eitaa logo
🇵🇸مه‌نگار″زهرا_جعفری″🇵🇸
100 دنبال‌کننده
324 عکس
76 ویدیو
10 فایل
اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️ #free_palestine #صنما #زهرا_جعفری_نعیمی من اینجام🤞: @Zjafari690 آدرس من توی به خوان: https://behkhaan.ir/profile/Sanama
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Z.J
دارم برگه صحیح میکنم، توجه کنین. تا الان اشتباه میگفتیم، درستش نیتروجنه😂
هدایت شده از Z.J
نمک توی دمای کمتر، زودتر حل میشه دوستان
هدایت شده از Z.J
مگه مو رنگ می‌کنی پسر؟! مش؟! مسه این، مس🥲
🚀 پشت‌بام-پناهگاه موقعیت: بئرشوا، ساعت ۱۹.۴۰ صدای آژیر خطر، دیرتر از موشک ها آمد. آسمان شکافته شد و نورهایی داغ و سوزان، به سمت زمین فرود آمدند. مرد، به سمت پناهگاه دوید. باید سرجایش توی پست می‌ماند، اما نه حالا. وقتش نبود. همین نیم ساعت پیش، خبر عملیات دو فلسطینی را در تل‌آویو شنیده بود. نمی‌توانست روی پا بند شود. پدربزرگش را از لهستان به اینجا کشانده بودند، به بهانه‌ی سرزمین شیر و عسل، کشوری امن برای همه‌ی یهودیان. میخواست از گور در بیاوردش و بپرسد کجای این مملکت امن است؟! باید سریعتر می‌دوید. حاضر بود تا خود ساحل بدود و توی آب شنا کند، اما دیگر صدای انفجارها را نشنود. با موشک بعدی، خیز برداشت روی زمین. موقعیت: ایلام، ساعت ۲:۳۳ اول خبرش آمد، بعد صدایش. انگار چهارشنبه سوری آمده بود وسط آبان. نه، توی چهارشنبه سوری که نمی‌شد خوابید. باید فردا می‌رفت سرکار. بعید می‌دانست این تک و توک صدایی که شنیده جایی را تعطیل کند. مبینا هنوز خواب بود. رعد و برق های دیشب بیدارش کرده بود، این صداها نه. هوسش شد برود بالا ببیند چه خبر است. همسرش داشت بالای سر مبینا گوشی را چک می‌کرد و ناخن می‌جوید. پتوی مسافرتی اش را پیچید دور خودش و بلند شد. نزدیک در، همسرش سر از گوشی درآورد: کجا؟! با پوزخند جواب داد: میرم موشک ببینم. در را باز کرد. نگاهی به پله ها انداخت. حسش نبود، ولی به خاطره اش می‌ارزید. دوتا یکی رفت بالا. هنوز صدا می‌آمد، تک و توک. کاش چهارشنبه سوری بود. اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️ @mah_negar https://eitaa.com/mah_negar
یه سوال. چندتا از مخاطبای کانال، فانتزی خون هستن؟ چقدر باهاش آشنایی دارین؟ خارجی میخونین یا ایرانی؟
👔برزخی های کراواتی با فیدیبو زیاد کار دارم. کتابفروشی خوبیست. ارزان است، تقریبا خیلی از کتابها را دارد و دم دست است. کتابخوان ها قدر این سه تا را میدانند، حسابی. اما چیزی مهم آزارم می‌دهد. این استارتاپ ها، این پرکاربردهای پر طرفدار، این جذاب های لعنتی؛ این ها برای ایران نیستند. توی ایران نیستند. جز نوروز و یلدا، چیزی از ایران نمی‌شناسند. این حالم را بد می‌کند. نمی‌گویم ارزشی باشید، میگویم ایرانی باشید. مارا به حمایت از مظلومین می‌شناسند. ایرانی جماعت ضد ظلم است. ۴۵ هزار نفر را کشته‌اند و این اپلیکیشن های وطنی، انگار آمازون و علی بابا هستند. بگو یک خط، در وصف غزه. بگو یک جمله، در معرفی کتاب های سنوار. انگار نه انگار. حقیقتش را بخواهید، این ها ایرانی نیستند. وطنی های کراواتی هستند، گیر کرده در برزخ سرد بی وطنی.... اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️ @mah_negar https://eitaa.com/mah_negar
هدایت شده از Z.J
✍برای ارائه دیوانه کننده است. آبمان نبود، نانمان نبود، دورهمی کتابخوانی مان چه بود. آن هم ۵ صبح! من برای نماز هم میخواهم بلند شوم، آلارم را تنظیم میکنم برای نیم ساعت مانده به طلوع. حالا باید یک ربع قبل از اذان بلند شوم، سرحال بیایم، نت بخرم، ارائه‌ام را چک کنم، به همه خبر بدهم خواب نمانده ام و دارم نمازم را میخوانم، لینک جلسه را پیدا کنم و دعا کنم خراب نباشد. استرس باز شدن دوربین و پخش صدا و گریه‌ی نی نی هم بماند. هر هفته هم دارم خودم را پای گوشی چهار قسمت میکنم تا ارایه‌ی بعدی برای من باشد. چرا جدا؟! جماعتی سادومازوخیست هستیم عاشق آزردن خویش و بقیه؟! نه جانم. اینقدر تند نرو. فقط تشنه قدر آب می‌داند. چندسال آزگار است جمعی پایه نداشته‌ام برای خواندن و گفتن از آثار جهانی. هرسری، باید می‌نشستم برای دل خودم می‌خواندم و زمزمه میکردم: جدی به این میگن خوب؟؛ هری بابا! الان ولی فرق میکند. کسی نیست،‌کسانی هستند. مینشینند پای حرف های ده من یک غاز من و با حوصله (خواب، بیدار یا نیمه خواب بیدار) نظرم را میشنوند و نقطه‌ای میگذارند. من هم دیوانه‌ی ارائه، حاضرم برای کشیدن جور همه‌شان. دلم برای حرف زدن لک زده بود، برای شنیده شدن، برای نقد شدن. حالا، باید ساعتم را بگذارم برای دوشنبه، نیم ساعت مانده به پنج، ارائه دارم. پ.ن: نویسنده‌ی این متن ساعت را اشتباه تنظیم کرد و یکشنبه، ساعت ۴‌ و چهل دقیقه از خواب بیدار شد. اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️ @mah_negar https://eitaa.com/mah_negar
🇵🇸مه‌نگار″زهرا_جعفری″🇵🇸
✍برای ارائه دیوانه کننده است. آبمان نبود، نانمان نبود، دورهمی کتابخوانی مان چه بود. آن هم ۵ صبح! من
دیشب تا صبح خوابم‌ نبرد. صبح بیدار شدم، همه چیز رو آماده کردم، برای هزارمین بار از خودم پرسیدم چرا آخه ساعت ۵. نشستم پای گوشی، نت خریدم، اومدم وارد لینک بشم دیدم هیچ کس پیام نداده. تقویم رو نگاه کردم، دیدم نوشته یکشنبه🥺🫠😭😂
تموم شد. دو روزه! اصلا دوستش نداشتم. تیکه‌هاش رو میذارم، ولی متعجبم از اینکه یکی کنار امام رضا علیه السلام خونه داشته باشه و انگار نه انگار، توی کتابش یه دونه رضا هم نباشه راه رضای خدا. نمی‌دونم چرا بهش میگن نمایانگر جامعه‌ی ایران. من توش ایرانیو ندیدم اصلا! اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️ @mah_negar https://eitaa.com/mah_negar
اینهمه تیکه رو باید بذارم، چرا آخه؟!😅😶‍🌫️ اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️ @mah_negar https://eitaa.com/mah_negar
📜نخستین قانون با هر خط، خون در رگهایم می‌دود. حس میکنم زنده شده‌ام، آنهم بعد از چندین هفته سر و کله زدن با کتاب های رئال. از داستان های کلاسیک و رئال بدم نمی‌آید، اما حالا دارد قند فانتزیم می‌افتد. زندگی، لا به لای صفحات کتاب هایی نهفته است که کمتر کسی به سراغشان می‌آید. آدم باید دیوانه باشد تا خود را توی دنیاهای جادویی غرق کند، و من دیوانه هستم. صفحات تیغ شمشیر، پر هستند از جغرافیا های ناشناخته، حیوانات و موجودات تباه، جادوگران خسته و پیر، آدمخواران قانون شکن، وحشی های پر از خشونت و یک زن سیاهپوست سریع و خشن. سرشار از جنگ، خونریزی، خشونت، قتل و جادو. حالتان را به هم نمی‌زنم، ولی ما از اینها لذت می‌بریم. ما دیوانگان ادبیات گمانه‌زن. حالا جو آبرکرومبی، کتابی را ساخته و پرداخته در هفت جلد گرانبها. کمترین تعداد صفحاتشان ۶۰۰ صفحه است، و بیشترینش ۹۰۰ صفحه. خواندن جلد اولش، ۸۰۰ صفحه‌ی زیبا و رویایی، سه روز طول کشید. باید طولش بدهم، نباید این گنجینه زود تمام شود. میدانم و نمی‌توانم. زندگی، در صفحه صفحه‌ی نخستین قانون جریان دارد، و دوست ندارم عقب بمانم... اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️ @mah_negar https://eitaa.com/mah_negar
خیلی بزرگ! بچه که بودم، با خودم میگفتم آدمی که خانهاش اینقدر بزرگ است، خودش چقدر بزرگ است؟! با قد کوچکم میخواستم سقف رواق را نگاه کنم، پس می افتادم. هرچقدر با پاهای کوچکم میدویدم به ته حیاطش نمیرسیدم. هر اتاقش چهار پنج تا خانهی ما بود لااقل. سوال بود برایم، چقدر پول دارند که فرش جلوی در هر اتاقشان آویزان میکنند؟ دردشان نمیگیرد با هر بار رفت و آمد میخورد توی سرشان؟ تازه سقفشان هم از طلاست. هنوز هم همینطوری فکر میکنم. آخر حرم یک مدلی است که اگر زبانم لال گوشیات یک گوشهاش جا ماند، باید بروی یکی دیگر از دم در بخری. یا مثلاً شک در وضو حرام مطلق است، در غیر اینصورت برو یک گوشه تیمم کن و نمازت را بخوان رفیق، بیرون سرد است. در این حد نمیصرفد آن همه راه را برگردی، مخصوصا وسط سوز و سرما. گرما را میشود یک کاریش کرد. حقیقتش مشهد توی گرم ترین حالتش بهار یزد است. یا اگر بچهات را تازه از پوشک گرفتهای، برو یک بستهی کمکی بخر حتما. وسط رواق تا بخواهی به هم بجنبی و خودت را برسانی به اول سرویس مدنظر، بچه و فرش و همه چیز رفته هوا. دارم این حرف هارا وسط روضهی فاطمیه مینویسم و قباحت دارد، پس میدهم زودتر منتشرش کنند قباحتش بریزد. وسط سرما آمدهایم حرم. فقط همین موقع سال جا گیرمان میآمد، نشد زودتر بیاییم. همین موقع از سال هم اینقدر شلوغ است، نمیتوانم به بیرون رفتن فکر کنم، خودتان حسابش را بکنید. الان توی تاکسی، راننده با لهجهی مشهدی قشنگش میگوید توی تابستان مسافرها میگویند گرم است، توی زمستان سرد است. امام رضاع اما سرجایش است. مهربان، خوش آب و هوا، بزرگ. خیلی بزرگ... پ.ن: تشکری باید بکنیم از خدام دم در، همان انتظامات. به خاطر ایکس_ری و اسکن کیف ها. همچنین بابت چادر رنگی آستینداری که میدهند به خانم ها شاید چادرشان را بهتر بتوانند نگهدارند، که خوب نمیتوانند. به هرحال، مرسی از همهتان، دمتان گرم. خوش به حال امام رضاع که همچین خادمانی دارد. اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️ @mah_negar https://eitaa.com/mah_negar