eitaa logo
ماهڪ☁️🌚
3.3هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
139 فایل
ماهڪ؟ معشوقک‌ زیباروی 😌💖 تبلیغاتمون 🤍 https://eitaa.com/T_Mahak حرفامون 🌱 https://eitaa.com/mahakkkkmaannn گروه دخترانه ماهک 🌙 https://eitaa.com/joinchat/1885996099Cdbc403c584 مدیر ☕️ @Mobina_87b | @H0_art
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای قسمت صد و چهارم -من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه. -من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه. مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت: _باشه،خودت خواستی ها. چهار ماه گذشت... دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش .چون میدونستم توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود. وقتی که نبود چند بار خانمی با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون... اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم. اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد.عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و . اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی. بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت: _حالا که دیدی باور کردی؟ گفتم: _من چیزی ندیدم. تعجب کرد و گفت: _اون عکسها برات نیومده؟!!! -یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه. به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم. دو روز بعد یه فیلم فرستادن.... تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد.... حالم خیلی بد شد.خیلی گریه کردم.نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود نکنم.. ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی. گیج بودم.دوباره خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید.... صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود. با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت: _جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم. بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا. فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت: _حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده. خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم: _اسمت چیه؟ خندید و گفت: _از وحید بپرس. با خونسردی گفتم: _باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم. تعجب کرد.خیلی جا خورد.منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم. گفتم بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر بهم میریزه باشم. سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود. یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم. یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود. نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه... من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم.... دو روز گذشت و فکر من مشغول بود.... ادامه دارد...
هدایت شده از دوشنبه²
_ حتما داشتی به فکر می کردی ... درسته؟ چیزی نمیگم و با چشمای بهش خیره میشم. سری تکون میده و روی تخت میشینه میگه : _ من میخام کنم که از اینجا فرار کنی ... چیه؟ باز هیچی نمیگم و فقط بهش نگاه میکنم که کلافه کیگه : _ میدونم اعتماد کردن به من و لی میدونی داداشم می خاد باهات چه کار کنه؟ بالا می اندازم و به حرف میام : _ از کجا معلوم تو هم نخای این رو سرم بیاری؟ میزنه : _ به نظرت من همچین آدمیم؟ _ نمیشه آدم هارو از روی کرد. نفس میکشه و میگه : _ خیل خب درست، ولی مطمئن باش کاری که داداشم میخاد باهات بکنه رو نمی کنم. سری تکون میدم و میخام چیزی بگم که در یکدفعه ای بازمیشه و... ______________ ماجرایی عاشقانه_مذهبی🌱از دختری به نام الناز که پسری مذهبی ازش خواستگاری می کنه😄🌻... پسری نظامی که نمیدونه با این کارش جون معشوقشو به خطر می‌اندازه🙃😍... https://eitaa.com/joinchat/1674051752Cb5a857509d