eitaa logo
🇵🇸مه‌نگار″زهرا_جعفری″🇵🇸
97 دنبال‌کننده
340 عکس
88 ویدیو
10 فایل
اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️ #زهرا_جعفری_نعیمی من اینجام🤞: @Zjafari690 آدرس من توی به خوان: https://behkhaan.ir/profile/Sanama #free_palestine
مشاهده در ایتا
دانلود
امشب ما راحت می‌خوابیم، چون عده‌ای بیدارند. امشب، غزه راحت می‌خوابد، چون اسرائیل با ترس بیدار است. قدر بدانیم...
برای تو. اسمت را هنوز نمی‌دانیم. ممنون که عملیات ترکیبی ایران را پیش بردی. کشتن ۲۵ صهیونیست، نعمتیست بزرگ. قسمت و نصیبی ارجمند است. برایمان دعا کن، چشم هایشان پیش از موشک ها به تو بود، و چشم های ما بعد از موشک‌ها به عکس تو. سلام مارا به شهدایمان برسان🙏
🚀 اگه موشکا روی لبه‌ی تکنولوژی دنیا حرکت کردن، من روی لبه‌ی میدون دنبال سوژه می‌گشتم. یه خانم و آقا با دخترشون تقریبا خارج از جمعیت وایساده بودن. خانم خیلی ریز نقش بود، درحدی که انگار از نقاشی مینیاتور بیرون کشیده بودنش. کت سفید داشت با شال توری پولکی. دخترشون، یه شال با طرح چفیه انداخته بود با هودی. پدر خانواده انگار بادیگارد بود، یه مکعب مستطیل بزرگ و ساکت. رفتم جلو. وقتی اسم مصاحبه رو آوردم، خانمه گفت: نه اصلا، نمیتونم حرف بزنم! هول میشم. گفتم: مشکلی نیست، ضبط نمیکنم. دوباره خواهش کردن که نه، لطفا چیزی نپرسین و اینا. همون موقع یه آقایی اومد جلو، گفت من حاضرم حرف بزنم. باهاش صحبت کردم، گفت از جنگ نمی‌ترسیم چون حضرت آقا گفتن جنگ نمیشه و از این حرفا. یه خورده سوال پرسیدم، ترس خانمه ریخت. رفتم دوباره سراغشون، گفتم همینه. ترس نداره. می‌خوام اون احساسات ته ته دلتون رو بگین. گفت خوشحالیم که زدن. پرسیدم اگه فردا جنگ بشه چی؟! آقاهه گفت مشکلی نیست، گمنام میریم گمنام بر میگردیم. حقیقتا از این جواب شاخ درآوردم، خیلی سنگین و خاص بود. پرسیدم یعنی دخترتون هم نمیترسه از جنگ؟! دختره گفت چرا، میترسم. نمی‌خوام بمب بخوره توی شهرمون. مامانش رو کرد به دختره و گفت: ما باید دفاع کنیم، مملکتمونه. ترس نداره. آقاهه گفت نمیتونیم دیگه این نسل کشیا رو تحمل کنیم. یک میلیارد سنی توی جهان هست، نمی‌خوام توهینی به کسی بکنم(و تاکید هم کردن که قصدشون توهین یا تحقیر نیست) ولی چشم همشون به ما شیعه هاست. ما انتقام اون ها رو میگیریم، امام زمان عج میاد و هیچ اتفاقی نمی‌افته، خیالتون راحت. این حجم از بصیرت در این ظاهر خاص، واقعا عجیب بود. خلاصه از اونها هم گذشتم. اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️ @mah_negar https://eitaa.com/mah_negar
شیعه شیعه، شیعه.mp3
2.23M
این آخرین گزارشی بود که گرفتم. یه مادربزرگ با شال سیاه و لباس خاکستری راه راه، و یه خانم بیست سی ساله با کت سبز تیره و روسری فسفری سبز. دوتا آقا هم همراهشون بودن، یه آقای میانسال با پیراهن مردونه و یکی دیگه با تیشرت مشکی و شلوار لی. آقای تی‌شرت‌پوش، یه بچه رو بغل کرده بودن. رفتم جلو، گفتم ضبط کنم؟! آقای بچه به بغل رو به پدرشون(همون آقای میانسال) گفت: بابا شما هیچی نگین، بفرمایید ضبط کنید. یه جای صحبتشون به بچه اشاره کردن، گفتن با همین بچه میریم به مبارزه. خانم روسری فسفری هم خیلی دلش پر بود. با حرارت صحبت میکرد و از انتقام می‌گفت. اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️ @mah_negar https://eitaa.com/mah_negar
تموم شد، ممنونم از همتون که نظر دادین و همراهی کردین😍🔥👌
🙏با اجازه‌ی همگی، دوباره برم توی کمای مجازی. جدا عذر میخوام اگه دیر به دیر میام، ولی خوب کارا زیاده و وقت کم😅 التماس دعا از همگی. انشاالله یکی دوتا متن دارم که تا روزهای آتی ارسال میکنم🔥
هدایت شده از  منادی
🏜ناداستان در شش صبح این ناداستانی که گفتی چیه حالا؟! توی آشپزخانه داشتم صبحانه‌ را آماده میکردم. مواجهه با این سوال، درست ساعت ۶ صبح بیشتر شبیه یک شوخی است، آن هم از طرف پدرت! خیلی جدی پرسید: مگه فقط داستان نبود قبلا؟! اینا چیه دارید مد میکنید! چرا باید این سوال پیش بیاید؟! به خاطر دو داستان از یک کتاب داستان کوتاه. کتاب خوبی خدا، برعکس اسمش اصلا درمورد خوبی خدا نیست. بیشتر شبیه تقدیریست غیرقابل گریز و دشوار. تقریبا تمام داستان هایش از همین قاعده تبعیت میکنند، تقدیری از پیش نوشته شده، هرچقدر هم تلاش کنی قرار نیست تغییری در آن به وجود بیاید. مثل این سوال عجیب ساعت ۶ صبح. مطمئن بودم هرقدر توضیح دهم، بازهم تغییری در تعریف داستان برای پدرم به وجود نمی‌آید. داستان برای نسل پیش، خلاصه می‌شد در داستان راستان و قصه‌های خوب. برای حرفه‌ای ها هم کتاب های همینگوی و داستایوفسکی و صادق چوبک. ناداستان، انگار موجود عجیب‌الخلقه‌ای است تولید شده توسط مجامع دانشگاهی غیرقابل فهم، همینقدر عجیب. حالا جدا، ناداستان چیست؟! ساده است. تخیل محض را از داستان حذف کنید و واقعیت را به جایش بگذارید. داستان، روایت زیبا از یک ماجرای خیالی است. ناداستان، روایتی زیبا از ماجرایی عجیب در واقعیت. میتواند عجیب نباشد، اما باید خاص باشد. خواننده دلیلی برای خواندن می‌خواهد. مثلا اگر تا اینجا آمده‌اید، شاید به خاطر این سوالات باشد: چرا پدرش اول صبح باید آن سوال را بپرسد؟! این نویسنده مارا ایستگاه گرفته، چرا نمی‌گوید ناداستان یعنی چه؟! با خودش حرف می‌زند، دیوانه نیست احیانا؟! همین سوالات ساده، دلیل قانع کننده‌ای برای خواندن این متن است. اگر میخواهید یک ناداستان بیافرینید، باید دلیلی برای خواننده پیدا کنید تا ماجرایتان را ادامه دهد. مثل داستان جهنم بهشت از کتاب خوبی خدا. پیشنهاد میکنم بخوانیدش و به ما بگویید: چرا تا انتها ادامه‌اش دادید؟! ✍️ به محفل نویسندگان منادی بپیوند👇 https://eitaa.com/monaadi_ir
سلام ممنونم از جمعی که با من همراه هستین،‌حتی وقتی نیستم. قوت قلب منین🙏 راستی، دعا کنین برام که محتاجشم، توی پروژه هام دارم غرق میشم🫠
❤️‍🩹درد دل شوهرش طلاهای مردم را جمع میکرد. با رضایت خودشان. می‌برد برای کمک به جبهه‌ی مقاومت و از این جور حرف ها. روی زمین، توی یک پارچه‌‌ی مشکی، کلی چیز میز چیده بود. زنجیرهای طلا را داشت دسته می‌کرد و کنار گوشواره ها می‌گذاشت تا لیست کند و تحویل دهد. چقدر دویده بود برای تبلیغ اهدای طلا. همه را حریف بود جز زنش. همان موقع هم داشت غرغر می‌کرد. یک گوشه نشسته بودم. فامیلمان بود و کارش داشتم. شوهر، اول لیست بود. زنش گفت: این همه طلا، حیفشون نیومد؟! میزدن به زخم زندگی. شوهرش گفت: شاید زدن، این اضافیشه. زنش غرولند کرد: خوش به حالشون که اضافیشه. نوشتن طلاها به وسط لیست رسید. زن، چایش یخ کرد. داشت به النگوهای اندکش دست می‌کشید. خیره به طلاها بود: کاش حلالمون بود بر‌میداشتم برای خودم. آهی کشید: همه چیمو دادم رفت برای قسط خونه، فدای سر آقامون. ولی دلم تنگ گردنبندامه. این چندتا النگو رو هم یادگاری نگه داشتم. شوهرش سر بالا آورد: دستبوست هم هستم عزیزجان، بذار کارم رو بکنم. پاشد رفت پای دیگش. سرم را بردم توی گوشی، نمی‌خواستم مزاحمشان باشم. صدای زمزمه هایش را می‌شنیدم. شوهرش دیگر آخرهای لیست بود. چند دقیقه نشده برگشت. نشست: خوب اینا رو میدن که چی؟! چه دردی دوا میشه؟ شوهرش با حوصله، لنگه های گوشواره را جدا می‌کرد: هیچی نشه، درد دلشون دوا میشه. با حرص بلند شد. هنوز داشت النگوهایش را بالا و پایین می‌کرد. دم در آشپزخانه، گفت: درد دلشون. مسخره! صدای شیر آب آمد. شوهر بلند شد تا برود‌. طلاها را توی کیف مخصوصی گذاشت. من هم میخواستم بار و بندیلم را بردارم و بروم که برگشت. چیزی دور دستش نبود، توی مشتش چرا. النگوهای خیس را گذاشت روبه روی شوهرش: اینم برای درد دلم. برو، می‌خوام تنها گریه کنم. شوهر دو دل شد. خودش النگو را گذاشت توی کیف و درش را بست: ببینمش شک میکنم، برو دیگه! و شوهر رفت. تا دم در، به استقبالم آمد. داشت رد دور دستش را می‌مالید. چشمهایش خیس بود. اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️ @mah_negar https://eitaa.com/mah_negar
یحیی به اسماعیل پیوست...🖤
یحیی سنوار، در میان مبارزه به شهادت رسید، وقتی حتی آخرین گلوله هایش را هم برای نبرد خرج کرده بود. حالا دوستان مهربان و گوگولی عضو برخی احزاب ، دارند بالای جسدش رقص و شادی میکنند و توی دلشان قند آب می‌شود. انگار عروسی... لا اله الا الله. آقای زیدآبادی، شما و بعضی اعضای حزبتان اگر جسارت داشتید، برای کمک به احمد شاه مسعود به افغانستان می‌رفتید. هنوز دارید از دور برای طالبان در توییتر کری می‌خوانید. حالا حتی از گفتن کلمه‌ی شهادت برای یحیی سنوار عزیز، ابا دارید؟! مشکلی نیست. تنها نیستید. صهیونیست ها هم شادند. هم شما در دل آنها جا دارید، هم آنها در دل شما. قلب هاییست که برای هم می‌تپد، مانند ماجرای ما و فلسطینی ها. نبر آخر آغاز شده، اما شما جای درستی نایستاده‌اید. پ.ن: به انتخاب عکس و کلمه‌ی تصادفی در تیتر توجه شود. یحیی سنوار، در حال استراحت به شهادت نرسید که اتفاقی باشد. داشت می‌جنگید، و پهپاد هنگام شناسایی او به قصد، سیگنال انفجار صادر کرد. پ.ن۲: تصادفی، تنها می‌تواند به وجود این عناصر مخرب در بدنه و ذهنیت دولت فعلی اطلاق شود... اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️ @mah_negar https://eitaa.com/mah_negar
🖤صدای او باش! امروز، رژیم یک اپوزوسیون را کشت. او یکی از مهمترین زندانیان سیاسی بود. در ۲۷ سالگی، وقتی میخواست یکی از مأموران جنایتکار رژیم را به جهنم ارسال کند، اورا دستگیر کردند. با چند اتهام موهوم، به حبس ابد محکوم شد. قرار بود تا آخر عمر زیر شکنجه ها و آزارهای مخالفان آزادی بماند. او تسلیم نشد، سه زبان مختلف را یاد گرفت، چند کتاب تحلیل سیاسی نوشت و حتی یکی از پرفروش ترین رمان آمازون را نگاشت. رمانی که این رژیم، با نفوذ و شیادی انتشارش را در جهان ممنوع کرد. چه توقعی از مخالفان آزادی ما دارید؟! جز فیلتر و سانسور و دروغ؟! بازجویان بعدا اعتراف کردند او مقاوم تر از آنان بود. انگار، آنها در چنگش بودند نه او در چنگ آنها. یکبار گفته بود به زودی من آزاد خواهم بود و تو زندانی. هرچقدر بیشتر به او سخت گرفتند، بیشتر و بیشتر مقاومت کرد. سرانجام آزاد شد، اما مبارز ماند. اورا رژیم کشت. هنگامی که در میانه‌ی اعتراضات خونین، در یک ساختمان پناه گرفته بود. به رسم همه‌ی ما، چهره‌اش را پوشاند تا پهپادهای لعنتی‌شان نتوانند اورا شناسایی کنند. زخمی بود، خسته، و مدفون در گرد و غبار. تنها سلاحی که داشت، یک تکه چوب بود و بس. قهرمانانه، به پهپاد نگریست و آن را پرت کرد. ماموران جنایتکار رژیم، حتی جرئت وارد شدن به ساختمان را نداشتند. می‌دانستند او مرد مبارزه‌ی تن به تن است. حالا، یک هنرمند، تحلیلگر سیاسی، مبارز آزادی و معترض، جمع ما را ترک کرده است. هموطن، صدای او باش. صدای یحیی سنوار، بزرگترین اپوزوسیون رژیم اشغالگر... اینجا قبلا تاریک بود، الان روشنه☺️ @mah_negar https://eitaa.com/mah_negar