#لیفهای_دستباف_پونه
پونه کوچولو، کنار خیابون روی یک زیلوی کوچک نشسته بود و چند تا لیفی رو که خودش با دست خودش بافته بود جلوش گذاشته بود.
آخرای شب بود، مادرش گفته بود نزدیک عیده، باید حداقل صد هزارتومن دیگه بفروشیم تا بتونیم یک کمی از اجاره عقب مونده رو بدیم وگرنه صاحب خونه ممکنه از این خونه بیرونمون کنه.😔
دوباره پولهاشو💵 نگاه کرد.
از صبح تا حالا فقط سه تا لیف فروخته بود.
انگشتاش از سرما نای بافتن نداشت.
دستاشو بهم مالید و جلوی دهنش گرفت.
با هوای دهنش کمی انگشتاش گرم شد.
میل رو برداشت و شروع کرد تند و تند به بافتن.
یه خانم و آقا وایستادن و نگاه به لیفای پونه کوچولو کردند.
آقایه گفت: دخترم این لیفا دونه ای چنده؟
پونه گفت: دونه ای سه هزارتومنه آقا.
آقا گفت: یکم ارزونتر بده تا یکیش رو بردارم.
پونه گفت: نه آقا! مامانم دعوام می کنه آقا.😞خیلی گرون نیست آقا. تو رو خدا یکیش رو بخرید آقا.
خانم به شوهرش گفت: این لیفا رو برای چی می خوای؟! بهداشتی نیست. ولش کن.
آقایه یکم لیف رو این طرف و اون طرف کرد و اون رو گذاشت و رفت.🚶
پونه کوچولو رفت توی فکر...
این اولین کسی نبود که... از صبح خیلی ها این کار رو کردند و رفتند تا بهترش رو بخرند.
همینطور که فکر می کرد... بی اختیار میلای بافتنی رو فشار داد. یه دفعه میلای بافتنی رو انداخت زمین و هق هق کنان به تاولای دستش نگاه کرد که آب و خون ازش می زد بیرون.
میل بافتنی فرو شده بود تو یکی از تاولای دستش.
دیگه بغضش ترکید.😭
همین طور که با دستش نوک انگشتش رو فشار می داد، زیر لب یه چیزایی می گفت:
می گفت خدایا! مامانی گفته روزی مون دست شماست ولی چرا روزی ما رو نمیدی؟
مگه ما چه گناهی کردیم؟😔
همۀ هم سن و سالای من الان توی خونه کنار بخاریِ گرم نشستن و دارن تلویزیون نگاه می کنند. لباسای نو خریدند و کفشای نو پاشون کردند.
ببین کفشام چقدر پاره است؟ خونَمون بخاری نداریم.
یعنی داریم ولی ... خیلی وقته که قبض گاز رو پرداخت نکردیم و گازمون قطع شده...
خیلی حرف داشت که بزنه...
کم کم پلکاش سنگین شد.
وقتی چشماش رو باز کرد، دید توی یک خونۀ کوچکه.
خونه «کاه گلی» بود ولی خیلی دلنشین و با صفا بود.
آروم چشماشو مالید و گفت: خدایا من کجایم؟
خانمی که کنار خونه نشسته بود توجهش رو جلب کرد.
جلوی دستش دوتا سنگِ گِرد و بزرگ روی هم گذاشته شده بودند. دونه های گندم رو از بالا می ریخت و سنگ بالایی رو به سختی می چرخوند.
از پایین، آرد بیرون می ریخت. براش خیلی جالت بود.
تاحالا ندیده بود آرد رو چطور درست می کنند.
داشت با خودش فکر می کرد این خانم کیه؟ چقدر برام آشناست!
خانم روش رو برگردوند و صدا زد: سلام «پونه سادات». بیدار شدی دخترم؟
پونه کوچولو برق از چشماش پرید.
با تعجب گفت: س سلام. شُ شما اسم منو از کجا بلدی خانم؟😳
خانم گفت: مگه میشه یه مادر، اسم بچه شو بلد نباشه؟! اونم دختر خوشگلی مثل تو رو؟!
پونه که بیشتر تعجب کرده بود گفت: مااااادر! آخه ما...
خانم دوباره خندید و گفت: آره عزیزم، مادر. بیا، بیا این نون رو تازه خودم با دستای خودم پختم برای پونه سادات خوشگلم.
پونه دستاشو دراز کرد و گرمی نون رو لمس کرد.
#ادامه_دارد
#داستان
#رزق_و_روزی
#کد1019_2
@mahad313
#لیفهای_دستباف_پونه (قسمت دوم)
... پونه دستاشو دراز کرد و گرمی نون رو لمس کرد.
نون رو که گرفت، چشمش افتاد به تاولای کف دست خانم.
گفت: خانم! دستای شما هم که تاول زده! شما دیگه چرا؟!
خانم با لبخند گفت: خوب منم مثل شما کار می کنم دیگه! آخه من کارکردن رو خیلی دوست دارم. خدا آدمای بی کار و بی فایده رو دوست نداره.
پونه گفت: آخه خانم شما چرا دعا نمی کنی؟!
مامانم گفته روزی همه دست خداست.
خوب شما دعا کنید خدا هم روزیتون رو میده.
خانم گفت: مامانت درست گفته عزیزم. منم دعا می کنم. خیلی هم دعا می کنم؛ چون حرف زدن با خدا رو خیلی دوست دارم.
ولی دعا کردن هم مثل هر کار دیگه ای شرایطی داره.
یک شرطش اینه که در کنار دعا، برای رسیدن به خواستت تلاش کنی.
اگه تو خونت نشستی و گفتی خدایا روزی منو برسون، این دعا از اون دعاهاییه که مستجاب نمی شه.
خدا روزی رو در کار و تلاش قرار داده و دعا هم به ما کمک می کنه که در کار و تلاشمون موفق باشیم.
پونه گفت: اما خانم! من و مامانم خیلی کار می کنیم. ولی... ولی مردم خیلی از ما چیزی نمی خرن. 😔
خانم –همین طور که پارچه تمیزی رو به زخم سر انگشت پونه می بست- گفت: راست می گی عزیزم.
ولی ...
ولی هر کاری یه راه و روشی داره که باید یاد بگیری.
خیلی وقتها هم باید زمان زیادی بگذره تا به نتیجه برسی.
نباید عجله کنی. باید صبر کنی و امیدت رو از دست ندی و هر روز سعی کنی کارت رو بهتر از قبل انجام بدی.
البته یک عده ای هم مقصرند.
-کیا خانم؟
- هییییییی. چی بگم عزیزم؟ خدای مهربون روزی فقیرا و افراد ناتوان رو توی دست ثروتمندا قرار داده و از اونها قول گرفته که به نیازمندا کمک کنند.
اما خیلی از اونها....
خیلیاشون به وظیفشون عمل نمی کنن و خمس و زکات نمی دن و به فقرا کمک نمی کنن.
انگار، مال دنیا چشم و گوششون رو بسته.
☝ولی خدا حواسش هست... و یه روزی ... حق مظلومها رو از اونها می گیره.
-خانم می شه یه چیزی بپرسم؟
-بله عزیزم حتما
- چرا شما زندگی تون این قدر ساده است؟ از زندگی ما هم ساده تره! نه پرده های رنگ و وارنگ، نه فرشای نو و گرون قیمت، نه لباسای پر زرق و برق و....
- خانم خنده ای کرد و گفت: منم لباسای قشنگ و نو داشتم. این رو که گفتی یاد لباس عروسیم افتادم. خیلی قشنگ و نو بود.
-خوب خانم؟ چی شد؟
- موقعی که منو داشتن می بردن خونه شوهر، چشمم افتاد به یه خانمی که خیلی نیازمند بود. لباس عروسیمو بهش دادم تا ببره و برای خودش بفروشه. خیلی روز قشنگی بود. هر وقت یادم میاد، خدا رو شکر می کنم که بهم کمک کرد این کار رو بکنم. چون اون خانم خیلی خوشحال شد و مشکلش حل شد.
- وااییی خانم چه کار کردی شما؟!!! پس خودتون چی؟!!😳😳
- یه چیزی بهت بگم دخترم، همیشه یادت باشه!
«اگه این دنیا یه ذره برای خدا ارزش داشت، هیچ وقت به دشمنان خودش نمی داد».
- یعنی چی خانم؟
- یعنی خدا برای آدمای خوب و دوستای خودش هدیه های بهتری رو در نظر گرفته. ولی جاش اینجا نیست. جاش توی بهشته.
شرط رسیدن به اونجا هم اینه که در این چند روزِ کم دنیا، صبر کنیم، کارهای خوب بکنیم، و نذاریم دنیا ما رو آلوده کنه. چون توی بهشت فقط آدمای پاک رو راه می دن.
آدمهایی مثل تو رو... .
#ادامه_دارد
#داستان
#رزق_و_روزی
#کد1019_2
@mahad313
#لیفهای_دستباف_پونه (قسمت سوم و آخر)
... یه دفعه پونه صدای آشنایی رو شنید.
انگاری صدای ...؟
درسته، مامانش بود که باعصبانیت می گفت: پونه! باز خوابت برده!😠
صد بار نگفتم موقع کار نباید خوابت ببره!
پونه که حسابی هول کرده بود، دست و پاشو جمع کرد و گفت: وای مامان ببخشید اصلا حواسم نبود.
مامان با تعجب گفت: پس لیفات کو!؟ همشو فروختی؟! یا....
پونه با ترس دور و برش رو نگاه کرد و گفت: 😰 وای مامان همینجا بود! خودم یه عالم لیف بافته بودم. حتما یکی برداشتشون...
داشت خودش رو جمع و جور می کرد که چشمش افتاد به یه دستمال سفید و پاکتی که روی اون بود.
پاکت رو باز کرد توش یه نامه بود. نوشته بود:
سلام دخترم. من همونی هستم که می خواستم ازت لیف بخرم. خانمم گفت لیفاش خوب نیست نخر. ولی بعد با خودم گفتم که کاش این لیفا رو از این دختر خوشگل می خریدم چون همش رو با دستای کوچولوی خودش بافته و خیلی براش زحمت کشیده. اومدم بخرم دیدم خوابت برده. حیفم اومد از خواب بیدارت کنم. با اجازت همه لیفاتو خریدم و پولش رو توی پاکت گذاشتم.
پونه کوچولو که حسابی گیج شده بود، یه نگاهی به زیر نامه انداخت. دو تا تراول پنجاه هزار تومنی بود...
ولی از اون مهمتر، قرص نونی بود که لای دستمال تمیز گذاشته شده بود. نون هنوز گرم بود. نون رو می شناخت....
در حالی که چشماشو می بست با نفس عمیقی نون رو بو کرد و بعد اون رو چسبوند به صورتش تا گونه های ظریفش که از سرما قرمز شده بودند گرمای نون رو حس کنه.
همون طور که صورتش روی نون بود، به مامانش گفت: بیا مامان جون، این پولا رو بده به صاحب خونه مون. شام امشبمون هم که جور شده. منم از فردا سعی می کنم لیفهای بهتری درست کنم که مشتری ها بهتر پسند کنن. ☺️
مامان پول رو که گرفت چشمش به انگشت پونه کوچولو افتاد. همون طوری که پارچه رو باز می کرد گفت: حتما دوباره انگشتتو زخمی کردی!
پونه که دفعه اولش نبود، خجالت می کشید جواب بده؛ ولی وقتی دید زیر پارچه سفید، هیچ اثری از زخم و خونریزی نیست، سرش رو بالا گرفت و با غرور گفت:
چیزی نشده مامان! این پارچه یادم می یاره که باید صبر کنم و کارم رو درست انجام بدم و البته، دعا کردن رو هم فراموش نکنم.
✍ #عابد
#داستان
#رزق
#روزی
#خدای_روزی_رسان
#فقر
#رازقیت_خدا
#طلب_روزی
#کار
#دعا
#کد1019_2
@mahad313
کنار پل عابر پیاده پاتوقش بود، هر روز با دوتا زنبیل پر از بافتنی می آمد و بساطش را پهن میکرد۰۰۰
از پشت پنجره ی شرکت که مشرف به پل بود می دیدمش۰چهره ی نمکی و مهربانی داشت۰تا به حال چندین بافتنی از او خریده بودم و الحق که حرفه ای با میل و بافتنی کُشتی میگرفت و من تنها مشتری خصوصیش بودم!
چند روزی زیرنظر داشتمش،کمی آشفته حال بود۰پیرزن هیچ فروشی نداشت و کمتر می بافت ۰۰۰
😔غصه ام گرفت،فلاسک چای را از میز کارم برداشتم و پیش او رفتم،شالگردنی مردانه برای روز پدر سفارش دادم با همان مدلی که آقاجانم میخواست۰پیرزن خوشحال همانجا گره ی اول را زد و شروع به بافت کرد۰
میگفت چند وقتی است فروشی ندارد و او هم سخت به پولش نیازمند است۰چایی را به دستش دادم۰
آنقدر دلم گرفته بود که زیرلب گفتم : خدا خودش گفته است روزی رسان است،درک نمیکنم چرا شرایط شما این هست؟!😔😔
پیرزن لبش را گاز گرفت و گفت:
این چه حرفی ست پسرم! و با شیطنت ادامه داد: نکند این سفارش های بافتنی را شما میدهی 😉 نه جانم۰ خدا شما را میفرستد با این سفارش های قشنگت!☺️
لبخندی زدم و گفتم:
این را نگوییم ، چه بگوییم ۰۰۰ ؟!
راستش دوست ندارم مادر مهربانی چون شما را در چنین شرایطی ببینم، پس خدا کجاست ؟!😞
پیرزن چایی اش را تمام کرد و گفت:
بچه که بودم به مکتبخانه میرفتم۰حاجی بابایی پیر قرآنمان درس میداد۰ آیه را مجبور کرد که حفظ کنیم۰یادم نمی آید ولی۰۰۰ولی معنایش میگفت خدا به بنده ای ظلم نمیکند۰ مردم به هم و خودشان ظلم میکنند ۰
زیرلب خواندم:
إِنَّ اللَّهَ لاَ يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً وَ لٰكِنَّ النَّاسَ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ» ﴿یونس: 44﴾
ادامه دادم خب منظورتان چیست؟
ِآهی کشید و گفت: غریبه که نیستی۰قدیمتر در روستا بودیم، زمینی داشتیم و محصولی۰روزگارمان خوب بود تا اینکه طمع پسرم جنبید۰😔 دیگر به پولِ فروش محصول راضی نبود۰پدرش فوت شده بود۰زیر جلد خواهرش رفت که زمین را بفروشیم و به شهر برویم۰
آه بلندتری کشید و گفت: بعضی ها راه روزی را بر خود هم می بندن چه برسد به دیگری!
راضی نبودم ولی زمین، حق یتیم بود ،نمیتوانستم مانع شوم هرچه گفتم کمی پرس و جو کن و راه و چاه را بپرس، گوشش بدهکار نبود که نبود۰
سرت را به درد نیاورم در شهر با پول زمین یک مغازه ی پوشاک زدند و به سال نکشیده سرمایه شان کم وکمتر شد۰
عجولانه پرسیدم: الآن چه میکنند؟
صدایش بغض آلود شد و گفت: یادش بخیر زمین مان۰خانه یمان!
جفتشان برشکست کردند۰ من در روستایمان اتاقی از همسایه های قدیمی اجاره کردم و با این بافتنی اموراتم را میگذرانم۰خدا خیر همسایه هایم را بدهد۰۰۰آنها هم وسیله ی خدایند در رساندن کمک و روزی اش به من۰
ولی دختر و پسرم در روزی را به روی خودشان بستند و حالا۰۰۰۰
بافتنی را از سر گرفت و گفت:
خدا روزی رسان است پسرم۰بنده ش به خود و بقیه ظلم میکند.... نویسنده: سرکار خانم ریحانه لیودانی
#رزق
#روزی
#خدای_روزی_رسان
#فقر
#گرسنگی
#توحید_در_رازقیت
#رازقیت_خدا
#طلب_روزی
#کد1019_5
#داستان
@mahad313
در ماشین را با شدت بستم؛در حالیکه از شنیده هایم عصبی بودم زنگ آیفون را با بی صبری پشت سر هم زدم،صدای فاطمه طنین انداز شد و مانند مسکن تزریقی ناگهان از تپش قلبم کاسته شد۰
فاطمه طبق معمول با چهره ی بشاش پذیرایم بود ولی فکر حرفهای دخترک دستفروش آرامم نمیکرد۰
با ناراحتی رو به فاطمه گفتم:
از کار خدا سر در نمیارم! گاهی چیزایی می بینم که واسم قابل درک نیست😔😔
فاطمه با لبخند گفت:
خب خیلی چیزا از درک ما خارجه!
#: این چه حرفیه فاطمه۰اصلا مگه میدونی موضوع چیه؟
&: نه آرش جان۰بگو تا بدونم۰
#:دختره بیچاره رو با یک وزنه وهر روز میزارن یک گوشه ی خیابون۰😔دختره یک دل سیر با ترس و لرز باهام درد دل کرد۰
خونواده ش فروختنش و صاحبش اینا رو توو خیابون میزاره واسش پول در بیارن تا یک لقمه نون بهشون بده۰
واسه یک لقمه نون یک دختر ۷ ساله باید کار کنه؟😠 بهشون تکدی گری یاد میدن و ....
وای خدا سردرد شدم۰
نمیفهمم مگه خدا نمیگه که روزی رسونه؟
فاطمه در حالیکه ناراحتی از صورتش می بارید گفت:
دیدن این شرایط خیلی آزاردهنده ست😔 ولی خب آرش جان به نظرت این خلافِ وعده ی روزی رسونی ِخداست؟
#: آره دیگه۰نزار ادامه بدم۰۰۰
$: آرش جان اگه این دختر واسه ی یک لقمه ی نون داره به این وضع میوفته بخاطر نعوذبالله بی توجهی خداست؟!
$: خب حالا که چنین شرایطی داره چکار کنه؟ خدا که داره می بینه!
#: آرش جانم، تو که میدونی۰خدا هرکاری رو به وسیله ای انجام میده۰اون وسیله انسانه در خیلی موارد۰
یکجا یک سخن از امام علی خوندم که میگفتن:
در مورد بندگان خدا و شهرهایش تقوای الهی را رعایت کنید، زیرا شما حتی نسبت به زمین ها و حیوانات نیز مسوول هستید! (1)
تصورش رو بکن۰مسئولیت تا چه اندازه۰
حالا واسه ی این دختر تنها کاری که همه کردند نچ نچ بوده و طفلکی گفتن !
$: خب مثلا من چکار میکردم؟ پول هنگفتی میدادم بهش که سرازیر بشه توو جیب صاحب کار وقیحش ۰یا بیارمش به فرزندی قبولش کنم؟!
فاطمه لبخندی زد و دستمو فشرد و گفت:
هیچ کدوم۰میتونستی زنگ بزنی به بهزیستی اطلاع بدی۰میدونی که به کار گرفتن بچه ها توو این سن خلاف قانونه!
به همین سادگی!
$: دهانم بسته شد۰مغلطه کردم و گفتم: یکی دوتا نیستن۰صبح تاشب نمونه های این آدمها رو داریم می بینیم۰
#: آرش جان تو این موارد همه فقط داد و بیداد بیفایده میکنن نمیگن وظیفه ی خودشون در قبال این موردا چیه۰این وسط سواستفاده گرا هم بازارداغی میکنن۰
آقا زورش میاد کار کنه رو هر کاری عیبی میزاره بعد میگه خدا روزی رسون نیست۰شده همون مثال معروف تو یک سرفه بکن تا صدات شنیده بشه۰
یه جاهایی هم ما چشمامونو می بندیم رو کمک به این افراد ۰یک عده هم کمک رو به پول دادن میدونن جای یاد دادن یک کار به طرف که خودش صاحب شغل بشه پول درآره ۰
یک عده ظالم هم از این ولوشو پول درمیارن مثل صاحب کارِ این دختر۰
یک عده هم توو کار تخریب به نفع خودشونن۰به هروسیله ای شده واسه سود خودشون راه امرار معاش بقیه رو میبندن۰
بازم بگم؟!
لبخندی زدم اما فکرم مشغول حرفای فاطمه بود و نقش و مسئولیت خودم در قبال این وضع! نویسنده: سرکار خانم ریحانه لیودانی
1: نهج البلاغه،قسمتی از خطبه 167
#رزق #روزی
#خدای_روزی_رسان
#فقر
#گرسنگی
#توحید_در_رازقیت
#رازقیت_خدا
#طلب_روزی
#داستان
#کد1019_6
@mahad313
📋 مبلغ فرهنگی برای داعش!
🎬 لوکیشین: یک خرابه که یک داعشی و یک اسیر ایرانی داخل آن هستند.
🎥 دوربین از پشت اسیر ایرانی، طوریکه چهره داعشی دیده شود، میگذرد
+ داعشی: هوووم... چه بوی خوشی میاد؛ (به ایرانی نگاه میکند و میخندد، جلویش میایستد): هِی رافضی!
چه حسی داری وقتیکه قراره امروز به قعر جهنم بری!
اونجا با رفیقات و اون رئیس خبیثتون جفتک چارکش بازی میکنی!😆
ـــ جوان ایرانی نگاهش را جمع میکند و میگوید: رفیق، تا دیر نشده آدم باش!
ما باهم نون و نمک خوردیم... حیفه اینجوری به فنا بری😐
+ أُسْکُتْ!😠
رافضی!!😒
تو رو میسوزونم و از خاکسترت نون تنوری درست میکنم تا درس عبرتی باشی برا بقیه رفیقات!😈
ـــ چرا آخه😳
بابا یکم معرفت داشته باش اون همه میومدی خونمون قورمهسبزی میخوردی حالا شدی قاتل جونم؟😡
+ در همین لحظه داعشی با لگد به شکمش میزند و صدای ناله اسیر میآید:
ـــ آآآخ! نامرد😣😑
برا چی میزنی خب!
عبدالعزیز بیا باهم صحبت کنیم ببینیم مشکل چیه بعد حلش کنیم.
+ من با تو صحبت نمیکنم.
تو یک رافضی از بازماندگان حسین بن علی و پدرش و ازون فرقه کذایی سبائیه هستی!😠
ـــ نه بابا سبائیه چیه؟!😳
چرا شلوغش میکنی!
بابا منم امیر؛ رفیق دوران کودکیت شیعه بودما حالا منو میگی سبائی🤦♂️?😳
+ هرچی...فرقی نمیکنه مهم اینه که از پیروان عبدالله سبائی و برای علی الوهیت قائلی و در کل باید کشته بشی چون رافضی هستی! تنها لطفی که بهت میکنم اینه که بگی چطوری بکشمت. خودم دوست دارم قورتت بدم😈
ـــ ترش میکنی داداچ!😒 بگذریم... مگه نمیگی من پیرو عبدالله سبائم و علی (ع) رو خدا میدونم؟😐
+ خب ... بعدش؟😒
ـــ خب ثابت کن با سند که من همچین چیزی رو قبول دارم!😶
+ با سند🤔
بزار ببینم. الان توی گوشی موبایلم سرچ می کنم بهت می گم. ... ای لعنتی!😑
اینترنت هم کند شده.
همش تقصیر توئه😡 آهان... پیداش کردم.
این روایاتو ببین... (گوشی رو جلو میآورد)... علی مرتدان را سوزاند؛ علی عبد الله بن سبا را سوزاند و...
خب حالا ازت سوسیس بندری درست کنم؟!😠
ـــ خب باشه😟 داغ نکن جواب می دم!
فقط... فقط اگه جواب دادم چی؟🤔
+ هیچی!
هرجور بگی میکشمت.😒
ـــ پوووف! بیفایدس... خیلی خب.
حالا گوش کن اون روایاتی که آوردی رو خیلی از علمای شیعه و سنی رد کردند به دلایل متعدد از جمله: اولا مشکل سندی داره، دوما پر از تناقضه، سوما پذیرش این مطلب با مقام علی(ع) و عدالتش ناسازگاره. چهارما اگه این رفتار درسته پس چرا هیچ کدوم از فقها برای حد مرتد حکم سوزوندن ذکر نکردن؟😏
+ خب کافیه.... حکم نکردند که نکردن. من حکم میکنم تو کافری و حکمت مرگ با سوزشه همونطوری که علی اون رهبرتونو سوزوند!😡
ـــ خب باشه آتیش بزن فقط محض اطلاعت باید بگم اصلا وجود همچین فردی از نظر علمای دینی مثل طهحسین، علی نشار، حامد حفنی، محمدکاملحسین، سهیل ذکار و خیلیای دیگه، انکار شده😐
+ 😳🤔واقعا؟😐
ـــ بعله... بعدشم یک سوال؛ چرا اتفاق به این مهمی تو تاریخ نیومده و بالفرض وجود همچین داستانی، چرا تو نقل این داستان انقدر تفاوتای فاحشی وجود داره😐 خوبه خودتم دیدی😶
+ هوم🤔 ...
ـــ خب!
حالا هرکار میخوای بکن
+ نه😏 تو رو نمیکشم
ـــ ها؟😳
وات دِ فاز؟
ازون موقع که هِی میگفتی میکشمت، میخورمت، حالا میگی نمیکشمت😳🤔 معطلمون کردیا😒
+ فکری به ذهنم رسید😏
ـــ 😅ایول!
همین که آیکیوتو از آببندی خارج کردم خودش خیلیه... تو کلاسم همیشه همینطوری بودی😒
+ ببند دهانتو😠😡 (به او حمله میکند)
ـــ خب...خب... اشتباه کردم😑
حالا بگو میخوای چیکار کنی؟
+ تو مکار خوبی هستی!
به عنوان مبلغ فرهنگی داعش به کار میگیریمت😈
ـــ ها؟😳برو یَرِه!😡
به خیالت بچه زرنگ داعشی😠
چند وقته چندتا اسلحه دستت گرفتی حالا میخوای مخ ما رو کار بگیری😠
برو رد کارت!😒
+ ای عجم مجوس👿 با چه جرأتی اینطور صحبت میکنی😠 بگیررر👊(صدای مشت و لگد میآید)
ـــ آخ... آخ..
آی نامرد نزن😖 آ... آآآ.. آخ!
+ بلند شو
بلند شو بریم پایگاه ... إِسْرَع!
ـــ عمرا😑
+ نمیای؟
باشه خودت خواستی!
این چاقو رو می بینی؟ خیلی وقته تشنه است...
در این لحظه داعشی اسلحهای را در پشت سر خود احساس می کند...
ـــ ممنون حاج قاسم عزیز...
خوب حالا من می دونم و این هم محلیِ قدیمیِ نامرد... حالا تو اسیری و من .... می دونم باهت چه کار کنم...
البته حیف.... حیف که مولای من علی و مولای تو... هی... مولای ما با اسیر مدارا می کرد.
ولی پات بشکنه نامرد!😩 نیم ساعت اسیرت بودم. آخه این چه طرز رفتار با یک اسیر محترم و متشخصه؟
آخه این چه وضع زدنه...
من از همین تریبون به داعشیهای محترم و نامرد اعلام میکنم، لطفا یکم آدم باشین😑
والله...
🚶🏻♂🚶🏻♂از صحنه خارج میشود و تاریک میشود🌑
#کد1014_2
#عبدالله_بن_سبأ
#سوزاندن_انسان
#امام_علی_ع
#داستان
✍مجید نجفی
@mahad313
✨داستان کوتاه✨
📢 بلندگو باصدای بلند اعلام کرد:
الصلوه علی الاموات یرحمکم الله.
ثمانه شروع کرد تعقیبات خواندن.
نگاه کرد چقدر تعداد اون هایی که دست بسته نماز می خوندند بیشتر بود.
دلش گرفت.
بغل دستی خانمی خوش پوش بود.
بچه اش👧 جلویش بازی می کرد.
اوهم دست بسته نماز می خواند.
ثمانه به دختر بچه دوساله نگاه کرد و با زبان لبخند شروع کرد صحبت کردن. کودک شکلات🍬 می خورد و می خندید.
کودک سرش به طرف بالا برد و به مادرش که نگاه کرد تا او را در خنده های خودش سهیم کند.
ناگهان شکلات تو گلویش پرید، افتاد به سرفه.
ثمانه بچه را بغل کرد و زد پشتش.
دستش را داخل دهان کودک برد و ماهرانه شکلات نصفه نیمه خیس را از دهانش درآورد.
زن نمازش را تمام کرد و بچه را بغل کرد.
ثمانه شکلات را نشان داد و گفت: چیزی نیست.🙂
بعد انگار یهو یادش بیاد
🔸گفت : کن یو اسکپیک انگلیش اور عربیک.
🔹زن گفت: بوث او دم.
ثمانه شروع کرد چیزی نیست تمام شد.
به خودش لعنت فرستاد چرا عربی مکالمه را خوب یاد نگرفته.😐
🔸پرسید: اهل کجایید.
🔹زن گفت:اردن.
🔸ثمانه گفت: من ایرانی ام.
زن با نگاه حقارت باری گفت ایرانی شیعه رافضی.😒
ثمانه کلمه رافضی را به انگلیسی نفهمید، اما فهمید زن نظر خوبی ندارد.
🔸گفت: همه ما مسلمان هستیم چه شیعه وچه سنی.
هردوی ما .....به گنبد مسجدالنبی اشاره کرد، دوست رسول خدا هستیم .
دوستش داریم.
🔹زن گفت: شما خیلی کارهای جدید تو اسلام وارد کردید.
ثمانه منظورش را فهمید: بدعت!
🔸گفت نه خواهرم، همه ما خواهر مسلمان هستیم.
ما طبق نظر رسول خداعمل می کنیم.
خیلی کارهامون شبیه شماست.
زن به گریه😭 افتاد.
پسر همسایه ما خلبان بود.
هواپیماش ✈️ تو رقه سوریه سقوط کرد.
داعشی ها اورا سوزاندند🔥.
به بهانه کفر!
مثل امام علی شما.
که آدم را سوزاند.🔥
او جوان بود.
قبل از اینکه بیام اینجا مراسم ختم بود.
🔸ثمانه گفت: ببینید خیلی روایت ها است که درموردش شک وجود دارد.
🔹زن با عصبانیت😠 گفت: علمای ما گفتند امام علی یه نفر را به اسم عبدالله بن سبا را سوزاند.🔥
چون او به الوهیت علی معتقد بود و به پیغمبری خودش.
پس علی هم او را کشت.
گریه زن اوج گرفت.
مثل معاذالکساسبه، خلبان هموطن من. پسر همسایه ما.
مادرش وقتی فهیمد فیلم سوزاندن پسر جوونش تو اینترنت پخش است چه حالی شد.
🔸ثمانه گفت: من دیدم فیلمو، واقعا متاثر شدم.
ولی هیچ یک از مورخانی که این موضوع را روایت کردند موثق نیستند.❌
رسول خدا فرمودند که:
علی مثل برادر من است.
رابطه من و علی مانند موسی وهارون است.
پیامبر مجازات سوزاندن را منع کرده اند.
چه طور ممکنه رسول خدا در مورد علی اشتباه کرده باشند؟؟
و امیرالمومنین کاری را بر خلاف نظر رسول خدا انجام داده باشد!!
🔹زن گفت: علمای ما گفتند عبدالله بن سبا مرتد شد و چون توبه نکرد او را سوزاندند.
🔸ثمانه گفت ولی تمام مورخان اعلام کردند که ابوبکر فجائه سلمی را زنده زنده سوزاند!
که البته خودش هم بعدها پشیمان شد.
من براتون می تونم منابع را پیداکنم.
شماره تون را بدین یا ایمیلتون را خانم.
براتون می فرستم منابع انگلیسی و عربی.
امیرالمومنین هیچ وقت همچین کاری را نکرده است.
اصلا اگر کرده باشد علمای ما که معتقد به اطاعت از ایشون هستند چرا چنین فتوایی ندارند!؟
و حتی یک بار هم این کار انجام نشده است!
شخصی به نام علامه عسکری دو جلد کتاب نوشته و ثابت کرده اصلا کسی به نام عبدالله بن سبا وجود نداشته و نسبت دادن آدم سوزی به امام علی از دروغ های بزرگ تاریخه.
یه سری روایت ها وارد شده است که هدفش فقط دشمنی من و شماست.😔
بزارین ببینم کدوم شبکه اجتماعی عضو هستید.
مستند حرفام رو براتون می فرستم...
✍ نویسنده: سرکار خانم فاطمه حسینی پیروز
#کد1014_3
#عبدالله_بن_سبأ
#سوزاندن_انسان
#امام_علی_ع
#داستان
تهیه شده در:
💫 #ماهاد (مرکز ارزشی هنری اندیشه ورزان دانشگاهی )
@mahad313
#لیفهای_دستباف_پونه
پونه کوچولو، کنار خیابون روی یک زیلوی کوچک نشسته بود و چند تا لیفی رو که خودش با دست خودش بافته بود جلوش گذاشته بود.
آخرای شب بود، مادرش گفته بود نزدیک عیده، باید حداقل صد هزارتومن دیگه بفروشیم تا بتونیم یک کمی از اجاره عقب مونده رو بدیم وگرنه صاحب خونه ممکنه از این خونه بیرونمون کنه.😔
دوباره پولهاشو💵 نگاه کرد.
از صبح تا حالا فقط سه تا لیف فروخته بود.
انگشتاش از سرما نای بافتن نداشت.
دستاشو بهم مالید و جلوی دهنش گرفت.
با هوای دهنش کمی انگشتاش گرم شد.
میل رو برداشت و شروع کرد تند و تند به بافتن.
یه خانم و آقا وایستادن و نگاه به لیفای پونه کوچولو کردند.
آقایه گفت: دخترم این لیفا دونه ای چنده؟
پونه گفت: دونه ای سه هزارتومنه آقا.
آقا گفت: یکم ارزونتر بده تا یکیش رو بردارم.
پونه گفت: نه آقا! مامانم دعوام می کنه آقا.😞خیلی گرون نیست آقا. تو رو خدا یکیش رو بخرید آقا.
خانم به شوهرش گفت: این لیفا رو برای چی می خوای؟! بهداشتی نیست. ولش کن.
آقایه یکم لیف رو این طرف و اون طرف کرد و اون رو گذاشت و رفت.🚶🏻
پونه کوچولو رفت توی فکر...🤔
این اولین کسی نبود که... از صبح خیلی ها این کار رو کردند و رفتند تا بهترش رو بخرند.
همینطور که فکر می کرد... بی اختیار میلای بافتنی رو فشار داد. یه دفعه میلای بافتنی رو انداخت زمین و هق هق کنان به تاولای دستش نگاه کرد که آب و خون ازش می زد بیرون.
میل بافتنی فرو شده بود تو یکی از تاولای دستش.
دیگه بغضش ترکید.😭
همین طور که با دستش نوک انگشتش رو فشار می داد، زیر لب یه چیزایی می گفت:
می گفت خدایا! مامانی گفته روزی مون دست شماست ولی چرا روزی ما رو نمیدی؟
مگه ما چه گناهی کردیم؟😔
همۀ هم سن و سالای من الان توی خونه کنار بخاریِ گرم نشستن و دارن تلویزیون نگاه می کنند. لباسای نو خریدند و کفشای نو پاشون کردند.
ببین کفشام چقدر پاره است؟ خونَمون بخاری نداریم.
یعنی داریم ولی ... خیلی وقته که قبض گاز رو پرداخت نکردیم و گازمون قطع شده...
خیلی حرف داشت که بزنه...
کم کم پلکاش سنگین شد.
وقتی چشماش رو باز کرد، دید توی یک خونۀ کوچکه.
خونه «کاه گلی» بود ولی خیلی دلنشین و با صفا بود.
آروم چشماشو مالید و گفت: خدایا من کجایم؟
خانمی که کنار خونه نشسته بود توجهش رو جلب کرد.
جلوی دستش دوتا سنگِ گِرد و بزرگ روی هم گذاشته شده بودند. دونه های گندم رو از بالا می ریخت و سنگ بالایی رو به سختی می چرخوند.
از پایین، آرد بیرون می ریخت. براش خیلی جالت بود.
تاحالا ندیده بود آرد رو چطور درست می کنند.
داشت با خودش فکر می کرد این خانم کیه؟🤔 چقدر برام آشناست!
خانم روش رو برگردوند و صدا زد: سلام «پونه سادات». بیدار شدی دخترم؟
پونه کوچولو برق از چشماش پرید.
با تعجب گفت: س سلام. شُ شما اسم منو از کجا بلدی خانم؟😳
خانم گفت: مگه میشه یه مادر، اسم بچه شو بلد نباشه؟! اونم دختر خوشگلی مثل تو رو؟!
پونه که بیشتر تعجب کرده بود گفت: مااااادر! آخه ما...
خانم دوباره خندید و گفت: آره عزیزم، مادر. بیا، بیا این نون رو تازه خودم با دستای خودم پختم برای پونه سادات خوشگلم.
پونه دستاشو دراز کرد و گرمی نون رو لمس کرد.
#ادامه_دارد
#داستان
#رزق_و_روزی
@mahad313
#لیفهای_دستباف_پونه (قسمت دوم)
... پونه دستاشو دراز کرد و گرمی نون رو لمس کرد.
نون رو که گرفت، چشمش افتاد به تاولای کف دست خانم.
گفت: خانم! دستای شما هم که تاول زده! شما دیگه چرا؟!
خانم با لبخند گفت: خوب منم مثل شما کار می کنم دیگه! آخه من کارکردن رو خیلی دوست دارم. خدا آدمای بی کار و بی فایده رو دوست نداره.
پونه گفت: آخه خانم شما چرا دعا نمی کنی؟!
مامانم گفته روزی همه دست خداست.
خوب شما دعا کنید خدا هم روزیتون رو میده.
خانم گفت: مامانت درست گفته عزیزم. منم دعا می کنم. خیلی هم دعا می کنم؛ چون حرف زدن با خدا رو خیلی دوست دارم.
ولی دعا کردن هم مثل هر کار دیگه ای شرایطی داره.
یک شرطش اینه که در کنار دعا، برای رسیدن به خواستت تلاش کنی.
اگه تو خونت نشستی و گفتی خدایا روزی منو برسون، این دعا از اون دعاهاییه که مستجاب نمی شه.
خدا روزی رو در کار و تلاش قرار داده و دعا هم به ما کمک می کنه که در کار و تلاشمون موفق باشیم.
پونه گفت: اما خانم! من و مامانم خیلی کار می کنیم. ولی... ولی مردم خیلی از ما چیزی نمی خرن. 😔
خانم –همین طور که پارچه تمیزی رو به زخم سر انگشت پونه می بست- گفت: راست می گی عزیزم.
ولی ...
ولی هر کاری یه راه و روشی داره که باید یاد بگیری.
خیلی وقتها هم باید زمان زیادی بگذره تا به نتیجه برسی.
نباید عجله کنی. باید صبر کنی و امیدت رو از دست ندی و هر روز سعی کنی کارت رو بهتر از قبل انجام بدی.
البته یک عده ای هم مقصرند.
-کیا خانم؟🤔🤔
- هییییییی. چی بگم عزیزم؟ خدای مهربون روزی فقیرا و افراد ناتوان رو توی دست ثروتمندا قرار داده و از اونها قول گرفته که به نیازمندا کمک کنند.
اما خیلی از اونها....
خیلیاشون به وظیفشون عمل نمی کنن و خمس و زکات نمی دن و به فقرا کمک نمی کنن.
انگار، مال دنیا چشم و گوششون رو بسته.
☝🏻ولی خدا حواسش هست... و یه روزی ... حق مظلومها رو از اونها می گیره.
-خانم می شه یه چیزی بپرسم؟
-بله عزیزم حتما
- چرا شما زندگی تون این قدر ساده است؟ از زندگی ما هم ساده تره! نه پرده های رنگ و وارنگ، نه فرشای نو و گرون قیمت، نه لباسای پر زرق و برق و....
- خانم خنده ای کرد و گفت: منم لباسای قشنگ و نو داشتم. این رو که گفتی یاد لباس عروسیم افتادم. خیلی قشنگ و نو بود.
-خوب خانم؟ چی شد؟
- موقعی که منو داشتن می بردن خونه شوهر، چشمم افتاد به یه خانمی که خیلی نیازمند بود. لباس عروسیمو بهش دادم تا ببره و برای خودش بفروشه. خیلی روز قشنگی بود. هر وقت یادم میاد، خدا رو شکر می کنم که بهم کمک کرد این کار رو بکنم. چون اون خانم خیلی خوشحال شد و مشکلش حل شد.
- وااییی خانم چه کار کردی شما؟!!! پس خودتون چی؟!!😳😳
- یه چیزی بهت بگم دخترم، همیشه یادت باشه!
«اگه این دنیا یه ذره برای خدا ارزش داشت، هیچ وقت به دشمنان خودش نمی داد».
- یعنی چی خانم؟
- یعنی خدا برای آدمای خوب و دوستای خودش هدیه های بهتری رو در نظر گرفته. ولی جاش اینجا نیست. جاش توی بهشته.
شرط رسیدن به اونجا هم اینه که در این چند روزِ کم دنیا، صبر کنیم، کارهای خوب بکنیم، و نذاریم دنیا ما رو آلوده کنه. چون توی بهشت فقط آدمای پاک رو راه می دن.
آدمهایی مثل تو رو... .
#ادامه_دارد
#داستان
#رزق_و_روزی
@mahad313
#لیفهای_دستباف_پونه (قسمت سوم و آخر)
... یه دفعه پونه صدای آشنایی رو شنید.
انگاری صدای ...؟
درسته، مامانش بود که باعصبانیت می گفت: پونه! باز خوابت برده!😠
صد بار نگفتم موقع کار نباید خوابت ببره!
پونه که حسابی هول کرده بود، دست و پاشو جمع کرد و گفت: وای مامان ببخشید اصلا حواسم نبود.
مامان با تعجب گفت: پس لیفات کو!؟ همشو فروختی؟! یا....
پونه با ترس دور و برش رو نگاه کرد و گفت: 😰 وای مامان همینجا بود! خودم یه عالم لیف بافته بودم. حتما یکی برداشتشون...
داشت خودش رو جمع و جور می کرد که چشمش افتاد به یه دستمال سفید و پاکتی که روی اون بود.
پاکت رو باز کرد توش یه نامه بود. نوشته بود:
سلام دخترم. من همونی هستم که می خواستم ازت لیف بخرم. خانمم گفت لیفاش خوب نیست نخر. ولی بعد با خودم گفتم که کاش این لیفا رو از این دختر خوشگل می خریدم چون همش رو با دستای کوچولوی خودش بافته و خیلی براش زحمت کشیده. اومدم بخرم دیدم خوابت برده. حیفم اومد از خواب بیدارت کنم. با اجازت همه لیفاتو خریدم و پولش رو توی پاکت گذاشتم.
پونه کوچولو که حسابی گیج شده بود، یه نگاهی به زیر نامه انداخت. دو تا تراول پنجاه هزار تومنی بود...
ولی از اون مهمتر، قرص نونی بود که لای دستمال تمیز گذاشته شده بود. نون هنوز گرم بود. نون رو می شناخت....
در حالی که چشماشو می بست با نفس عمیقی نون رو بو کرد و بعد اون رو چسبوند به صورتش تا گونه های ظریفش که از سرما قرمز شده بودند گرمای نون رو حس کنه.
همون طور که صورتش روی نون بود، به مامانش گفت: بیا مامان جون، این پولا رو بده به صاحب خونه مون. شام امشبمون هم که جور شده. منم از فردا سعی می کنم لیفهای بهتری درست کنم که مشتری ها بهتر پسند کنن. ☺️
مامان پول رو که گرفت چشمش به انگشت پونه کوچولو افتاد. همون طوری که پارچه رو باز می کرد گفت: حتما دوباره انگشتتو زخمی کردی!
پونه که دفعه اولش نبود، خجالت می کشید جواب بده؛ ولی وقتی دید زیر پارچه سفید، هیچ اثری از زخم و خونریزی نیست، سرش رو بالا گرفت و با غرور گفت:
چیزی نشده مامان! این پارچه یادم می یاره که باید صبر کنم و کارم رو درست انجام بدم و البته، دعا کردن رو هم فراموش نکنم.
✍ #عابد
#داستان
#رزق
#روزی
#خدای_روزی_رسان
#فقر
#رازقیت_خدا
#طلب_روزی
#کار
#دعا
@mahad313