روزنوشت ششم
شما بُردید
این روزها به رفتن زیاد فکر میکنم. رفتن از مدار این جهان، و مواجهه با ابدیتی که ترجمهی زیستنم در این دنیاست. به چطور رفتنم، تنهاییِ پس از آن، به چهرهی عبوس اعمالم که حتماً به استقبالم میآیند و دستهای روحم را با دستان سرد و بیرحمشان خواهند فشرد.
این روزها دغدغهام این است که آن طرف چه ساختهام، و لحظهی انتقال حالم چگونه است.
«فائزه» بیست سالش بود. دانشجومعلمی که حتماً رسم دلدادگی خوب میدانسته.
«علیرضا» هم جوانتر از من بود. بیست و چهار ساله و تنها پسر پدر و مادرش، و پدر جنینی بود که میگویند سه ماه دیگر به ملاقات دنیا میآید. چه هیاهویی در جانش بود که در مراسم جلوتر از همسر و مادرش دویده تا خودش را به دلدارش برساند... خدا میداند...
«مریمِ» نُه ساله هم آنجا بود، جزو لیست پرواز، که با رفتنش پدرش را یتیم کرد. بابایش که حالا همسر و دو فرزند و دو خواهر و چهار خواهرزاده از دست داده، به آهِ جگرسوزی میگفت: «من مادر نداشتم، دخترم، مادرم بود...»
از «ریحانه»ی کاپشنصورتیِ گوشوارهقلبی، توان گفتن ندارم.
آوینیِ عزیز میگفت شهادت لباس تکسایزیست که برای پوشیدنش، باید خودت را به اندازهاش درآوری. این منی که برای همسایز شدنم با لباسهای دنیا، بهانه میتراشد، کی میتواند به قامت آن پیرهن افلاکیان دربیاید؟ آن جامهی تاروپودش رَستن، که از هر منیّتی تکاندهشده.
منی که هنوز منِ خودم را در عرشِ رویاهایم نشاندهام، که هنوز برای او شدن فرسنگها دویدن در پیش دارم کجا، آن لباسِ آسمانیها کجا...
غم را در آغوشت بگیر دختر جان، تو قدت خیلی کوتاهتر از آن دیوارِ بلندِ ملکوتیست.
کسی نمیداند چه پیش میآید.
ما اهل نبودیم، ولی میزبان مهربان است. یاد مداحی آخر «عادل رضایی»، آن دیگر شهید #کرمان داغدیده میافتم، که میگفت من لایق شهادت نیستم، ولی حسینِ من! خوب نیست بگویند سینهزنِ تو تصادف کرد و مُرد.
این روزها به رفتن و چگونه رفتن زیاد فکر میکنم. اما با دستهای خالی و شانههای خمیده از گناه، مرگ به هستیام نزدیکتر از شهادت است.
به حقانیت الله قسم، شما برنده شدید
ما را هم دعا کنید، به حرمتِ اشکهای حسرتمان
شاید ما بیتوشههای درراهزمینگیرشده را هم بپذیرند.
http://heiran.blogfa.com/post/13
@maghzesabz