مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل دوم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #شوق_دیدار
همهمه شدیدی بازار را فرا گرفته، هوای شرجی و گرم با وجود ازدحام جمعیت، گویی میخواهد آدمی را به خفگی بکشاند. چند متر آنطرفتر، پیرمردی آتش به مالش زده و خرماهایش را به قیمت ناچیزی به فروش گذاشته؛ بیشتر مردم هم به همان سو هجوم برده و سعی دارند از فرصت استفاده کنند.
پارچهفروشی بلندبلند فریاد میزند و از پارچههای مرغوبش تعریف میکند؛ اما توجه بیشتر افراد به سمت خرمافروش جلب شده است.
صدای چکشکاری هم که از کارگاه کناری به گوش میرسد، با همه صداها درآمیخته است. حرکت اسب و الاغهایی که با صاحبشان توی بازار در گردشاند، باعث ایجاد گردوغبار شده و دختربچهای با موهای سیاه و بلند بافتهشده بر پشتش، چادر مادرش را گرفته و با گریه اصرار میکند که برایش شیرینی بخرد.
بوی کبابی که از سفرهخانه وسط بازار میآید، هر رهگذری را مست میکند. چند غلام سیاهپوست در کنار هم کیسههایی روی شانهشان به سمت دکان خواربارفروشی میروند. بعضی از کنیزان زنبیل به دست دارند و بعضی دیگر درحالیکه سینی خرما را روی سرشان حمل میکنند، در رفتوآمدند.
لبهای خشکم را با زبان تر میکنم، تا شاید بر تشنگیام غلبه کنم. زن عرب، یال چادرش را بالا میدهد و چند سکهای به طرفم میگیرد. ظرف روغن را به دستش میسپارم و در عوض سکهها را میگیرم. بهمحض دور شدن زن، چهره آشنایی را میبینم که قدمبهقدم نزدیکتر میآید. ابوطالب مثل همیشه گشادهرو و لبخند به لب از همان فاصله دستی برایم بلند میکند و به سمتم میآید:
- چه میکنی سمّان ؟ کسبوکار چطور است؟
با لبخند ملیحی از او استقبال میکنم، دستی بر شانهاش میگذارم و ملایم میفشارم:
- الحمدالله، شکر خدا.
ظرف مسی را که به همراه خود آورده، مقابلم میگیرد، نوع نگاهش عجیب است؛ اما لحن صدایش عادی!
- من نیز آمدهام کمی روغن بگیرم.
به مقصود اصلیاش پی میبرم و همچنان لبخندم را حفظ میکنم:
- خوشآمدی!
ظرف را پر از روغن میکنم و همزمان که به سویش میگیرم، ابوطالب نامهای از عبایش خارج میکند و بهدست دیگرم میسپارد. درست درهمینلحظه نگاهم از کنار شانه ابوطالب، به مأمور حکومتی بدقوارهای میافتد که شمشیر بهدست در بازار جولان میدهد.
ناگهان چشمش به ما میخورد و مسیرش را به سمتمان کج میکند. قدمهای بلندش را پرغرور برمیدارد و نگاه مرموزش را به وضوح، حس میکنم. تمام اندامهای درونیام به لرزه میافتد و مردمکهایم به سرعت به سمت ابوطالب میدود. گویی از حالت چهرهام ماجرا را فهمیده و عبایش را جلوتر میکشد.
یکباره همهمه بیشتر در بازار اوج میگیرد، سروصدا میشود و میان دعوای عرب و عجمی، تعداد انبوهی از ظرفهای سفالی دکانی میشکند. مأمور حکومتی عجولانه به سمت میدان دعوا خیز برمیدارد. نمیدانم بحث سر چیست، نمیخواهم که بدانم... تنها از این فرصت نهایتاستفاده را کرده و با سریعترین حالت ممکن، نامه را میان ظرفهای روغن پنهان میکنم. سکههایی را که از ابوطالب گرفتهام، در شال کمرم، کنار دیگر سکهها میگذارم.
مأمور بدقواره، دو شخصی را که نظم بازار را به هم ریختند، دستگیر و آنها را با صورت خونین و تکیدهای بههمراه خود میبرد. با ظاهری که هیچ نشان از اضطرابی که دقایقی پیش دچارش شدم ندارد، چشمهایم را تا صورت ابوطالب بالا میکشم. ناگهان مرا در آغوش میگیرد و لبهایش را نزدیک گوشم میکند:
- بگو کی به دست امام میرسانی؟
دستم را به آرامی روی کمرش میگذارم و با اطمینان میفشارم و زمزمهوار میگویم:
- بهزودی! سه روز دیگر بیا و جواب نامهات را بگیر....
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل دوم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #شوق_دیدار همهمه شدیدی بازار را فرا گرفته، هوای شرجی و گرم با و
از من جدا میشود و نم اشکی که حاشیه دیدگانش را تر کرده، میزداید. سعی در حفظ ظاهر دارد؛ اما انگار طاقتش تمام شده، نگاه عمیقش را به چشمانم میدوزد و با حسرت خاصی که در صدایش میغلتد، آرام میگوید:
- عطر مسحورکنندهای از تو به مشامم میرسد. گویی بوی بهشت میده، پیش امام بودی؟
سکوتم را که میبیند، خودش جواب خودش را میدهد و نجوا میکند:
- پیش امام بودی! خوش به سعادتت اباعمرو!
ابوطالب بعدازاینکه کمی آرام میگیرد، خداحافظی میکند و بهمحض اینکه از مقابلم کنار میرود، نگاهم با نگاه سبز رنگ مردی تلاقی میکند که انگار ساعتها میخ و مجذوب من بوده. تمام اراده خود را بهکار میگیرم که چشم از چشمهایی که خیرهام مانده بگیرم؛ اما جاذبه نگاهش مانع میشود.
چفیه سیاهی روی صورتش بسته و از میان تمام اجزای چهرهاش، تنها دو چشم برّاق دیده میشود. در چند متریام ایستاده و حس میکنم میخواهد قدمهایش را به سمتم بردارد؛ اما انگار پاهایش به زمین چسبیده. تکان گلویش را بهوضوح میبینم... این یعنی آب دهانش را با هزار زور و اضطراب فروخورده. حتی طعنه پسربچهی گندمگونی که درحال دویدن، بیهوا به پهلویش میزند، نمیتواند او را به خود بیاورد.
جمعیت در گذر است. سروصداها هم به نقطه اوج رسیده است، همهمه به قدری زیاد است که انگار هجوم آن میخواهد پرده گوشها را پاره کند. از سروصدای اطرافم متوجه میشوم که در سمت چپم و قدری آنطرفتر، زنی با بیحیایی صدایش را بالا برده و ادعا میکند که در مغازه پارچهفروشی، کیسه سکههایش را دزدیدهاند.
لحظاتی که میگذرد حتی صداها هم خاموش میگردند، نه اینکه بازار خلوت شده باشد، نه! انگار تنها گوشهای من نمیشوند، مثل اینکه تمام حواس پنجگانهام معطوف به این نگاه سبز و نافذ شده. بیحرکت ایستادهام، حتی نفسهایم یکدرمیان شده و حرکت قفسهسینهام کند شده. اولین قدم را که به سمتم برمیدارد، صدای چیزی را میشنوم که در لحظهای در وجودم فرو میریزد. چشمهایم را تنگ میکنم و به راه قدمهایش میدوزم. درهمانحال با خود میاندیشم که او کیست و چه کاری با من دارد؟
بیشک آن طرز نگاه بیمقصود و بیمنظور نبوده، حالا که عرصه را برای خود باز دیده و هیچ خریدار روغنی مقابل گاریام نایستاده، قدمهایش را با احتیاط به سمتم برمیدارد.
مرد تنومند و شانهپهنی از مقابلش میگذرد و برای لحظهای نمیتوانم او را ببینم. گردن میکشم تا مطمئن شوم هنوز دارد به سمتم میآید. انگار بیشازحد کنجکاو و درگیر آن نوع نگاه شدهام، حالا نزدیک میشود؛ با هر قدم که برمیدارد نزدیک و نزدیکتر میشود.مقابل گاری میایستد و چفیه را از روی صورتش برمیدارد. مردمکهایم در میان ریشهای نیمهبلند و حنابستهاش و حلقه مواج موهای سیاهش که از شدت عرق به ترقوهاش چسبیده، میچرخد:
- سلام برادر.
انگار با شنیدن صدا، تازه به خود میآیم:
- علیکمالسلام.
- تو عثمانبنسعید عمری هستی، مشهور به اباعمرو! درست میگویم؟
نگاهم را تا چشمانش بالا میکشم، لبخند ملیحش دوستانه است:
- بله و شما؟
- نامم زهری است.
- نام مرا از کجا میدانی؟
صورت بیروحش حالا رنگ به خود میگیرد. لبهای چاکچاکشدهاش را از هم میگشاید و میگوید:
- مگر میشود شما را نشناسم؟ از بلادمان تا به اینجا به شوق دیدار شما و مولایم صد راه آمده و بینهایت مال خرج کردهام. بلندآوازهای بردار! مشهور به امین ، خضوع و خشوع و ... . خودم از جعفربنمالک فزاری بزّاز شنیدم که امام حسن عسکری(ع) در حضور چهل نفر از خواص، شما را نائب اول امام زمان(عج) تعیین کرد.
تن صدایم را پایین میآورم و زمزمه میکنم:
- آرامتر صحبت کن، مسلمان!
اطرافم را دید میزنم و بعدازاینکه مطمئن میشوم توجه کسی جلب نشده، رو به زهری میگویم:
- اینجا چه میخواهی؟
بهمحض شنیدن سوالم مثل یک مرغ سرکنده بیقرار میشود، نگاهش را به زمین میدوزد و پارچه عبایش را چنگ میزند. چشمهایش میان صورت من و چهره زمین که از شدت تازیانه خورشید ملتهب گشته، در چرخش است. لبخند دستپاچه و غمگینی میزند.
احساس میکنم آنقدر اشک در چشمانش جمع شده که دیگر مرا نمیبیند. فشاری به چشمش میآورد و اشکهای جمعشده بیرون میریزد، با اضطراب میگوید:
میخواهم مولایم امام زمان(عج) را ببینم.پس این ناآرامی ثمره عشقیست که همچون پرندهای در دلش لانه ابدی ساخته. لبخند میزنم... هرچه از دوست رسد، خوش است و این استیصال و بیتابی هم حاصل خواستن معشوق است. لبخندم آرامآرام گم میشود، به جز یک حالت مات چیزی از من نمیماند. اگر به او بگویم نمیتوانم این بیقراریاش را به قرار برسانم و حاجت دلش را بدهم، چه حالی میشود؟
نگاهم را از او میگیرم تا راحتتر بتوانم حرفم را به زبان بیاورم:
- حاجتت اجابتشدنی نیست....
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
از من جدا میشود و نم اشکی که حاشیه دیدگانش را تر کرده، میزداید. سعی در حفظ ظاهر دارد؛ اما انگار طا
نفسم را پرصدا بیرون میدهم. هنوز تاب نگاه کردن به حالت صورتش را ندارم، میترسم به این شکلی که واقعیت را رُکوپوستکَنده بر زبان آوردم، حالش را بههمریخته باشم. میدانم که چه حالی دارد این عشق! آن هم نه عشق زمینی، عشقی که بهقدری پاک و از ناخالصیها دور است که باید آن را آسمانی خواند.
از پشت گاری کنار میروم و نزدیک او میشوم. سرم را جلو میبرم و نجواکنان میگویم:
- خلیفه خیال میکند امام حسن عسکری(ع) پس از فوت خود وارثی از خود بهجا نگذاشته است. اگر بفهمد که غیرازاین است، باعث خطر میشود و کفتارهای خفته و گرسنه را بیدار میکند؛ لذا هیچکس حق دیدار با مولا را ندارد و نمیتواند از جایگاه او با خبر شود.
حالا که صحبتهایم به آخر رسیده، چشمانم را به چشمان خیسش میدوزم و دلم در هم میپیچد. نگاه سبز و زلالش، حالا تیره و گرفته شده، صدایش میلرزد... درست مثل مردمکانش و شبیه لرزش چانه و دستهایش:
- مگر من چه میخواهم مؤمن؟ من ندیده عاشق شدهام و حالا در تب دیدنش میسوزم. به زلالی عشق من شک داری؟ به احساس کسی که ندیده دل سپرده و شیدا شده، با هزار شوق و امید، نیمی از راه را پیاده طی کردم. حتی انگار اسب من هم میدانست که به دیدار چه کسی میآیم و تمام راه را با من دلخسته راه آمد، حالا میگویی نمیشود؟ من چطور به این قلب مجنونم بفهمانم که نمیشود؟ چطور به احساسی که مرا تابهاینجا کشانده، بفهمانم که غیرممکن است؟
گویی از زور بغض نفس کم میآورد، چند لحظهای صحبتش را متوقف میکند و نفسنفس میزند، باز کاسه صبرش لبریز میشود و اینبار با صدای بلند و پربغضی میگوید:
- چرا مؤمن؟ خب چرا نمیشود؟
با ابروهای بالاپریدهای انگشتاشارهام را روی بینیام، میگذارم و با هیس کشیده و تهدیدواری اشاره میکنم، بیشتر به سمتش خم میشوم و زمزمه میکنم:
- سرت به تنت زیادی کرده مرد؟ حواست باشد که این عشق، عقل از سرت نپراند، وگرنه مأموران خلیفه گردنت را مهمان تیزی شمشیرشان میکنند.
با حالتی شرمنده و خجالتزدهای سرش را پایین میاندازد.
#فصل_دوم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
نماهنگ نیمه شعبان شده.mp3
2.37M
🎤 #نماهنگ_مهدوی
(نیمه شعبان شده)
#ویژه_نیمه_شعبان
7⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل سوم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #رفیق_قمی
- سلام پدر.
با شنیدن صدای محمد، گردن هردویمان به سمتش میچرخد، از دیدن قدوقامت رشیدش مثل همیشه سرشوق میافتم:
- سلام جانِپدر.
نفسنفسی میزند، میفهمم مسافتی را عجولانه دویده، تا به ما برسد:
- مهمان دارید!
- کیست؟
نفسش را محکم و پرصدا بیرون میدهد و میگوید: احمدبناسحاق آمده.
از شنیدن نام مبارکش، سریع گاری را به حرکت درمیآورم و بهراه میافتم:
- سابقه نداشته احمد بیخبر به بغداد بیاید. نامهای، قاصدی، هربار به نحوی به ما اطلاع میداد که قصد آمدن دارد، شاید اتفاق مهمی افتاده.
محمد پشتسرم میآید و با لحن متفکری میگوید:
- اما چهره احمد آرام بود.
بیاراده لبخندی میزنم و تصویر احمد در یادم تداعی میشود:
- هنوز مانده تا رفیق قمیمان را بشناسی.
- پس حاجت من چه میشود مؤمن؟
با شنیدن صدای زهری در جایم میخکوب میشوم. مکثی میکنم و بیتوجه به او دوباره حرکت میکنم:
- راستی پدر... آن مرد که پشت سرمان میآید کیست؟
دلم سکوت میخواهد، کاش محمد آنقدر مصرانه بهدنبال پاسخ سوالاتش درگیرم نمیشد:
- پاسخ مرا ندادی!
اینبار دیگر سکوت را جایز نمیبینم:
- حاجتت برآوردهشدنی نیست.
فریادش ثبات ندارد، میلرزد:
- خدمتگزاریت را میکنم! اصلاً... اصلاً بگذار چند وقت همراه و همپای تو باشم، تا دلم آرام بگیرد، قول میدهم دستازسرت بردارم.
از دیدن سکوتم سرجایش خشک میشود و دیگر صدای قدمهایش نمیآید. چند قدمی که راه میروم، طاقت نمیآورم و میایستم. سر به سمتش برمیگردانم و طولانی نظارهاش میکنم. هالهای از اشک سطح چشمانش را پوشانده و از همین فاصله هم درخشش پیداست. دلم راضی نمیشود که دلش را بشکنم و ذرهای به حالش توجه نکنم. در یک تصمیم ناگهانی به سمتش برمیگردم و به تقلید از خودش میگویم:
- مؤمن بیا نزدیک.
محمد درب را میزند و پسر دیگرم احمد که کمسن و سالتر از محمد است به استقبالمان میآید:
- سلام پدر.
- علیکمالسلام، احمدبناسحاق کجاست؟
- در اتاق منتظر شمانشسته است.
بعد از گفتن این حرف از مقابل در کنار میرود. لنگ دیگر در را باز میکند، تا بتوانم گاری را داخل ببرم. ابتدا من و سپس محمد داخل حیاط بزرگ و دلبازی میشویم. عطر گلهای باغچهای که در سمت راست حیاط قرار دارد، شامهام را نوازش میکند و مثل هربار حس خوشی به وجودم میبخشد.
گاری را در گوشهای میگذارم و سپس به سمت در برمیگردم. زهری بیرون خانه ایستاده و با نگاه کنجکاوی، دیوارهای کاهگلی و منظره خانه را نظاره میکند:
- چرا داخل نمیآیی؟
دستپاچه نگاهم میکند و خجالتزده میگوید:
- مزاحمتان نمیشوم.
لبخندی به رویش میزنم، تا احساس معذب بودن نداشته باشد:
- مهمان حبیب خداست، تو هم مهمان مایی و تاجسر! داخل بیا و غریبی نکن.
سر پایین میاندازد و به آرامی وارد میشود. به سمت حوض کوچکی که وسط حیاط قرار دارد، میروم و آبی به سروصورتم میزنم:
- با رفیق قمیمان هم که آشنا شوی، دیگر محال است در خانه احساس غریبی کنی، شیرین سخن است و صمیمی! اطمینان دارم که زود باهم صمیمی میشوید.
در اتاق اندک وسایلی چیده شده و زیر پایمان هم پوشیده از گلیم است. پنجره کوچکی در قسمت بالایی اتاق قرار دارد که نور را به داخل هدایت میکند. از وقتی وارد اتاق شدهایم، زهری مدام گلدان فیروزهای را که طرح بینظیری دارد و روی طاقچه گذاشته شده، نگاه میکند.
چند پشتی هم روبروی دیوارها چیده شده و احمد به یکی از آنها تکیه داده. با دیدن ما از جا برمیخیزد و به سمتم میآید، با شوق در آغوش میگیرمش:
- خوشآمدی برادر.
- ممنونم رفیق.
میخندد و ادامه میدهد:
- بازهم مزاحم پیدا کردی.
از او جدا میشوم و با اخمی ساختگی نگاهش میکنم:
- چرا تو و رفیق تازهواردمان عادت به گفتن این جمله دارید؟ دیدن تو برای من مایه شوق و خوشحالیست، وقتی که میآیی به این خانه صفا میبخشی، قدمت روی چشمانم... .
- لطف تو همیشه شامل حال من بوده.
با دستم به او اشاره میکنم که بنشیند و خودم نیز کنارش جا میگیرم:
- خبر نداده بودی که میآیی؟
حالش گرفته میشود و صدایش نیز پر از اندوه، با ابرو اشارهای به زهری میکند که هنوز سرپا ایستاده و با چشمانش ظاهر اتاق را میکاود:
- بهتر است تنها باشیم، میخواهم موضوع مهمی را مطرح کنم.
- بسیارخب.
سپس محمد را صدا میزنم و سراسیمه از حیاط میآید:
- زهری را اتاق دیگری ببر و از او پذیرایی کن.
- چشم.
وقتی محمد در را پشتسرشان میبندد، به سمت احمد برمیگردم:
- خب، حالا بگو.
در دستش تسبیح گرفته و با دست دیگر، ریش سپیدش را مرتب میکند. چهارزانو مینشیند و شروع به صحبت میکند: ...
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل سوم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #رفیق_قمی - سلام پدر. با شنیدن صدای محمد، گردن هردویمان به سمت
- ماجرا از این قرار است، جعفرکذّاب به یکی از دوستان و شیعیان امام نامهای مینویسد به این مضمون که قیّم و امام بعد از برادرم هستم و علم حلال و حرام نزد من است. وقتی نامه به دست شخص رسید، ناراحت شد و آن را نزد من آورد.
احمد عبایش را کنار میزند و نامه را از شال کمرش به من میدهد:
- حال نامه جعفر و صحبتهای آن فرد را نزد تو آورده و میخواهیم به نحوی دروغ او را برملا سازی.
نامه چرمی را از احمد میگیرم و باز میکنم، متنی که با دوات روی آن نوشتهشده را با دقت میخوانم، اخمی ناشی از دقت، دو ابرویم را به هم گره میزند. نفسم را با کلافگی بیرون میدهم و دوباره نامه را نگاه میکنم:
- ادعاهای جعفر تمامی ندارد.
چشمانم از چهره احمدبناسحاق، به سمت محمد و بعد به سوی زهری کشیده میشود. به شکل دایره گرد هم نشستهایم. احمد مقابل زهری قرار دارد و تا مقصود آمدنش را میفهمد و پی میبرد که چرا کنارم حضور دارد، سفره خاطرات قدیمی را پیش رویش باز میکند:
- روزی به خدمت امام هادی(ع) رسیدم و عرض کردم:
سرورم! گاهی سعادت درک حضورتان را دارم و گاهی از این فیض بینصیب میمانم و در اینجا همیشه این فیض برایم میسر نمیگردد، سخن چه کسی را بپذیرم و از چه کسی پیروی کنم؟
فرمود:
ابوعمرو، مردی موثق و امین است؛ آنچه وی به شما میگوید، از جانب من میگوید و هرچه به شما میرساند، از جانب من است.
هجوم خاطرات گذشته، حس خوشی آمیخته با دلتنگی را در دلم سرازیر میکند. احمد باز ادامه میدهد:
- بعد از رحلت امام هادی(ع) روزی به خدمت امام حسن عسکری(ع) شرفیاب شدم و همان سوالی را که از امام هادی(ع) کرده بودم، از آن حضرت نیز پرسیدم، حضرت فرمود:
ابوعمرو، مردی موثق و امین است، هم مورد وثوق امامان گذشته بوده و هم در نزد من در زمان حیات و ممات موثق میباشد؛ آنچه به شما بگوید و آنچه به شما برساند از طرف من میرساند.
هرچه احمد بیشتر میگوید، چهره زهری بیشازقبل گشوده میشود. حالا او شروع به صحبت میکند:
- بله... من نیز از خوبیهای جناب عثمانبنسعید فراوان شنیدهام، مدت زیادی بود که در پی نائب امام بودم... هرچه میجوییدم، نمییافتم، پوشش و خفای سازمان وکالت، یافتن ایشان را برایم سختتر کرده بود. وقتی ایشان را پیدا کردم، باور نمیکردم مردی به این مقام و منزلت روغنفروش باشد؛ اما بیشتر که فکر کردم، فهمیدم بهخاطر شناسایی نشدن ایشان است.
احمد دو دستش را دور زانوی راستش حلقه میکند و سر تکان میدهد:
- البته! با وجود حکومت عباسی، غیرازاین اگر بود، باید فاتحه خود را میخواندیم. در این موضوعات و مسائل آدمهای قابل اطمینان کم پیدا میشود، یا اگر هم به ظاهر پیدا شود، بعضی از آنها ممکن است اسیر زرقوبرق دنیا شده و چوب حراج به ایمان خود بزنند.
#فصل_سوم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
هدایت شده از بلاغ | دستیار فرهنگی
💠بمناسبت #نیمه_شعبان، سالروز ولادت منجی عالم بشریت؛
🌟مسابقه بزرگ " #رمان_لمس_تنهایی_ماه" ویژه نیمه شعبان برگزار می گردد
✍️معاونت فرهنگی و تبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی با همکاری مرکز تخصصی مهدویت، به مناسبت نیمه شعبان، سالروز ولادت حضرت ولی عصر(ارواحنا فداه) مسابقه بزرگ "رمان لمس تنهایی ماه" ویژه نیمه شعبان را برگزار می کند.
🌟۲ نفر اول هرکدام ۵۰۰ هزار تومان
🌟 ۵ نفر دوم هرکدام ۳۰۰ هزار تومان
🌟۳۷ نفر سوم هرکدام ۲۰۰ هزار تومان
💢لطفا جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه و همچنین روی لینک زیر کلیک کنید
👇👇👇
https://www.balagh.ir/content/14259
📲 لینک دانلود فایل
https://www.balagh.ir/sites/default/files/media/file/www-balagh-ir-u6901n14259.pdf
🖥لینک سامانه مسابقه؛
quiz.balagh.ir
🆔 @balagh_ir
هدایت شده از بلاغ | دستیار فرهنگی
لمس تنهایی ماه.pdf
958.4K
📥دانلود مستقیم فایل #رمان_لمس_تنهایی_ماه
🆔 @balagh_ir
🌸🌸🌺
🌸🌺
🌺
🖋بسم الله النور
سلام به همه همراهان عزیز 💐
📜برنامه کانال در #دهه_مهدویت 🌹👌
⏰صبح ها :
(پیام های کانال ویژه #نیمه_شعبان و #ولادت_امام_مهدی علیه السلام می باشد)
✂️ #کاردستی_هفت_سین (گل نرگس)
📝 #شعر
🖼 #پوستر
🎧 #نماهنگ
📖 #داستان
🎀 #کاردستی
📺 #سرود
🖍 #رنگ_آمیزی
❓ #چیستان
📽 #کلیپ_تصویری
و....
⏰عصرها :
هر روز یک فصل از کتاب #لمس_تنهایی_ماه در کانال ارسال می شود.
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
@madreseh_mahdavi رنگ آمیزی ولادت.png
764.4K
🖌 #رنگ_آمیزی
#ویژه_نیمه_شعبان
6⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
🖌 #رنگ_آمیزی #ویژه_نیمه_شعبان 6⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان 🖌کانال #مدرسه_مهدوی 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @mad
🖌 #رنگ_آمیزی
#ویژه_نیمه_شعبان
6⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل چهارم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #لبخند_ماه
آن شب، شب بینظیری بود، گمان دارم حتی ملائک هم از آسمان پا بر زمین نهاده و به تماشای این شب شاهکار ایستاده بودند. وقتی سیاهی بر تمام شهر سایه افکنده بود، وقتی قمریها در خواب به سر برده و آغاز آواز جیرجیرک بود، زمانی که حتی آسمان هم بیطاقت و شکیبا منتظر لحظه موعود بود، وقتی که در خانه امام عسکری(ع) قلبها با چنان شوری به قفسه سینهها میکوبید که انگار قصد بیرون جهیدن از آن را داشت، خداوند تمامی حجتش را بر زمین و آسمان کامل گردانید.
اگرچه زیبایی این اتفاق محشر، مخفی بود، اگرچه صدای ناله نوزاد تازه بهدنیاآمده امام عسکری(ع) را تنها چند نفری شنیدند؛ اما یقین دارم اگر پرده از چشم و گوشهای این قوم برداشته میشد، صدای هلهله زمین را میشنیدند که از تولد آخرین موعود خدا غرق شعف گشته بود.
نمیدانم باید چگونه حال آن شب خود را توصیف کنم؛ آن زمانی که حتی ثانیهها هم به شوق نظاره طلوع فرزند امام عسکری(ع) کند میگذشت. وقتی پیک بهدنبالم آمد و مرا از این اتفاق شگفت مطلع ساخت، نفهمیدم چگونه از جا برخاستم و قدمهایم را به سوی خانه امام برداشتم. لرزشی ناشی از هیجان، تمام دستودلم را به بازی گرفته بود.
شب برات، شب مبارک، شب رحمت! من ماجرای شگفت این شب بینظیر را از زبان حکیمه خاتون هم شنیدم. پر از شور و شعف با چشمانی که از اشتیاق میدرخشید، ماجرا را برایم تعریف کرد:
برای دیدار امام، به خانه ایشان رفتم. نزدیک غروب بود که خواستم برگردم؛ ولی امام فرمود:
- امشب را بمانم چراکه قرار است این شب نادر، شب میلاد خجستهای باشد، شبی که خداوند حجتش را پدیدار میکند و در این شب بر زمین میفرستد.
- مادرش کیست؟
- نرجس!
تمام وجودم از بهت و حیرت، شگفتزده گشت:
- من به قربان شما، بهخداسوگند که در او اثری از بارداری نیست!
امام با همان آرامش همیشگیاش لبخند ملیح و خونسردی زد:
- عمه جان! درست در هنگام سپیدهدم، اثر بارداری او ظاهر میشود؛ زیرا نرجس مانند مادر موسى است که نشانى از فرزند در او دیده نمیشد و تا هنگام تولد موسى هیچکس از ولادتش خبری نداشت.
حال عجیبی از صحبتهای امام به من دست داد. سرگردان وارد اتاق شدم و نرجس به احترامم نشست و گفت:
- ای سیده من و سیده خاندان من، چگونه شب کردی؟
شیفته نظارهاش کردم و مجذوبشده زمزمه کردم:
- بلکه تو سیده من و سیده خاندان من هستی!
ابروهایش از تعجب بالا پرید، مثل همیشه با لحن مؤدب و محترمی با من صحبت میکرد و حیا و متانتش تحسینم را برمیانگیخت، درحالیکه نگاهش به زمین بود، خجالتزده گفت:
- عمهجان این چه سخنیست؟!
همانگونهکه امام مرا از این میلاد مبارک آگاه کرده بود، من نیز مشتاقانه به نرجس گفتم:
- ایدخترم! خدا امشب به تو پسری کرامت فرماید که در دنیا و آخرت آقا باشد.
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل چهارم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #لبخند_ماه آن شب، شب بینظیری بود، گمان دارم حتی ملائک هم از
دوباره رنگ شرم و خجالت، گونههای نرگس را گلگون کرد. به آرامی برخاست و با طمأنینه در گوشهای از اتاق نشست.
نماز عشایم را خواندم و بعد از خوردن غذا به بستر خواب رفتم. وقتی نیمهشب فرا رسید، برخاستم و به نمازشب مشغول شدم. بعد از نماز، نگاهی به نرجس انداختم که غرق در خواب بود. آرام او را صدا کردم، پلکهایش را گشود و از جا برخاست. رفت وضو بگیرد، تا مشغول نمازشب شود. من هم از اتاق بیرون رفته و در حیاط به آسمان چشم دوختم.
خورشید کمکَم داشت برای طلوع خود را آماده میکرد؛ اما هنوز اثر و خبری از میلاد موعود نبود. لحظهای شک در وجودم نشست که درست درهمینلحظه فریاد امام را شنیدم:
- عمه شتاب کن که زمان موعود فرا رسیده!
از تردید خودم، عرقشرم بر پیشانیام نشست. از این شک، شرمنده و روسیاه به اتاق بازگشتم، نرجس هراسان بیدار شده بود، کنار بالینش نشستم:
- آیا چیزی احساس میکنی؟
آب دهانش را با اضطراب فرو خورد:
- بله عمه.
با آرامش و آسودگی صحبت میکردم، تا از اضطراب او هم کاسته شود:
- آسودهخاطر باش! این همان مطلبیست که تو را از آن آگاه کردم.
خدا میداند که از حرفهای حکیمه خاتون، چه شور و غوغایی در قلبم برپا شد.
امام به من فرمود:
- ای عثمانبنسعید! ده هزار رطل نان بخر و ده هزار رطل گوشت و میان بنیهاشم تقسیم کن و بهخاطر این مولود چندین گوسفند عقیقه کن.
من با پایین انداختن سر اطاعت کردم. از در خانه که بیرون آمدم، نگاهم به صحنه آسمان دوخته شد، به ماه که باید کمکم غروب میکرد و جای خود را به خورشید میداد.
لبخند ماه کدر شده بود، درخشش هم خوابیده بود. انگار غم بر دلش نشسته و تمام شوق آن شب را از دلش دزدیده بود. ماتومبهوت ماندم! شکل هلال ماه به طرح بغض و اندوه میمانست، شاید دلیل این دلگرفتگی، پیشبینی روزهایی بود که حضرت دچار غیبت و غربت میشد.
حتی قمر آسمان هم تنهایی ماه روی زمین را لمس کرد و از درد غربت آن در هم پیچید! بغض سختی گلویم را خراش انداخت، بغضی کن روزهای طاقتفرسا را نیامده، پیش چشمم به رخ میکشید. از تنهایی ماه من همینبس که جدّ ایشان نیز از معصومیتش سخن گفته بود. اصلاً انگار این زمین و آسمان از همان روزهایی که رسولاللّه(ص) وعده روزهای غمگینی را میداد، داغدار گشته بود.
#فصل_چهارم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
❓ #معما 🤔 #چیستان_مهدوی 🖌کانال #مدرسه_مهدوی 🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ @madreseh_mahdavi 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
❓ #معما
🤔 #چیستان_مهدوی
🔸 سوره ای از قرآن که همنام یکی از ارکان نماز است و حضرت مهدی(علیه السلام) آن را هنگام ولادت انجام داده اند ؟؟
🔷پاسخ: سجده
#ویژه_نیمه_شعبان
5⃣ روز دیگر تا #نیمه_شعبان
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
هدایت شده از مدرسه مهدوی 🌤
📣📣 #مسابقه #مسابقه
#خبر_مهدوی
📱مسابقه بزرگ #پیامکی #کتاب_مهدی_یاوران
🌸به مناسبت #نیمه_شعبان
🎁همراه با #10میلیون_جایزه 👌🤩🤩
🥇نفر اول 500 هزار تومان
🥈سه نفر دوم هر نفر: 300 هزار تومان
🥉سه نفر سوم هر نفر: 200 هزار تومان
🏅سی و پنج نفر چهارم: 100 هزار تومان
🛍همچنین به هر 42 نفر منتخب،پک محصولات فرهنگی به ارزش 100 هزار تومان تعلق خواهد گرفت.
👦(ویژه دبستانی ها)🧕
📑 جهت کسب اطلاعات بیشتر و دریافت فایل PDF رایگان کتاب به کانال #مدرسه_مهدوی در ایتا به نشانی👇
https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
مراجعه نمایید.
⏰ #فرصت_شرکت_در_مسابقه
🗓آخرین مهلت ارسال پاسخ:
8 اریبهشت1400 مصادف با سالروز #ولادت_امام_حسن_مجتبی (علیه السلام)
💠جهت شرکت در مسابقه کد پاسخنامه کتاب را همراه با نام و نام خانوادگی به شماه (30001368001375) پیامک نمایید.
🎉قرعه کشی : 24 اردیبهشت1400 مصادف با #عید_سعید_فطر
🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉
🤝همراه ما باشید در بروزترین و جامع ترین کانال مهدوی (کودک و نوجوان)👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
هدایت شده از مدرسه مهدوی 🌤
کتاب مهدی یاوران1.pdf
21.39M
📚 فایل PDF #کتاب_مهدی_یاوران
🎉به مناسبت #نیمه_شعبان 🎉
🎁همراه با #10میلیون_جایزه 👌🤩🤩
🥇نفر اول 500 هزار تومان
🥈سه نفر دوم 300 هزار تومان
🥉سه نفر سوم 200 هزار تومان
🏅سی و پنج نفر چهارم 100 هزار تومان
🛍همچنین به هر 42 نفر منتخب،پک محصولات فرهنگی به ارزش 100 هزار تومان تعلق خواهد گرفت.
📑 جهت کسب اطلاعات بیشتر در رابطه با #مسابقه_پیامکی #کتاب_مهدی_یاوران به کانال #مدرسه_مهدوی در ایتا مراجعه کنید.
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3867410491C4ccb5e87fe
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل پنجم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
💠 #سفارش_پدر
عبا را بر دوش میکشم، اسب را زین میکنم و خاطرات را مصرانه پس میزنم. همزمان با ضربه ملایمی که با پاهایم به اسب میزنم، به راه میافتد. هرم حرارت هوا بر پیشانیام تازیانه میزند و نم عرق را بر روی آن مینشاند. حتی بادی که ملایم میوزد، پر از داغیست، خورشید درست مستقیم بر صورتم میتابد، از شدت پرتوی آن چشمهایم را جمع میکنم و به راه پیشرویم، میدوزم.
با نزدیک شدن به خانهی بالای شطّ، اسب را نگه میدارم. پیاده میشوم و افسارش را به دست میگیرم. هوای شرجی، بیشتر به داغی وجودم جان میبخشد. در میزنم و کمی بعد صدای قدمهای کسی را میشنوم که طول حیاط را طی میکند. در باز میشود و متعاقب آن چهره کنیزکی که روبنده دارد و تنها چشمهایش پیداست، نمایان میشود. نگاه از او میگیرم و سر پایین میاندازم:
- به ملاقات محمدبنابراهیمبنمهزیار آمدهام، قاصد خبر بسیار مهمی هستم.
از مقابلم کنار میرود و راه را برایم باز میکند. داخل حیاط کوچک میشوم و در لحظه اول چند گلدان سفالی که زیر پلهها چیده شده، توجهم را جلب میکند. با صدای مردی، حواسم از گلدانها جدا شده و سرم را بالا میآورم:
- چه کسی آمده؟
دست راستم را سایه چشمانم میکنم و به مرد بلنداندامی که از بالای پلهها خیرهام شده، نگاه میکنم:
- عثمانبنسعید عمری هستم، خبری برایت آوردهام که سرّی است.
ابروهایش بالا میپرد و با دستهایش اشارهای میزند:
- داخل بیا.
ظاهر اتاق بسیار ساده و خلوت است. تنها مقداری پوست گوسفند بر حاشیه اتاق برای نشستن پهن شده، نگاهم را از خوشههای هوسبرانگیز انگور که با سلیقه بسیاری داخل ظرف سیمگونی چیدهشده میگیرم و به محمدبنابراهیم میدوزم:
- میهمان من هستی و حبیب خدا، از خودت پذیرایی کن، حتماً خستهای.
دستی به دو طرف عبایم میکشم و لبخند کمرنگی میزنم:
- ممنون، برای مهمانی اینجا نیامدم.
چند ثانیهای سکوت میشود و من اقدام به شکستنش میکنم:
- ای محمد! چنینوچنان اموالی در نزدت هست که از پدرت به ارث داری و پدرت نیز قبل از فوتش آن را نیت امام زمان(عج) کرده است.
جزئیات اموال را موبهمو ذکر میکنم، تاآنجاکه مطمئن میشوم چیزی از قلم نیفتاده. متحیر و سرگشته با چشمانی که از حدقه بیرونزده نگاهم میکند، لبهایش را چند مرتبه تکان میدهد؛ اما انگار قدرت تکلمش از کار افتاده باشد، مثل یک تکه چوب، همانطور به حالت سیخ و خشک نشسته و حتی توان این را ندارد که تکانی به تن خود بدهد. حیران و سرگردان چشمهایش را در میان اجزای صورتم میچرخاند. صدایش که از شدت حیرت آرام و زمزمهوار گشته را به زور میشنوم:
- به خدای لایتناهی قسم که تمامی سخنانت صحیح است، حتی موردی را غلط بیان نکردی، مگر تو جادوگری؟
🔶ادامه داستان در👇
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤
مدرسه مهدوی 🌤
📖فصل پنجم #رمان_لمس_تنهایی_ماه 💠 #سفارش_پدر عبا را بر دوش میکشم، اسب را زین میکنم و خاطرات را
لبخند ملایم و ادامهداری میزنم، سپس با تحکم میگویم:
- نائب امام زمان(عج) هستم. تمامی چیزهایی که بیان کردم، نه از قدرت پیشگویی ، بلکه از علم مولایم میباشد، من نیز اکنون به امر او نزدت آمدهام.
سر پایین میاندازد و انگار که بخواهد واقعهای را برای خود مرور کند، مثل یک قصه شروع به تعریف آن میکند:
- بعد از وفات امام حسن عسکری(ع) درباره جانشین ایشان به شک افتادم. پیشازآن نزد پدرم مال بسیاری از سهم امام، گرد آمده بود. او آنها را برداشت و سوار بر کشتی حرکت کرد، من هم همراه او رفتم، در میان راه تب سختی گرفت و گفت: «پسر جان! مرا برگردان که این بیماری مرگ است.»
آنگاه گفت که درباره این اموال از خدا بترس و به من وصیتی نمود، سپس وفات کرد. با خود گفتم پدرم کسی نبود که وصیت نادرستی بکند، من نیز اموال را به بغداد میبرم و در آنجا خانهای بالای شط اجاره میکنم. حال تو به نزدم آمدی و مرا به اطمینان دادی، همینحالا اموال را برایت بیاورم.
هنوز آثار تعجب در وجودش باقی مانده که با همان حال برمیخیزد و از اتاق خارج میشود. چند دقیقهای طول میکشد، تا برگردد، اموال را درون بقچهای پیشرویم میگذارد:
- این است تمام آنچه پدرم وصیت نمود.
میخواهم از جا برخیزم که عبایم را میگیرد:
- تو را بهخداقسم بمان. دل بیقرارم اجازه نمیدهد که نائب امام زمان(عج) به خانهام بیاید و بدون اینکه رسم مهماننوازی را بهجا ییاورم، برود. بمان و ناهار را با ما باش. الان ظلّآفتاب است و اوج گرما! بمان تا چند ساعتی بگذرد و هوا ملایم شود.
مردد به چشمهای روشن و زلال قهوهایاش نگاه میکنم. چهره محمد و مرامش مرا یاد پدر مرحومش ابراهیمبنمهزیار میاندازد؛ مرد فاضل و محترمی که از اصحاب امام جواد و امام هادی(عهما) بود. طی تصمیمی ناگهانی مینشینم و زمزمه میکنم:
- بهحق که چنین معرفتی را از پدرت به یادگار داری!
#فصل_پنجم
#رمان_لمس_تنهایی_ماه
🖌کانال #مدرسه_مهدوی
🌤〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@madreseh_mahdavi
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️🌤