فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد_عالی از تلاش دولت شهید رئیسی در جبران عقب ماندگیهای اساسی کشور میگوید.
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
33.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥امام خامنه ای: بـسیج در درجه اول
یک مـکتب است، یک انـدیـــــشـــــــه اسـت
یـک تفکر است، یک شبــــکه سازی فکری
وفرهنگی است.
اگرکارنــــــــظـامی واجــــــــــتماعی هم میکند
منشأش همان منطق و اندیشه است
#هفته_بسیج
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
『رویِ هَر پِلهای که باشی خــــــــ✨ـــــــــدا یِک پِله اَز تو بالاتَره...❥』
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به حال آنهایی که اسم دخترانشان را فاطمه و زهرا نمیگذارند غصه میخورم
🎙استاد قرائتی
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 پشت پردههای کسی که دیروز #کاسب_فیلترینگ بود و امروز مخالف فیلتر!
#آپارات
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
سال ١۴٠٠ آیت الله خامنه ای:
نتانیاهو باید تحت پیگرد دادگاههای بین المللی قرار گیرد
سال ۱۴۰۳، نتانیاهو در دادگاههای بین المللی به عنوان جنایتکار علیه بشریت تحت پیگیری قرار گرفت.
سال ١۴۰۳، آیت اللهخامنه ای:
بازداشت نتانیاهو کافی نیست حکم اعدامش باید صادر شود
سالِ.... ؟
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پزشکیان #ظریف
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️-چرا تعجب میکنید؟!
+آخه داریم خواب می بینیم! تا حالا هیچ رئیس جمهوری نیومده بود روستای مرزی...
پ.ن: میگن سفر استانی رفتیم و مردم رو دنبال خودمون نکشوندیم!
این مردم دوست دارَن رئیس جمهورشون رو ببینن
حضرت آقا هم فرمودن زمانی که مسئولی به صورت مستقیم در میان مردم حاضر میشود، آحاد جامعه از این حضور دلگرم خواهند شد
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ بهترین روش برای #تذکر، تذکر با دو بار فاصله است.
یک بار مطلب رو به طرف میگی زمان میدهی یک بار دیگر میگویی. به این میگویند زمان آنالیز.
#دکتر_سعید_عزیزی
#تربیت_فرزند
#نوجوان
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔یعنی میشه یکی بزنه به شونه ما؟بگه کجایی؟برگرد!!!!من امام زمانم...روتو برگردون..گناه نکناز من دوری نکن...
#بانشرمطالب_درفراگیری
#معارف_مهدوی_سهیم_باش
اگر ۱ نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سرداریاری
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 چقدر دردناک ولی بسیار زیبا ....
خیلی خیلی خجالت کشیدم 😓
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله اکبر
این علیِ اکبره (ع)🥲🌱
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
میگفت مانتو هرچقدرم که بلند باشه
جای چادر رو نمیگیره 🌱
#شهیدانه
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- آن جنتلمن های پشت میز ،
همان تروریست های
فرودگاه بغداد هستند !
#رهبرم .
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️ #حضرت_زهرا سلام الله علیها
🎶 #رحمت_به_مادری
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────
#داستان_فاطمه«سلاماللهعلیها
#مادر
درسته که فاطمه زهرا از ابتدای آفرینش نظر کرده خدا بود اما مادرش هم توی تربیتش بی تأثیر نبود و براش سنگ تمام گذاشت. ضرب المثلی درباره ازدواج میگه مادر رو ببین و دختر رو بگیر! یعنی دخترها خیلی شبیه مادرهاشون هستند. اینها رو عرض کردم تا بگم دلم میخواد یه خرده براتون از مادر ،فاطمه، خدیجه خانوم تعریف کنم. مخصوصاً ماجرای ازدواجش با پیامبر خدا و محبت بین اونها که خیلی شنیدنیه چون در مورد این خانوم بزرگوار کمتر گفته شده علاقمندم تا مقداری شرح بدم. پس اگه حرف هام طولانی شد بهم خرده نگیرید.
روزی از روزها خاله خانوم باجی های مکه دورهمی زنونه داشتند. وسط این مهمونی ناگهان سروکله به مرد یهودی پیدا شد. بعضی از خانوم ها که از دیدن مرد یهودی در محفل خصوصی خودشون حسابی غافلگیر شده بودند جیغی کشیدند و هر کدوم به دنبال چادر و چارقد سمت اتاقی فرار کردند. اما امان از دست بعضی از این خانوم ها نه محرمی نه نامحرمی نه حجب و حیایی هیچی به هیچی همین جور با سر و وضع باز توی گوشه و کنار مجلس لم داده بودند! انگار نه انگار که مرد غریبه با نگاهش بهشون زل زده مرد یهودی هم که عین خیالش نبود، نگاهی به زن های حاضر توی جلسه انداخت و گفت خانومهای محترمه تا دیر نشده دست به کار بشید! خاله خانوم باجیها با تعجب نگاهی به هم انداختند و یکیشون که از بقیه جسورتر بود به مرد یهودی گفت مرد ناحسابی! همین جوری سرت رو انداختی پایین و اومدی توی مجلس زنونه که چی؟! حالا هم منظورت از این حرفی که گفتی چیه؟
مرد یهودی، کیپا یا همون کلاهی که یهودی ها به طور سنتی بر سر می گذارند رو روی کله کچلش چرخوند و بعد از خاروندن سرش از روی کیپا در جواب گفت: حواس همه جمع باشه نگید نگفتم به خبر داغ داغ دارم. گوش کنید ببینید چی می گم.
سکوت همه جا رو فرا گرفت خانوم هایی هم که در گوشی با هم پچ پچ می کردند ساکت شدند. مرد یهودی دستی به ریش درازش کشید و ادامه داد: خبر موثق دارم که به زودی مردی به نام محمد از عربهای مکه به پیامبری برگزیده می شه! هر کدوم از شما که دوست داره سایه بالاسرش مردی از تیره و تبار پیغمبرها باشه تا دیر نشده زود بجنبه توی این دوره زمونه شوهر به این خوبی کمتر گیر میادا، گفته باشم!!
یکی دو تا از زنها شروع کردند به لیچار گفتن و غرغر کردن که مرتیکه جعلق ! خجالت نمیکشی؟! حیا رو خوردی و آبرو رو قی کردی ؟!
یکی دیگه که به ظاهرش میخورد از دخترکان قرتی مکه باشه زیر لب گفت: مردک مزلف جلف همین مونده بیاد برای ما شوهر پیدا کنه
گوشه مجلس نجیب زاده ای با وقار به نام خدیجه نشسته بود. از طرز لباس پوشیدنش کاملا پیدا بود که خانومی پول دار و باشخصیت و دارای اصالت خانوادگیه خدیجه با دقت به حرفهای مرد یهودی گوش می داد. او که از بزرگ زادگان مکه بود با شنیدن اوصاف محمد از زبان مرد یهودی، یک دل که نه صد دل شیفته محمد شد اما حیا مانع از ابراز این دلدادگی می شد. تا اینکه محمد رو به بهونه کاسبی به استخدام خودش در آورد. خدیجه در ابتدای آشنایی، مقداری پارچه به محمد داد تا گوشه ای از بازارچه شهر مکه بساط و دست فروشی کنه همه می دونستند که محمد از خودش پول و پله ای نداره و برای خدیجه داره کاسبی
می کنه از قیافه محمد هم پیدا بود که بابت این شاگردی کاملاً راضیه.
توی مکه به محمد لقب امین داده بودند. هر جا میگفتی امین، همه متوجه دستفروش گوشه بازارچه میشدند. لقب امین رو فقط به خاطر امانتداری بهش نداده بودند بلکه از این جهت محمد رو امین صدا میزدند که همه صفات پسندیده توی شخصیتش به تکانل رسیده بود .
به هر حال خدیجه ثروتمند بود و دنبال آدم مطمئنی می گشت تا براش کاسبی های کلان انجام بده وقتی آوازه خوش نامی محمد به گوشش رسید از خدا خواسته نوکرش رو پیش ابوطالب فرستاد و بهش پیغام داد که من سرمایه ای به مراتب بیشتر از اونچه که به دیگران میدم رو در اختیار محمد می گذارم تا برام تجارت کنه ، به
شرطی که فقط برای من کار کنه
ابو طالب از خدا خواسته به محض اینکه پیغام خدیجه رو شنید نفس زنان خودش رو به کنار بساط پارچه فروشی محمد امین رسوند. کمی که آروم گرفت با خوشحالی به برادرزاده نازنینش گفت عموجان قربونت بشم ! چه نشستی که انگاری بخت یارت شده و خدیجه شیفته و محتاج امانت داری پاک دستی و نجابت و با وفایی
نو شده!
از فردای اون روز محمد بساط دستفروشی رو جمع کرد و با سرمایه زیادی که خدیجه در اختیارش گذاشته بود همراه به کاروان روانه تجارت توی سرزمین شام شد. مدتی از رفتن محمد میگذشت عصرهای مکه برای خدیجه بدجوری دلگیر شده بود. بانوی بزرگ قبیله قریش به ظاهر منتظر بازگشت قافله تجاری شام بود. اما برگشت کاروان بهونه دیدار با محمد و پایان دلتنگی های کشنده خدیجه بود
@mahdavii12
شب و روز خدیجه شده بود انتظار کشیدن نیمچه خبری هم شنیده بود که کاروان تجاری مکه در حال برگشتنه همین خبر نیم بند کافی بود تا خدیجه رو به خارج برج و باروی شهر و کنار راه شام بکشونه. خدیجه خانوم همراه ندیمه مخصوصش هر روز بیرون دروازه شهر می رفت و به دور دست ها خیره می شد.
بالاخره انتظار به سر رسید سیاهی کاروان و سپس، صدای زلنگ و زولونگ زنگوله های شترها نوید اومدن محمدامین رو به خدیجه داد. کاروان که نزدیک تر شد چیز عجیبی توجه خدیجه رو به خودش جلب کرد. با اینکه آسمان کاملاً صاف و آفتابی بود اما ابری کوچیک به شکلی غیر عادی بالای سر مردی از اهل کاروان در حرکت بود! مرد جوان به هر سو که میرفت ابر کوچیک هم به دنبالش بود تا سایه بالاسرش باشه
خدیجه با دیدن این صحنه عجیب به یاد حرف های مرد یهودی افتاد با خودش گفت: خدایا این مرد و اون ابر چه معنایی داره !؟ خدیجه دستش رو گذاشت روی پیشونی و روی چشم هاش سایه بون کرد. با این کار نگاهش تیزتر شد. تا ببینه آیا مرد مسافر همون مرد رؤیاهاشه؟ کاروان آهسته و خرامان به مکه نزدیک و نزدیک تر می شد که به ناگاه هوش و حواس از جان و دل خدیجه پر کشید. قند توی دلش آب شد و هیجان زده با صدایی بلند گفت: او محمده ! مرد یهودی راست می گفت. او بی گمان پیغمبر خدا میشه
فقط آدم های عاشقی که طعم هجر و جدایی رو کشیده باشند می فهمند که در اون لحظات چه غوغایی توی دل خدیجه بود بانوی نجیب مکه خودش رو به محمد رسوند و بعد از سلام و خوش و بش کردن با شور و شیدایی همراه با بی صبری نگاهی به چهره محمد انداخت و بی مقدمه گفت: من رو به عقد خودت در میاری ؟!!
محمد که تازه از راه رسیده بود سخت غافلگیر شد و چیزی نگفت. حیا و نجابت قفلی بر زبانش زده بود اما رنگ رخسارش کاملاً نشون میداد که او هم خدیجه رو دوست داره و بهش علاقمنده محمد امین سرش رو به زیر انداخت و فقط لبخند ملیحی زد.
لبخند خالی خدیجه رو راضی نمیکرد او منتظر پاسخ بود. اما محمد برخلاف انتظار خدیجه بدون اینکه چیزی بگه با شتاب به سوی خانه عمو جانش ابوطالب حرکت کرد و خدیجه رو توی کوچه پس کوچه های رؤیاهاش با آتش لبخندی که به
جان خدیجه انداخته بود تنها گذاشت.
وقتی محمد به خانه عمو رسید یک راست رفت سراغ جناب ابوطالب و سلام و احوال پرسی کرد. خوش و بش و چاق سلامتی که تموم شد سرش رو پایین انداخت. اما هی این پا و اون با میکرد نجابت محمد کار رو براش دشوار میکرد. یه خرده که گذشت، دل رو به خدا سپرد و به ابوطالب که براش هم پدر بود و هم مادر نجیبانه فرمود: عموجان خدیجه رو برام خواستگاری میکنی؟ ابوطالب که دستش بند کار بود با شنیدن این حرف دست از کار کشید سپس لبخندی زد و چند قدمی به سوی محمد اومد. ابوطالب دو دستش رو روی شانه های یادگار برادرش گذاشت و گفت: آخه عزیزم تو الان برای خدیجه کار میکنی. نگرانم خواستگاری کنم، خدیجه قبول نکنه و برامون بد بشه خانواده خدیجه، دخترشون رو از اشراف و ثروتمندان قریش میدونند و تو رو یتیمی از قریش این دو با هم جور در نمیاد
محمد که از غوغای دل خدیجه با خبر بود بدون اینکه از این ماجرا چیزی به عمو بگه فقط به این جمله اکتفا کرد که عموجان! حالا شما پاییش بگذار، خدا رو چه دیدی شاید جور شد. ابو طالب که شیفته محمد بود نتونست به خواسته دل تنها بازمانده عبدالله و آمنه نه بگه این شد که از جا بلند شد و همراه محمد به خونه پسر عموی خدیجه جناب ورقة بن نوفل که مردی دانا و دانشمند بود رفت تا ببینه میتونه برای دل محمد کاری کنه یا نه
بعد از سلام و احوال پرسی جناب ابوطالب پاپیش گذاشت و خدیجه رو برای محمد از ورقة بن نوفل خواستگاری کرد پسر عموی خدیجه هم بی درنگ بلند شد و سراغ دختر عمو رفت و گفت ابوطالب تو رو از من خواستگاری کرده نظرت چیه؟ خدیجه که از این حرف جا خورده بود با تعجب گفت ابوطالب ؟! او که جای پدر منه !؟
ورقه که دستهاش رو به کمر گذاشته بود با شنیدن این حرف، قاه قاه زد زیر خنده و همین جور که از خنده به خودش میپیچید با کلماتی بریده به خدیجه گفت برای خودش که نه برای برادرزاده اش محمد
ورقه که حالا خنده هاش کم شده بود ادامه داد: راستش محمد رو با خودش آورده خونه من و داره تو رو براش خواستگاری میکنه با این خبر، گل از گل خدیجه شکفت. انگار که دنیا رو بهش دادند بدجوری هل شده بود. با دستپاچگی و لبخند
به ورقه گفت: راستش رو بخوای محمد مرد با اصل و نسب و ریشه داریه و..... ورقه که آدم عاقلی بود با شنیدن این جمله دیگه منتظر ادامه حرف های خدیجه
نموند. از جا بلند شد و رضایت دختر عموی خودش رو به اطلاع ابوطالب رسوند. اما انگاری ابوطالب باورش نمیشد با خودش فکر کرد چه طور ممکنه اشراف زاده قریش به جوون فقیر مکه پاسخ مثبت بده؟! نکنه بخوان با آبروی ما بازی کنند؟
@mahdavii12
ابوطالب به بهونه انجام مقدمات کار چند روزی از ورقه مهلت گرفت. توی راه برگشت به خونه به محمد گفت عمو به قربونت بشه ! من یه کم نگرانم اجازه بده تا عموت، حمزه هم از صحرا برگرده تا ببینم چی کار باید بکنیم. محمد به روش نجیب زادگان سر به زیر انداخت و فرمود چشم عموجان صاحب اختیارید.
ابوطالب و محمد تازه به خونه رسیده بودند و عرقشون هنوز خشک نشده بود که فرستاده ورقة بن نوفل دق الباب کرد پیغام ورقة بن نوفل اين جمله کوتاه اما آتشين بود؛ محمدا چه نشستی که خدیجه در فراغت داره بال بال می زنه. زود باش بلندشو
بیا این جا تا عقدتون رو بخونم
هر چقدر محمد از شنیدن این سخن شادمان شد، دلشوره ابوطالب هم به همون اندازه بیشتر شد. ابوطالب با خودش میگفت: خدایا! این ها چرا این جوری رفتار می کنند؟! نه به باره نه به داره چرا انقده عجله دارند؟! نکنه خدای نکرده کاسه ای زیر نیم کاسه باشه ؟!
ابو طالب غرق این افکار بود که برادرش حمزه از راه رسید. همین که چشم ابوطالب به حمزه افتاد نفس راحتی کشید دو برادر گوشه ای از حیاط با هم خلوت کردند محمد فقط دورادور صدای پچ پچ عموها رو میشنید. نتیجه شور و مشورت ها این شد که فعلاً حمزه به جای ابوطالب همراه محمد به خواستگاری بره تا اگه خدای نکرده آبروریزی شد حداقل آبروی بزرگ بنی هاشم که ابوطالب باشه
نرفته باشه.
علی فرزند ابوطالب که اون دوروبر سرگرم بازی با کودکان هم سن و سالش بود همین که چشمش به محمد و حمزه افتاد دوان دوان خودش رو به اونها رسوند و دنبالشون روانه خانه خدیجه شد تا اینکه سه تایی وارد منزل خدیجه شدند. محمد همون ابتدای ورود به منزل خدیجه آب پاکی رو ریخت و با صدایی نسبتاً بلند طوری که همه بشنوند، فرمود: ستایش مخصوص پروردگاریه که هرگز نمی میره
گوش های ورقه بن نوفل از شنیدن این جمله توحیدی تیز شد. او منتظر بود تا ببینه محمد در ادامه دیگه چی میخواد بگه اما محمد ادامه نداد و فقط لبخند می زد. مجلس بله برون کاملاً مردونه بود. ابتدا حرفهای پراکنده از این ور و اون ور زده شد تا اینکه نهایتاً یکی از فامیلهای عروس مدیریت جلسه رو به دست گرفت و گفت: آقایون خیلی ببخشید دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب.
با این حرف همه ساکت شدند. آقای دیگه ای که کاملا پیدا بود ایشون هم از خانواده عروسه رو کرد به محمد و گفت: آقا داماد بفرمایید ببینیم پرداخت مهریه رو چه کسی برای ما ضمانت میکنه؟
علی بن ابی طالب که دوزانو کنار محمد نشسته بود و سنگینیش رو انداخته بود روی پاهای محمد با شیرین زبانی کودکانه گفت: پدرم ابوطالب
قلب محمد با شنیدن صدای علی که توی حال و هوای کودکانه خودش به وری بهش لم داده بود، آروم گرفت بعداً که این حرف به گوش ابوطالب رسید فرزندش علی رو بابت این سخن به آغوش کشید و پس از بوسه بارون کردن گفت: پدر و مادرم فدات بشه باباجون
چند روز بعد از این جلسه رسمی خواستگاری مجلسی برپا شد و جناب ابوطالب عقد محمد و خدیجه رو جاری کرد عروس خانوم ! آیا من وکیلم که شما رو به عقد ...
توی اون لحظات علی بن ابی طالب غرق شادی کودکانه از این سو به اون سو می دوید.
به هر حال زندگی مشترک خدیجه و محمد به خوبی و خوشی شروع شد.
عروس خانوم علاوه بر خوش اخلاقی و مهربونی همسر با معرفتی برای شوهرش بود. مدت زیادی از این وصلت مبارک نگذشته بود که پیشگویی مرد یهودی به حقیقت پیوست و محمد از سوی خداوند به پیامبری برگزیده شد.
روزهای سختی در پیش بود و خدیجه خودش رو برای تحمل ناملایمات این راه آماده کرده بود. در یکی از روزهای اوایل بعثت پیامبر برای علنی کردن نهضت بالای کوه صفا رفت و با صدایی نسبتاً بلند مردمی رو که اون حوالی بودند خطاب کرد و فرمود: آهای اهالی مکه من فرستاده خدا به سوی شما هستم.
همه اونهایی که صدای پیامبر رو شنیده بودند برای لحظاتی دست از کار کشیدند. پیامبر بعد از گفتن این سخن بلافاصله از کوه صفا به طرف کوه مروه رفت. اونجا که رسید جمله قبلی رو دوباره تکرار کرد.
آدم های مشرک مکه و به عده از طرفدارهای نادونشون که اون اطراف پخش و پلا بودند به جای اینکه خوب گوش کنند ببینند حرف محمد امین چیه با بی ادبی شروع کردند به سنگ پرانی سمت پیامبر که ناگهان یکی دو تا از سنگها به سروصورت مبارک ایشون برخورد کرد و چهره نازنین رسول الله رو خونین و مالین کرد.
به ناچار پیامبر برای حفظ جانش با سر و وضع خونی به طرف کوه ابوقبیس رفت. چند تا از مشرکین کله گنده که دوزاری شون افتاده بود پیامبر چه هدفی داره، تعدادی از آدم های تون به نرخ روز خور مکه رو اجیر کردند تا به سرعت پیامبر رو تعقیب کنند. خدا می دونه توی اون لحظات سخت چه اتفاقی افتاد که ناگهان همه جا شایعه شد. محمد کشته شده
@mahdavii12
علی که کودکی کم سن و سال بود و حدودا ده سال داشت خودش رو دوان دوان به خونه خدیجه رسوند و خانوم رو در جریان ماجرا گذاشت. خدیجه که شنیدن این خبر، سخت پراش ناگوار بود مقداری آب و آذوقه برداشت و با راهنمایی علی به سرعت خودش رو به کوه ابوقبیس رسوند. دلشوره امان خدیجه رو بریده بود. سرآسیمه با علی دوتایی دامنه کوه رو بالا و پایین می رفتند و به طرف چپ و راست می دویدند خدیجه مدام فریاد میکشید: محمدا محمد! اما صدایی به گوش نمی رسید! دلواپسی داشت خدیجه رو می گشت.
توی این لحظات جناب جبرئیل به سرعت سراغ پیامبر که گوشه ای از کوه ابوقبیس، بی حال و تشنه لب افتاده بود رفت نگاه رسول خدا به جبرئیل افتاد. ترکیب خاک و خون صورت مبارک پیغمبر رو جذاب و ملکوتی تر کرده بود. حضرت لبخندی به فرشته وحی زد و فرمود میبینی قوم من با من چی کار میکنند؟!
تکذیبم میکنند و این جوری با سنگ مجروحم میکنند!
به محض اینکه پیامبر این سخن رو به زبان جاری کرد نمی دونم دیگ غیرت خدا به جوش اومد با اینکه خواست پیغمبرش رو به باردیگه امتحان کنه خداوند سپاهی از فرشته های عذاب رو روانه کوه ابوقبیس کرد تا در صورت تمایل رسول الله با به گوشمالی درست و حسابی از خجالت اذیت کننده های پیغمبر در بیان فرشته ها تو یه چشم به هم زدن آماده تنبیه مشرکان مکه شدند اما پیامبر پا پیش گذاشت و مانع از این اتفاق شد و فرمود: نه نه من اصلاً راضی به این کار نیستم. در ضمن من که برای عذاب کردن پیغمبر نشدم خداوند وجودم رو برای همه آدم ها مایه رحمت
و مهربانی قرار داده
جبرئیل بعد از شنیدن این حرف ها به سمتی از کوه ابوقبیس اشاره کرد و عرض کرد. همسرتون رو نگاه کنید دل نگران و غمگینه! از گریه و بی تابی خدیجه فرشته ها بی قرارند و به گریه افتادند زود بلند شید که خدیجه خانوم، آروم و قرار نداره صداش بزنید تا از دلشوره در بیاد در ضمن سلام من رو هم بهش برسونید و بفرمایید که خدا سلام میرسونه و خونه ای از جنس نور در بهترین نقطه بهشت براش آماده کرده خونه ای که داخلش رنج و سختی نیست
به هر سختی بود پیامبر همسرش رو صدا زد خدیجه! خدیجه نوای آرام بخش پیغمبر به گوش خانوم رسید. خدیجه به طرف صدا سر برگردوند. علی با اشاره انگشت پیغمبر رو که کنار تخته سنگی بزرگ بود به خانوم نشون داد آقا اون جاست آقا اون جاست خدیجه خدیجه گفتنهای پی در پی پیغمبر عینهو دارویی آرام بخش باعث تغییر حال خدیجه و آرامش و تسکین ایشون شد خدیجه و علی دوان دوان به طرف رسول خدا رفتند. خانوم بعد از پانسمان و شستشوی زخم ها به کمک علی دوتایی پیغمبر رو به خونه آوردند.
مشرکان گستاخ مکه دست بردار نبودند سرقهای لجوج عده ای از ارازل و اوباش رو تحریک کردند تا به خونه خدیجه هجوم ببرند طولی نکشید که تعدادی لات ولوت ژنده پوش که معلوم نبود از کدوم گوری پیداشون شده با چوب و چماق به طرف خونه خدیجه یورش بردند از ریخت وقیافه هاشون پیدا بود که نوعاً قاتل و گردن کلفت و آدم کش هستند بی حیاها با سنگ پرانی، حرمت خونه خدیجه رو
شکوندند. خدیجه خانوم عینهو شیرزنهایی که آماده انجام کار مهمی میشند چادرش رو به کمرش بست و با ناراحتی از اتاق بیرون اومد. باشتاب از پله ها بالا رفت و به پشت بام رسید. سپس بدون اینکه به رجاله بازی آدم های آشوبگر توجهی بکنه خطاب به کله گنده های مشرک که پشت سر لات ولوت ها به نظاره وایساده بودند با توپ و تشر گفت: آهای آدمهای پست و فرومایه! شما از سنگ بارون کردن خونه زنی اصیل شریف و گرامی که از نجیب زادگان والانبار قوم شماست شرم ندارید ؟!!
با این صلابت همراه با سخنوری که خدیجه از خودش به خرج داد، آدم های صاحب نفوذ مکه و به دنبالشون اوباش تهی مغز از مقابل خونه پراکنده شدند و پی کارشون رفتند خدیجه که خیالش راحت شده بود به بالین پیامبر برگشت و به کمک علی مشغول مداوای زخم های حضرت شد.
وقتی پیامبر حالش اندکی بهتر شد، یاد پیغام جبرئیل برای خدیجه افتاد. آهسته لب به سخن باز کرد و پیغام رو به خانوم مهربونش رسوند، خدیجه نه گذاشت و نه برداشت، پاسخ داد: خدا خودش سلامه و سلام از جانب خداست. سلام بر جبرئیل و سلام بر تو ای رسول خدا.
خدیجه خیلی به فکر همسرش بود البته این مهر و با وفایی خدیجه بی علت نبود. بی تعارف باید گفت این هنر پیغمبر بود که آدم های مستعد رو توی به نشست و برخاست این جوری اهلی شیفته و دلداده خودش میکرد. اهلی یعنی ایجاد علاقه کردن راهش هم اینه که صبور باشی، خیلی صبور
پیغمبر دارای اعجاز خلقی بود از بس که از نظر سیرت و صورت، خوش اخلاق و خوشگل بود آدم هایی که چشمشون شور بود بدجوری ایشون رو چشم می زدند. حتی اون وقت ها که هنوز خبری از پیامبری پیامبر نبود خدیجه به خاطر ترس از همین آدم ها به فکر افتاد تا بلکه برای در امان موندن همسرش چاره ای بکنه خدیجه انقده این در و اون در زد تا اینکه بالاخره پیرزنی رو توی مکه پیدا کرد.
@mahdavii12
از اون پیرزن های جاد و جنیلی | خدیجه مدتی رو پیش پیرزن جادوگر می رفت و برای دفع چشم زخم از شوهرش چیزهایی ازش می گرفت.
ظاهراً اون وقت ها که پیامبر هنوز پیامبر نشده بود چیزی به خدیجه نمی گفت و مخالفتی با این کارش نداشت اما بعدها که قرآن بر قلب نازنینش نازل شد قضیه فرق کرد. با انتخاب پیامبر به پیامبری چشم زخم ها بیشتر و بیشتر شد. یکی از روزها که خدیجه میخواست برای گرفتن ذکر و ورد و شاید هم حرزی پیش پیرزن بره، پیامبر خدا اجازه این کار رو به خدیجه نداد و فرمود: الان دیگه نه !
پیامبر با این حرفش انگاری میخواست به خدیجه و همه ما آدم ها بفهمونه تا حالا که فرستاده خدا نبودم و قرآن بهم نازل نشده بود این کارها اشکالی نداشت. اما الان که پیامبر خدا شدم و قرآن هدایت گر بهم نازل میشه دیگه نه از این به بعد حافظ و نگهدار من آیه های نورانی قرآنه نه جادو جنبل! خدیجه با شنیدن این سخن ارتباطش رو با پیرزن افسون گر قطع کرد.
رابطه محبت آمیز بین خدیجه و رسول الله به حدی بود که بعد از وفات خدیجه هم، پیامبر به بادش بود و مهربونی هاش رو فراموش نمی کرد. مثلاً هر وقت گوسفندی قربانی میکرد مقداری از گوشت رو برای دوستان خدیجه می فرستاد
البته عایشه اصلاً چشم دیدن این رفتارها رو نداشت! هر وقت چیزی باب طبعش نبود چند تا فحش زیر لب غرغره میکرد خودش میگه من به هیچ کس اندازه خدیجه حسادت نداشتم یه بار که پیامبر میخواست مقداری گوشت برای دوستان خدیجه بفرسته دیگه کاسه صبرم لبریز شد و غرغرکنان به پیامبر گفتم: ای بابا بازم خدیجه ؟! ولش کن دیگه آخه چقدر خدیجه خدیجه می کنی؟! زن به این خوبی و خوشگلی رو گذاشتی کنار و هی میگی خدیجه خدیجه! آخه اینها کی هستند که هی براشون گوشت ران و راسته و شقه می فرستی؟!!
خود عایشه میگه به نظرم اومد کمی زیاده روی کردم. پیامبر که از حرف نسنجیدم پکر شده بود نگاهش رو با چاشنی ناراحتی به من دوخت و فرمود: این خانوم ها که میبینی از رفقای خدیجه بودند و او رو خیلی دوست داشتند. من هم با ارسال این هدایا ازشون و به عبارتی از خدیجه قدرشناسی میکنم. در ضمن اگه نمی دونی خوبه بدونی که مهر و محبت خدیجه چیزیه که رزق و روزی من شده عایشه میگه با این حرف ناراحت گونه پیغمبر من هم دهنم رو بستم و دیگه
چیزی نگفتم.
شدت علاقه پیامبر به خدیجه ای که مرحوم شده بود هربار به شکلی پدیدار می شد. آخه خدیجه در زمان حیاتش همه جوره حامی و پابه رکاب پیغمبر بود و حسابی هوای ایشون رو داشت یکی از روزها کسی نمیدونه چی شد که پیغمبر با شنیدن صدای فرشته وحی چنان حالی بهش دست داد که ناگهان جلوی چشم مردم روی زمین افتاد
این اتفاق دستمایه ای شد برای لودگی آدمهای پلشت و شیادی که اون دوروبر پرسه میزدند البته تک و توک آدمهای نازنین و پاکیزه دلی هم بودند که برای کمک با عجله به سمت پیغمبر رفتند. گرداگرد رسول خدا پر شده بود از آدم های جورواجوری که هر کدومشون یه چیزی میگفت ازدحام جمعیت زیاد بود. بعضی ها هی سرک می کشیدند و این و اون رو هل میدادند تا از روی کنجکاوی ببینند چی شده و چه اتفاقی برای محمد افتاده
چند تا از تازه مسلمونها دوروبر حضرت رو گرفتند تا تنها نمونه بعد کمک کردند تا پیامبر رو که خیلی کم رمق بود به خونه برسونند. به سری حضرات بی کار و علاف هم ریسه شدند دنبال رسول خدا و هوادارانش.
جمعیت مقابل خونه خدیجه رسید همهمه و غوغایی به پا بود که نگو. خدیجه خانوم که مشغول رتق و فتق امورات منزل بود با شنیدن سروصدای غوغایی ها خودش رو جلوی درب خونه رسوند به محض اینکه نگاه خدیجه به حال رنجور و نزار شوهرش افتاد سراسیمه به استقبالش رفت توی اون وضعیت بغرنج، یکی از آدم های نافهم که عینهو علف هرز همه جا پیداشون میشه و نمی دونند کجا چی باید بگن و چی نباید بگن بدون اینکه حرفش رو توی دهنش مزه مزه کنه به خدیجه گفت: آخه حیف تو نبود که با به این جور دیوانه ای ازدواج کردی ؟!!
اما خدیجه بی تفاوت به این جور زخم زبونها و یاوه گویی ها جلو اومد و پیامبر رو به آغوش کشید هر دو برای لحظاتی به ناچار جلوی درب خونه روی زمین نشستند. خانوم، سر مبارک پیامبر رو به دامن گرفت عده ای آدم بیکار و علاف هم به تماشا ایستاده بودند و جلوی روی این دو بزرگوار سرگرم چرت و پرت گویی بودند.
خدیجه از سر صدق و اخلاص و به کوری چشم بدخواهان شوهرش صورتش
رو به سر مبارک پیغمبر نزدیک کرد و بوسه ای بر چشمان مبارک رسول الله زد. سپس سرش رو برگردوند به سمت آدمهای بد جنسی که این دو بزرگوار رو در حصار خودشون گرفته بودند و با مهابت خاصی که ویژه شیرزن هاست فرمود: من با کسی ازدواج کردم که فرستاده خداست و این بزرگی برای من کافیه
@mahdavii12
البته این علاقه و محبت بین حضرت خدیجه و پیغمبر جاده ای دو طرفه بود. به قول کتاب نویسی قدیمی از شدت دلدادگی این دو بزرگوار نسبت به همدیگه آب از لب و لوچه آدم جاری میشه! اصلاً کدوم واژه تاب و توان به دوش کشیدن این اندازه از شیدایی رو داره ؟! خود لغت شیدایی ؟! یا کلمه دلباختگی و شیفتگی؟!
او یا لفظ دلدادگی و عاشقی؟!
هر چقدر که برخی از زنان پیامبر به اعتراف خودشون غرغرو حسود و نق نقو بودند خدیجه از قضای کردگار همسری دوست داشتنی با ایمان و فداکار بود. خدیجه، ماه بانو بود گل بود. شاخه نبات بود. خانم تمام عیار بود. انقده نجیب و باوفا و دوست داشتنی بود که خدای حکیم زهرای مرضیه رو بهش هدیه داد.
جالبه که خدیجه خواهری داشت به نام هاله که حرکات و سکناتش، کپ رفتار خدیجه بود. اصلاً با خدیجه مو نمیزدا حتى تن صداشون شبیه هم بود. بعدها وقتی خدیجه از دنیا رفت هاله خانوم برای کاری به خونه پیغمبر رفت. رسول خدا داخل اتاق مشغول انجام کاری بود بعد از اینکه هاله خانوم کارش انجام شد، وقت رفتن با خودش گفت: حالا که تا این جا اومدم بد میشه به حال و احوالی از پیامبر نپرسم هاله پشت اتاق پیامبر رفت و دقیقاً شبیه خدیجه دق الباب کرد و اجازه ورود خواست. پیامبر از نوع در زدن و شکل اجازه گرفتن هاله، به یاد در زدن ها و اجازه گرفتن های خدیجه افتاد و با حال شورانگیزی فرمود: خدایا هاله
@mahdavii12
34.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مداحی حاج صادق آهنگران در دیدار بسیجیان با رهبر انقلاب
🍃🌺🍃──┈┈ ﷽
│channel ➺ کانال مهدوی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺@mahdavii12
╰───────────────