eitaa logo
شهیدمحلاتی
481 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
8هزار ویدیو
121 فایل
برای ارتباط برقرار کردن به آیدی زیر پیام بدهید : @STabatabai
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه سیزدهم #خاطرات_رزمندۀ_جانباز حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .........
فصل دوم صفحه چهاردهم حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... پله‌ها را بالا رفتم و از این اتاق به آن اتاق، تمام خانه را گشتم. این خانه پنجره‌ای رو به روستای قره‌قندره داشت. شب‌ها این روستا امتداد آسمان بود و دیدن سوسوی چراغ‌ها در دل تاریکی، با دیدن آسمان و ستاره‌هایش مو نمی‌زد. حالا جنگ، ساکنان قره قندره را کوچ داده بود و هیچ نوری در قاب پنجره دیده نمی‌شد. پس از دقایقی تجدیدخاطره و استراحت، به‌سمت ارتفاعات آق‌داغ راه افتادیم. باید با رعایت اصل غافلگیری، تا حد ممکن خودمان را به نیروهای بعثی نزدیک می‌کردیم و با اعلام رمز عملیات، نیروهای کرمانشاه از آن‌سو و نیروهای همدان از این‌سو در حمله‌ای همه‌جانبه به دشمن یورش می‌بردیم. سکوت همه‌جا را فراگرفته بود و جز صدای قدم‌ها هیچ‌چیز شنیده نمی‌شد. مسیر پستی‌وبلندی‌های خودش را داشت و موانع یک‌به‌یک زیر پا گذاشته می‌شد. هنوز تا خطِ درگیری فاصله باقی بود.... که یک لحظه صدای تیراندازی از بین نیروهای کرمانشاه شنیده شد. هیچ‌کس توقع شنیدن این صدا را نداشت. به‌یک‌باره در بین خودمان هم یکی تیر هوایی زد. همهمه شد. اطرافیانِ کسی که تیر زده بود، سریع اسلحه را از دستش گرفتند و کت‌بسته او را بردند. ‌‌هاج‌‌وواج از اطرافیان پرسیدم چه خبر شده؟ گفتند: «منافقین رخنه کردن. می‌خوان با تیراندازی عملیات رو لو بدن.» متأسفانه در این نقشۀ پلیدشان هم موفق شدند. دشمن همان موقع از حضور ما باخبر شد و آتش زیادی روی ما ریخت. همین روحیه و انرژی ما را در مسیر گرفت. عده‌ای تحت‌تأثیر لو رفتن عملیات، زمین‌گیر شده بودند. فرمانده در این شرایط سخت، آن‌ها را بلند می‌کرد و سوت خمپاره دوباره همه را می‌خواباند. به هر سختی بود، افتان‌وخیزان مسیر باقی‌مانده را طی کردیم. وقتی به تپۀ هدف در ارتفاعات آق‌داغ رسیدیم، کمین‌ها در پای تپه چشم‌انتظارمان بودند درگیری با سنگر‌های کمین شروع شد. از همه‌جا تیر می‌آمد. در برابر آماج تیرها هرچه تلاش کردم جلوتر بروم نتوانستم. به‌ناچار پشت صخره‌ای سنگر گرفتم و از همان‌جا تبادل آتش را ادامه دادم. هم‌زمان یک دوشکا و ضدهوایی از روی تپه زمین را شخم می‌زدند و برایمان خطّ‌ونشان می‌کشیدند. نور آتش دهنۀ ضدهوایی همه‌جا را روشن کرده بود. زیر نور ضدهوایی به‌سمت سنگرهای کمین تیراندازی می‌کردیم، اما فایده‌ای نداشت. همان لحظه برایشان نیروی کمکی آمد و جان تازه‌ای به اردوگاه دشمن تزریق شد. صحنۀ درگیری به قتلگاه شهدای ما بدل شده بود. همان ابتدای کار، فرمانده گردان به‌شهادت رسید. لحظاتی بعد، خبر آوردند فتح‌الله نظری، فرمانده گروهان هم پر کشید. حتی فرمانده دسته‌مان به‌شهادت رسیده بود. برای لحظه‌ای کار گره خورد و گروهان از هم پاشید. در آن شرایط سخت، نمی‌دانم از کجا و چطور فریاد عقب‌نشینی بلند شد و همین جمله روحیۀ بچه‌ها را بیشتر تضعیف کرد. حتی عده‌ای برگشتند و عده‌ای خشکشان زده بود، ادامه دارد... @mahale114
شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه چهاردهم #خاطرات_رزمندۀ_جانباز حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ........
فصل دوم صفحه پانزدهم حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... محمود خزایی آنجا کاری کرد کارستان. او سابقۀ خدمت در ارتش داشت و رزم را به‌خوبی می‌فهمید. بچه‌ها را جمع‌‌وجور کرد و با راهنمایی خودش، صخره‌به‌صخره جلو برد. به موقعیت خوبی که رسیدیم، همراه با دیگر آرپی‌جی‌زن‌ها، آرپی‌جی را برداشتیم و تا جایی که توانستنیم کمین‌ها را زدیم. تعدادی از آرپی‌جی‌زن‌ها در این مصاف به شهادت رسیدند، اما ثمرۀ آن مجاهدت باز شدن راه بود تا جلوتر برویم. ما که باور نمی‌کردیم بتوانیم قدم از قدم برداریم، به‌لطف خدا و مجاهدت رزمندگان، حالا تا وسط تپه بالا آمده بودیم شوهرخالۀ من، خدامراد سلگی بااینکه شصت سال سن داشت، اما پابه‌پای ما بالا آمد و شجاعانه می‌جنگید. هوای من را هم خیلی داشت و نگاه محبت‌آمیزش در همۀ لحظات همراهم بود. ولی همان‌جا مجروح شد و دیگر نفهمیدم بر او چه گذشت. از میانۀ تپه، سنگر دوشکا با آرپی‌جی منهدم شد، اما ضدّهوایی کماکان بی‌امان کار می‌کرد و نفس همه را بریده بود. به امید اینکه ضدّهوایی هم همان سرنوشت را داشته باشد، چند بار بلند شدم و سعی کردم آن را بزنم؛ اما نشد. جلوی چنین ارابه‌ای که صدایش مغز آدم را می‌جوید، نورش تاریکی شب را می‌شکست و قدرتش هواپیما را به زمین می‌انداخت، جز با توکل به خدا نمی‌شد قد علم کرد. آن ضدهوایی تا آخر کار کرد و از ما شهید گرفت و متأسفانه زدن آن حسرتی بر دل من ماند. در بالای تپه، تانک‌ها نیز بودند. به‌خاطر اینکه در شیب تپه بودیم، تانک‌ها برای زدن ما باید در سرازیری تپه قرار می‌گرفتند و شلیک می‌کردند. همین باعث می‌شد وقتی تانک را می‌زنیم به‌صورت هولناکی به‌سمت پایین سر بخورد و سروصدایی عجیب ایجاد کند. ساعاتی را به همین منوال جنگیدیم. دشمن تمام توان ما را دیده بود و هر لحظه جسورتر می‌شد. نماز صبح را در همان شرایط به‌صورت جنگی خواندیم. بعد از نماز، مرحوم خزایی به این نتیجه رسید که باید برگشت. کسی زیر بار حرف او نمی‌رفت. محمود خزایی داشت توضیح می‌داد که در معرض محاصره هستیم. اگر اینجا بمانیم یا اسیر می‌شویم یا شهید. هنوز داشت حرف می‌زد که دیدم بعثی‌ها از کنارۀ تپه دارند می‌آیند. رضا علی‌بخشی جلوتر از ما داشت بالا می‌رفت و خود را به نوک تپه نزدیک می‌کرد. همان‌طور که نگاهش به بالا بود و تیراندازی می‌کرد از کنار آمدند او را اسیر کردند و بردند. من داد زدم: «بچه‌ها، بعثی‌ها اومدن. از کنار دارن می‌آن.» دیگر هیچ راهی جز تن دادن به نظر مرحوم خزایی نبود. دشمن از بالای تپه ما را به تیراندازی مشغول کرده بود و نیروهایش را از دو طرف برای قیچی کردن ما فرستاده بود. برای فرار از محاصره، آرام‌آرام عقب‌نشینی کردیم. در راه برگشت، دیدم مجروحان هرکدام به حال و وضعی خراب گوشه‌ای افتاده‌اند و منتظر برگشت به عقب هستند. هرکسی توان داشت، در این راه به امدادگرها کمک می‌کرد. معمولاً سبک‌وزن‌ها باتوجه‌به زور بازوی امدادگرها، شانس بیشتری برای عقب رفتن داشتند. با گام‌هایی خسته به پیرمردی رسیدم که به پا و پهلویش تیر خورده بود. وقتی نگاهمان به هم گره خورد با یک حالت جان‌سوزی گفت: «من‌و نمی‌برید؟ من عیالوارم.» بااینکه از فرط خستگی نا نداشتم، به‌قدری دلم سوخت که گفتم هرطور شده باید او را ببرم. سه امدادگر با یک برانکارد پیداکردم. هرکدام یک طرف برانکارد را گرفتیم و چهارنفری او را بلند کردیم. سنگرهای پشتیبانی و بهداری تا خط مقدم هفتصد متری فاصله داشت. به هر سختی‌ای بود، پیرمرد سنگین‌وزن را بلند کردیم و تا سنگر بهداری رساندیم. امدادگرها دوباره برگشتند. من هم همراهشان شدم و چند سری دیگر مجروح آوردیم. وقتی کار مجروح‌ها تمام شد دیگر هوا روشن شده بود. گوشه‌ای نشسته بودم که یکی از فرماندهان آمد و گفت: «تانک‌ها حمله کردن؛ چند تا آرپی‌جی‌زن می‌خوایم.» ادامه دارد... @mahale114
شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه پانزدهم #خاطرات_رزمندۀ_جانباز حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ........
فصل دوم صفحه شانزدهم ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) من و چند نفر از دوستان اعلام آمادگی کردیم. دوباره مسیر را برگشتیم، اما وقتی به خط رسیدیم گفتند بعثی‌ها تمام منطقۀ عملیاتی را پس گرفته‌اند و موضعشان را تثبیت کرده‌اند. دست‌خالی مجبور به برگشت شدیم. تلخی این عملیات که از خیانت و وطن‌فروشی منافقین نشئت می‌گیرد، هنوز در کام من است. بعداً خبردار شدم آن منافقی که در بین ما رخنه کرده بود، با حکم قانون به سزای عملش رسید و اعدام شد. هرچند که دیگر در نتیجۀ عملیات تأثیری نداشت. در برگشت از قصرشیرین، شبی در اردوگاه شهید صدوقی اتراق کردیم و پس از آن، برای تحویل سلاح به پادگان الله‌اکبر رفتیم. آنجا عمو خدامراد سلگی را دیدم که با سرووضعی مجروح وارد پادگان شد. با تعجب جلو رفتم و گفتم: «عمو خدامراد، خیر باشه. اینجا چه می‌کنی؟ مگه نباید بیمارستان باشی؟» گفت: «دنبال اسلحه‌م می‌گردم. بیمارستان اسلام‌آباد بودم، می‌خواستن اعزامم کنن کرمانشاه، اما من گفتم اسلحه ناموس انسانه؛ تا سلاحم رو تحویل ندم هیچ‌کجا نمی‌رم. اسلحۀ من کجاست؟ با خودتون آوردید؟» فرمانده آمد. وقتی دید عمو از بیمارستان آمده گفت: «آقای سلگی، اصلاً نیازی نبود شما بیاید اینجا. مگر کسی از شما تفنگ خواست؟ من به‌عنوان فرمانده می‌گم هیچ مسئولیتی متوجه شما نیست. برو و به درمانت برس.» عمو قبول نکرد. درنهایت، فرمانده اسلحه‌ای آورد و گفت: «این اسلحۀ شماست. شما همین رو تحویل بده.» یک رسید هم برایش نوشت و امضا کرد تا خیالش راحت شود. عمو خدامراد واقعاً خدایی بود. او در راهپیمایی 22بهمن نهاوند، درحالی‌که داشت رژه می‌رفت به‌شهادت رسید و بعدتر پسرش کیومرث در بمباران موشکی سپاه نهاوند به این مقام نائل شد.... پایان ....................... پایان فصل دوم خاطرات رزمنده جانباز برادر گرامیم جناب حجت الاسلام حاج حسین شیراوند برگرفته از کتاب نماز ناتمام. منتظرچاپ این کتاب ارزشمند در آینده نزدیک هستیم. ادامه دارد. @mahale114
شهیدمحلاتی
فصل دوم صفحه شانزدهم #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) من و چند نفر از دوستا
فصل سوم صفحه اول: ایثارگران برزول نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) نیروی رزمی-‌تبلیغی لشکر انصارالحسین(ع) استان همدان مصاحبه: مرتضی سمیعی‌نیا؛ کمیل کمالی تدوین: کمیل کمالی ......................... بازگشت من به برزول مصادف بود با اتمام امتحانات شهریورماه و من یک سال عقب افتاده بودم. همین حساسیت احمد را برانگیخته بود و می‌گفت: «وقتی مدرسه داری لازم نیست عملیات به عملیات توی منطقه باشی.» حق با احمد بود. اما من، سال‌ها قبل، حتی قبل‌تر از اینکه جنگ راه ما را از مدرسه جدا کند، تصمیمی گرفته بودم که باید از مدرسه خداحافظی می‌کردم. از همان زمانی که خانۀ ما در ایام عزا محل استقرار روضه‌خوان ماه محرم بود و نشست‌وبرخاست آنان را می‌دیدم و با آنان تا مسجد هم‌قدم می‌شدم و حتی زمانی که هنگام مکبّری به امام‌جماعت خیره می‌شدم تا حساب رکعاتش را داشته باشم، من از همان زمان تصمیمم را گرفته بودم که آخوند بشوم. هروقت معلم می‌پرسید «می‌خواهید در آینده چه‌کاره شوید؟» من مطمئن جواب می‌دادم: «می‌خواهم آخوند بشوم.» و در پاسخ تعجب معلم و تمسخر هم‌کلاسی‌ها، هیچ جوابی نداشتم جز علاقۀ شدیدی که در چهره‌ام صلابت و رضایت از این راه را نشان می‌داد. مادرم بهترین مشوق بود و انجمن اسلامی جایی که می‌شد دربارۀ این تصمیم با رحمت موسیوند و دیگران حرف زد. احمد گفت: «حواست کجاست؟ بالاخره چه می‌کنی؟» گفتم: «هم درسم رو می‌خونم هم می‌رم جبهه.» گفت: «چطور ممکنه؟» گفتم: «طلبه می‌شم؛ مثل بقیۀ طلبه‌هایی که هم درس می‌خونن و هم جبهه می‌آن.» در انجمن از تصمیم بعضی دوستان دیگر خبر داشتم و بعضی مردد بودند. بازار گفت‌وشنودها دراین‌باره داغ داغ بود. در پایان، 11 نفر برای میثاق طلبگی هم‌پیمان شدیم. علی مصباح، رحمت موسیوند، آقایان سنایی، آقایان ملکی و... ازجملۀ آنان بودند. پدر آقایان سنایی، مرحوم حاج‌نورالله، زحمت بردن این جمع به قم را کشید. در قم ابتدا به زیارت حضرت معصومه(س) رفتم و حرف دلم را با خود حضرت زدم. هر تقدیری بود در همان حرم رقم خورد و طلبگی من با خود حضرت شروع شد. بعد از زیارت، به مرکز مدیریت رفتیم. آنجا بدون هیچ ملاحظه‌ای، آب پاکی روی دستمان ریختند و گفتند: «دیر اومدید. پروندۀ ثبت‌نام‌ها بسته شده و کاری نمی‌شه کرد.» به‌ناچار با حضرت معصومه(س) وداع کردیم و برگشتیم. درحالی‌که زبان حالم با حضرت این بود: در دایرۀ قسمت ما نقطه تسلیمیم لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی پس از بازگشت به برزول، متحیر بودم. می‌خواستم برای رسیدن به هدفم کاری کرده باشم، اما کم‌وکیفش را نمی‌دانستم. حتی گاهی به سرم می‌زد دوباره به قم بروم، بلکه فرجی شود. در همان اثنا خبر رسید که مدرسۀ علمیۀ نهاوند، برای اولین سال شروع به کار کرده و طلبه می‌پذیرد. طوری که انگار گم‌شده‌ام را پیدا کرده باشم، خودم را به نهاوند رساندم. آیت‌الله محمدی از شاگردان آیت‌الله بروجردی و نمایندۀ آیت‌الله گلپایگانی در نهاوند، این حوزه را تأسیس کرده بود و بعدها به‌نام مدرسۀ علمیۀ امام‌خمینی شناخته شد. ادامه دارد @mahale114
شهیدمحلاتی
فصل سوم صفحه اول: ایثارگران برزول نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند
فصل سوم صفحه دوم نمازناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ........................ پس از انجام مراحل پذیرش، طلاب تازه‌وارد دور هم جمع شدیم و همدیگر را شناختیم. علی‌پناه شیراوند، رحمت موسیوند، مولوی، عبدالحسین مالمیر، اصغر بابایی، حسین تبریزی، محمدرضا سلیمانی، محمدمهدی محمدی که فرزند آیت‌الله محمدی بود، حسن معظمی گودرزی و تعدادی دیگر، این جمع صمیمی را تشکیل می‌دادند. در بین آن‌ها با حسن به‌طور ویژه رفیق شدم. او اخلاق و رفتاری خاص و منحصربه‌فرد داشت و در همه‌چیز درجه‌یک بود. حسن همیشه شاگرداول بود و در درس همپا نداشت. من، حسن و اصغر بابایی باهم مباحثه می‌کردیم. البته آن دو جدی‌تر بودند و من همیشه به نمرۀ پایین‌تر اکتفا می‌کردم. خود آیت‌الله محمدی عمدۀ دروس را تدریس می‌کرد و واوبه‌واو از ما تحویل می‌گرفت. اگر در صرف افعال، یک صیغه را، ولو به فتحه و کسره اشتباه می‌گفتیم، قبول نمی‌کرد. می‌گفت تمرین کن دوباره بیا. فقط حسن بود که بدون اشتباه، همان بار اول همه را می‌گفت. این فضای جدید، بااینکه از ما آدم جدیدی ساخته بود، اما در روحیات نوجوانی ما تأثیری نگذاشت. مکان مدرسه دبیرستانی بود که در اختیار حوزه قرار گرفته بود. شب‌ها که درس‌وبحث تمام می‌شد، تا قبل خواب فوتبال بازی می‌کردیم. صدای همسایه از کارهای ما درآمده بود. توپ به خانۀ آن‌ها می‌افتاد و هر بار برای گرفتن توپ مزاحمشان می‌شدیم. چند بار که این مزاحمت تکرار می‌شد می‌گفت: «آخه شما چه طلبه‌ای هستید؟ بازی می‌کنید یا درس می‌خونید؟» من و علی‌پناه شیراوند که بعد این‌همه فوتبال‌بازی، انرژی‌مان تمام نشده بود، مثل فیلم‌های بزن‌بزن بروسلی باهم مبارزه می‌کردیم. یک شب برای اجرای فن، خواستم از نیمکت بالا بروم که ناگهان پایم سر خورد و با سر به زمین افتادم. خدا رحم کرد اتفاقی نیفتاد. علی‌پناه که دید خیلی درد می‌کشم، پرید خمیردندان آورد و تمام سرم را سفید کرد. نمی‌دانم از کجا به این نتیجه رسید که خمیردندان برای ضرب‌دیدگی خوب است، ولی لااقل قیافه‌ام سبب خندۀ بچه‌ها شد. شب موقع خواب، نیکمت‌ها را روی هم می‌چیدیم و تخت دوطبقه درست می‌کردیم. تخت من از همۀ تخت‌ها بلندتر بود. برای خواب، روی تخت چندطبقه‌ام می‌رفتم و دستم بالاتر از همۀ دست‌ها، سقف را لمس می‌کرد. گویی سقف آرزوهایم را لمس می‌کردم. انگار پرنده‌وار قلۀ آسمان را به آغوش کشیده‌ام و بالاتر از من پر پروازی نیست. غرق در بازی و خیالات خوابم می‌برد. حال آنکه آن‌طرف‌تر، حسن روزش را با زیارت‌عاشورا به پایان می‌رساند و یقیناً پروازی بلندتر از من داشت. مهرماه سال 1361 بود و دو ماهی بیشتر از طلبگی‌ام نگذشته بود. روزی در نمازجمعۀ نهاوند مارش عملیات مسلم بن عقیل نواخته شد و من با شنیدنش بی‌قرار رفتن به جبهه‌ها شدم. به حسن گفتم: «می‌خوام برم جبهه.» گفت: «نمی‌خوای درس بخونی؟ امثله و صرف‌میر هنوز تموم نشده.» گفتم: «چرا؛ ولی اونجا کار واجب‌تری داریم.» کمی تأمل کرد و گفت: «خب من هم می‌آم.» خبر به بابایی و مولوی که رسید، آن‌ها هم اعلام آمادگی کردند. برای کسب اجازه، خدمت آیت‌الله محمدی رفتیم، ایشان با خنده گفت: «پس می‌خواید مدرسه رو تعطیل کنید؟» همه از سخت‌گیری ایشان خبر داشتیم. کسی توقع نداشت اجازه بدهند، اما نه‌تنها اجازه دادند، بلکه محمدمهدی، آقازاده‌شان را هم با ما به جبهه فرستادند. فردای همان روز اعزام بود و ما برای رسیدن به مرحلۀ دوم عملیات، با بدرقۀ مردم راهی همدان شدیم. در سپاه همدان، به‌قاعدۀ دو گردان نیروی داوطلب جمع شده بود. ازآنجاکه همدان هنوز تیپ و لشکر نداشت، به تیپ 27 حضرت رسول(ص) مأمور شدیم و در دو گردان خوش‌نام این تیپ قرار گرفتیم. گردان «کمیل» به‌فرماندهی حسن ترک که ما طلبه‌ها در آن بودیم، و گردان «یاسر» به‌فرماندهی جلال فتوت که پسردایی‌ام بود. بعد از مشخص شدن گردان‌ها، حاج‌حسن ترک فرمانده گروهان‌ها را معرفی کرد و علی‌آقا چیت‌سازیان فرمانده ما شد. ما در دستۀ مولوی بودیم. او صبح‌ها ما را در پادگان می‌چرخاند و حسابی تمرین و ورزش می‌داد. خود مولوی بااینکه طلبه بود اما مهارت حرفه‌ای کنگ‌فو داشت و در گردان حسابی اسم درکرده بود. لاغراندام بود، اما ممارست او در تمرینات، از او ورزشکاری نمونه ساخته بود. گاهی صاف می‌ایستاد و با پوتین به شکم و پهلو و دست و پایش می‌زدیم، اما خم به ابرو نمی‌آورد و عین خیالش نبود. هرچند بی‌آلایشی او و درعین‌حال اندام لاغرش در نگاه بیننده تصور دیگری ایجاد می‌کرد، اما استاد فن بود. روزی در حین تمرین، یکی از بچه‌های همدان مولوی را دید. از روی تمسخر خندید و گفت: «این مولوی مولوی که می‌گن اینه؟! اینکه بیشتر مُردنیه تا مولوی!» ادامه دارد @mahale114
شهیدمحلاتی
فصل سوم صفحه دوم نمازناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل سوم: صفحه سوم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ......................... من به حسن گفتم: «ببین چطور داره درمورد مولوی حرف می‌زنه.» حسن به مولوی گفت: «این بنده‌خدا ادعای رزم داره. کاری کن بفهمه مولوی کیه.» جوان همدانی با هیکل ورزیده‌اش پیشنهاد مبارزه را پذیرفت و در برابر مولوی قرار گرفت. نگاهی فاتحانه داشت. برای شروع خواست با پا ضربه‌ای بزند، اما قبل از او مولوی پیشدستی کرد و با دست ضربه‌ای به سینه‌اش زد. با حرکت مولوی، جوان درازبه‌دراز روی زمین افتاد و بیهوش شد. بعد که خودش با فن خاصی او را به‌هوش آورد، جوان می‌گفت: «الان فهمیدم مولوی کیه.» از همدان به منطقۀ سومار منتقل شدیم. در مرحلۀ اول عملیات مسلم بن عقیل، خط ما در مجاورت پاسگاه دوله شریف و پاسگاه زرد، تثبیت شده بود و وظیفۀ حفظ، حراست و جلوگیری از پاتک‌های دشمن تا اعلام مرحلۀ دوم عملیات بر عهدۀ ما بود. منطقه دارای شرایطی حساس بود. از طرفی، اشراف ما به شهر مندلیِ عراق و از طرف دیگر، مجاورت با ارتفاعات استراتژیک «گیسکه» خطر سقوط این مناطق را به عراق گوشزد می‌کرد. همین سبب شده بود دشمن دائم آتش بریزد و تمام توان خود را برای کوتاه کردن دست ما از این منطقه به‌کار بگیرد. کار برای تدارکات بسیار سخت بود. تمام منبع‌های آب، به‌لطف ترکش‌های بعثی سوراخ شده بود و ماشینی که آب و غذا برایمان می‌آورد باید از جاده‌ای می‌گذشت که در دید مستقیم دشمن قرار داشت. هیچ‌گاه ماشین از شر ترکش خمپاره بی‌نصیب نمی‌ماند. معجزه بود اگر بشکه‌های بیست‌لیتری آب سالم به منطقه برسد. اگر هم سالم می‌رسید به‌صورت سهمیه‌ای بین رزمندگان تقسیم می‌شد که سهم ما دو لیوان آب روزانه بیشتر نبود. سهمیۀ آب کفاف عطشمان را نمی‌داد، چه رسد به تطهیر و نظافت. اگر باران مدد می‌کرد و آبی جمع می‌شد، کمی اوضاع بهتر بود و می‌توانستیم آب را در بشکه‌های بیست‌لیتری در سنگر ذخیره کنیم. نبود آب به‌سود بعضی از رزمندگان شده بود. برای نماز صبح که بچه‌ها را بیدار می‌کردم خنده‌ام می‌گرفت. بعضی همان‌طور که نشسته بودند، پتوی کف سنگر را کنار می‌زدند، تیمم می‌کردند و چون سقف سنگر کوتاه بود، در همان حالت نشسته، خواب‌آلود نماز می‌خواندند. می‌گفتم: «خب این چه نمازی شد؟! خوابیده نماز می‌خوندی که سنگین‌تر بودی.» علی‌آقا در این شرایط سخت، بمب روحیه و انرژی بود. انگارنه‌انگار اینجا خط مقدم جنگ است. یک روز گفت: «بچه‌ها، از چی این بعثی‌ها می‌ترسید؟ اصلاً ترس نداره. من امشب می‌رم بین اون‌ها، بدون اینکه متوجه بشن وسایلشون رو می‌آرم.» شب رفت روی خاکریز، به نگهبان سپرد که ساعتی بعد، از این مسیر برمی‌گردد. پیرهن خاکی‌اش را درآورد. اسلحه‌اش را گذاشت و با یک زیرپوش رفت به‌طرف دشمن. در انتظارش، قلبمان داشت از جا کنده می‌شد. نکند زبانم‌لال، اتفاقی برای او افتاده باشد. ساعتی نگذشته بود که با دست پر برگشت، انگار از خانه برگشته باشد. لباس پلنگی نو و تمیزی را پوشیده بود. روی دوشش چند سلاح داشت و یک بلندگو به دست گرفته بود. با تعجب گفتم: «علی‌آقا، این بلندگو رو چرا آوردی؟» گفت: «فردا بهت می‌گم.» فردا صبح با همان بلندگو صدا زد: «بچه‌های طلبه، بچه‌های طلبه کجایید؟ کی می‌تونه با بعثی‌ها عربی صحبت کنه؟» ما حسن را جلو انداختیم. حسن گفت: «چی بگم؟ چیزی بلد نیستم.» علی‌آقا گفت: «هرچی بلدی بگو.» حسن بلندگو را برداشت و با صدایی غرا گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. الصدام عدو الله. أنت ضربت و نحن نضرب. أنت قتلت و نحن نقتل...» من و اصغر بابایی که دیدیم با همان ضَرَبَ و قَتَلَ و نَصَرَ که در آغاز دروس حوزه یاد گرفته بودیم چطور سخنرانی می‌کند مرده بودیم از خنده. گفتم: «حسن، یه چیز درست‌وحسابی بگو؛ چرا فعل صرف می‌کنی؟» گفت: «چی بگم آخه؟ تو که نذاشتی امثله رو هم تموم کنیم.» جنگِ روانی شده بود کار هر روز ما. حسن هم حرفه‌ای‌تر شد. دیگر کمتر از خودش حرف می‌زد و بیشتر آیات و روایاتی که حفظ بود را می‌خواند و برای نیروهای خودمان ترجمه می‌کرد: «قال الله تبارك وتعالی (وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ) (وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ).» ادامه دارد @mahale114
شهیدمحلاتی
فصل سوم: صفحه سوم: نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل سوم: صفحه چهارم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... آتش دشمن که شروع می‌شد از رسیدن صدای حسن به گوش آن‌ها مطمئن می‌شدیم. با عصبانیت، آتش کور می‌ریختند تا صدا را خفه کنند. اما علی‌آقا همین را هم بی‌جواب نمی‌گذاشت. او از قبل، نیروها را در سنگر‌های اصلی با فاصلۀ منظم چیده بود و به‌محض شروع آتش، دستور تیراندازی می‌داد. گاهی از عقبه هم تقاضای آتش می‌کرد. نه ما و نه عراق قصد حمله نداشتیم و صرفاً در حالت پدافندی بودیم. طبعاً تیراندازی‌ها در حکم آتش‌بازی بود، اما علی‌آقا به‌قدری معرکه را گرم می‌کرد که رمقی برای دشمن باقی نمی‌ماند. او دست برتر را به‌نحوی حفظ می‌کرد که درنهایت، نیرو احساس می‌کرد امروز هم برندۀ نبرد است. یک شب پس از اینکه حسابی روی سرشان رگبار گرفتیم و نارنجک و آرپی‌جی زدیم، برای استراحت به سنگر رفتیم. هنگامی ‌که برای نماز صبح بیدار شدیم، دیدیم تعدادی بعثی پشت خاکریزهای ما آواره‌اند و انگار قصد تسلیم شدن دارند. رفتیم و خیلی راحت آن‌ها را اسیر کردیم. وقتی از علت این کارشان پرسیدیم با تعجب گفتند: «مگر دیشب حمله نکرده بودید؟» در این مدت، برنامۀ نگهبانی به‌خوبی برقرار بود و طبق زمان‌بندی در سنگرهای نگهبانی یا در سنگر کمین حاضر می‌شدیم. سنگرهای نگهبانی معمولاً در کنار سنگرهای جمعی یا با استفاده از طبیعتِ منطقه، در دل صخره‌ها قرار داشت و در عین محفوظ بودن، برای دشمن نمایان بود. اما سنگر کمین از دید دشمن مخفی بود و از آن خبر نداشت. خود علی‌آقا در شناسایی‌ها، یک صخرۀ طبیعی پیدا کرده بود که در آن پنهان می‌شدیم و از سوراخ‌های آن بیرون را می‌پاییدیم. بعثی‌ها تا نزدیکی ما می‌آمدند اما ما را نمی‌دیدند. در بین نیروهای بعثی، یکی بود که هر روز صبح می‌آمد روبه‌روی سنگر کمین، ایستاده دستشویی می‌کرد. دیدن این صحنه، آن‌هم سر صبح، کافی بود تا روزم را خراب کند. هرچه صبوری کردم دیدم دست‌بردار نیست. باز، روز از نو و روزی از نو. مستأصل پیش علی‌آقا رفتم و گفتم: «دیگه طاقتم طاق شده.» گفت: «می‌خوای چه کنی؟» گفتم: «می‌زنمش.» گفت: «نکن، سنگر لو می‌ره. اون‌ها عمداً این کارها را می‌کنن تا سنگر کمین رو پیدا کنن.» گفتم: «نمی‌دونم، من دیگه تحمل ندارم.» فردا که دوباره سروکلۀ بعثی پیدا شد. همین‌که کارش را شروع کرد اسلحه را نشانه رفتم و دقیق زدم به جایی که باید می‌زدم. با شلیک من جیغ بلندی کشید، خم شد و افتاد. نفر دومی صدا را شنید، آمد ببیند چه شده، او را هم زدم و افتاد. نفر سوم آمد کمک کند که باز به سرنوشت آن‌ها دچار شد و افتاد. دیگر سنگر امن نبود. دلشورۀ عجیبی به دلم افتاد. اسلحه را برداشتم و تند و فرز، از سنگر بیرون دویدم. چند قدمی ‌بیشتر نرفته بودم که خمپاره‌ای آمد و دقیق به سنگر اصابت کرد. آن‌قدر سریع، که انگار دیدبانشان منتظر این صحنه و شناسایی سنگر بود. در همین حد فاصل بیرون آمدن از سنگر تا انفجار که چند ثانیه‌ای بیشتر به طول نینجامید، تمام فکر و ذهنم این بود که نکند الان هلاک شوم. پای منبرها شنیده بودم که در زمان رسول خدا شخصی عزم جهاد در راه خدا را داشت ولی در میانه جنگیدن، الاغ زیبا و سفیدرنگ یکی از کفار چشمش را گرفت و بنای درگیری را برای تصاحب آن الاغ گذاشت. او با اینکه در این درگیری کشته شد اما چون راهش خدایی نبود او را به قتیل الحمار شناختند. حالا که برای کارم اجازۀ فرماندهی را نداشتم می‌دانستم این کار خدایی نیست و وقتی کار خدایی نباشد، خبری از شهادت هم نبود. در این افکار با تمام توان می‌دویدم و خداخدا می‌کردم اتفاقی نیفتد. به‌لطف خدا همین‌طور شد و با رسیدن به خاکریز خودی، از هلاکت گریختم. علی‌آقا گفت: «ضرغام، چه کردی؟» در یک کلمه گفتم: «زدمش.» او هم بزرگواری کرد و چیزی نگفت. پس از 45 روز ماندن در این خط، خبر از مرحلۀ دوم عملیات مسلم بن عقیل دادند. در تمام این مدت، حمام نرفته بودیم. به‌بهانۀ عملیات، از فرماندهان درخواست کردیم به قسمت پشتیبانی در عقبه برویم و غسل شهادتی بکنیم. درخواست پذیرفته شد. صبح زود راه افتادیم. در مسیر، علی‌آقا گفت: «برای پدافند ارتش مهمات رسیده. برای خالی کردن مهمات می‌ایستیم و کمک می‌کنیم. عملیات نزدیکه و کمک ما ان‌شاءالله کمک برادران رو در شب عملیات در پی داره.» من در حین کمک، هر جعبه را که از ماشین پایین می‌آوردم با خود می‌گفتم: ‌ای‌کاش تمام این خمپاره‌ها روی سر بعثی‌ها بخوره. هرکسی را هم آنجا می‌دیدم قوت قلب می‌دادم: «برادر، شب عملیات کم نذاری‌ها. همۀ این‌ها رو خرجشون کن.» آن‌ها هم «چشم‍»‍ی‌ می‌گفتند و به ما اطمینان می‌دادند..... ادامه دارد. @mahale114
شهیدمحلاتی
فصل سوم: صفحه چهارم: نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل سوم: صفحه پنجم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... حوالی ظهربود که کارخالی کردن مهمات تمام شد. در ادامۀ راه، به مقر گردان یاسر رفتیم و به همشهری‌ها سرزدیم. هرچه از خط مقدم فاصله می‌گرفتیم، به‌جای اینکه آتش کمتر شود بیشتر می‌شد. هرچقدر خط مقدم در پناه ناهمواری‌ها از دید و آتش دشمن در امان بود، عقبه در زیر دید و آتش مستقیم دشمن قرار داشت. خود بچه‌های گردان یاسر هم بیشتر در سنگر بودند و بیرون نمی‌آمدند. هول‌هولکی با چاشنی سوت و انفجار خمپاره‌ها دقایقی را احوالپرسی کردیم تا دستور حرکت دادند. مقصد بعدی پشتیبانی بود. آنجا نیز ماجرا به همین شرح بود. خمپاره‌ها بی‌امان می‌باریدند و همین آرامش را از ما ربوده بود. آب بود، اما نمی‌شد با خیال راحت حتی دستشویی رفت، چه رسد به حمام. محمدمهدی محمدی با حجب و حیا و متانت همیشگی‌اش گفت: «آقای شیراوند، من می‌ترسم اینجا دست‌به‌آب برم. می‌ترسم در همون حال ترکش بخورم. تو بیا و مواظب من باش.» گفتم: «به این چیزها فکر نکن. از هرچی بترسی سرت می‌آد.» وقتی دیدم نگرانی‌اش جدی است، قبول کردم و برای اطمینان خاطر او همراهش شدم. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای سوت خمپاره از آسمان آمد و صدای ناله محمدمهدی به آسمان رفت. طبق قولم، قبل از اینکه بقیه جمع شوند سریع رفتم و او را بیرون آوردم. دیدم از ترکش هم بی‌نصیب نمانده. برای عوض شدن حالش با خنده گفتم: «دیدی از هرچی بترسی سرت می‌آد؟!» حال خوشی نداشت. موج انفجار او را گرفته بود و از زخمش خون می‌رفت. با شدت جراحت او را اورژانسی، برای مداوا به عقب فرستادند. بعد از شهادتش در کربلای5، به آیت‌الله محمدی از مجروح شدن پسرش گفتم. گفتند: «هیچ‌وقت برای ما از مجروحیت‌هایش نگفت. فقط در وداع آخر یک عکس رنگی به مادرش داد و گفت: این برای حجله‌م. من دیگه برنمی‌گردم. ما هم هرچه از جراحاتش خبر داریم، جسته و گریخته از شما دوستانش خبر داریم.» در حالی که شدت بمباران در مقر پشتیبانی ما را به این گمان رسانده بود که غیر از ترکش و خمپاره چیز دیگری نخواهیم دید، یک روز عوامل جهاد سازندگی که اکثراً برزولی بودند، برای تجدید دیدار به پشتیبانی آمدند. آن‌قدر تعداد برزولی‌ها زیاد شد که انگارنه‌انگار صدها کیلومتر با برزول فاصله داریم. مقر، حال‌وهوای ولایت را پیدا کرده بود و عجین شدنش با فضای دوست‌داشتنی جبهه، حس وصف‌ناپذیری ایجاد کرده بود. همه خوشحال بودیم. از برزولی‌ها نجف موسیوند همراهمان بود. او در نوجوانی ناشنوا شده بود و با لب‌خوانی متوجه منظور ما می‌شد. هر بار که سوت خمپاره را می‌شنیدیم، طبق عادت خیز می‌رفتیم و به زمین می‌افتادیم. تنها کسی که خیز نمی‌رفت و با نگاه عاقل‌اندرسفیه به ما نگاه می‌کرد نجف بود. با لب و دهان گشاده و با بالا و پایین کردن دست گفتم: «نجف، چرا نمی‌خوابی؟ ترکش می‌خوری. ترررکششش.» با بی‌خیالی جواب داد: «مگه من مث شما ترسو‌ام؟ من نمی‌ترسم.» با حرفش آب سردی ریخت روی ما. البته حق داشت؛ از صدای مهیب انفجار و صدای به زمین نشستن ترکش‌ها که مثل رگبار زمین را شخم می‌زد فقط دود و غبارش را می‌دید. گفتم: «بحث این حرف‌ها نیست، باید دراز بکشی تا نمیری.» باز وقتی خمپاره می‌آمد، همه پخش زمین می‌شدیم و نجف راست‌راست راه می‌رفت و به ما می‌خندید. وقتی دیدم گوش نمی‌کند، به‌زور دستش را گرفتم و خواباندم. این کار کم‌کم به یک قانون نانوشته بدل شد. در هنگام شنیدن سوت خمپاره باید خیز سه‌ثانیه می‌رفتیم یا اگر کنار نجف ایستاده‌ایم، او را بخوابانیم پس از استحمام، دیدار دوستان و مانور رویارویی با خمپاره‌ها، دوباره به خط مقدم برگشتیم. ظرف همین دو روز، آن‌قدر خمپاره در کنارمان منفجر شد و بی‌خوابی کشیدیم که دلمان برای خوابیدن در خط مقدم و حتی بی‌آبی‌هایش یک ذره شده بود. هر لحظه ممکن بود عملیات آغاز شود. از ابتدای روز، نگهبانی‌ها طبق روال گذشته آغاز شد. رضا کولیوند و نعمت‌الله جانجان رفیق گرمابه و گلستان بودند. ما هم خیلی آن‌ها را دوست داشتیم و بگوبخند‌هایمان به‌راه بود. رضا وقتی متوجه شد نعمت‌الله همراه با فرد دیگری نوبت نگهبانی دارد، سراغ آن فرد رفت و او را راضی کرد به‌جایش نگهبانی بدهد. آن شخص به‌راحتی پذیرفت و کولیوند و جانجان به‌سمت سنگر کمین رفتند. من هم در کنار سنگر اجتماعی، در سنگری دیگر نوبت نگهبانی داشتم. سنگر من در منطقه‌ای بالاتر قرار داشت و از آنجا می‌شد منطقه را دید. در همان هنگام، از سنگر نگاهم به گردان نیروی تازه‌نفس افتاد که به خط تزریق شده بود. ادامه دار @mahale114
شهیدمحلاتی
فصل سوم: صفحه پنجم: نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل سوم: صفحه ششم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... پرسان‌پرسان از بچه‌ها خبر گرفتم، گفتند برای عملیات امشب آمده‌اند، امشب موعد عملیات است. نفربه‌نفر پرسیدم: «ما هم در عملیات هستیم؟» گفتند: «نمی‌دانیم...» دیگری گفت: «شاید، علی‌آقا پیگیر است.» خودم را به‌زور، سر پست نگه داشته بودم، اما فکر و دلم دست خودم نبود. جسمم توی سنگر بود و دلم هزاران راه می‌رفت. با صدای انفجار خمپاره‌ای به خود آمدم. دیدم سنگر کمین جانجان و کولیوند هدف اصابت قرار گرفته است. نفهمیدم چطور از سنگر بیرون زدم و چطور خودم را به آن‌ها رساندم. وقتی رسیدم هر دو بی‌جان افتاده بودند. قلم و کاغذ رها مانده از دستانشان حکایت از وصیت‌نامه‌ای داشت که با خونشان امضا شده بود. چه داستانی بود بین این دو شهید که باهم اعزام شدند، باهم شهید شدند و سپس، کنار هم در امامزاده محمد و علی، در نهاوند به خاک سپرده شدند؟ نمی‌دانم. به سنگر نگهبانی برگشتم. انگار زمان سپری نمی‌شد. بالاخره یکی از علی‌آقا خبر آورد و گفت: حضورمان در عملیات قطعی شده است. و با این خبر، خیال همه را راحت کرد. بعد اذان و نماز مغرب، سراغ نگهبان‌ها آمدند و گفتند: «برید کوله‌تون رو آماده کنید.» هنوز کوله آماده نشده بود که دستور حرکت دادند. نه نماز خوانده بودم و نه چیزی خورده بودم. پرسیدم: «نماز رو چه کنم؟» گفتند: «در حال حرکت بخون.» آرپی‌جی را حمایل کردم و با حسن که کمک‌آرپی‌جی من بود، پشت‌سر دسته، به‌ستون راه افتادیم. نماز را در همان حال خواندم. بدون وضو، با تیمم، بدون قبله و با پوتین. با تمام امیدی که به لطف و کرم خدا داشتم، سزاوار بود بعد از نماز کمی پا تند کنم تا اگر قرار است نماز بالا نرود حداقل بر سرم فرود نیاید. یک کنسرو هم عجالتاً برای اینکه چیزی خورده باشم باز کردم و در حین حرکت خوردم. پس از ساعتی حرکت، به میدان‌مین رسیدیم. در ابتدای معبر، دقایقی با رعایت اصل سکوت و اختفا، به انتظار سپری شد. ما از نیروهای انتهای ستون بودیم و از جلو و آنچه سبب توقف شده است، خبر نداشتیم. نفس‌ها محبوس بود و نگاه‌ها به میدان‌مین خیره بود. بالاخره فرمان حرکت صادر شد. نیروها یکی پس از دیگری وارد راهکار شدند. هنگامی که نوبت به من رسید و پا به میدان مین گذاشتم، دشمن از وجود ما با خبر شده و آتش گشوده بود. رگبار و مسلسلِ دشمن در جستجوی ما در جولان بود و زمین را شخم می‌زد. شروع کردم به دویدن. من و اطرافیان در هنگام دویدن، در اثر شدت تیراندازی‌ها، بدون آنکه بدانیم، ناخودآگاه از معبر فاصله گرفتیم و وارد میدان‌مین شدیم. فقط می‌دویدیم. از اطراف صدای انفجار می‌آمد و با هر قدم رزمنده‌ای می‌افتاد. به راستی میدان‌مین چهرۀ واقعی جنگ است. جایی که دشمن با هر قدم، سر جنگ دارد و هر گام، ممکن است پای رفتن را بگیرد. هنگامی انحراف از معبر را فهمیدم که یک سیم‌خاردار حلقوی سد راه ما شد. طبیعتاً اگر در معبر بودیم سیم‌خاردار‌ها جمع شده بود؛ اما در معبر نبودیم. چاره‌ای نبود. بدون تعلل، من و اطرافیان از روی سیم‌خاردار پریدیم و دوباره شروع کردیم به دویدن. باران تیر و گلوله و انفجارهای پی‌در‌پی مین، معرکه‌ای دیدنی به‌پا کرده بود. حیف آن‌قدر در هول‌وولا بودم که فرصت تماشا نبود. حتی نمی‌فهمیدم با این انفجار، کدام‌یک از اطرافیان به زمین می‌افتد. به سیم‌خاردار دوم رسیدیم. دویدن ما در حکم دورخیز بود. بدون درنگ از آن عبور کردیم و دوباره به تنها سلاحمان یعنی دویدن متمسک شدیم. سومین سیم‌خاردار در فاصلۀ کمی از راه رسید. می‌دانستم چه کنم. باید تا نزدیکی آن می‌دویدم. پا را به زمین می‌کوبیدم. به هوا می‌پریدم. در هوا پایم را جمع می‌کردم و خودم را به آن‌سو می‌رساندم. همین کار را کردم. در تاریکی شب، تا سایۀ سیم‌خاردار دویدم، پا را به زمین کوبیدم و به هوا پریدم، اما همین‌که آمدم پایم را جمع کنم دیدم پایم جمع نمی‌شود. پاچۀ شلوار به سیم‌خاردار گیر کرده بود و همان مرا در هوا قاپید و روی سیم‌خاردار به زمین زد. از رد خون، پایم گرم شد. سیم‌خاردار در ساق پایم رفته بود و هنوز به پاچۀ شلوارم گیر بود. سریع نشستم و هول‌هولکی مشغول جدا کردن سیم‌خاردار شدم. هرچه با آن کلنجار رفتم جدا نمی‌شد. یک لحظه منور دشمن چشمم را به پیرامونم باز کرد. دیدم دوروبرم پر از مین است. خودم را بیشتر جمع کردم و به جان سیم‌خارداری افتادم که مثل کنه چسبیده بود و رها نمی‌کرد. بعد دو دقیقه زور زدن، شلوار پاره شد و از شر آن خلاص شدم. بلافاصله خودم را به آن‌سوی سیم‌خاردار پرت کردم و دیدم خوشبختانه میدان‌مین به پایان رسیده است. ادامه دارد @mahale114
شهیدمحلاتی
فصل سوم: صفحه ششم: نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل سوم: صفحه هفتم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... بعد از میدان مین، خودمان را بین دو مقر دشمن دیدیم. هر دو مقر روی بلندی قرار داشت وبر ما اشراف داشتند. عده‌ای از نیروها به مقر سمت چپ و عده‌ای به مقر سمت راست حمله کردند. گروهان ما در سمت راست عمل می‌کرد. دقایقی که عقب‌افتاده بودم را جبران کردم و خودم را به آن‌ها رساندم. آنجا چند تیربار دوشکا، بی‌وقفه کار می‌کرد و امان همه را گرفته بود. در همان دقایق ابتدایی، بسیجی‌ها توانستند تیربارها را از کار بیندازند. بعد از انهدام تیربارها ورق برگشت و بدون هیچ مانع جدی تا سنگرهای آنان پیشروی کردیم. در پاک‌سازی متوجه شدیم اکثر قریب‌به‌اتفاق بعثی‌ها قبل از ما با فرارشان زحمت پاک‌سازی را کشیده‌اند و عملاً منطقه در دست ماست. علی‌آقا نگاهی به دشت انداخت و دید تانک‌های زیادی به‌سرعت در حال فرار هستند. آرپی‌جی‌زن‌ها را صدا کرد و گفت: «برید دنبال تانک‌ها.» به‌ همراه حسن و دیگر آرپی‌جی‌زن‌ها، دوان‌دوان خودمان را به تانک‌ها رساندیم. تعداد تانک‌ها خیلی بود. حسن گلوله می‌داد و من نشانه می‌رفتم. هرچه می‌زدیم می‌خورد. تانک‌ها از ترس، با حداکثر سرعت به جلو می‌تاختند و ما از روی رد صدایشان دنبالشان می‌کردیم. هرازگاهی دشت با منورهای خوشه‌ای روشن می‌شد و زیر نور آن تانک دیگری را هدف قرار می‌دادیم. در این تعقیب‌وگریز، هرچه جلوتر می‌رفتیم فضا مخوف‌تر می‌شد. یک جا دیدم بقیۀ آرپی‌جی‌زن‌ها را پشت‌سر گذاشته‌ایم و من و حسن تنها هستیم. به حسن گفتم: «دیگه کافیه.» ادامه دارد @mahale114
شهیدمحلاتی
فصل سوم: صفحه هفتم: نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل سوم: صفحه هشتم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... از خیر تانک‌ها گذشتیم و راهمان را به‌سمت دیگر کج کردیم. به کجا؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم سرخوش از فتوحات آن شب بودیم و خیالِ راحتمان این بود که نیروها از پشت‌سر دارند می‌آیند. در همین حال، به یک جادۀ بسیار زیبا رسیدیم. جاده‌ای که تازه آسفالت شده بود و زیر نور زرد و مهتابی منورها، نمایی دوچندان داشت. به حسن گفتم: «نگاه کن مثل خیابون‌های خودمونه. انگار داریم توی نهاوند رژه می‌ریم.» حسن با لبخند گفت: «پس بیا رژه رو کامل کنیم.» دستمان را دور گردن هم انداختیم و با دست دیگر سینه زدیم و هم‌نوا شدیم: مهدی یا مهدی به مادرت زهرا امشب امضا کن پیروزی ما را انگارنه‌انگار در شب عملیات بودیم یا در خاک دشمن قدم می‌زنیم. حال‌وهوای زیبای ما به جنگ تمام این شرایط رفته بود و آن را مغلوب کرده بود. گذر ثانیه‌ها در آن جاده به‌هیچ‌وجه حس نمی‌شد. همان‌طور که می‌خواندیم و می‌گفتیم و خوش بودیم، یک آن تابلوی بزرگ کنار جاده را دیدم که روی آن نوشته بود: «بغداد 150 کم». ناباورانه در جادۀ بغداد-مندلی قرار داشتیم. به حسن گفتم: «مثل اینکه جدی‌جدی داریم می‌ریم بغداد.» به‌خیال خودمان، بعثی‌ها را شکست داده بودیم و نیروهای خودی از پشت‌سرمان می‌آیند. حال آنکه هنوز نمی‌دانستیم چه بر سرمان آمده. در کنار جاده، یک زمین فوتبال توجهمان را جلب کرد. خاکی بود و دروازه‌هایش تور نداشت، اما از توپی که وسط آن بود، می‌شد فهمید محل بازی نیروهای بعثی بوده است. فارغ از هیاهوی شب عملیات وارد زمین شدیم و به بازی، چند باری توپ را ردّوبدل کردیم. آن‌طرف‌تر یک خاکریز بود. به حسن گفتم: «همین‌جا باش، برم ببینم چه خبره. وقتی پای خاکریز رسیدم قبل از دیدن چیزی، صدای بعثی‌ها مرا خشکاند. داشتند با شدت و حدت عربی حرف می‌زدند. با دست به حسن اشاره کردم بیاید. وقتی آمد، آرام‌آرام به بالای خاکریز سرک کشیدیم و مقر پشتیبانی دشمن جلوی چشممان قرار گرفت. کلی ماشین و نفربر آنجا بود و آن‌سوتر، خدمۀ توپ و کاتیوشا و مینی‌کاتیوشا در تکاپوی شلیک به مواضع ما بودند. هر دو سرمان را پایین آوردیم و مثلِ راه‌گم‌کرده‌ها، به هم خیره شدیم. گفتم: «حسن، اینجا که توپخونۀ دشمنه. چه کنیم؟» حسن نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «پشت‌سر رو ببین. چراغ‌های مندلی روشنه. باید به‌سمت چراغ‌ها برگردیم تا بلکه نیروهای خودی رو اونجا پیدا کنیم.» در واقع ما شهر مندلی را کیلومترها پشت‌سر گذاشته بودیم و حالا بدون اینکه نیرویی به ما ملحق شود، در تاریکی شب حکم نیروهای گم‌شده را داشتیم. اگر تپه‌های تصرف‌شدۀ دشمن در ابتدای عملیات را مرکز ساعت بدانیم. شهر مندلی در موقعیت ساعت 9 قرار داشت. در تعقیب‌وگریز تانک‌ها به‌سمت موقعیت ساعت 11 رفته بودیم و بعد از آن با رفتن به‌سمت جاده در موقعیت ساعت 12 قرار گرفتیم. بدون التفات به این مسائل، حالا تنها نشانی ما چراغ‌های شهر مندلی بود و باید به‌سمت چراغ‌ها برمی‌گشتیم. در دلم خیلی دوست داشتم حالا که به‌راحتی تا اینجا رسیده‌ایم، دست‌خالی برنگردیم و مقداری از این تجهیزات کارآمد را غنیمت بگیریم. حسن وقتی مکثم را دید، انگار فکرم را خوانده باشد گفت: «ببین، دونفری هیچ کاری نمی‌تونیم انجام بدیم. تا هوا روشن نشده باید برگردیم.» بالاخره دل را به شب تاریک و مخاطرات آن سپردیم. موقع برگشت، تازه فهمیدیم چقدر راه آمده‌ایم. حدود ده کیلومتر تا مندلی راه بود. نزدیکی‌های شهر در سکوت و سیاهی، صدای مبهمی به گوش رسید. به صدای گفتگو می‌مانست. آرام به حسن گفتم: «خوب گوش کن ببین خودی نیستن؟» حسن گوش تیز کرد و گفت: «آره؛ فارسی حرف می‌زنن.» نزدیک‌تر که شدیم صدای احمد کولیوند را شناختم. جوری که بشنوند گفتم: «ما اینجا هستیم. احمد خودتی؟» احمد هم صدای من را شناخت و گفت: «ضرغام، تویی؟ اینجا چه می‌کنید؟» گفتم: «شما اینجا چه می‌کنید؟» «ما گم شدیم.» با خنده گفتم: «خب ما هم گم شده‌ایم.» اصغر بابایی از طلبه‌های خودمان هم با آن‌ها بود. بقیه از نیروهای همدان و ملایر بودند و اکثریت را نمی‌شناختم. هنگام اذان صبح، در آستانۀ شهر مندلی، گروه پانزده‌نفرۀ ما شکل گرفت. دو راه پیشِ‌روی ما بود: یا باید وارد شهر می‌شدیم یا باید شهر را از سمت چپ دور می‌زدیم و به‌سمتی که خودمان در آن عمل کرده بودیم برمی‌گشتیم. ازآنجاکه سرگذشت شهر معلوم نبود و نمی‌دانستیم نیروها در آن موفق شده‌اند یا نه، مطمئن‌ترین راه دور زدن شهر بود؛ لذا به‌سمت چپ تغییر مسیر دادیم. ادامه دارد @mahale114
شهیدمحلاتی
فصل سوم: صفحه هشتم: نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل سوم: صفحه نهم: نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) ...................... پس از دقایقی پیاده‌روی، سیاهه‌های یک نخلستان از دور هویدا شد. مندلی هم مانند دیگر شهرهای جنوبی، میان انبوه نخلستان‌ها قرار داشت. اما این نخلستان حس غریبی داشت. به چشم مانند صندوقچه‌ای مرموز بود که با تاریکی و سکوت شب قفل شده است. جلوتر به‌ردیف، جیپ و آیفای پارک‌شدۀ دشمن را دیدیم که شکمان را به یقین بدل کرد. خودمان را به نخلستان نزدیک کردیم و سرک کشیدیم. در همین حین ناگهان از پشت نخل‌ها صدای الله‌اکبر و لااله‌الاالله بلند شد. حدسمان درست بود. نخلستان پر از عراقی بود. همراهان سلاح خود را مسلح کردند و رو به آن‌ها گرفتند، اما دیدیم افرادی که به‌سمت ما می‌آیند بدون سلاح‌اند و دست‌هایشان را بالا برده‌اند. گفتم: «بچه‌ها، نزنید؛ این‌ها می‌خوان تسلیم بشن.» یکی گفت: «توطئه و نقشه‌س. می‌خوان خودشون رو به ما نزدیک کنن.» گفتم: «بدون سلاح که این کارو نمی‌کنن...» هنوز مشغول حرف زدن بودیم که از پشت، به همۀ آن‌هایی که در حال تسلیم شدن بودند رگبار گرفتند. آه تلخی از دهان سربازان عراقی بیرون آمد و همگی با صورت به زمین افتادند. بهت‌زده بودیم. یعنی چه اتفاقی افتاد؟ چه کسانی به آن‌ها شلیک کردند؟ قبل از اینکه حزب بعث را به‌خوبی بشناسیم و از زبان اسرای عراقی، این حقایق را بشنویم حتی در مخیله‌ام خطور نمی‌کرد سربازان عراقی به‌دلیل تسلیم شدن، توسط نیروهای خودشان از پشت هدف قرار بگیرند. اینکه تیر غیبی در کار باشد برایم باورپذیرتر بود؛ اما متأسفانه این وحشی‌گری حقیقت داشت بعثی‌ها بعد از زدن سربازانشان متوجه ما شدند و درگیری بین ما آغاز شد. سریع به‌طرف ماشین‌های پارک‌شده رفتیم و پشت آن‌ها سنگر گرفتیم. من و اصغر بابایی آرپی‌جی‌زن بودیم و به‌علت نداشتن اسلحه، در میان آن آتش سنگین، صرفاً نظاره می‌کردیم. حالات رفقا دیدنی بود. اگر کسی تعدادمان را نمی‌دانست فکر می‌کرد ده‌ها نفر در حال نبرد هستند. بچه‌ها، بی‌محابا جابه‌جا می‌شدند و بی‌وقفه تیراندازی می‌کردند. نام یکی از همراهان علی بود و اهل ملایر. لحظه‌ای در حال جا عوض کردن بود که تیر خورد و افتاد. از ناحیۀ پا زخمی ‌شده بود و درد می‌کشید. او را کنار کشیدیم و پایش را با چفیه بستیم. علی‌رغم مبارزۀ جانانۀ هم‌رزمان، آنجا جای ماندن نبود. تصمیم گرفتیم کم‌کم از نخلستان فاصله بگیریم. علی به‌کمک اطرافیان بلند شد و روی یک پا حرکت کرد. همان‌طور که از نخلستان فاصله می‌گرفتیم، درون ماشین‌هایشان نارنجک می‌انداختیم تا در پاتک فردا علیه خودمان استفاده نکنند. حجم آتش و انفجار به‌قدری زیاد شد که خطرپذیری را از دشمن گرفت و بین ما و آنان فاصله انداخت. از این فرصت استفاده کردیم و از نگاه آن‌ها ناپدید شدیم. با تمام شدن نخلستان، صدای تانک‌ها شروع شد. از صدا معلوم بود تعداد زیادی تانک به‌حالت روشن و آماده‌باش در آنجا صف گرفته‌اند. با وجود تانک‌ها نگاه‌ها متوجه من و اصغر شد. حالا نوبت ما آرپی‌جی‌زن‌ها بود تا خودی نشان دهیم. حسن تانکی را با اشاره نشان داد و گفت: «بزنش.» تا جایی که می‌شد به تانک نزدیک شدم. به‌سمت آن نشانه رفتم و ماشه را چکاندم. آرپی‌جی به‌جای شلیک موشک، تقی صدا کرد و سوزن آن شکست. دوباره امتحان کردم، دیدم نه. دیگر این سلاح به هیچ کاری نمی‌آید. عجیب آنکه اصغر هم آن‌طرف‌تر هرچه ماشه را می‌چکاند اتفاقی نمی‌افتاد. گفتم: «اصغر، سوزن آرپی‌جی تو هم شکسته؟» هنوز بلاتکیف بودیم که حسن پرید توی حرفمان: «پس چه‌‌کار می‌کنید؟ بزنیدشون دیگه.» گفتم: «بیا بگیر بزن... خب چه‌کار کنیم؟ کار نمی‌کنه. آن زمان تازه بومی‌سازی تسلیحات آغاز شده بود. آرپی‌جی‌های ما نیز از اولین سری این تولیدات به‌شمار می‌رفت و طبق‌معمول، ایرادات تولیدات تازه‌ساخت را داشت. به‌دست گرفتن آن سلاح‌ها صبر ایوب می‌خواست و اغلب از آن فراری بودیم. اکنون پس از گذشت سال‌ها، هنوز با اسلحه آشنا هستم. وقتی برای حفظ آمادگی و تمرین، همراه بسیجی‌ها به میدان تیر می‌روم و آرپی‌جی‌های به‌روز و جدید ایرانی را به دست می‌گیرم، یاد مسلم بن عقیل و سوزن‌های شکسته می‌افتم. کیفیت سلاح‌های جدید وطنی یا آرپی‌جی‌های آموزشی که بدون تحمیل هزینه‌های گزاف، همان کارکرد را ایفا می‌کند، با آن زمان قابل قیاس نیست. اگر می‌دانستم آن صبوری این پیشرفت را به ارمغان می‌آورد، یقیناً با روی باز از آن استقبال می‌کردم و برای آرپی‌جی‌های کره‌ای سر و دست نمی‌شکستم. حسن گفت: «این‌طور که فایده نداره.» گلنگدن کلاش را کشید و شروع کرد به‌سمت تانک رگبار گرفتن. حسن جسورانه تیراندازی می‌کرد و به تانک نزدیک میشد... ادامه دارد. @mahale114