14.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بسیارمهم
#حتماببینید
🔺چه رابطه ای است بین ظهور آقامون صاحب الزمان ارواحنا فدا و نابودی اسرائیل؟؟
👈 این کلیپ را با دقت ببینید حتما شما هم وقتی متوجه شدید نابودی اسرائیل برابر با ظهور آقا است و داریم به آن روزهایی رویایی نزدیک میشیم.
از امروز خودتون را با تربیت اخلاقی و علمی برای آن دولت کریمه آماده می کنید چون ظهور بیش از آنچه فکر کنید نزدیک شده...
#نشر_حداکثری
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿💫سه شنبه تون عالی و بینظیر
🌿💫امـروزتون پراز بهترینها
🌿💫زندگیتان پراز باران برکت
🌿💫دلتان پراز نغمـه های
🌿💫خـوش زنـدگی
🌿💫وجاده زندگيتان
🌿💫پراز شکوفه های
🌿💫سـلامتی وتندرستی
🌿💫نگاه خــدا
🌿💫همـراه لحظه هایتان
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
🪴 آرامش سهم دقایق زندگیتون 🪴
⛲️ روزتــون پُــر از عشـــق و شـــادی ⛲️
https://eitaa.com/mahdavieat
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 هشدار فرمانده کل قوا به سران و تصمیمگیران رژیم غاصب صهیونیستی و حامیان آنها:
✏️ بدانند که قتل عام و کشتار دست جمعی مردم غزه بلای بزرگتری را بر سر آنها خواهد آورد.
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک ورزشگاه فریاد زد: ما همه #فلسطین هستیم
مراکش / کازابلانکا
درد و بلاتون بخوره وسط فرق سر یه عده در داخل ایران که سالها با به خاک و خون کشیده شدن زنان و کودکان فلسطینی مشکلی نداشتند اما حالا----
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازحضورتون درکانال ممنونم
مرسی که با ماه هستید....🙏
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی_هشت_ممیز_یک🍁
قسمت هفتاد و پنج
🔹سید در حیاط را که باز کرد، زهرا بیدار شد:"جواد جواد سلام" سید برگشت. نزدیک زهرا رفت و پاسخ داد: "سلام زهرا جان. سر و صدا شد بیدار شدی؟ ببخش" زهرا گفت:"نه. می گما اون خانم که صبح اومده بود با شوهرش مشکل داشته. اونطور که شنیدم شوهرش او را زده. اگر دوباره آمد چه به او بگویم؟" سید گفت:"از نظر اقتدار شوهر بررسی کن" کمی فکر کرد و گفت:"زهرا جان، لیستی چیزی بنویس برویم خرید. پول دستم آمده. چندتا کار هست که باید سریع انجام بدهم و برسم به کلاس قرآنت. کاری با من نداری؟" زهرا گفت:"نه. ممنون. منم برم برای کلاس کمی بخوانم. ممنون که کمکم می کنی. خدا اجرت دهد. برو خدانگهدار"
🔸سید از خانه که خارج شد به صادق پیامک زد:"قرار جلسه مان راس ساعت 12 ظهر بود. ان شاالله در مسجد می بینمتان" به سر کوچه هشت ممیز یک رسید. نگاهی به مسجد کرد. نگهبان هنوز آنجا بود. از دور دستی تکان داد و خداقوت گفت. نگهبان که در خیابان جز خودش و سید کسی را ندید، پاسخ داد و پرانرژی تر، اطراف مسجد چرخ زد. سید با خود گفت:"اول سری به حاج احمد می زنم. بعد به دفتر تبلیغات می روم. بعد کمی خرید که دست خالی نباشم و به خانه برمی گردم. بعد از کلاس زهرا، سری به چنگیز می زنم و ترخیص که شد، به مسجد می آییم برای جلسه. فکر کنم مجری طرح های چنگیز خودم باید باشم" برنامه اش را که ریخت، به عابربانک رفت. به حساب زهرا، پولی واریز کرد و سوار تاکسی شد.
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی_هشت_ممیز_یک🍁
قسمت هفتاد و شش
بخش اول
🔹همه کارها طبق برنامه پیش رفته بود. به خانه که برگشت، زهرا، غم را در چهرهاش خواند اما فرصت صحبت نبود. لوازمی که خریده بود را در یخچال و کابینت گذاشت و سریع، به مسجد رفت. کارگرها نیامده بودند. زهرا، کلید انداخت و وارد مسجد شد. از درگیری شب قبل، اثری نتوانست پیدا کند الا اینکه یکی از فرشهای مسجد نبود. دسته بیل کنار دیوار روی زمین غش کرد و پلاستیک روی دیوار، چسب خورده بود. رحلها را چید. به یاد حرم حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد که رحلها را با صلوات و مناجاتهای زیرلب میچید و اشک میریخت. با همان حالت، بقیه رحل ها را چید. این بار به جای چینش دایرهای، مانند حرم، ردیفی چید. قرآنها را روی رحلها گذاشت. روسری سفیدش را از کیف در آورد و وسط ردیف رحلها پهن کرد. به یاد گلدان بلندِ پر گل حرم، گلدان کوچک گل مصنوعی که از انبار پیدا کرده و شسته بود را روی روسری گذاشت. عقب ایستاد. زیبا شده بود. دل تنگ نورانیت و صفا و آرامش خاص حرم حضرت معصومه شد و زیر لب گفت: "خانم جان، اینجا هم تشریف بیاورید" اشک از چشمانش سرازیر شد. در پایین مجلس، نشست و مشغول تلاوت شد تا خواهران بیایند.
🔸قرآن را که بست، علی اصغر، از آغوشش بلند شد و روبروی بابا ایستاد. سید، قرآن جیبی اش را در جیب قبا گذاشت و روبروی علی اصغر، دو زانو نشست. چند ثانیه ای به چشمان قهوه ای کوچک و زیبایش نگاه کرد. لبش به لبخند گشاده شد و در همان حال، گونه اش را با کف دست گرفت و نوازشش کرد و گفت:"شما چقدر زیبا خلق شده ای پسر گلم. ماشاالله لا قوه الا بالله. الحمدلله. خدایا ممنونم این پسر گل را به من دادی" علی اصغر معنی جمله بابا را با همان فهم کودکانهاش فهمید و کیف کرد. لبش غنچه شد. هم از سر کیف می خواست بخندد، هم میخواست خودش را جدی و محکم نشان دهد. سید به حالتش خندید و بوسیدش. مجدد بوسیدش. چند باره بوسیدش و گفت: "می دانی تو با این بوسه ها، مرا به بهشت چقدر نزدیک تر می کنی؟" و باز بوسیدش. علی اصغر این بار معنی جمله بابا را نفهمید. سید گفت:"اگر قرار باشد از نردبانی بالا بروم تا به بهشت برسم، آن باغ های زیبا و پر درخت، پله های این نردبان، بوسه هایی است که از این لپ های خوشگل تو می گیرم" و تکه آخر جمله اش را با هیجان خاصی گفت و لپ علی اصغر را به نرمی کشید.
🔹علی اصغر غش غش خندید و گفت:"پس منم تو را بوس می کنم که از پله ها بالا بروم" سید خندید و گفت:"ای پسر زرنگ. آن نردبان من است ها. سوار پله های نردبان من نشو.." علی اصغر از هیجان حرف زدن بابا، به شوق آمد و بابا را بوسید. سید کف دستش را روی سینه علی اصغر گذاشت و کمی به عقب فشار داد و گفت:"ئه. زرنگ.. برو از پله های نردبان من پایین ببینم.. دِ برو دیگه.. ای بابا من هی می گویم برو این هی بوس می کند و بالا می رود.. دِ برو پایین" علی اصغر لابه لای حرف های بابا، او را مدام میبوسید و با هیجان و قلقلک های سید، شوقش بیشتر می شد. سید، علی اصغر را از کمر گرفت و روی هوا بلندش کرد. او را بالا انداخت و با تمام وجود، در آغوش گرفت و به خود چسباند. او را بویید و بوسید. از پاهایش به سمت زمین سراند. روبرویش روی دو زانو نشست و گفت:"آماده ای بازی کنیم؟" علی اصغر هم که از همان اول، منتظر همین جمله بود و برای همین روبروی بابا ایستاده بود بالا و پایین پرید و گفت:"آماده ام. بریم بازی
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی_هشت_ممیز_یک🍁
قسمت هفتاد و شش
بخش دوم
🔹سید، به آرامی گردنش را به چپ و راست حرکت داد و همزمان چشمانش را نازک و گشاد کرد و گفت: "خب ببینیم اینجا چی داریم که باهاش بازی کنیم؟" و از جیبش، بادکنک قرمزی در آورد. لب بادکنک را کشید، دهانش را با آن مماس کرد و با قدرت، در آن فوت کرد. بعد از فوت چهارم، صدای چیغ علی اصغر بلند شد که:"بس است، الان می ترکد" و سید، چشمانش را گرد کرد و فوت بعدی. علی اصغر گوشهایش را گرفت و گفت: "الان می تِرِکد" سید، فوت بعدی را کرد. بادکنک را عقب، سمت شکم علی اصغر گرفت و گفت:"بزار ببینم خوب باد شده؟" و بادکنک را به شکم علی اصغر مالید. علی اصغر عقب رفت. سید به شوخی دوباره جلو آمد. لب بادکنک را با دستش کمی شل کرد. صدای جیغ مانندی از بادکنک خارج شد. علی اصغر خندید و عقبتر رفت. سید گفت:"وایسا ببینم کجا در می روی.. وایسا" و با بادکنکِ جیغ کش، دنبال علی اصغر دوید. چند دور، دورِ سالن را دویدند. بادِ بادکنک خالی شد. سید نشست. نفسی تازه کرد و مجدد پنج فوت بزرگ در بادکنک کرد و سرش را گره زد و آن را به کناری انداخت.
🔸کف دو دستش را به حالت میز، روی زمین گذاشت. علی اصغر از پشت سرش دوید و روی بابا سوار شد. سید، شانه هایش را تکانی داد و گفت:"زلزله اومده. زلزله اومده.. بیافت پایین.." علی اصغر خندید و بابا را محکم تر گرفت. سید، در همان وضعیت، به جلو حرکت کرد و خود را به در اتاق مادربزرگ رساند. کمی روی زانو بلندشد و تقه ای به در زد. علی اصغر، پشت بابا خوابید و از دو طرف او را گرفت که نیافتد. سید گفت:"زینب جان می خواهی بیا بازی" صدای مادربزرگ از اتاق آمد که:"حاج آقا چند دقیقه ای است خوابیده." سید تشکر کرد و روی دو دستش افتاد و همان طور تا آن طرف سالن، حرکت کرد. علی اصغر، پشت پیراهن بابا را گرفته بود و تکان تکان می داد. سید گفت:"پاهایت را هم تکان بده والا اسبت حرکت نمیکند ها" علی اصغر، هر دو پایش را حرکت داد و سید، به سمت گوشه سالن تندتر، حرکت کرد. نشست. بادکنک را که آن گوشه افتاده بود برداشت و زیرش زد و با هیجان و صدای آرام گفت:"بدو بزن زیرش نیافتد" علی اصغر دوید و به جای زیر بادکنک، روی آن زد. بادکنک به زمین خورد و کمانه کرد در صورت سید. سید گفت:"مستقیم حمله میکنی؟ بگیر که آمد" و مجدد زیر بادکنک زد و آن را به بالا فرستاد. علی اصغر چند ثانیهای منتظر شد که بادکنک پایین تر بیاید تا زیرش بزند. دستش را بالا برد که به بادکنک بزند. سید، زیر بغل علی اصغر را قلقلک داد و فرار کرد. علی اصغر بادکنک را رها کرد و دنبال بابا دوید. دو سه دوری که دور سالن دنبال هم دویدند، سید بادکنک را مجدد به هوا فرستاد و گفت:"مسابقه. اونی برنده است که نزاره بادکنک زمین بیافتد. بزن زیرش"
🔹بعد از چند دقیقه زدن زیر بادکنک، سید آن را گرفت و به موهای علی اصغر مالش داد. قبلا از الکتریسیته به صورت بچهگانه برایش گفته بود. بادکنک را روی دیوار گذاشت و گفت:"حالا باید از من بالا بروی و بادکنکت را برداری. بدو ببینم" خودش به دیوار تکیه داد. پاهایش را کمی خم کرد و به حالت میز، روی هوا، تکیه به دیوار، نشست. علی اصغر از پای بابا گرفت و بالا رفت. روی شانه اش رفت. سید با دست، او را حمایت می کرد که نیافتد. روی شانه هایش که ایستاد، زانوانش را صاف کرد و همان طور نزدیک به دیوار، پاها را به هم نزدیک کرد. صاف ایستاد و با دست، پشت علی اصغر را حمایت کرد. علی اصغر، یک پایش را روی سر سید گذاشت و خواست بالاتر برود. سید خندید و گفت:"گردن من که درخت صدساله نیست پسرجان. " و در جا، به نرمی بالا و پایین پرید و گفت:"بدو که زلزله دارد میآید بادکنکت را نجات بده" پاهای علی اصغر را گرفت و درجا دوید. علی اصغر جیغ کشید و به خنده گفت:"وای زلزله وای زلزله." بادکنک را برداشت و گفت:"برداشتم" سید، به یک ضرب، جفت پاهایش را با دستانش گرفت و از شانه هایش بلند کرد و به پایین سُراند و گفت: "بارباباپا عوض می شود" و مثل یک خمیر، بدنش را کش و قوسی داد و به نرمی، روی زمین دراز کشید. بازیهای ورزشی و نشاط آور سید با علی اصغر، یک ساعتی طول کشید. دست آخر، برایش شربتی درست کرد و مجدد بوسید. علی اصغر، شاد و سرحال، بادکنکش را گرفت و دور اتاق دوید و با خودش مشغول بازی شد.
https://eitaa.com/mahdavieat
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️صبحتون بخیر و شادی
🍁سلامی گرم در طلوعی
🍂زیبا تقدیم شما مهربانان
☕️سلامی به زیبایی عشق
🍁به لطافت دل مهربانتون
☕️آرزومیکنم پنجره دلتون
🍁همیشه رو به خوشبختی باز
🍂و تنتون سلامت باشه
صبح چهار شنبه تون زیبا و شاد🍁
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتان بخیر
13.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طنز زیبای پایان اسرائیل😂😂😂
👌ببینید😄
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
دلِ امیدوارِ دیگری دارم ...🌿
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story
ای رویایم؛ تو بیا، تو بیا، تو بیا، تا من ☘
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴آرامشِ آسمانِ شب
✨سهم قلبتان
🪴و یادِ خدا روشنىِ بى خاموشِ
✨تمامِ لحظه هايتان باشد.
🪴خدایا به حق این شب عزیز
✨تمام مریضها را شفا
🪴تمـام قلب ها را جلا
✨تمام مشکلات را حل
🪴تمام دعاها را مستجاب بفرما
💫شبتون سرشار از آرامش💫
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
https://eitaa.com/mahdavieat
🌸ســلام به
🌺دلهای پاک ومهربان
🌸سـلامی به
🌺زیبایی گل
🌸به قلب
🌺شما دوستانم
🌸آرزومیکنم
🌺امروز
🌸ازشادی سر ریزباشید
🌺ولبخندی
🌸به بلندی آسمان
🌺رولباتون نقش ببندد
صبحتون بخیر وشادی
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Israeli settlers burned this Palestinian child alive near the city of Hebron. He was miraculously saved and a Palestinian driver found him and took him to the hospital.
شهرکنشینان اسرائیلی این کودک فلسطینی را در نزدیکی شهر الخلیل زنده زنده به آتش کشیدند که او به طور معجزهآسایی نجات یافته و یک راننده فلسطینی او را پیدا کرده و به بیمارستان منتقل کرد.
به این متوحشین ضدانسان نباید رحم کرد. توحش کار هشتاد ساله آنهاست. نسل اندر نسل.
#طوفان_الاقصی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/mahdavieat
همه هستی من حضرت ارباب ،سلام
ای دلیل تپش این دل بی تاب،سلام
دیشب از لطف شما خواب حرم را دیدم
حرم و پرچم و ای گنبد در خواب،سلام
نکنه اول روزت سلام به اربابمون یادت بشه:
السلام علیک یا اباعبدالله (ع)
💚💚🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎وقتی اعمالمان را به امام زمان (عج) هدیه میدهیم چه اتفاقی میافتد؟
.
.
🎙#آیت_الله_ناصری
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید
#میرزا_اسماعیل_دولابی
#راه_کسب_نشاط
🍃درشبانه روز حداقل ده دقیقه با خداوند خلوت کن و #استغفار کن ؛ مطمئن باش دلت روشن می شود ؛ استغفار #نشاط_آور است .
#ابددرپیش داریم
هستیم که هستیم
التماس دعای #فرج
#رسانه_باشید
http://eitaa.com/mahdavieat
حتما عضو کانال مهدویت بشوید