فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️صبحتون بخیر و شادی
🍁سلامی گرم در طلوعی
🍂زیبا تقدیم شما مهربانان
☕️سلامی به زیبایی عشق
🍁به لطافت دل مهربانتون
☕️آرزومیکنم پنجره دلتون
🍁همیشه رو به خوشبختی باز
🍂و تنتون سلامت باشه
صبح چهار شنبه تون زیبا و شاد🍁
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتان بخیر
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طنز زیبای پایان اسرائیل😂😂😂
👌ببینید😄
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
دلِ امیدوارِ دیگری دارم ...🌿
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
ای رویایم؛ تو بیا، تو بیا، تو بیا، تا من ☘
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴آرامشِ آسمانِ شب
✨سهم قلبتان
🪴و یادِ خدا روشنىِ بى خاموشِ
✨تمامِ لحظه هايتان باشد.
🪴خدایا به حق این شب عزیز
✨تمام مریضها را شفا
🪴تمـام قلب ها را جلا
✨تمام مشکلات را حل
🪴تمام دعاها را مستجاب بفرما
💫شبتون سرشار از آرامش💫
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸ســلام به
🌺دلهای پاک ومهربان
🌸سـلامی به
🌺زیبایی گل
🌸به قلب
🌺شما دوستانم
🌸آرزومیکنم
🌺امروز
🌸ازشادی سر ریزباشید
🌺ولبخندی
🌸به بلندی آسمان
🌺رولباتون نقش ببندد
صبحتون بخیر وشادی
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Israeli settlers burned this Palestinian child alive near the city of Hebron. He was miraculously saved and a Palestinian driver found him and took him to the hospital.
شهرکنشینان اسرائیلی این کودک فلسطینی را در نزدیکی شهر الخلیل زنده زنده به آتش کشیدند که او به طور معجزهآسایی نجات یافته و یک راننده فلسطینی او را پیدا کرده و به بیمارستان منتقل کرد.
به این متوحشین ضدانسان نباید رحم کرد. توحش کار هشتاد ساله آنهاست. نسل اندر نسل.
#طوفان_الاقصی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
همه هستی من حضرت ارباب ،سلام
ای دلیل تپش این دل بی تاب،سلام
دیشب از لطف شما خواب حرم را دیدم
حرم و پرچم و ای گنبد در خواب،سلام
نکنه اول روزت سلام به اربابمون یادت بشه:
السلام علیک یا اباعبدالله (ع)
💚💚🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎وقتی اعمالمان را به امام زمان (عج) هدیه میدهیم چه اتفاقی میافتد؟
.
.
🎙#آیت_الله_ناصری
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
#میرزا_اسماعیل_دولابی
#راه_کسب_نشاط
🍃درشبانه روز حداقل ده دقیقه با خداوند خلوت کن و #استغفار کن ؛ مطمئن باش دلت روشن می شود ؛ استغفار #نشاط_آور است .
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
🪶 آه، از آن رفتگان بی برگشت ...
#هوشنگ_ابتهاج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️امروز
بردیوارمهرباني
عشق بہ خدا
محبت بہ ڪڸ هستي و
مهرباني بہ انسانیت را
آویزاڹ ميڪنیم
☀️تاآرامش بہ ڪلبہهـــاے
بيقرار قلبـــــــــماڹ باز ڪَردد
صبح تون پراز دلخوشی و آرامش
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
https://eitaa.com/mahdavieat
🔹🍃🌹🍃🔹
سربازهای اسرائیلی که نهایت آمادگی جنگی را دارند😅
#طوفان_الأقصى
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️هر کسی گفت چرا اسرائیلیها را اینجوری کشتند، این کلیپ رو بکنید تو حلقش تضمینی خفه میشه😤
اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الفَرَج
👆👆👆آتش به اختیاران جوان سراسر کشور
لطفا از طریق ابزار فضای مجازی (اینستاگرام ،
فیسبوک ،
تیک تاک ،
پوتویوپ ،
تویتر ،
ایمیل و...) به زبانهای مختلف ،
این اعترافات نخست وزیر خونخوار اسراییل را به گوش کل دنیا برسانید
تا جای شهید و جلاد جابه جا نگردد
( به ویژه برای👇
سلبریتی ها ،
ورزشکاران ،
بازیگران ،
مسیحیان ،
رسانه های ها ،
خبرنگاران و..) بشناسانید و زمینه ساز ، تمدن جهانی و ظهور منجی عالم باشید
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی_هشت_ممیز_یک🍁
قسمت هفتاد و هفت
بخش اول
🔹بعد از کلاس قرآن، یکی از خانم ها ایستاده بود که از زهرا سوالی بپرسد. چهرهای آشفته داشت. چیزی او را اذیت میکرد. زهرا، اینها را در چهرهاش دید و با نگاه های پرمهرش، سعی کرد به او انرژی بدهد. خواهران یکی یکی رفتند و برخی التماس دعا گفتند. برخی دست دادند و برخی روبوسی هم کردند. بسته به اینکه چقدر از جلسه قرآن استفاده کرده و انرژی گرفته بودند و چقدر سرحال شده بودند و چقدر رویشان به زهرا باز شده، عکس العمل هایشان متفاوت بود. زهرا کنار آن خانم رفت و گفت:"خداقوت. امروز خیلی سرحال نبودین" با این جمله زهرا، غم در چهره اش بیشتر پیدا شد و آهی کشید. لبش خالی از هرگونه لبخند و چهره اش در فقر شادی چروکیده شده بود. زهرا گفت:"غصه نخورید. دنیاست دیگر. سختی های خاص خودش را دارد. برای هر کس یک جور." آن خانم لب هایش را گشود و به حالتی که اگر خود را رها میکرد، اشک که هیچ، باران از چشمانش میبارید گفت:"چرا خدا برای یکی هر چه خوبی هست می دهد و به دیگری نمیدهد!" زهرا همان طور ایستاده گفت:"بالاخره آدم آزمایش میشود دیگر. یکی با داده خدا یکی با ندادهی خدا" چشمان درشت آن خانم، روی صورت پر مهر زهرا قفل شد. با همان بغض و اعتراض گفت:"نمیشود خدا ما را هم با دادن هایش آزمایش کند؟"
🔸زهرا، یاد حرفهای سید افتاد. یاد مقایسه های موقعیت هایی که خدا به آنان چیزی را داده بود با زمانی که نداده بود. سکوت عمیقی کرد. نگاهش به زمین افتاد و گفت:"آزمایش با داده های خدا خیلی سخت تر است تا نداده هایش" چنان این حرف را با عمق وجودش گفت که آن خانم، فقط زهرا را نگاه کرد. زهرا مجدد همان جمله را تکرار کرد. صورت خانم، کمی بازتر از قبل شد و گفت:"حالا یک بار هم خدا ما را با داده هایش آزمایش کند. نمی شود؟" روسری اش را مرتب کرد و موهایش را کمی داخل گذاشت و خودش گفت:"بالاخره خدا حکمتی دارد. آدم سر از حکمت هایش که در نمیآورد." زهرا از حرف او خوشش آمد و گفت:"این ها همه میگذرد. چه داده هایش چه نداده هایش. الهی که خوب بگذرانیم. غصه نخور خواهر جان" آن خانم گفت:"بچه های شما جیغ و داد نمی کنند؟ من که اعصاب از دستشان ندارم" زهرا خندید و گفت:"بچه اند دیگر. جیغ و داد و دعوا که دارند. چقدر با آن ها بازی می کنی؟" آن خانم گفت:"هیچ. همین به کارهایشان برسم هنر کردم." زهرا مهربانانه دست بر شانه اش گذاشت و گفت:"بازی کردن با بچه ها، قبل از آنکه آن ها را سرحال کند، ما بزرگ تر ها را سرحال می کند. امتحانش کن" و یاد بازی های سید و خودش با بچه ها افتاد و تبسمی شیرین زد. آن خانم تشکر کرد و گفت:"دعایمان کنید زهرا خانم. من آدم فعالی هستم اما اصلا شاد نیستم" زهرا با همان تبسم شیرین گفت:"الهی که همیشه شاد و سرحال و فعال باشی. چشم دعاگویتان هستم. شما هم ما را دعا کن خواهر گلم." و به آن خانم دست داد. هر دو از مسجد خارج شدند و زهرا قفل در را بست و به سمت خانه، حرکت کرد.
🔹در خانه را که باز کرد، هیچکش داخل خانه نبود. نگران شد. شماره سید را گرفت:"سلام جواد. چی شده مادربزرگ چیزی اش شده؟ کجایین؟" سید گفت:"نه حالشان خوب است نگران نباش. شما که نبودید، دخترشان آمد و برد منزلشان. ما هم آمده ایم منزل حاج عمو. گفتم کمی به حاج عمو برسم تا شما سر کلاسی. برگردیم؟" زهرا گفت:" نه. من هم میآیم آنجا. شما کی کلاس داری؟" سید گفت تا ساعت 12 کلاسی ندارد و از زهرا پرسید:"حال داری با هم برویم خرید؟" زهرا گفت:"خرید چه؟" سید خندید و گفت:"بیا خانه حاج عمو. با هم می رویم خواهی دید خرید چه" زهرا با حالت بچهگانهای گفت:"بگو دیگه جواد. اذیت نکن. خرید چه چیز میخواهی مرا ببری؟ آن هم دونفری؟" سید گفت:"صبوری کن خانم. میخواهی بیایم دنبالت؟" زهرا گفت:"نه بابا نمیخواهد. به قول خودت همه تاکسیهای شهر مال ماست. سوار یکیاش میشوم دیگر. تا بیست دقیقه دیگر آنجا هستم. شما حاضر باش که برویم خرید. میدانی که خانم ها از خرید خیلی خوششان میآید." سید خندید و گفت:"بله خوب میدانم. یعنی نمی خواهی بیایی زن عمو را ببینی؟ یکراست برویم خرید؟" زهرا خندید و گفت:"ای بابا جواد، اینقدر زبان نریز. در این حد که آداب معاشرت بلدم. برای بچه ها لباس و این ها برداشته ای؟ زینب حالش بد نشد دیگر؟" سید گفت:"بله برداشته ام. زینب هم خوب است. زود بیا که دلمان برایت حسابی تنگ شده است" صدای زینب از پشت گوشی آمد که:"مامان بیا ببین بابا چی خریده" زهرا که حسابی کنجکاو شده بود گفت:"سید چی خریدی؟ گوشی رو بده زینب اصلا" سید خندید و گفت:"ای خانم زرنگ. بیا خودت ببین. منتظریم ها. زود بیا" زهرا گوشی را داخل کیف گذاشت و از خانه بیرون زد.
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی_هشت_ممیز_یک🍁
قسمت هفتاد و هشت
🔹بچهها ماندند خانه عمو محسن، زهرا و سید، مانند اوایل ازدواجشان، رفتند خرید. سید بین راه برای زهرا گفت که استاد، هدیه ای که سالها قبل برای عمل دخترش به ایشان داده بودیم را با دو هدیه تولد زینب و علی اصغر امروز صبح برایم واریز کردند. به مغازه که رسیدند، مغازه دار، جلو آمد و چنان سلام و حال و احوال کرد که زهرا گمان برد از دوستان صمیمی سید است. ماشین لباسشویی که بچه ها و سید برای زهرا پسندیده بودند را نشانش داد و نظرش را پرسید. زهرا خوشش آمد و گفت:"خوب و ساده و زیباست. خصوصا اینکه ایرانی هم هست. حالا سید نمی خواهی پول را بگذاری چیز دیگری بخری؟ چیزی واجب تر؟ لباس ها را که میشورم." سید شرمنده از اینکه زودتر از این نتوانسته بود این خرید مهم را انجام دهد گفت:"هر بار که لباس های بچهها را روی بند میبینم، شرمنده ات می شوم. خدا خیرت بدهد الهی" خریدشان را فاکتور کردند و قرار شد وانت حامل ماشین لباسشویی، بعد از ظهر آن را به منزل ببرد.
🔸ساعت نزدیک دوازده بود که به خانه عمومحسن برگشتند. دستان سید پر بود از وسایلی که زهرا برای خانه عمو و خودشان نیاز داشتند. سید از سنگینی وسایل خوشحال بود و خدا را شکر گفت. وسایل را که روی زمین گذاشت، گوشیاش زنگ خورد:"به به. سلام آقا چنگیز. حالت چطور است مومن شجاع؟.... بله .. جانم؟ شما با آن پا.. مرحبا.. خدا قوت بدهد الهی. ساعت دوازده جلسه است یعنی دقیقا بیست دقیقه دیگر.. بله.. بله.. باز هم بله.. ان شاالله می بینمت پس.. یاعلی" زهرا به نگاه پر التماس بچهها برای ماندن در خانه عمو محسن، این طور پاسخ داد که از سید و زن عمو پرسید:"اشکالی ندارد ما چند ساعتی بیشتر اینجا بمانیم؟" زن عمو بلافاصله گفت:"این چه حرفی است. خوشحال می شویم. شما صاحب خانه اید" سید تشکر کرد و با لبخند به بچه ها محکم و قوی گفت:"بمانید به یک شرط" چشمان منتظر بچه ها آنقدر زیبا شده بود که سید چند ثانیه ای محو نگاهشان شد و بالاخره گفت:"به شرط اینکه بابا رو ببوسید" بچه ها خندیدند و به طرف سید حمله ور شدند.
🔹همه بچه ها یکی دو دقیقه قبل از ساعت جلسه، حاضر بودند و همهمه جالبی فضای مسجد را پُر کرده بود. این همه سروصدا فقط از 6 نفر زبان مزاح سید را باز کرد:""ماشالله شما خودتان یک پا منبری خراب کُن هستید ها.. یادم باشد موقع منبر رفتن، شما شش نفر را جدا از هم بنشانم و حسابی تحت نظارت داشته باشم." بچه ها به همراه سید همه خندیدند. سید جلسه را مثل همیشه با بسم الله و صلوات و دعا و تلاوت آیاتی مرتبط با موضوع جلسه، شروع کرد. آقا چنگیز، عصا زنان وارد که شد، همه به احترامش برخاستند. نقل شجاعتش را شنیده بودند و برای دیده بوسی صف کشیدند. چنگیز آنقدر از این صمیمیت خوشحال شد که بی تکلف، همه را به راحتی در آغوش کشید و بوسید و چند بار هم نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و بیافتد. پشت سر چنگیز، آقای میان سالی با لباس مکانیکی و روغنی وارد شد. از وضعیتش عذرخواهی کرد و گفت:"آقا چنگیز مهلت تعویض لباس نداد که. ما را خِرکِش کرد و آورد." سید جلو رفت و با دستان نیمه روغنی اش، دستی محکم و صمیمی داد و بی خیال از روغن ها و کثیفی های روی لباس استاد مکانیک، او را محکم در آغوش کشید. استاد بنایی، از این همه مهر و محبت و بی غَل و غش بودن سید مسرور شد. تا به حال هیچ آشنایی این طور از او استقبال نکرده بود که این روحانی جوان غریبه، او را به وجد آورده بود.
🔸مجدد همه که نشستند، سید بسم الله گفت و بلافاصله رفتند سراغ چینش جشن و نیم ساعت بعد، همه بلند شدند و گوشه ای از مسجد را حسابی شلوغ کردند. دوتا از بچه ها رفتند برای خرید شکلات و نُقل. دوتا از بچه ها به انبار رفتند تا وسایلی را برای تزیین مسجد بیاورند. چنگیز به مغازه یونولیتی که قبلا با آن صحبت کرده بود تماس گرفت و طول و عرض های یونولیتها را گفت. استاد مکانیک مشغول اماده سازی وسایل برش یونولیت شد. صادق طرح های کشیده شده اش را روی زمین چید و مشغول توضیح دادن به آقا چنگیز شد. وضعیت مسجد، با نیم ساعت قبل، قابل مقایسه نبود.
https://eitaa.com/mahdavieat
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش زودتر فهمیده بودم🤩🤩
#تـــــرفندونه بانوان💁
#خلاقیت وایده های بانوان خونه🦋💞