eitaa logo
مغز سبز
513 دنبال‌کننده
148 عکس
62 ویدیو
4 فایل
عذرا رشیدنژاد متخصص مغز و اعصاب نیمی شاعر، نیمی طبیب 🧠✒️ نظراتتان‌ را در Heiran.blogfa.com به جان پذیرا هستم 🌱 ارتباط با ادمین: @join_hands
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آقای نفوذی
آیا «از هم اکنون» وعده است یا «فرمان اجرای عملیات » ؟ ▪️ چه دستهای آلوده به خون بیگناهان و چه مغزهای مفسد و شرارت‌زا که آنان را به این گمراهی کشانده‌اند، آماج قطعی سرکوب و مجازات عادلانه خواهند بود. بدانند که این فاجعه آفرینی پاسخ سختی در پی خواهد داشت . ( بخشی از پیام رهبر انقلاب) ♦️واژگان رهبر انقلاب به عنوان یک فقیه، همیشه دارای پیام جدی و روشن بوده! کلید واژه « از هم اکنون » به پیوست « بأذن‌الله» چیزی جز پیام عملیات به فرماندهان نظامی و امنیتی نیست! این «هم‌اکنون» وعده نیست، فرمان است! فرمانی که پیامش، زمانش وقدرتش مشخص است. سطح عامل و آمر هم در آن مشخص شده است. چه آن عنصر و گروهک میدانی احتمالی شرق کشور و چه آن آمر صهیونیستی! 🛡بأذن‌الله، ازهم اکنون... @mr_nofoozi
روزنوشت ششم شما بُردید این روزها به رفتن زیاد فکر می‌کنم. رفتن از مدار این جهان، و مواجهه با ابدیتی که ترجمه‌ی زیستنم در این دنیاست. به چطور رفتنم، تنهاییِ پس از آن، به چهره‌ی عبوس اعمالم که حتماً به استقبالم می‌آیند و دست‌های روحم را با دستان سرد و بی‌رحمشان خواهند فشرد. این روزها دغدغه‌ام این است که آن طرف چه ساخته‌ام، و لحظه‌ی انتقال حالم چگونه است. «فائزه» بیست سالش بود. دانشجومعلمی که حتماً رسم دلدادگی خوب می‌دانسته. «علیرضا» هم جوان‌تر از من بود. بیست و چهار ساله و تنها پسر پدر و مادرش، و پدر جنینی بود که می‌گویند سه ماه دیگر به ملاقات دنیا می‌آید. چه هیاهویی در جانش بود که در مراسم جلوتر از همسر و مادرش دویده تا خودش را به دلدارش برساند... خدا می‌داند..‌. «مریمِ» نُه ساله هم آنجا بود، جزو لیست پرواز، که با رفتنش پدرش را یتیم کرد. بابایش که حالا همسر و دو فرزند و دو خواهر و چهار خواهرزاده از دست داده، به آهِ جگرسوزی می‌گفت: «من مادر نداشتم، دخترم، مادرم بود...» از «ریحانه»‌ی کاپشن‌صورتیِ گوشواره‌قلبی، توان گفتن ندارم. آوینیِ عزیز می‌گفت شهادت لباس تک‌سایزیست که برای پوشیدنش، باید خودت را به اندازه‌اش درآوری. این منی که برای هم‌سایز شدنم با لباس‌های دنیا، بهانه می‌تراشد، کی می‌تواند به قامت آن پیرهن افلاکیان دربیاید؟ آن جامه‌ی تاروپودش رَستن، که از هر منیّتی تکانده‌شده. منی که هنوز منِ خودم را در عرشِ رویاهایم نشانده‌ام، که هنوز برای او شدن فرسنگ‌ها دویدن در پیش دارم کجا، آن لباسِ آسمانی‌ها کجا... غم را در آغوشت بگیر دختر جان، تو قدت خیلی کوتاه‌تر از آن دیوارِ بلندِ ملکوتی‌ست. کسی نمی‌داند چه پیش می‌آید. ما اهل نبودیم، ولی میزبان مهربان است. یاد مداحی آخر «عادل رضایی»، آن دیگر شهید داغ‌دیده می‌افتم، که می‌گفت من لایق شهادت نیستم، ولی حسینِ من! خوب نیست بگویند سینه‌زنِ تو تصادف کرد و مُرد. این روزها به رفتن و چگونه رفتن زیاد فکر می‌کنم. اما با دست‌های خالی و شانه‌های خمیده از گناه، مرگ به هستی‌ام نزدیک‌تر از شهادت است. به حقانیت الله قسم، شما برنده شدید ما را هم دعا کنید، به حرمتِ اشک‌های حسرتمان شاید ما بی‌توشه‌های درراه‌زمین‌گیرشده را هم بپذیرند. http://heiran.blogfa.com/post/13 @maghzesabz
بالاخره چاپ شد و دستم رسید به لطف خدای حسین (ع) امیدوارم به درد رزیدنت‌های نورولوژی بخوره و مفید باشه براشون :) @maghzesabz
هدایت شده از KHAMENEI.IR
14021019_بیانات_رهبر_انقلاب_در_دیدار_مردم_قم.pdf
1.71M
🌷 | متن کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار مردم قم. ۱۴۰۲/۱۰/۱۹ 💻 Farsi.Khamenei.ir
لطفاً بخونید حتماً بخونید اکیداً و موکداً بخونید زمان مطالعه، ۱۵ دقیقه‌ست یک ربع وقت بذارید و این صحبت‌ها رو مرور کنید @maghzesabz
روزنوشت هفتم دلخوشی‌های کوچک ما آدم‌بدها بله که دلم تنگ می‌شود. از دل‌تنگی، زیاد گفته‌ام می‌دانم. ولی تلخ گفته‌ام. حالا ماه مهربان رجب آمده و می‌خواهم از شیرینی‌هایش، از لذت‌های کوچک اما عمیقی که مثل به چنگ آوردن موم عسل از لانه‌ی زنبورها، به رنج بسیار آغشته بودند بگویم. هیچ چیزی شیرین‌تر از روزهای جوانی نیست. چه کارگر کارخانه‌ی جوراب‌بافی در نارای ژاپن باشی، چه مهندس برق در ایالت مینه‌سوتای امریکا، یا شاعری در روستای مالانای هند، یا کشاورز کشتزار سیسال در تانگانیکا، جوانی همیشه دل‌فریب و زیباست. حتی اگر رزیدنتی در بیمارستان قائم (عج) مشهد باشی. من بهترین روزهای زندگی‌ام در بیمارستان گذشت. خدا می‌داند چه شوری در دیدن لبخند بیماری که با حال وخیم آمده و با پای خودش می‌رود نهفته، آن لحظه که با شوق به صورتت نگاه می‌کند، دنیا در دست‌های توست. مهر و سپاسش را -بی‌ذره‌ای ناخالصی- در چشم‌هایش می‌شود دید. اصلاً بگذار بگویند پزشک‌ها خوردند و بردند. بگوید دکترها دم درآورده‌اند. دکترها باعث بدبختی مردمند. دکترها میلیاردرند. دکترها بی‌سوادند. دکترها الکی‌خوشند. دکترها ناسپاسند. دکترها متکبر و خودپسندند. دکترها یک پای خودشان و خانواده‌شان آن طرف آب است... بگذار بگویند. من پمپ انرژی‌ام همین لبخندهای بی‌ریاست. همین «خدا خیرت بده مادر»ی که امروز از زبان همسر شهیدی شنیدم. همین «الهی همیشه موفق باشی»‌ها. همین حال‌های خوب مردمی که با چشم‌هایم می‌بینم و با گوش‌هایم می‌شنوم. اصلاً بگذار آدم بد قصه ما باشیم. غریب بمانیم. در غربت نوری هست که در نقل مجالس شدن نیست. ما در بدترین روزهای کووید یاد گرفتیم با آویزان کردن چای کیسه‌ای مشترک از آویز سرم سقفی می‌توان در نهایت خستگی از ته دل خندید، و هر بار که یکیمان لیوانش را زیرش می‌گیرد، سوژه‌اش کرد. یاد گرفتیم همراه مریض اگر بدوبیراه هم گفت کارمان را بکنیم، چون فشار روحی نمی‌گذارد خوب فکر کند. عادت کردیم به شنیدن این‌که: «وقتی آوردیمش بیمارستان حالش بود...» و «اینجا مریضا رو بدتر می‌کنن» و «بیمارستان نیست که کشتارگاهه» از دهان عزیزان بیمارانی که نمی‌دانند سیر بیماری مریضشان همین است، و ما چقدر برای اینکه مریضشان بدتر از چیزی که هست نشود دویدیم. یاد گرفتیم از ندانستن‌ها ساده بگذریم. آن روزها دلخوشی ما این بود که صبح‌ها وقت نُت گذاشتن در پرونده‌ها، املت سفارش می‌دادیم تا از بی‌صبحانگی نمیریم. چای با دستکش و ماسک و گان فضایی کثیف، بزرگ‌ترین معجزه بود برای رفع خستگی. روزهایی که استاد وسط بخش دادوبیداد می‌کرد و ما قایم می‌شدیم که نبیندمان و ترکش‌هایش به پرستارها بخورد. وقتی نیمه‌شب‌ها وقت استراحتمان می‌شد، در سالن بی‌تهویه‌ی حقیقتا دارکِ پشتیبان که همیشه بخاطر خراب بودن مسیر فاضلاب و نزدیک بودن به سلف، بوی ترکیبی بدی می‌داد، پاورچین پاورچین قدم برمی‌داشتیم که مسئول شیفت نفهمد آنجاییم، اما همیشه از پشت صدا می‌کرد: «خانم دکتر! بیاین دوتا ری‌اُردرم دارین، این مریضم مسکن میخواد، اون یکی مریضم تب کرده اُردر بذارین...» ما از رنج‌ها خاطره ساختیم. به طعنه‌ها سلامِ گرمی دادیم. ما به همه چیز خندیدیم. خودمان را هم جدی نگرفتیم چه برسد نیش‌های آدم‌های غمگینِ بی‌اعصاب. ما یاد گرفتیم زنده بمانیم. پوستمان را کلفت کردیم تا در این آسیاب روزگار له نشویم. بزرگ شدیم تا نشکنیم. رزیدنتی را دوست داشتم، برای من مدرسه‌ی بزرگ زندگی بود. پس چرا دلم تنگ نشود؟ http://heiran.blogfa.com/post/14 @maghzesabz
کی گفته نمیشه تو طرح ساعت ۱۲ شب با رنده شیرموز درست کرد و خورد؟ پس ما با چی خوشحالی کنیم؟ @maghzesabz
هدایت شده از آقای نفوذی
آره فدای مظلومیت تو بشم این‌ها موشک واقعی بودند، فتوشاپ نبودند! موشک‌های واقعی که موقع شلیک، اپراتورش یاد تصاویر تو افتاده، بغض چشم‌هاش رو مثل ما خیس کرده و راه نفسش رو بند آورده! یا زهرا گفته و ته دلش گفته «دختر دوساله با کاپشن صورتی و گوشواره‌های قلبی، از اون بالا لبخند بزن، ببین ما اهل ترس و مماشات نیستیم! تو بخند تا یکم این پایین قلب ما هم آروم بشه فدات شم...» و این پایین، بعد موشک بارون سپاه، حتم دارم که خیلی‌ها دلشون و چشم‌هاشون بارونیه! چون ریحانه کاپشن صورتی، اون بالا داره « لبخند » می‌زنه... و این بارش چشم‌ها، برکت الهی است... @mr_nofoozi
روزنوشت هشتم کاش می‌شد حقیقت را نگویم باید بنویسم تا آرام بگیرم. خدا قلم را برای همین به دستانم داده‌است. کنکوری که بودم، برای انتخاب پزشکی فقط یک دلیل داشتم، و آن سخت بودن مسیر بود. نمی‌خواستم اسیر روزمرگی و یکنواختی شوم. کوچک‌تر که بودم در درس علوم خوانده بودم الماس سخت‌ترین سنگ جهان است که در فشار و دمای بسیار بالا به دست می‌آید. یادم می‌آید معلم دبستانمان می‌گفت: «خیال نکنید همین که ادعای عاشقی کردید خدا می‌پذیرد. سخت امتحانتان می‌کند». و اینجا تازه آغاز مسیر دلدادگی‌ست. می‌دانستم عشق محبوب به دل داشتن آسان نیست. و هرچیزی که سخت و پرمرارت است، به او نزدیک‌تر است. زندگی‌ام رنج غریبی نداشت. می‌خواستم خودم را شبیه الماس کنم. پس پزشک شدم. امروز، در کلینیک خانمی آمده بود که همسرش ALS داشت. همان بیماری کشنده‌ی پیشرونده‌ی «استیون هاوکینگ». همان‌که ذره ذره در عین هوشیاری تمام عضلاتت را فلج می‌کند، تنفست را به دستگاه وابسته می‌کند، توان بلع و حرف زدن و نوشتن درست را از دست می‌دهی، و با یک مرگ تدریجی زجرآور، پس از سال‌ها وابستگی به عزیزانت و به ستوه آوردنشان، در ملال‌آورترین حالت ممکن جهان را ترک می‌کنی. آمده بود از من تأیید بگیرد. یا نه، بهتر بگویم، آمده بود تکذیبش کنم. بگویم اشتباهی رخ داده، تشخیصش ممکن است چیز دیگری باشد، امید به قلب رنجورش بپاشم و شب که به خانه می‌رود، با لبخند گرمی به همسر چشم به راهش بگوید: «چیزی نیست، اشتباه شده، این لوله‌ی تراکئوستومی را هم از گلویت درمی‌آورند، تا عید خوبِ خوب می‌شوی عزیز دلم...» بله. آمده بود همین‌ها را بشنود. من اما بی‌رحم بودم. نوار عصب استادم را که دیدم، ‌سنگ‌دلانه به او با جزئیات توضیح دادم که بیماری همسرت همین MND است که فکرش را می‌کردی. همین کابوس بدقواره‌ی پایان‌ناپذیرِ مهلک. همان که همسرت را افلیج می‌کند و تنفسش را قطع می‌کند و تو باید چند سالی مثل پروانه دورش بچرخی و پرستاری‌اش کنی، و بعد، در نهایت رنج و ضعف از آغوشت پرواز می‌کند. البته با این جملات نگفتم. اما به هر طریقی شده به او قبولاندم که پیش پزشک دیگری نرود. گفتم که استادمان، دکتر ب کارش درست است و وقتی نوار عصبش می‌گوید ALS یعنی ALS. امیدش به آزمایشاتش بود که گفته بودند طبیعی‌ست. و من تیر آخر را رها کردم: گفتم که آزمایشات طبیعی یعنی علل قابل درمانِ شبیه ALS که داخل این آزمایشات هستند، رد شده‌اند، و تنها علت بیماری همسرت همان هیولاست که درمانی هم ندارد. چشم‌هایش پر از بهت و انکار بود و هربار که ضربه‌ای به جانش می‌زدم، دوباره برمی‌خاست، هر بار می‌گفت «خداروشکر»... خدایا مرا ببخش. کاش می‌توانستم دروغ بگویم. کاش می‌شد به او بگویم برو که دیگر رنگ بیماری را نخواهید چشید. برو و با همسرت خوش باش. برو زندگی کن. لعنت به من، به دانشم، به زبانم که راست را گفت. و هر بار که می‌گفت خدا را شکر، انگار مشتی سنگین به صورتم می‌کوبیدند.  پس از مرور هزارباره‌ی بیماری، و تکرار اینکه «پس این حتما MNDست؟!» و پاسخ هزارباره‌ی مثبت من، مستأصل و مأیوس از کلینیک رفت. و من ماندم و سنگینی حقیقتی که چاره‌ای جز گفتنش نداشتم. گمان می‌کنم خدا می‌خواست الماسش کند. شاید... http://heiran.blogfa.com/post/15 @maghzesabz
التماس دعا 🌸🍃 @maghzesabz
هر دو رکعت یک سلام *
اون کیه که کاپ‌کیک روز پدر درست کرده؟! 🥳🎉 @maghzesabz
🧑🏻‍🍳اینم دستور تهیه‌ش: ✨اول باید فر رو روشن بذارین که گرم بشه کامل، دمای بالا ✨بعد سه تا تخم‌مرغ رو با یه پیمانه شکر می‌ریزین تو یه ظرفی با همزن برقی روی دور تند هم می‌زنین تا رنگش کرمی بشه و کش‌دار بشه. ✨بعدش نصف پیمانه روغن مایع با یه پیمانه شیر می‌ریزین روش، با همزن روی دور کند یکم هم می‌زنین که فقط ترکیب بشن مواد. ✨بعد آرد دو لیوان، بیکینگ پودر یه قاشق غذاخوری، وانیل نوک قاشق چایخوری، دوقاشق هم کاکائو رو باهم مخلوط می‌کنین و دوسه دور الک می‌کنین. حواستون باشه مستقیم نریزین، باید باهم ترکیب بشن بعد. ✨بعد اینارو می‌ریزین توش که البته من کاکائو بیشتر ریختم، وانیل هم نریختم نداشتم. بعد با کف‌گیر یا لیسک به شکل دورانی هم می‌زنین که یکدست بشه. ✨بعدش توش چیپس شکلات می‌ریزین و بعد می‌ریزین تو کاغذ کاپ‌کیک‌ها، اندازه‌ی دوسوم کاپ‌ها پر می‌کنین چون پف می‌کنه. روشونم من ترافل شکلات ریختم. هر مدلی میشه تزیین کرد. ✨میذارینشون تو سینی فر، طبقه‌ی وسط فر نیم ساعت بپزه. اولش دما بالا باشه ۱۷۰ تا ۲۰۰ اینا. بعد که پف کرد کمش کنین. بعد که آماده شد روش اسمارتیز ریختم و تمام :) عید برفیتون مبارک 🌨 @maghzesabz
هدایت شده از آقای نفوذی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قطعاً نگاه نکردن این کلیپ خطاست! هم به جهت محتوا هم به جهت این‌که ما مقتدریم به این جوانان! هم اون‌هایی که این رو‌ساختن و هم اونایی که مثل سخنگوی جوان، این‌گونه روایت می‌کنند. و یک توصیه به دوستان مدیر جوانم: به کت و شلوارهاتون زیاد وابسته نباشید...! @mr_nofoozi
هدایت شده از فاطمه عارف‌نژاد
تقویم تحت سلطهٔ طوفان بود تقدیرِ چارفصل، زمستان بود تاریخ در محاصرهٔ غفلت جغرافیا در آتش عصیان بود در شامگاه زنده‌به‌گوری‌ها هر خواب دخترانه پریشان بود کعبه به‌رغم صلح نمادینش خط مقدم بت و بهتان بود اما در آن میانه کسی برخاست مردی که نام کوچکش ایمان بود مردی که پشت‌گرمی کوه طور مردی که روشنایی فاران بود او که نگاه ابری و دلتنگش شأن نزول آیهٔ باران بود اردیبهشت پیرهنش در باد آلهام‌بخش روح درختان بود یادش بشارتی به چمن می‌داد ذکرش جواز خندهٔ گلدان بود زیباترین تلاوت الرحمن کامل‌ترین روایت انسان بود @fatemeh_arefnejad
عید مبعث مبارک 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد روزی که از اعجاز حضورتان سرودم پیامبر آفتاب! شما درخشان‌ترین نقطه‌ی تاریخید و خوشا نیک‌بختیِ ما که در نومیدی روزگار رنج، نور آسمانی شما در لحظه‌هایمان تابیده و حیاتمان گره به نام شما خورده رسول مهربانی و عدل! @maghzesabz
امروز در میانه‌ی راه، مادر نازنینی نشسته بود؛ نقاشی شهید مصطفی خمینی و امام روح‌الله (ره) در آغوش اثری که انگار از ۴۵ سال پیش از دل تاریخ بیرون کشیده بود... مادر! دلت قرص مصطفی‌های این خاک، هر روز در حال رویش و بالندگی‌اند و این مسیر سبز، بی‌ره‌رو نخواهد ماند. @maghzesabz
روزنوشت نهم این سفر هم‌رهِ تاریخ به جا می‌ماند نشسته‌ام به عکس‌هایی که دیروز گرفتم نگاه می‌کنم. اسیر لو‌ب‌های اکسیپیتال مغزم شده‌ام که دارند مثل چراغ نفتی سوسو می‌زنند و تمام قدم‌هایی که برداشتم مرور می‌کنند. «آقای لام» از مسئولین بخش اداری که می‌دانستم مرد اهل معرفتی‌ست گفته بود راهپیمایی از میدان مسجد جامع شروع می‌شود. اسنپ که رسید، اتوبوسی مسیر اتومبیل‌ها را بسته بود. پیاده شدم و خودم را میان دریای مردم گم کردم. بیشتر آدم‌هایی که می‌دیدم نوجوان و جوان و کودک بودند و بادکنک و پرچم به دست، برای جشنی عزیز آمده بودند. لبخندهای از ته دلشان بغضم را ترکاند. چقدر این صورت‌های مظلومِ صبور را دوست داشتم. چقدر این چشم‌های رنج‌دیده‌ی عاشق را... من چند وقتی‌ست که در بیمارستان، در مغازه، پیاده‌رو، خیابان، همه‌جا، با دیدن چهره‌های مهربان و عاشق مردم بغضم می‌گیرد. انگار تاریخ مصائب ایران را در پیشانی تک‌تکشان می‌خوانم. از داغ ترکمانچای و زورگویی قجری‌ها و چپاول شرق و غرب تا مفت‌خوری و بی‌غیرتی پهلوی‌ها و خون‌هایی که پای روییدن سرو بلند این انقلاب جاری شد. و تا نامردمی برخی دولت‌ها و کم‌گذاشتن‌ها و هوچی‌گریِ بوق‌به‌دست‌ها و گرانی‌های این روزها... حالا قشر ارتباطی مغزم هم روشن شده و حافظه‌ی اپیزودیک مجال نمی‌دهد. دوباره قدم‌های دیروزم را مرور می‌کنم... کوچولوهای به‌وجدآمده که ترانه‌های پخش‌شده برای وطن را با تمام وجود از حفظ می‌خواندند و من از دیدنشان حظ می‌بردم. انگار که بچه‌های خودم را دیده باشم. چیزهایی هست که ما می‌دانیم، اما به قول فرنگی‌ها قلبمان را تاچ نکرده؛ یا به زبان شیرین خودمان، در جان و دل راهی نیافته. دیروز با تمام جان باور کردم که این انقلاب راه خودش را خواهد رفت، و فقط ماییم که معلوم نیست چند صبح دیگر بتوانیم از خواب بیدار شویم و به جانب‌داری از فلان سخنران، رفیق و هم‌مسیرمان را خاکِ کوچه کنیم و شب با بیراه گفتن به طرفداران فلان مکتب و مرام سر به بالین بگذاریم. کسی چه می‌داند خدا چقدر مهلت بدهد پشت هم اراجیف ببافیم و مثل فلان کسک در توییتر، انقلاب را زیر دِین و چتر حمایت خودمان بخوانیم و بر سر این جمهوریِ زنده به اسلام، که هزاران خون پاک در میادین و حکومت‌نظامی‌ها و هفده‌شهریورها به پایش رفت، منت بگذاریم.  ابداً نسل تازه‌ی انقلاب با آن چشم‌های پرامید و فریادهای از تهِ دل، آنی معطل سلانه‌سلانه‌رفتنمان نخواهد ماند. ماییم که اگر طلوع فردا را ندیدیم و در محضر امام حاضرمان چشم گشودیم، آنچه داریم حسرتِ خسران است و افسوسِ آنچه می‌توانستیم از انقلاب پابرهنگان، انقلاب مردم و امام روح‌الله (ره) به دنیا و این کودکان بنمایانیم و نکردیم. الهی! ما را شرمنده و سرافکنده نمیران... «این رهی نیست که از خاطره اش یاد کنی این سفر هم‌رهِ تاریخ به جا می‌ماند می‌رسیم آخر و افسانه‌ی واماندنِ ما همچو داغی به دل حادثه‌ها می‌ماند...»* *از «محمدعلی بهمنی» http://heiran.blogfa.com/post/16 @maghzesabz
حسین جان! عزیز دلِ زهرا(س) امشب چشم دنیا را روشن کردی و ما باید از شوق در آسمان‌ها باشیم اما ببین... ببین خیمه‌ها را دارند آتش می‌زنند ببین گوش‌های سوخته‌ی طفلکانِ ‎، گوشواره‌ای برای کشیدن ندارند ببین حسین جان تن‌های ارباًاربا را ببین ‎ کربلاست... چگونه زنده‌ایم؟ ‎ @maghzesabz