eitaa logo
ماهاد
216 دنبال‌کننده
350 عکس
87 ویدیو
40 فایل
مرکز ارزشی هنری اندیشه ورزان دانشگاهی- پاسخگویی به شبهات و سوالات مذهبی در قالب‌های علمی، ادبی و هنری
مشاهده در ایتا
دانلود
پونه کوچولو، کنار خیابون روی یک زیلوی کوچک نشسته بود و چند تا لیفی رو که خودش با دست خودش بافته بود جلوش گذاشته بود. آخرای شب بود، مادرش گفته بود نزدیک عیده، باید حداقل صد هزارتومن دیگه بفروشیم تا بتونیم یک کمی از اجاره عقب مونده رو بدیم وگرنه صاحب خونه ممکنه از این خونه بیرونمون کنه.😔 دوباره پولهاشو💵 نگاه کرد. از صبح تا حالا فقط سه تا لیف فروخته بود. انگشتاش از سرما نای بافتن نداشت. دستاشو بهم مالید و جلوی دهنش گرفت. با هوای دهنش کمی انگشتاش گرم شد. میل رو برداشت و شروع کرد تند و تند به بافتن. یه خانم و آقا وایستادن و نگاه به لیفای پونه کوچولو کردند. آقایه گفت: دخترم این لیفا دونه ای چنده؟ پونه گفت: دونه ای سه هزارتومنه آقا. آقا گفت: یکم ارزونتر بده تا یکیش رو بردارم. پونه گفت: نه آقا! مامانم دعوام می کنه آقا.😞خیلی گرون نیست آقا. تو رو خدا یکیش رو بخرید آقا. خانم به شوهرش گفت: این لیفا رو برای چی می خوای؟! بهداشتی نیست. ولش کن. آقایه یکم لیف رو این طرف و اون طرف کرد و اون رو گذاشت و رفت.🚶 پونه کوچولو رفت توی فکر... این اولین کسی نبود که... از صبح خیلی ها این کار رو کردند و رفتند تا بهترش رو بخرند. همینطور که فکر می کرد... بی اختیار میلای بافتنی رو فشار داد. یه دفعه میلای بافتنی رو انداخت زمین و هق هق کنان به تاولای دستش نگاه کرد که آب و خون ازش می زد بیرون. میل بافتنی فرو شده بود تو یکی از تاولای دستش. دیگه بغضش ترکید.😭 همین طور که با دستش نوک انگشتش رو فشار می داد، زیر لب یه چیزایی می گفت: می گفت خدایا! مامانی گفته روزی مون دست شماست ولی چرا روزی ما رو نمیدی؟ مگه ما چه گناهی کردیم؟😔 همۀ هم سن و سالای من الان توی خونه کنار بخاریِ گرم نشستن و دارن تلویزیون نگاه می کنند. لباسای نو خریدند و کفشای نو پاشون کردند. ببین کفشام چقدر پاره است؟ خونَمون بخاری نداریم. یعنی داریم ولی ... خیلی وقته که قبض گاز رو پرداخت نکردیم و گازمون قطع شده... خیلی حرف داشت که بزنه... کم کم پلکاش سنگین شد. وقتی چشماش رو باز کرد، دید توی یک خونۀ کوچکه. خونه «کاه گلی» بود ولی خیلی دلنشین و با صفا بود. آروم چشماشو مالید و گفت: خدایا من کجایم؟ خانمی که کنار خونه نشسته بود توجهش رو جلب کرد. جلوی دستش دوتا سنگِ گِرد و بزرگ روی هم گذاشته شده بودند. دونه های گندم رو از بالا می ریخت و سنگ بالایی رو به سختی می چرخوند. از پایین، آرد بیرون می ریخت. براش خیلی جالت بود. تاحالا ندیده بود آرد رو چطور درست می کنند. داشت با خودش فکر می کرد این خانم کیه؟ چقدر برام آشناست! خانم روش رو برگردوند و صدا زد: سلام «پونه سادات». بیدار شدی دخترم؟ پونه کوچولو برق از چشماش پرید. با تعجب گفت: س سلام. شُ شما اسم منو از کجا بلدی خانم؟😳 خانم گفت: مگه میشه یه مادر، اسم بچه شو بلد نباشه؟! اونم دختر خوشگلی مثل تو رو؟! پونه که بیشتر تعجب کرده بود گفت: مااااادر! آخه ما... خانم دوباره خندید و گفت: آره عزیزم، مادر. بیا، بیا این نون رو تازه خودم با دستای خودم پختم برای پونه سادات خوشگلم. پونه دستاشو دراز کرد و گرمی نون رو لمس کرد. @mahad313
(قسمت دوم) ... پونه دستاشو دراز کرد و گرمی نون رو لمس کرد. نون رو که گرفت، چشمش افتاد به تاولای کف دست خانم. گفت: خانم! دستای شما هم که تاول زده! شما دیگه چرا؟! خانم با لبخند گفت: خوب منم مثل شما کار می کنم دیگه! آخه من کارکردن رو خیلی دوست دارم. خدا آدمای بی کار و بی فایده رو دوست نداره. پونه گفت: آخه خانم شما چرا دعا نمی کنی؟! مامانم گفته روزی همه دست خداست. خوب شما دعا کنید خدا هم روزیتون رو میده. خانم گفت: مامانت درست گفته عزیزم. منم دعا می کنم. خیلی هم دعا می کنم؛ چون حرف زدن با خدا رو خیلی دوست دارم. ولی دعا کردن هم مثل هر کار دیگه ای شرایطی داره. یک شرطش اینه که در کنار دعا، برای رسیدن به خواستت تلاش کنی. اگه تو خونت نشستی و گفتی خدایا روزی منو برسون، این دعا از اون دعاهاییه که مستجاب نمی شه. خدا روزی رو در کار و تلاش قرار داده و دعا هم به ما کمک می کنه که در کار و تلاشمون موفق باشیم. پونه گفت: اما خانم! من و مامانم خیلی کار می کنیم. ولی... ولی مردم خیلی از ما چیزی نمی خرن. 😔 خانم –همین طور که پارچه تمیزی رو به زخم سر انگشت پونه می بست- گفت: راست می گی عزیزم. ولی ... ولی هر کاری یه راه و روشی داره که باید یاد بگیری. خیلی وقتها هم باید زمان زیادی بگذره تا به نتیجه برسی. نباید عجله کنی. باید صبر کنی و امیدت رو از دست ندی و هر روز سعی کنی کارت رو بهتر از قبل انجام بدی. البته یک عده ای هم مقصرند. -کیا خانم؟ - هییییییی. چی بگم عزیزم؟ خدای مهربون روزی فقیرا و افراد ناتوان رو توی دست ثروتمندا قرار داده و از اونها قول گرفته که به نیازمندا کمک کنند. اما خیلی از اونها.... خیلیاشون به وظیفشون عمل نمی کنن و خمس و زکات نمی دن و به فقرا کمک نمی کنن. انگار، مال دنیا چشم و گوششون رو بسته. ☝ولی خدا حواسش هست... و یه روزی ... حق مظلومها رو از اونها می گیره. -خانم می شه یه چیزی بپرسم؟ -بله عزیزم حتما - چرا شما زندگی تون این قدر ساده است؟ از زندگی ما هم ساده تره! نه پرده های رنگ و وارنگ، نه فرشای نو و گرون قیمت، نه لباسای پر زرق و برق و.... - خانم خنده ای کرد و گفت: منم لباسای قشنگ و نو داشتم. این رو که گفتی یاد لباس عروسیم افتادم. خیلی قشنگ و نو بود. -خوب خانم؟ چی شد؟ - موقعی که منو داشتن می بردن خونه شوهر، چشمم افتاد به یه خانمی که خیلی نیازمند بود. لباس عروسیمو بهش دادم تا ببره و برای خودش بفروشه. خیلی روز قشنگی بود. هر وقت یادم میاد، خدا رو شکر می کنم که بهم کمک کرد این کار رو بکنم. چون اون خانم خیلی خوشحال شد و مشکلش حل شد. - وااییی خانم چه کار کردی شما؟!!! پس خودتون چی؟!!😳😳 - یه چیزی بهت بگم دخترم، همیشه یادت باشه! «اگه این دنیا یه ذره برای خدا ارزش داشت، هیچ وقت به دشمنان خودش نمی داد». - یعنی چی خانم؟ - یعنی خدا برای آدمای خوب و دوستای خودش هدیه های بهتری رو در نظر گرفته. ولی جاش اینجا نیست. جاش توی بهشته. شرط رسیدن به اونجا هم اینه که در این چند روزِ کم دنیا، صبر کنیم، کارهای خوب بکنیم، و نذاریم دنیا ما رو آلوده کنه. چون توی بهشت فقط آدمای پاک رو راه می دن. آدمهایی مثل تو رو... . @mahad313
(قسمت سوم و آخر) ... یه دفعه پونه صدای آشنایی رو شنید. انگاری صدای ...؟ درسته، مامانش بود که باعصبانیت می گفت: پونه! باز خوابت برده!😠 صد بار نگفتم موقع کار نباید خوابت ببره! پونه که حسابی هول کرده بود، دست و پاشو جمع کرد و گفت: وای مامان ببخشید اصلا حواسم نبود. مامان با تعجب گفت: پس لیفات کو!؟ همشو فروختی؟! یا.... پونه با ترس دور و برش رو نگاه کرد و گفت: 😰 وای مامان همینجا بود! خودم یه عالم لیف بافته بودم. حتما یکی برداشتشون... داشت خودش رو جمع و جور می کرد که چشمش افتاد به یه دستمال سفید و پاکتی که روی اون بود. پاکت رو باز کرد توش یه نامه بود. نوشته بود: سلام دخترم. من همونی هستم که می خواستم ازت لیف بخرم. خانمم گفت لیفاش خوب نیست نخر. ولی بعد با خودم گفتم که کاش این لیفا رو از این دختر خوشگل می خریدم چون همش رو با دستای کوچولوی خودش بافته و خیلی براش زحمت کشیده. اومدم بخرم دیدم خوابت برده. حیفم اومد از خواب بیدارت کنم. با اجازت همه لیفاتو خریدم و پولش رو توی پاکت گذاشتم. پونه کوچولو که حسابی گیج شده بود، یه نگاهی به زیر نامه انداخت. دو تا تراول پنجاه هزار تومنی بود... ولی از اون مهمتر، قرص نونی بود که لای دستمال تمیز گذاشته شده بود. نون هنوز گرم بود. نون رو می شناخت.... در حالی که چشماشو می بست با نفس عمیقی نون رو بو کرد و بعد اون رو چسبوند به صورتش تا گونه های ظریفش که از سرما قرمز شده بودند گرمای نون رو حس کنه. همون طور که صورتش روی نون بود، به مامانش گفت: بیا مامان جون، این پولا رو بده به صاحب خونه مون. شام امشبمون هم که جور شده. منم از فردا سعی می کنم لیفهای بهتری درست کنم که مشتری ها بهتر پسند کنن. ☺️ مامان پول رو که گرفت چشمش به انگشت پونه کوچولو افتاد. همون طوری که پارچه رو باز می کرد گفت: حتما دوباره انگشتتو زخمی کردی! پونه که دفعه اولش نبود، خجالت می کشید جواب بده؛ ولی وقتی دید زیر پارچه سفید، هیچ اثری از زخم و خونریزی نیست، سرش رو بالا گرفت و با غرور گفت: چیزی نشده مامان! این پارچه یادم می یاره که باید صبر کنم و کارم رو درست انجام بدم و البته، دعا کردن رو هم فراموش نکنم. ✍ @mahad313