير بگيريد. از سوي ديگر نيز گردان حبيب به فرماندهي محسن وزوايي به مقر توپخانه عراق حمله كردند. آن شــب بچه ها توانســتند با كمتريــن درگيري و با فريــاد الله اكبر و ندای يازهرا(س) توپخانه عراق را تصرف كنند و تعداد زيادي از عراقيها را اســير بگيرند. تصرف توپخانه، ارتش عراق را در خوزستان با مشكلي جدي روبرو كرد. بچه ها بلافاصله لوله هاي توپ را به سمت عراق برگرداندند. اما به علت نبود نيروي توپخانه از آنها استفاده نشد. توپخانه تصرف شد. ما هم مشغول پاكسازي اطراف آن شديم. دقايقي بعد ابراهيم را ديدم که يك افسر عراقي را همراه خودش آورد! افسر عراقی را به بچه هاي گردان تحويل داد. پرسيدم: آقا ابرام اين كي بود؟! جواب داد: اطراف مقر گشــت ميزدم. يكدفعه اين افسر به سمت من آمد. بيچاره نميدانست تمام اين منطقه آزاد شده. من به او گفتم اسير بشه. اما او به سمت من حمله كرد. او اسلحه نداشت، من هم با او كشتي گرفتم و زدمش زمين. بعد دستش را بستم و آوردم. نماز صبح را اطراف توپخانه خوانديم. با آمدن نيروي كمكي به حركتمان در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل ما به طور كامل پاكسازي نشده بود. يكدفعه دو تانك عراقي به ســمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار كردند. ابراهيم با ســرعت به ســمت يكي از آن ها دويد. بعد پريد بالاي تانك و در برجــك تانك را بــاز كرد و به عربي چيزي گفت. تانك ايســتاد و چند نفر خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند. هوا هنوز روشــن نشده بود، آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلو حركت كرديم. بين راه به ابراهيم گفتم: دقت كردي كه ما از پشت به توپخانه دشمن حمله كرديم! با تعجب گفت: نه! چطور مگه؟! ادامه دادم: دشــمن از قســمت جلو با نيروي زيادي منتظر ما بود. ولي خدا خواست كه ما از راه ديگري آمديم كه به پشت مقر توپخانه رسيديم. به همين خاطر توانســتيم اين همه اسير و غنيمت بگيريم. از طرفي دشمن تا ساعت دو بامداد آماده باش كامل بود. بعد از آن مشغول استراحت شده بودند كه ما به آنها حمله كرديم! دوباره اســراي عراقي را جمع كرديم. به همــراه گروهي از بچه ها به عقب فرســتاديم. بعد به همــراه بقيه نيروها براي آخرين مرحله كار به ســمت جلو حركت كرديم. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۵۴ الی۱۵۶ 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ادامه دارد.....
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠 🌺 قسمت 3⃣6⃣ 🌺 مجروحیت ‌ 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 همه گردانها ازمحورهاي خودشان پيشروي كردند.مابايدازمواضع مقابلمان وسنگرهاي اطرافش عبورميكرديم.اماباروشن شدن هواكاربسيارسخت شد!دريك قسمت،نزديك پل رفائيه كاربسيارسختتربود.يك تيربارعراقي از داخل يك سنگرشليك ميكردواجازه حركت رابه هيچ يك ازنيروهانميداد.ماهرکاري كرديم نتوانستيم سنگر بتوني تيرباررابزنيم. ابراهيم راصداكردم وسنگر تيرباررااز دورنشان دادم.خوب نگاه كردوگفت:تنهاراه چاره نزديك شدن وپرتاب نارنجك توي سنگره! بعد دوتا نارنجك ازمن گرفت وسينه خيزبه سمت سنگرهاي دشمن رفت.من هم به دنبال او راه افتادم. دريكي ازسنگرهاپناه گرفتم.ابراهيم جلوتر رفت ومن نگاه ميكردم.اوموقعيت مناسبي را در يكي از سنگرهاي نزديك تيربار پيداكرد.اما اتفاق عجيبي افتاد!درآن سنگريك بسيجي كم سن و سال،حالت موج گرفتگي پيدا كرده بود. اسلحه كلاش خودش راروي سينه ابراهيم گذاشت و مرتب داد ميزد:ميكشمت عراقي! ابراهيم همينطور كه نشسته بود دستهايش را بالا گرفت.هيچ حرفي نميزد.نفس درسينه همه حبس شده بود.واقعاًنميدانستيم چه كاركنيم! چندلحظه گذشت.صداي تيربار دشمن قطع نميشد. آهسته وسينه خيز به سمت جلو رفتم.خودم را به آن سنگر رساندم.فقط دعا ميكردم و ميگفتم: خداياخودت كمك كن! ديشب تا حالا با دشمن مشكل نداشتيم.اما حالا اين وضع بوجود آمده. يكدفعه ابراهيم ضربه اي به صورت آن بسيجي زد واسلحه رااز دستش گرفت. بعد هم آن بسيجي را بغل كرد!جوان كه انگار تازه به حال خودش آمده بودگريه كرد. ابراهيم مرا صدا زد و بسيجي رابه من تحويل داد و گفت: تا حالا تو صورت كسي نزده بودم، اما اينجا لازم بود. بعد هم به سمت تيربار رفت. چند لحظه بعد نارنجك اول را انداخت، ولي فايدهاي نداشت. بعد بلند شد و به ســمت بيرون سنگر دويد.نارنجك دوم رادرحال دويدن پرتاب كرد. لحظهاي بعدسنگر تيربار منهدم شد.بچه ها با فريادالله اكبر از جا بلند شدندوبه سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچه ها نگاه ميكردم. يكدفعه با اشاره يكي از بچه ها برگشتم و به بيرون سنگر نگاه كردم! رنگ از صورتم پريد.لبخند بر لبانم خشك شد! ابراهيم غرق خون روي زمين افتاده بود. اسلحه ام را انداختم و به سمت او دويدم. درست در همان لحظه انفجار، يك گلوله به صورت(داخل دهان)و يك گلوله به پشت پاي او اصابت كرده بود. خون زيادي از او ميرفت. او تقريباًبيهوش روي زمين افتاده بود. داد زدم: ابراهيم! با كمك يكي از بچه ها و با يك ماشين، ابراهيم و چند مجروح ديگر را به بهداري ارتش در دزفول رسانديم. ابراهيم تا آخرين مرحله كار حضور داشــت، در زمان تصرف سنگرهاي پاياني دشمن درآن منطقه، مورداصابت قرار گرفت. بين راه دائماً گريه ميكردم.ناراحت بودم، نكند ابراهيم...نه،خدانكنه،از طرفي ابراهيم در شب اول عمليات هم مجروح شده بود.خون زيادي ازبدنش رفت.حالامعلوم نيست بتواند مقاومت كند. پزشك بهداري دزفول گفت:گلوله اي كه به صورت خورده به طرز معجزه آسائي ازگردن خارج شده،اما به جايي آسيب نرسانده.اماگلولهاي كه به پااصابت كرده قدرت حركت راگرفته، استخوان پشت پاخردشده.ازطرفي زخم پهلوي اوبازشده وخونريزي دارد.لذا براي معالجه بايدبه تهران منتقل شود. ابراهيم به تهران منتقل شد.يك ماه دربيمارستان نجميه بستري بود.چندين عمل جراحي روي ابراهيم انجام شدوچندتركش ريز ودرشت راهم ازبدنش خارج كردند. ابراهيم درمصاحبه باخبرنگاري كه دربيمارستان به سراغ اوآمده بود گفت:بااينكه بچه ها براي اين عمليات ماهها زحمت كشيدندوكاراطلاعاتي كردند.اماباعنايت خداوند،مادرفتح المبين عمليات نكرديم!مافقط راهپيمائي كرديم وشعارمان يا زهرا(س)بود.آنجا هرچه كه بود نظر عنايت خودخانم حضرت صديقه طاهره(س)بود. ابراهيم ادامه داد:وقتي درصحرا،بچه هارابه اين طرف وآن طرف ميبرديم و همه خسته شده بودند،سجده رفتم وتوسل پيداكردم به امام زمان(عج)ازخودحضرت خواستيم كه راه رابه مانشان دهد.وقتي سرازسجده برداشتم بچه هاآرامش عجيبي داشتند،اكثراً خوابيده بودند.نسيم خنكي هم ميوزيد. من درمسيرآن نسيم حركت كردم.چيز زيادي نرفتم كه به خاكريزاطراف مقر توپخانه رسيدم.در پايان هم وقتي خبرنگارپرسيد:آياپيامي براي مردم داريد؟گفت:ماشرمنده اين مردم هستيم كه از شام شب خودميزنندوبراي رزمندگان ميفرستند.خودمن بايدبدنم تكه تكه شودتابتوانم نسبت به اين مردم اداي دين كنم! ابراهيم به خاطر شكستگي استخوان پا، قادر به حركت نبود.پس ازمدتي بستري شدن دربيمارستان به خانه آمدوحدود شش ماه ازجبهه هادور بود.امادراين مدت ازفعاليتهاي اجتماعي ومذهبي دربين بچه هاي محل ومسجدغافل نبود. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 📚کتاب سلام بر ابراهیم،صفحه ۱۵۷ الی۱۵۹ 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ادامه دارد.....
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠 🌺 قسمت 4⃣6⃣ 🌺مداحی(قسمت اول) ‌ 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 ابراهيم در دوران دبيرستان به همراه دوستانش هيئت جوانان وحدت اسلامي را برپا کرد. او منشاء خير براي بسياري از دوستان شد. بارها به دوستانش توصيه ميكرد كه براي حفظ روحيه ديني و مذهبي از تشكيل هيئت در محله ها غافل نشويد. آن هم هيئتي كه سخنراني محور اصلي آن باشد. يكي از دوستانش نقل ميكرد كه: سالها پس از شهادت ابراهيم در يكي از مساجد تهران مشغول فعاليت فرهنگي بودم. روزي در اين فكر بودم كه با چه وسيله اي ارتباط بچه ها را با مسجد و فعاليتهاي فرهنگي حفظ كنيم؟ همان شب ابراهيم را در خواب ديدم. تمامي بچه هاي مسجد را جمع كرده و ميگفت: از طريق تشكيل هيئت هفتگی، بچه ها را حفظ كنيد! بعد در مورد نحوه كار توضيح داد و... مــا هم ايــن كار را انجام داديم. ابتــدا فكر نميكرديم موفق شــويم. ولي باگذشت سالها، هنوز ازطريق هيئت هفتگي با بچه ها ارتباط داريم. مرام و شيوه ابراهيم در برخورد با بچه هاي محل نيز به همين صورت بود. او پس از جذب جوانان محل به ورزش، آنها را به سوي هيئت و مسجد سوق ميداد و ميگفت: وقتي دست بچه ها توي دست امام حسين(ع) قرار بگيره مشكل حل ميشه. خود آقا نظر لطفش را به آنها خواهد داشت. ابراهيم از همان دوران دبيرستان شروع به مداحي كرد. بقيه را هم به خواندن و مداحي كردن ترغيب ميكرد. هر هفته در هيئت جوانان وحدت اسلامي به همراه شهيد عبدالله مسگر حضور داشت و مداحي ميكرد. اين مجموعه چيزي فراتر از يك هيئت بود. در رشد مسائل اعتقادي و حتي سياسي بچه ها بسيار تأثيرگذار بود. دعوت از علمائي نظير علامه محمدتقي جعفري و حاج آقا نجفي و استفاده از شخصيتهاي سياسي، مذهبي جهت صحبت، از فعاليتهاي اين هيئت بود. لذا مأموران ســاواك روي اين هيئت دقت نظر خاصي داشــتند و چند بار جلوي تشكيل جلسات آن را گرفتند. ابراهيم، مداحي را از همين هيئت و همچنين هنگامي كه ورزش باستاني انجام ميداد آغاز كرد. در دوران انقلاب و بعد از آن به اوج خود رسيد. اما نكته مهمي كه رعايت ميكرد اين بود كه ميگفت: براي دل خودم ميخوانم. سعي ميكنم بيشتر خودم استفاده كنم و نيت غيرخدايي را در مداحي وارد نكنم. ٭٭٭ روي موتور نشســته بود. به زيبايي شروع به خواندن اشعاري براي حضرت زهرا (س) نمود. خيلي جالب و سوزناك بود. از ابراهيم خواستم كه در هيئت همان اشعار را به همان سبك بخواند، اما زير بار نرفت! ميگفت: اينجا مداح دارند، من هم كه اصلاً صداي خوبي ندارم، بيخيال شو... اما ميدانستم هر وقت كاري بوي غيرخدابدهد، يا باعث مطرح شدنش شود ترك ميكند. در مداحي عادات جالبي داشت. به بلندگو، اكو و ... مقيد نبود. بارها ميشد كه بدون بلندگو ميخواند. در سينه زني خيلي محكم سينه ميزد ميگفت: اهل بيت همه وجودشان را براي اسلام دادند. ما همين سينه زني را بايد خوب انجام دهيم. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۶۰ الی۱۶۱ 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ادامه دارد.....
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠 🌺 قسمت 5⃣6⃣ 🌺مداحی(قسمت دوم) ‌ 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 در عروسيها و در عزاها هر جا ميديد وظيفه اش خواندن است ميخواند. اما اگر ميفهميد به غير از او مداح ديگري هست، نميخواند و بيشتر به دنبال استفاده بود. ابراهيم مصداق حديث نورانــي امام رضا(ع)بود كه ميفرمايد: هر كس براي مصائب ما گريه كند و ديگران را بگرياند،هر چند يك نفر باشد اجر او با خدا خواهد بود. هر كه در مصيبت ما چشمانش اشك آلود شود و بگريد، خداوند او را با ما محشور خواهد كرد. در عزاداريها حال خوشــي داشت. خيليها با وجود ابراهيم و عزاداري او شور و حال خاصي پيدا ميكردند. ابراهيم هر جايي که بــود آنجا را كربلا ميكرد! گريه ها و ناله هاي ابراهيم شــور عجيبي ايجاد ميكرد. نمونه آن در اربعين سال 1361 در هيئت عاشقان حسين(ع)بود. بچه هاي هيئتي هرگــز آن روز را فراموش نميكنند. ابراهيم ذكر حضرت زينب(س)را ميگفت. او شور عجيبي به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش كرد! آن روز حالتي در بچه ها پيدا شدكه ديگر نديديم. مطمئن هستم به خاطر سوز دروني و نَفَس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود. ابراهيــم در مورد مداحــي حرفهاي جالبي ميزد. ميگفــت: مداح بايد آبروي اهل بيت را درخواندنش حفظ كند، هر حرفي نزند. اگر در مجلســي شرايط مهيا نبود روضه نخواند و... ابراهيم هيچوقت خودش را مداح حساب نميكرد. ولي هر جا كه ميخواند شور و حال عجيبي را ايجاد ميكرد. ذكر شهدا را هيچ وقت فراموش نميكرد. چند بيت شعر آماده كرده بود كه اســم شهدا علي الخصوص اصغر وصالي و علي قرباني را مي آورد و در بيشتر مجالس ميخواند. ٭٭٭ شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد. ابراهيم در ابتدا خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكي مجلس، در گوشهاي ايستاده و آرام سينه ميزد. سينه زني بچه ها خيلي طولاني شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس به پايان رسيد. موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود، بچه ها خيلي خوب سينه زدند. ابراهيم نگاه معني داري به من و بچه ها كرد و گفت: عشقتان را براي خودتان نگه داريد! وقتي چهره هاي متعجب ما را ديد ادامه داد: اين مردم آمده اند تا در مجلس قمربني هاشم(ع) خودشان را براي يكسال بيمه كنند. وقتي عزاداري شــما طولاني ميشــود، اينها خسته ميشــوند. شما بعد از مقداري عزاداري شام مردم را بدهيد. بعد هرچقدر ميخواهيد ســينه بزنيد و عشــقبازي كنيد، نگذاريد مردم در مجلس اهلبيت احساس خستگي كنند. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۶۲ الی۱۶۳ 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ادامه دارد.....
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠 🌺 قسمت 6⃣6⃣ 🌺مجلس حضرت زهرا(س) ‌ 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 به جلســه مجمع الذاكرين رفته بوديم، در مســجد حاج ابوالفتح. درجلســه اشــعاري در فضايــل حضــرت زهرا(س)خوانده شــد كه ابراهيــم آنها را مي نوشت. آخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضه خواني كرد. ابراهيم از خود بيخود شــده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدايي بلند گريه ميكرد. من از اين رفتار ابراهيم بسيارتعجب كردم. جلسه که تمام شد به سمت خانه راه افتاديم. در بين راه گفت: آدم وقتي به جلسه حضرت زهرا (س) وارد ميشه بايد حضور ايشان را حس كنه. چون جلسه متعلق به حضرت است. ٭٭٭ يك شب به اصرار من به جلسه عيدالزهرا(س) رفتيم. فكر ميكردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال ميشود. مداح جلســه، مثلاً براي شــادي حضرت زهرا(س)حرفهاي زشتي را به زبان آورد! اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم. در راه گفتم: فكر ميكنم ناراحت شديد درسته!؟ ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي را نداشت رو به من كرد و در حاليكه دستش را با عصبانيت تكان ميدادگفت: توي اين مجالس خدا پيدا نميشه، هميشــه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه. چند بار هم اين جمله را تكــرار كرد. بعدها وقتي نظر علمــا را در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم. در فتح المبين وقتي ابراهيم مجروح شد، سريع او را به دزفول منتقل كرديم و در سالني كه مربوط به بهداري ارتش بود قرار داديم. مجروحين زيادي در آنجا بستري بودند. ســالن بسيار شــلوغ بود. مجروحين آه و ناله ميكردند، هيچ كس آرامش نداشت. بالاخره يک گوشهاي را پيدا كرديم و ابراهيم را روي زمين خوابانديم. پرستارها زخم گردن و پاي ابراهيم را پانسمان كردند. در آن شرايط اعصاب همه به هم ريخته بود، سر و صداي مجروحين بسيار زياد بود. ناگهان ابراهيم با صدائي رسا شروع به خواندن كرد! شــعر زيبايي در وصف حضرت زهرا(س)خوانــد كه رمز عمليات هم نام مقدس ايشــان بود. براي چند دقيقه سكوت عجيبي سالن را فرا گرفت! هيچ مجروحي ناله نميكرد! گوئی همه چيز رديف و مرتب شده بود. به هر طرف كه نگاه ميكردي آرامش موج ميزد! قطرات اشك بود كه از چشمان مجروحين و پرستارها جاري ميشد، همه آرام شده بودند! خواندن ابراهيم تمام شــد. يكي از خانم دكترها كه مســن تر از بقيه بود و حجاب درستي هم نداشت جلو آمد. خيلي تحت تأثير قرار گرفته بود. آهســته گفت: تو هم مثل پســرمي! فداي شــما جوونها! بعد نشست و سر ابراهيم را بوســيد! قيافه ابراهيم ديدني بود. گوشهايش سرخ شد. بعد هم از خجالت ملافه را روي صورتش انداخت. ابراهيم هميشه ميگفت: بعد از توكل به خدا، توسل به حضرات معصومين مخصوصاً حضرت زهرا(س)حلال مشكلات است. ٭٭٭ براي ملاقات ابراهيم رفته بوديم بيمارســتان نجميه. دور هم نشســته بوديم.ابراهيم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرا(س)نمود. دو نفر از پزشكان آمدند و از دور نگاهش ميكردند. باتعجب پرسيدم: چيزي شده!؟ گفتند: نه، ما در هواپيما همراه ايشان بوديم. مرتب از هوش ميرفت و به هوش مي آمد. اما درآن حال هم با صدايي زيبا در وصف حضرت مداحي ميكرد. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۶۴ الی۱۶۵ 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ادامه دارد.....
💠💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠💠 🌺 قسمت 7⃣6⃣ 🌺تابستان شصت و یک ‌ 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل آموزش و پرورش شد. در دوره هاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت فرهنگي را در همان دوران كوتاه انجام داد. ٭٭٭ بــا عصاي زير بغــل از پله هــاي اداره كل آموزش و پرورش بــالا و پايين ميرفت. آمدم جلو و سلام كردم. گفتم:آقا ابرام چي شده؟! اگه كاري داري بگو من انجام ميدم. گفت: نه،كار خودمه. بعــد به چند اتــاق رفت وامضاءگرفت. كارش تمام شــد. ميخواســت از ساختمان خارج شود. پرسيدم: اين برگه چي بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردي!؟ گفت: يك بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشكل استخدام داره. كار او را انجام دادم. پرسيدم: از بچه هاي جبهه است!؟ گفت: فكر نميكنم، اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من هم ديدم اين كار از من ساخته است، براي همين آمدم. بعد ادامه داد: آدم هر كاري كه ميتواند بايد براي بنده هاي خدا انجام دهد. مخصوصاً اين مردم خوبي كه داريم. هر كاري كه از ما ساخته است. بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدي كه حضرت امام فرمودند: مردم ولي نعمت ما هستند. ٭٭٭ ابراهيم را در محل همه ميشناختند. هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش ميشد. هميشــه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچه هايي كه از جبهه مي آمدند، قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر ميزدند. يك روز صبح امام جماعت مســجد محمديه(شــهدا)نيامده بود. مردم به اصرار، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند. وقتي حاج آقا مطلع شــد خيلي خوشحال شــد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار ميكردم كه پشت سر آقاي هادي نماز بخوانم. ٭٭٭ ابراهيم را ديدم كه با عصاي زير بغل در كوچه راه ميرفت. چند دفعه اي به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت. رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چي شده!؟ اول جواب نميداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكي از بندگان خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده مشكلش را حل ميكرديم. اما امروز از صبح تا حالا كســي به من مراجعه نكرده! ميترســم كاري كرده باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد! 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ۱۶۶ الی۱۶۷ 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ادامه دارد.....
التماس دعا 💔
به‌مناسبت سالگرد شهادت تصور کن تو در سنگر، وَ داعِش در کمین باشد تصور کن جهانت شکل یک میدان مین باشد تصور کن بیفتی دست داعش، تازه در دستت عقیق سرخ باشد، «یاعلی» نقش نگین باشد تصور کن که روی بازویت لبیک یا زینب و نامت نام فرزند امیرالمؤمنین باشد تصور کن علی باشی و تنها، آن‌طرف اما سپاه ناکثین و مارقین و قاسطین باشد... تصور کن بپرسند از کجایی؟ شیعه‌ای؟ باید برای هر سؤالی پاسخت در آستین باشد تصور کن لبانت خشک باشد مثل اربابت فقط دلواپس طفلت نباشی، فرقش این باشد! تصور کن نفربرهای دشمن اسب باشند و ببینی پیکر یاران تو روی زمین باشد تصور کن کسی که می‌برد با خود تو را، شمر است تصور کن برادر! کربلا شاید همین باشد چه خواهی کرد؟ مثل من تو هم پاهات می‌لرزد؟ اگر یک سمت دنیا باشد و یک سمت دین باشد؟ هزاران بار دیدم عکس آخر را، نفهمیدم چه باعث می‌شود یک مرد تا این حد متین باشد گمانم چشم «محسن» رو به قاب تازه‌ای وا شد گمانم حق در آن تصویر، با «روح الامین» باشد :: جوابم را ندادی ای برادرجان! چه خواهی کرد؟ تصور کن تو باشی، شمر باشد، دوربین باشد!
تصور کن مدت‌ها باعشق و اشتیاق تلاش کرده‌ای و خانه‌ای کنار دریا ساختی، اما می‌فهمی ارتفاع آب به زودی از سقف خانه‌ات بیشتر می‌شود. باید از مصالح و چوب‌های سقف خانه‌ات تکه تکه برداری و قایقی بسازی و خودت را نجات بدهی و تا مکان مرتفع‌تر و امن‌تری بروی. چه‌کار می‌کنی؟ چون آن خانه را دوست داری و برایش تلاش زیادی کرده‌ای، دلت نخواهد آمد آن را با دستان خودت خراب کنی؟ یا چون این آخرین راهی‌ست که برای نجاتت باقی مانده این کار را می‌کنی؟ زندگی پر است از این بزنگاه‌های سخت و طاقت‌فرسا و سرنوشت آدمی هم دقیقا وابسته به همان انتخابی‌ست که دارد و برگ برنده در دست کسانی‌ست که جسارتِ رها کردن و از نو ساختن دارند. آدمی گاهی مجبور است برای تحول و بهبود جهانش، تمام چیزی که سال‌ها با عشق ساخته را رها کند و دوباره در نقطه‌ی صفر مطلق بایستد. گاهی ممکن است در چند قدمی قله، به سقوط نزدیک‌تر باشی تا به صعود. پس هر نزدیک شدنی، رسیدن نیست و هر دور شدنی، نرسیدن!!! گاهی دور می‌شوی تا از نقطه‌ی هموارتر و امن‌تری شروع کنی. ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─