eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
369 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی_هشت_ممیز_یک🍁 قسمت هفتاد و پنج 🔹سید در حیاط را که باز کرد، زهرا بیدار شد:"جواد جواد سلام" سید برگشت. نزدیک زهرا رفت و پاسخ داد: "سلام زهرا جان. سر و صدا شد بیدار شدی؟ ببخش" زهرا گفت:"نه. می گما اون خانم که صبح اومده بود با شوهرش مشکل داشته. اونطور که شنیدم شوهرش او را زده. اگر دوباره آمد چه به او بگویم؟" سید گفت:"از نظر اقتدار شوهر بررسی کن" کمی فکر کرد و گفت:"زهرا جان، لیستی چیزی بنویس برویم خرید. پول دستم آمده. چندتا کار هست که باید سریع انجام بدهم و برسم به کلاس قرآنت. کاری با من نداری؟" زهرا گفت:"نه. ممنون. منم برم برای کلاس کمی بخوانم. ممنون که کمکم می کنی. خدا اجرت دهد. برو خدانگهدار" 🔸سید از خانه که خارج شد به صادق پیامک زد:"قرار جلسه مان راس ساعت 12 ظهر بود. ان شاالله در مسجد می بینمتان" به سر کوچه هشت ممیز یک رسید. نگاهی به مسجد کرد. نگهبان هنوز آنجا بود. از دور دستی تکان داد و خداقوت گفت. نگهبان که در خیابان جز خودش و سید کسی را ندید، پاسخ داد و پرانرژی تر، اطراف مسجد چرخ زد. سید با خود گفت:"اول سری به حاج احمد می زنم. بعد به دفتر تبلیغات می روم. بعد کمی خرید که دست خالی نباشم و به خانه برمی گردم. بعد از کلاس زهرا، سری به چنگیز می زنم و ترخیص که شد، به مسجد می آییم برای جلسه. فکر کنم مجری طرح های چنگیز خودم باید باشم" برنامه اش را که ریخت، به عابربانک رفت. به حساب زهرا، پولی واریز کرد و سوار تاکسی شد. https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی_هشت_ممیز_یک🍁 قسمت هفتاد و شش بخش اول 🔹همه کارها طبق برنامه پیش رفته بود. به خانه که برگشت، زهرا، غم را در چهره‌اش خواند اما فرصت صحبت نبود. لوازمی که خریده بود را در یخچال و کابینت گذاشت و سریع، به مسجد رفت. کارگرها نیامده بودند. زهرا، کلید انداخت و وارد مسجد شد. از درگیری شب قبل، اثری نتوانست پیدا کند الا اینکه یکی از فرش‌های مسجد نبود. دسته بیل کنار دیوار روی زمین غش کرد و پلاستیک روی دیوار، چسب خورده بود. رحل‌ها را چید. به یاد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد که رحل‌ها را با صلوات و مناجات‌های زیرلب می‌چید و اشک می‌ریخت. با همان حالت، بقیه رحل ها را چید. این بار به جای چینش دایره‌ای، مانند حرم، ردیفی چید. قرآن‌ها را روی رحل‌ها گذاشت. روسری سفیدش را از کیف در آورد و وسط ردیف رحل‌ها پهن کرد. به یاد گلدان بلندِ پر گل حرم، گلدان کوچک گل مصنوعی که از انبار پیدا کرده و شسته بود را روی روسری گذاشت. عقب ایستاد. زیبا شده بود. دل تنگ نورانیت و صفا و آرامش خاص حرم حضرت معصومه شد و زیر لب گفت: "خانم جان، اینجا هم تشریف بیاورید" اشک از چشمانش سرازیر شد. در پایین مجلس، نشست و مشغول تلاوت شد تا خواهران بیایند. 🔸قرآن را که بست، علی اصغر، از آغوشش بلند شد و روبروی بابا ایستاد. سید، قرآن جیبی اش را در جیب قبا گذاشت و روبروی علی اصغر، دو زانو نشست. چند ثانیه ای به چشمان قهوه ای کوچک و زیبایش نگاه کرد. لبش به لبخند گشاده شد و در همان حال، گونه اش را با کف دست گرفت و نوازشش کرد و گفت:"شما چقدر زیبا خلق شده ای پسر گلم. ماشاالله لا قوه الا بالله. الحمدلله. خدایا ممنونم این پسر گل را به من دادی" علی اصغر معنی جمله بابا را با همان فهم کودکانه‌اش فهمید و کیف کرد. لبش غنچه شد. هم از سر کیف می خواست بخندد، هم می‌خواست خودش را جدی و محکم نشان دهد. سید به حالتش خندید و بوسیدش. مجدد بوسیدش. چند باره بوسیدش و گفت: "می دانی تو با این بوسه ها، مرا به بهشت چقدر نزدیک تر می کنی؟" و باز بوسیدش. علی اصغر این بار معنی جمله بابا را نفهمید. سید گفت:"اگر قرار باشد از نردبانی بالا بروم تا به بهشت برسم، آن باغ های زیبا و پر درخت، پله های این نردبان، بوسه هایی است که از این لپ های خوشگل تو می گیرم" و تکه آخر جمله اش را با هیجان خاصی گفت و لپ علی اصغر را به نرمی کشید. 🔹علی اصغر غش غش خندید و گفت:"پس منم تو را بوس می کنم که از پله ها بالا بروم" سید خندید و گفت:"ای پسر زرنگ. آن نردبان من است ها. سوار پله های نردبان من نشو.." علی اصغر از هیجان حرف زدن بابا، به شوق آمد و بابا را بوسید. سید کف دستش را روی سینه علی اصغر گذاشت و کمی به عقب فشار داد و گفت:"ئه. زرنگ.. برو از پله های نردبان من پایین ببینم.. دِ برو دیگه.. ای بابا من هی می گویم برو این هی بوس می کند و بالا می رود.. دِ برو پایین" علی اصغر لابه لای حرف های بابا، او را مدام می‌بوسید و با هیجان و قلقلک های سید، شوقش بیشتر می شد. سید، علی اصغر را از کمر گرفت و روی هوا بلندش کرد. او را بالا انداخت و با تمام وجود، در آغوش گرفت و به خود چسباند. او را بویید و بوسید. از پاهایش به سمت زمین سراند. روبرویش روی دو زانو نشست و گفت:"آماده ای بازی کنیم؟" علی اصغر هم که از همان اول، منتظر همین جمله بود و برای همین روبروی بابا ایستاده بود بالا و پایین پرید و گفت:"آماده ام. بریم بازی https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی_هشت_ممیز_یک🍁 قسمت هفتاد و شش بخش دوم 🔹سید، به آرامی گردنش را به چپ و راست حرکت داد و همزمان چشمانش را نازک و گشاد کرد و گفت: "خب ببینیم اینجا چی داریم که باهاش بازی کنیم؟" و از جیبش، بادکنک قرمزی در آورد. لب بادکنک را کشید، دهانش را با آن مماس کرد و با قدرت، در آن فوت کرد. بعد از فوت چهارم، صدای چیغ علی اصغر بلند شد که:"بس است، الان می ترکد" و سید، چشمانش را گرد کرد و فوت بعدی. علی اصغر گوش‌هایش را گرفت و گفت: "الان می تِرِکد" سید، فوت بعدی را کرد. بادکنک را عقب، سمت شکم علی اصغر گرفت و گفت:"بزار ببینم خوب باد شده؟" و بادکنک را به شکم علی اصغر مالید. علی اصغر عقب رفت. سید به شوخی دوباره جلو آمد. لب بادکنک را با دستش کمی شل کرد. صدای جیغ مانندی از بادکنک خارج شد. علی اصغر خندید و عقب‌تر رفت. سید گفت:"وایسا ببینم کجا در می روی.. وایسا" و با بادکنکِ جیغ کش، دنبال علی اصغر دوید. چند دور، دورِ سالن را دویدند. بادِ بادکنک خالی شد. سید نشست. نفسی تازه کرد و مجدد پنج فوت بزرگ در بادکنک کرد و سرش را گره زد و آن را به کناری انداخت. 🔸کف دو دستش را به حالت میز، روی زمین گذاشت. علی اصغر از پشت سرش دوید و روی بابا سوار شد. سید، شانه هایش را تکانی داد و گفت:"زلزله اومده. زلزله اومده.. بیافت پایین.." علی اصغر خندید و بابا را محکم تر گرفت. سید، در همان وضعیت، به جلو حرکت کرد و خود را به در اتاق مادربزرگ رساند. کمی روی زانو بلندشد و تقه ای به در زد. علی اصغر، پشت بابا خوابید و از دو طرف او را گرفت که نیافتد. سید گفت:"زینب جان می خواهی بیا بازی" صدای مادربزرگ از اتاق آمد که:"حاج آقا چند دقیقه ای است خوابیده." سید تشکر کرد و روی دو دستش افتاد و همان طور تا آن طرف سالن، حرکت کرد. علی اصغر، پشت پیراهن بابا را گرفته بود و تکان تکان می داد. سید گفت:"پاهایت را هم تکان بده والا اسبت حرکت نمی‌کند ها" علی اصغر، هر دو پایش را حرکت داد و سید، به سمت گوشه سالن تندتر، حرکت کرد. نشست. بادکنک را که آن گوشه افتاده بود برداشت و زیرش زد و با هیجان و صدای آرام گفت:"بدو بزن زیرش نیافتد" علی اصغر دوید و به جای زیر بادکنک، روی آن زد. بادکنک به زمین خورد و کمانه کرد در صورت سید. سید گفت:"مستقیم حمله می‌کنی؟ بگیر که آمد" و مجدد زیر بادکنک زد و آن را به بالا فرستاد. علی اصغر چند ثانیه‌ای منتظر شد که بادکنک پایین تر بیاید تا زیرش بزند. دستش را بالا برد که به بادکنک بزند. سید، زیر بغل علی اصغر را قلقلک داد و فرار کرد. علی اصغر بادکنک را رها کرد و دنبال بابا دوید. دو سه دوری که دور سالن دنبال هم دویدند، سید بادکنک را مجدد به هوا فرستاد و گفت:"مسابقه. اونی برنده است که نزاره بادکنک زمین بیافتد. بزن زیرش" 🔹بعد از چند دقیقه زدن زیر بادکنک، سید آن را گرفت و به موهای علی اصغر مالش داد. قبلا از الکتریسیته به صورت بچه‌گانه برایش گفته بود. بادکنک را روی دیوار گذاشت و گفت:"حالا باید از من بالا بروی و بادکنکت را برداری. بدو ببینم" خودش به دیوار تکیه داد. پاهایش را کمی خم کرد و به حالت میز، روی هوا، تکیه به دیوار، نشست. علی اصغر از پای بابا گرفت و بالا رفت. روی شانه اش رفت. سید با دست، او را حمایت می کرد که نیافتد. روی شانه هایش که ایستاد، زانوانش را صاف کرد و همان طور نزدیک به دیوار، پاها را به هم نزدیک کرد. صاف ایستاد و با دست، پشت علی اصغر را حمایت کرد. علی اصغر، یک پایش را روی سر سید گذاشت و خواست بالاتر برود. سید خندید و گفت:"گردن من که درخت صدساله نیست پسرجان. " و در جا، به نرمی بالا و پایین پرید و گفت:"بدو که زلزله دارد می‌آید بادکنکت را نجات بده" پاهای علی اصغر را گرفت و درجا دوید. علی اصغر جیغ کشید و به خنده گفت:"وای زلزله وای زلزله." بادکنک را برداشت و گفت:"برداشتم" سید، به یک ضرب، جفت پاهایش را با دستانش گرفت و از شانه هایش بلند کرد و به پایین سُراند و گفت: "بارباباپا عوض می شود" و مثل یک خمیر، بدنش را کش و قوسی داد و به نرمی، روی زمین دراز کشید. بازی‌های ورزشی و نشاط آور سید با علی اصغر، یک ساعتی طول کشید. دست آخر، برایش شربتی درست کرد و مجدد بوسید. علی اصغر، شاد و سرحال، بادکنکش را گرفت و دور اتاق دوید و با خودش مشغول بازی شد. https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️صبحتون بخیر و شادی 🍁سلامی گرم در طلوعی 🍂زیبا تقدیم شما مهربانان ☕️سلامی به زیبایی عشق 🍁به لطافت دل مهربانتون ☕️آرزومیکنم پنجره دلتون 🍁همیشه رو به خوشبختی باز 🍂و تنتون سلامت باشه صبح  چهار شنبه تون زیبا و شاد🍁 ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ https://eitaa.com/mahdavieat
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طنز زیبای پایان اسرائیل😂😂😂 👌ببینید😄 https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴آرامشِ آسمانِ شب ✨سهم قلبتان 🪴و یادِ خدا روشنىِ بى خاموشِ ✨تمامِ لحظه هايتان باشد. 🪴خدایا به حق این شب عزیز ✨تمام مریض‌ها را شفا 🪴تمـام قلب ها را جلا ✨تمام مشکلات را حل 🪴تمام دعاها را مستجاب بفرما 💫شبتون سرشار از آرامش💫 ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ســلام به 🌺دلهای پاک ومهربان 🌸سـلامی به 🌺زیبایی گل 🌸به قلب 🌺شما دوستانم 🌸آرزومیکنم 🌺امروز 🌸ازشادی سر ریزباشید 🌺ولبخندی 🌸به بلندی آسمان 🌺رولباتون نقش ببندد صبحتون بخیر وشادی ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Israeli settlers burned this Palestinian child alive near the city of Hebron. He was miraculously saved and a Palestinian driver found him and took him to the hospital. شهرک‌نشینان اسرائیلی این کودک فلسطینی را در نزدیکی شهر الخلیل زنده زنده به آتش کشیدند که او به طور معجزه‌آسایی نجات یافته و یک راننده فلسطینی او را پیدا کرده و به بیمارستان منتقل کرد. به این متوحشین ضدانسان نباید رحم کرد. توحش کار هشتاد ساله آنهاست. نسل اندر نسل. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/mahdavieat
همه هستی من حضرت ارباب ،سلام ای دلیل تپش این دل بی تاب،سلام دیشب از لطف شما خواب حرم را دیدم حرم و پرچم و ای گنبد در خواب،سلام نکنه اول روزت سلام به اربابمون یادت بشه: السلام علیک یا اباعبدالله (ع) 💚💚🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎وقتی اعمالمان را به امام زمان (عج) هدیه می‌دهیم چه اتفاقی می‌افتد؟ . . 🎙 داریم هستیم که هستیم التماس دعای http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
🍃درشبانه روز حداقل ده دقیقه با خداوند خلوت کن و کن ؛ مطمئن باش دلت روشن می شود ؛ استغفار است . داریم هستیم که هستیم التماس دعای http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️امروز بردیوارمهرباني عشق بہ خدا محبت بہ ڪڸ هستي و مهرباني بہ انسانیت را آویزاڹ مي‌ڪنیم ☀️تاآرامش بہ ڪلبہ‌هـــاے بي‌قرار قلبـــــــــماڹ باز ڪَردد صبح تون پراز دلخوشی و آرامش ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ https://eitaa.com/mahdavieat
🔹🍃🌹🍃🔹 سربازهای اسرائیلی که نهایت آمادگی جنگی را دارند😅 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/mahdavieat
🚨 سردار قاآنی: منم صبح شنبه خبردار شدم که حماس به اسرائیل حمله کرده😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️هر کسی گفت چرا اسرائیلی‌ها را اینجوری کشتند، این کلیپ رو بکنید تو حلقش تضمینی خفه میشه😤 اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ‌ لِوَلیِّکَ الفَرَج 👆👆👆آتش به اختیاران جوان سراسر کشور لطفا از طریق ابزار فضای مجازی (اینستاگرام ، فیسبوک ، تیک تاک ، پوتویوپ ، تویتر ، ایمیل و...) به زبانهای مختلف ، این اعترافات نخست وزیر خونخوار اسراییل را به گوش کل دنیا برسانید تا جای شهید و جلاد جابه جا نگردد ( به ویژه برای👇 سلبریتی ها ، ورزشکاران ، بازیگران ، مسیحیان ، رسانه های ها ، خبرنگاران و..) بشناسانید و زمینه ساز ، تمدن جهانی و ظهور منجی عالم باشید https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی_هشت_ممیز_یک🍁 قسمت هفتاد و هفت بخش اول 🔹بعد از کلاس قرآن، یکی از خانم ها ایستاده بود که از زهرا سوالی بپرسد. چهره‌ای آشفته داشت. چیزی او را اذیت می‌کرد. زهرا، این‌ها را در چهره‌اش دید و با نگاه های پرمهرش، سعی کرد به او انرژی بدهد. خواهران یکی یکی رفتند و برخی التماس دعا گفتند. برخی دست دادند و برخی روبوسی هم کردند. بسته به اینکه چقدر از جلسه قرآن استفاده کرده و انرژی گرفته بودند و چقدر سرحال شده بودند و چقدر رویشان به زهرا باز شده، عکس العمل هایشان متفاوت بود. زهرا کنار آن خانم رفت و گفت:"خداقوت. امروز خیلی سرحال نبودین" با این جمله زهرا، غم در چهره اش بیشتر پیدا شد و آهی کشید. لبش خالی از هرگونه لبخند و چهره اش در فقر شادی چروکیده شده بود. زهرا گفت:"غصه نخورید. دنیاست دیگر. سختی های خاص خودش را دارد. برای هر کس یک جور." آن خانم لب هایش را گشود و به حالتی که اگر خود را رها می‌کرد، اشک که هیچ، باران از چشمانش می‌بارید گفت:"چرا خدا برای یکی هر چه خوبی هست می دهد و به دیگری نمی‌دهد!" زهرا همان طور ایستاده گفت:"بالاخره آدم آزمایش می‌شود دیگر. یکی با داده خدا یکی با نداده‌ی خدا" چشمان درشت آن خانم، روی صورت پر مهر زهرا قفل شد. با همان بغض و اعتراض گفت:"نمی‌شود خدا ما را هم با دادن هایش آزمایش کند؟" 🔸زهرا، یاد حرفهای سید افتاد. یاد مقایسه های موقعیت هایی که خدا به آنان چیزی را داده بود با زمانی که نداده بود. سکوت عمیقی کرد. نگاهش به زمین افتاد و گفت:"آزمایش با داده های خدا خیلی سخت تر است تا نداده هایش" چنان این حرف را با عمق وجودش گفت که آن خانم، فقط زهرا را نگاه کرد. زهرا مجدد همان جمله را تکرار کرد. صورت خانم، کمی بازتر از قبل شد و گفت:"حالا یک بار هم خدا ما را با داده هایش آزمایش کند. نمی شود؟" روسری اش را مرتب کرد و موهایش را کمی داخل گذاشت و خودش گفت:"بالاخره خدا حکمتی دارد. آدم سر از حکمت هایش که در نمی‌آورد." زهرا از حرف او خوشش آمد و گفت:"این ها همه می‌گذرد. چه داده هایش چه نداده هایش. الهی که خوب بگذرانیم. غصه نخور خواهر جان" آن خانم گفت:"بچه های شما جیغ و داد نمی کنند؟ من که اعصاب از دستشان ندارم" زهرا خندید و گفت:"بچه اند دیگر. جیغ و داد و دعوا که دارند. چقدر با آن ها بازی می کنی؟" آن خانم گفت:"هیچ. همین به کارهایشان برسم هنر کردم." زهرا مهربانانه دست بر شانه اش گذاشت و گفت:"بازی کردن با بچه ها، قبل از آنکه آن ها را سرحال کند، ما بزرگ تر ها را سرحال می کند. امتحانش کن" و یاد بازی های سید و خودش با بچه ها افتاد و تبسمی شیرین زد. آن خانم تشکر کرد و گفت:"دعایمان کنید زهرا خانم. من آدم فعالی هستم اما اصلا شاد نیستم" زهرا با همان تبسم شیرین گفت:"الهی که همیشه شاد و سرحال و فعال باشی. چشم دعاگویتان هستم. شما هم ما را دعا کن خواهر گلم." و به آن خانم دست داد. هر دو از مسجد خارج شدند و زهرا قفل در را بست و به سمت خانه، حرکت کرد. 🔹در خانه را که باز کرد، هیچکش داخل خانه نبود. نگران شد. شماره سید را گرفت:"سلام جواد. چی شده مادربزرگ چیزی اش شده؟ کجایین؟" سید گفت:"نه حالشان خوب است نگران نباش. شما که نبودید، دخترشان آمد و برد منزلشان. ما هم آمده ایم منزل حاج عمو. گفتم کمی به حاج عمو برسم تا شما سر کلاسی. برگردیم؟" زهرا گفت:" نه. من هم می‌آیم آنجا. شما کی کلاس داری؟" سید گفت تا ساعت 12 کلاسی ندارد و از زهرا پرسید:"حال داری با هم برویم خرید؟" زهرا گفت:"خرید چه؟" سید خندید و گفت:"بیا خانه حاج عمو. با هم می رویم خواهی دید خرید چه" زهرا با حالت بچه‌گانه‌ای گفت:"بگو دیگه جواد. اذیت نکن. خرید چه چیز می‌خواهی مرا ببری؟ آن هم دونفری؟" سید گفت:"صبوری کن خانم. می‌خواهی بیایم دنبالت؟" زهرا گفت:"نه بابا نمی‌خواهد. به قول خودت همه تاکسی‌های شهر مال ماست. سوار یکی‌اش می‌شوم دیگر. تا بیست دقیقه دیگر آنجا هستم. شما حاضر باش که برویم خرید. می‌دانی که خانم ها از خرید خیلی خوششان می‌آید." سید خندید و گفت:"بله خوب می‌دانم. یعنی نمی خواهی بیایی زن عمو را ببینی؟ یکراست برویم خرید؟" زهرا خندید و گفت:"ای بابا جواد، اینقدر زبان نریز. در این حد که آداب معاشرت بلدم. برای بچه ها لباس و این ها برداشته ای؟ زینب حالش بد نشد دیگر؟" سید گفت:"بله برداشته ام. زینب هم خوب است. زود بیا که دلمان برایت حسابی تنگ شده است" صدای زینب از پشت گوشی آمد که:"مامان بیا ببین بابا چی خریده" زهرا که حسابی کنجکاو شده بود گفت:"سید چی خریدی؟ گوشی رو بده زینب اصلا" سید خندید و گفت:"ای خانم زرنگ. بیا خودت ببین. منتظریم ها. زود بیا" زهرا گوشی را داخل کیف گذاشت و از خانه بیرون زد. https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی_هشت_ممیز_یک🍁 قسمت هفتاد و هشت 🔹بچه‌ها ماندند خانه عمو محسن، زهرا و سید، مانند اوایل ازدواجشان، رفتند خرید. سید بین راه برای زهرا گفت که استاد، هدیه ای که سالها قبل برای عمل دخترش به ایشان داده بودیم را با دو هدیه تولد زینب و علی اصغر امروز صبح برایم واریز کردند. به مغازه که رسیدند، مغازه دار، جلو آمد و چنان سلام و حال و احوال کرد که زهرا گمان برد از دوستان صمیمی سید است. ماشین لباسشویی که بچه ها و سید برای زهرا پسندیده بودند را نشانش داد و نظرش را پرسید. زهرا خوشش آمد و گفت:"خوب و ساده و زیباست. خصوصا اینکه ایرانی هم هست. حالا سید نمی خواهی پول را بگذاری چیز دیگری بخری؟ چیزی واجب تر؟ لباس ها را که می‌شورم." سید شرمنده از اینکه زودتر از این نتوانسته بود این خرید مهم را انجام دهد گفت:"هر بار که لباس های بچه‌ها را روی بند می‌بینم، شرمنده ات می شوم. خدا خیرت بدهد الهی" خریدشان را فاکتور کردند و قرار شد وانت حامل ماشین لباسشویی، بعد از ظهر آن را به منزل ببرد. 🔸ساعت نزدیک دوازده بود که به خانه عمومحسن برگشتند. دستان سید پر بود از وسایلی که زهرا برای خانه عمو و خودشان نیاز داشتند. سید از سنگینی وسایل خوشحال بود و خدا را شکر گفت. وسایل را که روی زمین گذاشت، گوشی‌اش زنگ خورد:"به به. سلام آقا چنگیز. حالت چطور است مومن شجاع؟.... بله .. جانم؟ شما با آن پا.. مرحبا.. خدا قوت بدهد الهی. ساعت دوازده جلسه است یعنی دقیقا بیست دقیقه دیگر.. بله.. بله.. باز هم بله.. ان شاالله می بینمت پس.. یاعلی" زهرا به نگاه پر التماس بچه‌ها برای ماندن در خانه عمو محسن، این طور پاسخ داد که از سید و زن عمو پرسید:"اشکالی ندارد ما چند ساعتی بیشتر اینجا بمانیم؟" زن عمو بلافاصله گفت:"این چه حرفی است. خوشحال می شویم. شما صاحب خانه اید" سید تشکر کرد و با لبخند به بچه ها محکم و قوی گفت:"بمانید به یک شرط" چشمان منتظر بچه ها آنقدر زیبا شده بود که سید چند ثانیه ای محو نگاهشان شد و بالاخره گفت:"به شرط اینکه بابا رو ببوسید" بچه ها خندیدند و به طرف سید حمله ور شدند. 🔹همه بچه ها یکی دو دقیقه قبل از ساعت جلسه، حاضر بودند و همهمه جالبی فضای مسجد را پُر کرده بود. این همه سروصدا فقط از 6 نفر زبان مزاح سید را باز کرد:""ماشالله شما خودتان یک پا منبری خراب کُن هستید ها.. یادم باشد موقع منبر رفتن، شما شش نفر را جدا از هم بنشانم و حسابی تحت نظارت داشته باشم." بچه ها به همراه سید همه خندیدند. سید جلسه را مثل همیشه با بسم الله و صلوات و دعا و تلاوت آیاتی مرتبط با موضوع جلسه، شروع کرد. آقا چنگیز، عصا زنان وارد که شد، همه به احترامش برخاستند. نقل شجاعتش را شنیده بودند و برای دیده بوسی صف کشیدند. چنگیز آنقدر از این صمیمیت خوشحال شد که بی تکلف، همه را به راحتی در آغوش کشید و بوسید و چند بار هم نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و بیافتد. پشت سر چنگیز، آقای میان سالی با لباس مکانیکی و روغنی وارد شد. از وضعیتش عذرخواهی کرد و گفت:"آقا چنگیز مهلت تعویض لباس نداد که. ما را خِرکِش کرد و آورد." سید جلو رفت و با دستان نیمه روغنی اش، دستی محکم و صمیمی داد و بی خیال از روغن ها و کثیفی های روی لباس استاد مکانیک، او را محکم در آغوش کشید. استاد بنایی، از این همه مهر و محبت و بی غَل و غش بودن سید مسرور شد. تا به حال هیچ آشنایی این طور از او استقبال نکرده بود که این روحانی جوان غریبه، او را به وجد آورده بود. 🔸مجدد همه که نشستند، سید بسم الله گفت و بلافاصله رفتند سراغ چینش جشن و نیم ساعت بعد، همه بلند شدند و گوشه ای از مسجد را حسابی شلوغ کردند. دوتا از بچه ها رفتند برای خرید شکلات و نُقل. دوتا از بچه ها به انبار رفتند تا وسایلی را برای تزیین مسجد بیاورند. چنگیز به مغازه یونولیتی که قبلا با آن صحبت کرده بود تماس گرفت و طول و عرض های یونولیت‌ها را گفت. استاد مکانیک مشغول اماده سازی وسایل برش یونولیت شد. صادق طرح های کشیده شده اش را روی زمین چید و مشغول توضیح دادن به آقا چنگیز شد. وضعیت مسجد، با نیم ساعت قبل، قابل مقایسه نبود. https://eitaa.com/mahdavieat