eitaa logo
مهاد
211 دنبال‌کننده
910 عکس
106 ویدیو
1 فایل
هدف مهاد⬅️ "شبکه‌سازی بانوان در راستای ارتقاء سطح سلامت(جسم و جان)" به وسیله‌ی برگزاری اردوهای جهادی و دوره‌های آموزشی می‌باشد. ارتباط با ادمین 👇🏻 @Mahad_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 آن روزها من یک‌ساله بودم و برادرم دانیال پنج‌ساله. مادرم همیشه نقطه‌ی مقابل پدر قرار داشت، اما بی‌صدا و جنجال. او تنها برای حفظ من و برادرم بود که تن به دوری از وطن و زندگی با پدرم داد؛ مردی که از مبارزه، تنها بدمستی و شعارهایش نصیب‌مان شد. شعارهایی که آرمان‌ها و آرزوهای دوران نوجوانی من و دانیال را تباه کرد؛ و اگر نبود، زندگی‌مان شکل دیگری می‌شد. پدرم با این‌که توهم توطئه داشت اما زیرک بود، و پل‌های بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمی‌کرد. می‌گفت «باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به‌راحتی برگردم و برای استواری ستون‌های سازمان، خنجر از پشت بکوبم.» نمی‌دانم واقعاً به چه فکر می‌کرد؛ انتقام خون برادر، اعتلای اهداف سازمان و یا فقط نوعی دیوانگی محض. @mahadmedia_ir
📚 🌱 •| از شخصیت فاطمه سخن گفتن بسیار دشوار است ، فاطمه یک زن بود، آنچنان که اسلام می‌خواهد که زن باشد. “تصویر سیمای” او را پیامبر، خود رسم کرده بود واو را در کوره‌های سختی و فقر و مبارزه و آموزش های عمیق و شگفت انسانی خویش پرورده و ناب ساخته بود. وی در همه ابعاد گوناگون “زن بودن” نمونه شده بود. مظهر یک “دختر”، در برابر پدرش. مظهر یک “همسر”، در برابر شویش. مظهر یک “مادر” ، در برابر فرزندانش. مظهر یک “زن مبارز و مسئول”، در برابر زمانش و سرنوشت جامعه‌اش. وی خود یک “امام” است. یعنی یک نمونه مثالی، یک تیپ ایده آل برای، یک “اُسوه” یک “شاهد” برای هر زنی که می‌خواهد “شدن خویش” را خود انتخاب کند. |• 🌱 @mahadmedia_ir
📚 •| موقع رفتن دویدم توی خانه و نرمه‌های کلوچه را ریختم توی نایلون و آوردم پیشش گفتم: «ناشتا خوردین؟» نگاهی کرد و گفت: «نه» نایلون کلوچه را گرفتم سمتش و گفتم: «بگیر همین‌ها رو توی راه بخور، گرسنه‌ای.» نگاهی به نایلون دستم کرد و عقب‌تر رفت. «ببر ببر مگ ما چیکاره‌ایم که بخوریم؟ اینها برای من خوب نیست ببر بریز سر همون نایلون‌ها. قسمت هرکی بشه میخوره.» هر کار کردم نایلون را از دستم نگرفت. گفتم: «چه فرقی میکنه؟ مگه شما برای جبهه کار نمیکنین؟!» سرش را انداخت پایین و گفت:«ما کجا و آن‌های جبهه کجا این‌ها برای ما حلال نیست ببر» |• @mahadmedia_ir
محکمه HPV.pdf
حجم: 22.96M
کتاب محکمه HPV به ارزیابی دقیق و علمی ابعاد پیدا و پنهان واکسن سرطان دهانه رحم پرداخته و مطالعه آن به همگان توصیه می‌شود. 🌱جلد اول (ویژه عموم) ترجمه محمد مظفرپور🌱 @mahadmedia_ir
📚 آن روزها من یک‌ساله بودم و برادرم دانیال پنج‌ساله. مادرم همیشه نقطه‌ی مقابل پدر قرار داشت، اما بی‌صدا و جنجال. او تنها برای حفظ من و برادرم بود که تن به دوری از وطن و زندگی با پدرم داد؛ مردی که از مبارزه، تنها بدمستی و شعارهایش نصیب‌مان شد. شعارهایی که آرمان‌ها و آرزوهای دوران نوجوانی من و دانیال را تباه کرد، و اگر نبود، زندگی‌مان شکل دیگری می‌شد. پدرم با این‌که توهم توطئه داشت اما زیرک بود، و پل‌های بازگشت به ایران را پشت سرش خراب نمی‌کرد. می‌گفت «باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به‌راحتی برگردم و برای استواری ستون‌های سازمان، خنجر از پشت بکوبم.» نمی‌دانم واقعاً به چه فکر می‌کرد؛ انتقام خون برادر، اعتلای اهداف سازمان و یا فقط نوعی دیوانگی محض... @mahadmedia_ir
📚هدف من از نوشتن این کتاب رساندن صدایم به گوش مردم دنیا، به نمایندگی از طرف همهٔ دختران جهان بود، میلیون‌ها دختری که از حق تحصیل محروم می‌شوند و نمی‌توانند از استعدادهای خود بهره ببرند. امیدوار هستم داستان زندگی من برای همهٔ دختران الهام‌بخش باشد تا صدایشان را به گوش دنیا برسانند و قدرت درون خود را احساس کنند، اما مأموریت من در همین جا به پایان نمی‌رسد. برای اجرای مأموریت من، و در واقع مأموریت ما، لازم است که به طور جدی برای تحصیل دختران تلاش کنیم و به آنان قدرت بدهیم که زندگی و جامعهٔ خود را دگرگون سازند. @mahadmedia_ir
📚وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آن ها تشر زدند که چرا جا باز می کنید و روی دست و پای هم نشسته اید؟ و با اسلحه هایشان برادرها را از هم دور می کردند. نگاه های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل های پرپشت و با لهجه ی غلیظ آبادانی، جواد (مترجم ایرانی عراقی ها) را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن! رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من می گن اسمال یخی، بچه ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه... هرخطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره. دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت ما به سبیلمون قسم می خوریم. چشمی که ندونه به مردم چطور نگاه کنه مستحق کور شدنه. وقتی شما زن ها رو به اسارت می گیرید یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نموند... @mahafmedia_ir
📚حوض خون، اسم کوچیکی نیست برای جایی که هر روز و هر لحظه‌اش آغشته به خون بود. ما زن‌ها، کنار برادرامون می‌ایستادیم. وقتی که مجروح می‌آوردن و دستامون می‌لرزید از شدت زخم‌هایی که می‌دیدیم، فقط به خدا نگاه می‌کردیم و دوباره دست به کار می‌شدیم. خیلی وقت‌ها دستکش نداشتیم. دستامون از شدت تماس با خون و ضدعفونی‌کننده‌ها زخم می‌شد. اما هیچ‌کدوم عقب نمی‌کشیدیم. وقتی یه مجروح رو نجات می‌دادیم، انگار دنیا رو بهمون داده بودن. @mahadmedia_ir
📚«تو چطور این‌قدر روحیه داری؟ ما تعجب می‌کنیم. انگار نه انگار که بابا و برادرت رو از دست دادی. اصلاً بهت نمی‌آد که داغ‌دیده باشی، همه‌ش در حال کاری و خنده رو لباته.» آخر ظاهرم را چنان حفظ می‌کردم که کسی تصور نکند شهادت بابا و علی ما را خوار و ذلیل کرده است. برعکس، با رفتارم نشان می‌دادم که با روحیه و اقتدار هستم. در حالی ‌که درونم غوغایی به پا بود و از تو می‌سوختم، دم نمی‌زدم. این فشارها به اضافه دیدن این صحنه حالم را خراب کرد. دست‌هایم شروع کرد به لرزیدن... @mahadmedia_ir
📚با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.» @mahadmedia_ir
📚 🔸•| وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آن ها تشر زدند که چرا جا باز می کنید و روی دست و پای هم نشسته اید؟ و با اسلحه هایشان برادرها را از هم دور می کردند. نگاه های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل های پرپشت و با لهجه ی غلیظ آبادانی، جواد [مترجم ایرانیِ عراقی ها] را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن! رو به سربازهای بعثی کرد و گفت: به من می گن اسمال یخی، بچه ی آخر خطم، نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه، هرخطش برای دفاع از ناموسمونه...|•🔸 @mahadmedia_ir
•| به بهانه اتفاقات و حملات رژیم صهیونسیتی |• 📚از عمق جانش حرف می‌زد. از اعماق روحش صحبت می‌کرد. گویی به‌تازگی از درد بزرگی رهایی‌یافته باشد. گفتم: فکر نمی‌کنی خیلی داری بزرگش می‌کنی؟ تا جایی که من میدونم انقلابیا هم عاشق‌اَن هم ادیب. خندید و گفت: درسته... اما نه برای ما. نه برای مردم فلسطین. شاید برای مبارزای ویتنام، کوبا، چین... شاید سرنوشت ما اینه که فقط یه عشق داشته باشیم و بس: عشق به این سرزمین. عشق به این زمین. به مقدساتش. به خاکش. به هواش. به درختای پرتقالش انگار این سرزمین اجازه نمیده عشق معشوق دیگه‌ای تو سینۀ عاشقش آشیونه کنه. عشق این خاک رقیبی رو برنمی‌تابه... با خنده گفتم: «تو هم که هر سه تاشی مبارز و عاشق و شاعر.» نویسنده: یحیی سنوار @mahadmedia_ir