10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#story
🍁 پنهان ترین راز پاییز
https://eitaa.com/mahdavieat
اگر خدا بخواهد
خیری به تو برساند،
هیچ کسی نمی تواند
مانع فضلش شود ... 🍁
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🍃 بویت
🌸🍃 معطر کرده
🌸🍃 گلهای عالم را ...
#اللّهُمَّصَلِّعَلیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَج🌹🌹
https://eitaa.com/mahdavieat
صبح که میشه؛
قبل هر چیز یه لبخندِ ناب،
بکار گوشهی لبت؛
دنیا رو برای خودت و دیگران،
قشنگتر کن؛
مطمعن باش خداوند بهترش رو،
بهت برمیگردونه ...🌱
https://eitaa.com/mahdavieat
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
نقشه جدید تکراری
وقتی دیدند در سالگرد شورش ززآ، نتوانستند کشور را بهم بریزند داستان جدیدی درست کردند: «روز سه شنبه دختری بدون حجاب به نام #آرمیتا_گراوند در ایستگاه متروی شهدا توسط ماموران مترو هل داده می شود و سرش به یک میله آهنی می خورد و بیهوش می شود! از قضا این دختر نوجوان نیز مانند مهسا امینی کرد است!»
اما حالا که فیلم کامل حضور این دختر نوجوان در مترو و لحظه بیهوش شدنش که هیچ ماموری هم کنارش نیست منتشر شده، باید منتظر داستان بعدی شان بود.
با یک امپراطوری دروغ مواجه هستیم که در رذالت و دروغگویی هیچ خط قرمزی ندارد. فکر می کردند در سالگرد مرگ مهسا امینی دوباره کشور را شلوغ می کنند، دیدند خبری نشد، بعد روی دانشگاه ها متمرکز شدند و دیدند باز هم خبری نشد، حالا داستان جدیدشان هم رسوا شد...
🍃🌹🔸ــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــــدا
هرگز دیر نمیکنه؛
هـر آنـچه کـه نیـاز داری،
در زمان خودش بهت میرسونه،
فقـط کافـیه صبـور بـاشی
و بهش اعتماد کنی؛
https://eitaa.com/mahdavieat
36.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حتماگوش کنید
یک عمل بسیار ساده و پرثواب
بعد از #نمازوتر،حتما تا انتها
گوش کنید
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
پنج شنبه شاخه گلی
با ذکر فـاتحه و صلوات
بفرستیم به عشق آنهایی
که دیگه در بین ما نیستند،
ولی دعاهاشون،هنوزکارگشاست
و یادشـون همـیشه در دل مـاست.
#اللّهُمَّصَلِّعَلیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَج 🥀
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی_هشت_ممیز_یک🍁
قسمت هفتاد و دو
بخش دوم
🔹زهرا با خود فکر کرد الان لابد سید، اذان و اقامه را میگوید. نگاهی به زینب کرد. دلش پر از غم شد. با خود گفت"بالاخره که باید برای نماز بیدار شود. چرا اول وقت بیدارش نکنم؟ این بهتر است" قبل از خواندن نماز، زینب را صدا زد. زینب که تازه خوابیده بود تکانی خورد و دوباره خوابید. زهرا، سرسجاده ایستاد و تکبیرنمازش را گفت. بعد از نماز، به آشپزخانه رفت و مجدد وضو گرفت تا بیدار بماند و بتواند تعقیباتش را بخواند. دست خیسش را روی پیشانی زینب کشید. موهایش را نوازش کرد و آرام آرام او را از عالم بیهوشی و خواب، بیرون آورد. زینب که نشست، کمکش کرد برخیزد و وضو بگیرد. زینب نمازش را که خواند، مختصر آبی خورد و از خستگی و بی حالی، خوابش برد. زهرا نشست و مشغول خواندن تعقیبات شد.
🔸سید هم مشغول خواندن تعقیبات بود. مردم التماس دعا گفته و نگفته، از جا برخاستند و به خانههاشان رفتند. صادق جلو آمد. سید، با خوشرویی به او دست داد و به به و چه چه گفت از اینکه نماز صبح را به مسجد آمده است. صادق گفت:"خبرهایی شنیدم.درست است؟ آقا چنگیز تیر خورده؟" سید از شنیدن کلمه تیر، خنده اش گرفت و گفت:"تیر که نه. یک چیزی تو مایه های زخم شمشیر و این ها" صادق گفت:"پس تکلیف جشن پس فردا شبمان چه میشود؟ "سید گفت:"غصه نخور. آن آقا چنگیزی که من میشناسم با زخم شمشیر هم کارش را انجام میدهد چه رسد به چاقو. خب آقا صادق شما چه کردی؟" صادق دفترش را در آورد و طرح کامل شده با ابعاد درست را به سید نشان داد. سید کارش را تحسین کرد. مسجد خلوت شده بود. دو نفری مشغول تلاوت قرآن بودند. صادق گفت:"مادرم میخواستند با شما صحبت کنند. گفتند بپرسم کی فرصت دارید؟" سید پرسید:"مادر هم مسجد آمدهاند؟" صادق سرش را به نشانه تایید پایین آورد. سید که از برنامه فردایش هیچ خبر نداشت گفت:"الان فرصت هست اگر وقت داشته باشند." صادق شماره مادر را گرفت و جریان را گفت و نظر مثبت مادر را اعلام کرد. سید گفت:"بفرمایید آن گوشه مسجد تشریف بیاورند" سید، نزدیک پرده، رو به قبله نشست. صدای خانم قدیری از پشت پرده آمد:"سلام علیکم" سید آرام پاسخ داد و عذرخواهی کرد از اینکه این طور در خدمتشان است. صادق، کمی آن طرف تر نشست که حرفهای مادر را نشوند.
🔹خانم قدیری گفت:"الحمدلله رفتار پرویز با صادق بهتر شده اما من هنوز نتوانسته ام رابطه خودم را با ایشان خوب تر کنم. با اینکه توصیه های زهرا خانم را هم انجام دادم. چه کار کنم؟" سید که از توصیههای زهرا خبر داشت گفت:"درست میشود ان شاالله." خانم قدیری با صدای ناامیدانه ای گفت:"ان شاالله" سید گفت:"خوبی های همسرتان را که می بینید الحمدلله. این خوبی ها را به او میگفتید. ایشان تعبیر دیگر می کرد. این کار را ادامه دهید و علاوه بر آن، خوبی هایشان را بنویسید و جلوی چشمانشان قرار دهید. انگار که برای او مینویسید." خانم قدیری گفت:"یعنی چه طور بنویسم؟" سید گفت:"مثلا بنویسید ممنونم پرویز آقا که اینقدر پر تلاش هستی. ممنونم آقاپرویز که این همه سال، کانون خانواده مان را با قدرت نگه داشته ای. چقدر خوب است که من همسری وفادار و صبور دارم.. و حتی خیلی جالب تر و ظریف تر که شما خانم ها، استاد این دست ظرافت ها هستید." دل خانم قدیری از تکریم سید گرم شد. سید ادامه داد:"کار دیگر هم اینکه چهله، یا هر مقداری که می توانید، حدیث کسا را در محیط خانه بخوانید. اگر خانواده تان هم بشنوند که عالی است. اگر هم نه، خواندن حدیث کسا در خانه برای بهبود شرایط و وضعیت خانواده بسیار مفید و عالی است. " خانم قدیری گفت:"چشم. حتما." سید محترمانه گفت:"اگر موارد دیگری هم لازم بود به زهرا خانم بفرمایید به بنده منتقل خواهند کرد ان شاالله. امری هست در خدمتم" خانم قدیری با کمترین کلمات، تشکر و خداحافظی کرد.
🔸سید از جا برخاست. دست بر گردن صادق انداخت و شاداب و با نشاط گفت:"خب آقا صادق، درس عربی مان را کِی بخوانیم پسر خوب و زرنگ و باهوش؟" صادق گفت:"هر وقت شما بفرمایید" سید تبسمی کرد و نگاه شیطنت آمیزی به صادق انداخت و گفت:"الان چطور است؟" صادق از حرف سید جا خورد و ایستاد. سید، خندید و گفت:"شوخی کردم پسر. برو به سلامت. مراقب خوبیهات باش." پیشانی اش را بوسید و او را تا دم در مسجد، بدرقه کرد. دیگر در مسجد، کسی نمانده بود. سید چراغ ها را خاموش کرد. خداقوتی به نگهبان مسلح دم در مسجد گفت و به سمت خانه حرکت کرد تا دوشی بگیرد و مجدد به بیمارستان برود. اما خبر نداشت که در خانه، چه اتفاقی افتاده است.