رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هفتاد و دوم
نگران شدم.با گریه حرف میزد....
به سختی نفس میکشید و بریده بریده حرف میزد.از حرفهاش فهمیدم شوهرش شهید شده...
بهش گفتم میام پیشت.وقتی دیدمش خیلی جا خوردم.
حالش خیلی بد بود ولی تنها بود.بغلش کردم و باهم گریه میکردیم.
خیلی طول کشید تا یه کم حالش بهتر شد و تونست به سختی حرف بزنه.
گفت:
_پنج سال پیش که ازدواج کردیم. پدر ومادرم خیلی محسن رو دوست داشتن. پدرومادر محسن هم منو خیلی دوست داشتن.اما از وقتی محسن میرفت سوریه رفتارشون با ما تغییر کرد. همه اطرافیان مون رفتارشون #تغییر کرد.مدام #نیش و #کنایه و تهمت میشنیدیم.
بعضی ها مثلا به شوخی بهم میگفتن از شوهرت خسته شدی طلاق بگیر،چرا میخوای به کشتن بدیش.بعضی ها میگفتن اونجا جنگه،به شما چه ربطی داره. خانواده محسن و خانواده خودم،پول رو هم گذاشتن و آوردن برای ما.گفتن برای سوریه رفتن چقدر بهتون میدن؟ هرچقدر باشه بیشتر از این نیست.این پولها مال شما پس دیگه نرو.بعضی ها بدتر از اینا میگفتن. محسن خیلی ناراحت میشد.منم تحمل میکردم. خانواده هامون از هر راهی بلد بودن مانع مون میشدن. بامحبت، باعصبانیت، باناراحتی،باتهدید...
ما همیشه تنها بودیم....هفته پیش خبر شهادتش رو بهم دادن.تو مجلس هم مدام #زخم_زبان بود و نیش و کنایه. هیچکس به قلب داغدارم تسلیت نگفت.. بچه مو ازم گرفتن که به قول خودشون درست تربیتش کنن که مثل من نشه..دلم برای دخترم پر میکشه.زینب فقط دو سالشه..الان داره چکار میکنه؟
دوباره گریه کرد.صداش کردم:
_محیا..
نگاهم کرد.گفتم:
_محیا،تو مطمئنی راهی که تا حالا رفتی درست بوده؟
-آره.
-پس چرا خدا،حضرت زینب(س) که شوهرت مدافع حرمش بود،کمکت نمیکنن؟!!
سؤالی و با اخم نگاهم کرد.
-فکر میکردم حداقل بهم دلداری میدی..تو که بدتری..میخوای تیشه به ریشه ایمانم بزنی؟!!!
-خدا حواسش بهت هست؟..داره نگاهت میکنه؟..کمکت میکنه؟
-آره.آره.آره.
-پس چرا دخترت پیشت نیست؟ الان کجاست؟داره چکار میکنه؟گریه میکنه؟بهونه تو نمیگیره؟
بلند گفت:
_بسه دیگه.
بامحبت نگاهش کردم.
-مطمئن باش #خدا حواسش بهت هست.مطمئن باش #خدا داره #نگاهت میکنه.مطمئن باش خدا #کمکت میکنه.شاید همین دور بودن از بچه ت کمک خدا باشه برای #قوی_ترشدن تو...به نظرت #خدا دوست داره تو برای عزاداری شوهرت #چطوری باشی؟
مدتی فکر کرد.بعد....
هدایت شده از دوشنبه²
_ حتما داشتی به #فرار فکر می کردی ... درسته؟
چیزی نمیگم و با چشمای #سردم بهش خیره میشم.
سری تکون میده و روی تخت میشینه میگه :
_ من میخام #کمکت کنم که از اینجا فرار کنی ... #نظرت چیه؟
باز هیچی نمیگم و فقط بهش نگاه میکنم که کلافه کیگه :
_ میدونم اعتماد کردن به من #سخته و لی میدونی داداشم می خاد باهات چه کار کنه؟
#ابرویی بالا می اندازم و به حرف میام :
_ از کجا معلوم تو هم نخای این #بلا رو سرم بیاری؟
#پوزخندی میزنه :
_ به نظرت من همچین آدمیم؟
_ نمیشه آدم هارو از روی #چهره #قضاوت کرد.
نفس #عمیقی میکشه و میگه :
_ خیل خب درست، ولی مطمئن باش کاری که داداشم میخاد باهات بکنه رو نمی کنم.
سری تکون میدم و میخام چیزی بگم که در یکدفعه ای بازمیشه و...
______________
ماجرایی عاشقانه_مذهبی🌱از دختری به نام الناز که پسری مذهبی ازش خواستگاری می کنه😄🌻...
پسری نظامی که نمیدونه با این کارش جون معشوقشو به خطر میاندازه🙃😍...
https://eitaa.com/joinchat/1674051752Cb5a857509d